شکلهای زندگی: سابقه امر محال در ادبیات
دماغ شناور گوگول
اگرچه سابقه امر محال به افسانههای کهن بازمیگردد، اما «امر محال» به عنوان مضمونی مدرن با گوگول آغاز میشود. «دماغِ» گوگول نمونهای از آن است. کاوالیوف نامی که خود را افسر ارزیاب معرفی میکند، آدمی معمولی، متوسطالحال، از آن تیپ آدمهایی که گورکی به آنها «خردهبورژوا» لقب میدهد، پدیدهای تازهظهوریافته که هنوز تعین پیدا نکرده، بنابراین میکوشد تعین پیدا کند و شأن اجتماعی بیابد.
نادر شهریوری (صدقی)
اگرچه سابقه امر محال