|

سفر به شهر شفشاون کشور مراکش

آغوش آبی بین زمین و آسمان

صبح با صدای طبل و نقاره از خواب بیدار می‌شویم. در خیابان‌های خلوت شهر طنجه، مردی با لباس سنتی، نقاره‌کوبان، آمدن عید فطر را خبر می‌دهد. پیاده، کوله بر پشت، به سمت ترمینال اتوبوسی که زیاد دور نیست، می‌رویم. ترمینال به خاطر عید شلوغ است و برای مقصدمان که شهر «شفشاون» است، بلیت پیدا نمی‌شود.

آغوش آبی بین زمین و آسمان

علی مرسلی

 

صبح با صدای طبل و نقاره از خواب بیدار می‌شویم. در خیابان‌های خلوت شهر طنجه، مردی با لباس سنتی، نقاره‌کوبان، آمدن عید فطر را خبر می‌دهد. پیاده، کوله بر پشت، به سمت ترمینال اتوبوسی که زیاد دور نیست، می‌رویم. ترمینال به خاطر عید شلوغ است و برای مقصدمان که شهر «شفشاون» است، بلیت پیدا نمی‌شود.

خوش‌‌شانس هستیم، یکی پیدا می‌شود که به دادمان برسد. محمد میانسال خودش اهل شفشاون است، خانواده‌اش هم آنجا هستند و پسری دانشجو در کازابلانکا دارد. برای دو، سه ساعت بعد از یک شرکت اتوبوسرانی به اسم نور، بلیت برایمان تهیه می‌کند. البته توضیح می‌دهد که این اتوبوس‌ها محلی هستند و نه توریستی... تنها وسیله‌ای که الان می‌شود برای رفتن به شفشاون پیدا کرد. با محمد در بوفه ترمینال که خیلی شبیه بوفه اغذیه‌فروشی ترمینال غرب تهران است، صبحانه می‌خوریم. نیمروی خوشمزه با چای مراکشی حاوی نعناع تازه و قالب‌های درشت قند روی میز. چای مراکشی معرکه‌ است. اتوبوس نور با تأخیر به راه می‌افتد. تیرماه است، هوا گرم است، ما ردیف آخر هستیم و پنجره‌های سمت ما باز نمی‌شود. اتوبوس تا خرتناق پر از آدم است و در مسیر کلی مسافر پیاده و سوار می‌شوند. وسط اتوبوس بین راهرو وسایل و مرغ و خروس زنده مسافران را چیده‌اند. توقف‌های مکرر اتوبوس و سوار‌شدن و پیاده‌‌کردن مسافران در این هوای داغ و مسیر پر‌پیچ‌و‌خم، جاده را طولانی‌تر می‌کند. ما سعی می‌کنیم از مناظر اطراف لذت ببریم. بعد از گذشتن زمانی طولانی و عبور از میان مزارع زیتون، باد خنکی از دریچه سقف اتوبوس می‌آید. از پنجره اتوبوس کوهستان‌ها معلوم می‌شوند و این مژده را می‌دهند که «شفشاون» نزدیک‌ است. بعد از پیاده‌شدن از اتوبوس، به سمت قدیمی شهر رفتیم. هوا عالی‌ است. شفشاون با خانه‌های آبی شبیه تکه‌ای از بهشت است. در یکی از این خانه‌ها که تبدیل به هاستل (شبیه بومگردی‌های خودمان) شده بود، اتاق گرفتیم. اسم بومگردی دار بسم‌ا... بود. دو دختر جوان با لباس‌های مراکشی و مو‌های بلندی که تا کمرشان می‌رسید هاستل را اداره می‌کردند. پتو‌های خوشبو، ملافه‌های تمیز، اتاق کوچک با دیوار‌های آبی و پنجره‌ای رو به شهر آبی آن‌قدر آرامش داشت که تمام شب را تخت خوابیدیم.

  

چند سال بعد به یک بلژیکی در تهران برمی‌خورم که اصالتا مراکشی است. وقتی می‌فهمد که شفشاون رفته‌ام، کلی ذوق می‌کند. می‌گوید که مادرش اهل شفشاون است و الان هم بهترین خوابی که می‌بیند، خواب کودکی‌اش در آنجاست.

مراکش در اصل کشور مردمان آمازیغی (بربر) است. آفریقایی که هیچ چیزش شبیه آفریقا نیست. فریدوس دختر شفشاونی از زبان آمازیغی (بربر) خوشش نمی‌آید. خودش فرانسه، انگلیسی و عربی بلد است. در مدرسه آمریکایی درس خوانده و در دانشگاه اخوین شهر ایفران تحصیل می‌کند. ایفران را بعدها سر راه می‌بینیم، زیباست و به سبک اروپایی ساخته شده است. آب و هوای کوهستانی دارد و حتی به گفته فریدوس، برف هم در آن می‌بارد. شهر دانشگاهی مدرنی است که با باقی شهر‌های مراکش که در این مدت دیدیم، فرق اساسی دارد. ظاهرا این دانشگاه توسط عربستان ساخته شده که حاکی از روابط بسیار نزدیک پادشاهی سعودی با پادشاهی مراکش است. سال‌ها در مراکش فرهنگ و زبان آمازیغی خیلی به رسمیت شناخته نمی‌شد. حتی اسم بربر روی این اقوام نشان از جایگاه دون آنها در فرهنگ مراکش داشت. اما در واقع حدود 70 درصد مردم مراکش اصالت آمازیغی دارند. بربر‌ها نقش بسیار پررنگی در تاریخ شمال آفریقا و اسپانیا دارند. مرابطون که از قبایل بربر بودند، در قلب اسپانیا و پرتغال امروزی پیشروی کردند و موحدون که بر نظامیان بربر متکی بودند، سال‌ها بر شمال غرب آفریقا حکمرانی کردند.

وقتی در اسپانیا پادشاهان کاستیل و آراگون متحد شدند، تفتیش عقاید با شدت بیشتری شروع شد و حتی مسلمانان و‌ یهودیانی که مسیحی شده بودند، قربانی سوختن در آتش مفتشان عقیده شدند. کافی بود که یک نوکیش یا حتی نوکیش‌زاده، جمعه حمام برود یا شنبه لباس تمیز بپوشد تا به ظن مسلمان یا‌ یهودی بودن در آتش سوزانده شده و اموالش مصادره شود. به این ترتیب، مهاجرت‌ یهودیان، مسلمانان و موریسکو‌ها به شمال آفریقا که با شکست مسلمانان در ایبریا شروع شده بود، شدت بیشتری گرفت و با سقوط امارت گرانادا، آخرین پایگاه حکومت مسلمانان ایبریا، به اوج خود رسید. شفشاون یکی از این مقاصد مهاجرتی بود. البته حضور اکثریت مسلمانان، ‌یهودیان را هم در اینجا مجبور به تقیه کرد. برای قرن‌ها یوم کیپور و عاشورا را اینجا در یک روز گرامی می‌داشتند و یهودیان و مسلمانان پناهنده از اندلس با هم پیوند‌های عمیقی داشتند. سال بعد در متروی سن‌پترزبورگ، واگن پر از مراکشی است. ما تنها ایرانی‌های واگن هستیم. مراکشی‌ها با ما خوش‌و‌بش می‌کنند و عکس می‌گیرند. بازی فوتبال را در کمال ناباوری باخته‌اند ولی کیفشان کوک است و مهربان‌ هستند. فریدوس پیام می‌دهد و برد تیم فوتبال ایران را تبریک می‌گوید. دار بسم ا... محل اقامتمان، دیوار‌های آبی دارد. در بالکن بزرگ مشترک هاستل با یک تونسی که هم‌سن‌وسال خودم است، سر صحبت را باز می‌کنم. فیلم‌ساز است و برای یک جشنواره فیلم به مراکش آمده‌. سیگارش را به من تعارف می‌کند. البته سیگارش بویی بیشتر از رایحه سیگار معمولی می‌دهد. اینجا البته عجیب هم نیست؛ چون مراکش تقریبا بزرگ‌ترین کشور تولیدکننده شاهدانه (کانابیس) دنیاست. بحث با او به ایران، عراق و سوریه می‌رسد. تابستان ۲۰۱۷ است و فیلم‌ساز تونسی اعتقاد راسخ دارد که داعش را ایران علم کرده و هر قدر می‌گویم که داعش به خون شیعیان تشنه است، قبول نمی‌کند. البته این نظر غیرمستند را از خیلی‌ها در دنیای عرب بعد‌ها می‌شنوم. از فریدوس، دختر مراکشی، معنی اسمش را می‌پرسم. می‌‌گوید که معنی‌اش پارادایس (بهشت) است. اسمش در واقع فارسی (فردوس) است ولی خودش در مورد ریشه فارسی اسمش اطلاع زیادی ندارد. در خروجی شفشاون ما را در رستورانی بین راهی برای یک نوع غذای مراکشی که کوفته گوشت خوشمزه با سبزیجات معطر است، میهمان می‌کند. شفشاون روح قشنگی دارد. خیلی بیشتر از یک شهر آبی است که بلاگر‌های سفر با در و دیوارش عکس بگیرند. کشور مغرب به رنگ شهر‌هایش معروف است. کازابلانکا «شهر سفید» و مراکش «شهر سرخ» است. اما شفشاون مثل سانتورینی نیست که رنگ و لعابش توریستی باشد. اینجا با کوه‌های اطرافش انگار آغوشی است که مردمانش را در بر گرفته و از زیر ضربات تاریخ پرفراز‌و‌نشیبی، امن و‌ امان به اینجا رسانده است. گفته شده که شاید این آبی آسمانی خانه‌ها و دیوار‌ها، میراث همان‌ یهودیان فراری از اروپا باشد. اما در زبان عبری هیچ کلمه‌ای برای آبی وجود نداشته است (دو کلمه تخلت و کاهول برای آبی بعد‌ها به کار رفته‌اند) و البته در خیلی از زبان‌ها از یونانی، سانسکریت تا ویتنامی - چرا راه دور برویم- فارسی خودمان، کلمه‌ای برای آبی نبوده است یا اگر بوده همان سبز بوده است. همین است که حافظ مزرع سبز فلک را می‌بیند، خاقانی دریا را بحر اخضر (سبز) می‌بیند و در ترکی هم برای سبز و آبی یک کلمه به کار می‌رود. پس چه داستان عجیبی است رنگ آبی و سبز نمادینی که پسرعمو‌های سامی‌ یهود و عرب برای پرچم‌های خود برگزیده‌اند. بافت تاریخی شفشاون قسمتی به نام قصبه و میدانی به اسم الحمام دارد که زنده‌ و شلوغ است. در یکی از کافه‌های روبه‌روی قصبه، چند زن و مرد مسن کنارمان می‌نشینند. یکی از مردان مسن انگلیسی است. وقتی می‌فهمد ایرانی هستیم، تعریف می‌کند که در جوانی به ایران آمده است. الان بعد از بازنشستگی به مراکش آمده و در شفشاون زندگی می‌کند. به او می‌گوییم قیافه‌اش خیلی شبیه جرمی کوربین (رهبر حزب کارگر انگلستان در آن زمان) است که می‌گوید خوشحال است که فقط قیافه‌اش شبیه کوربین است. معلوم می‌شود خیلی از این تشابه خوشش نیامده، چون از طرفداران حزب محافظه‌‌کار است و از کوربین خیلی بدش می‌آید! در رستوران‌های سنتی بافت قدیم شفشاون که بیشتر نزدیک قصبه هستند، تجین می‌خوریم. در مراکش هر جا بروید غذا‌های تجین و کوسموس سرو می‌شوند. تجین بیشتر از اینکه اسم یک غذای واحد باشد، به ظرف سفالی که در آن سرو می‌شود اطلاق می‌شود. تجین‌های هر رستورانی متفاوت است. الجزایری‌ها، تونسی‌ها و سفاردی‌ها هم تجین خودشان را دارند. دست‌فروش‌های شفشاون حلزون و آب‌پرتقال می‌فروشند. ما البته آب‌پرتقال را ترجیح می‌دهیم! روی دیوار‌های دار بسم ا... تابلو‌هایی با جملات بامزه نصب شده است. روی یکی نوشته است: اگر صدای موسیقی به نظرتان خیلی بلند است، پیر شده‌اید! ما هنوز پیر نشده‌ایم ولی صدای موسیقی هم نمی‌آید. صدای اذان است که البته نه از بلندگو، بلکه از خود حنجره مؤذنی در مسجدی در همین حوالی به گوش ما می‌رسد. از روی رودخانه کوچک شهر گذشته و به بالای کوهی مشرف به شهر می‌رویم. سرسبز و پردرخت است. غروب آفتاب است و شهر آبی در تلألو سرخ‌فام غروب خودش را برای سکوت شب آماده می‌کند.

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها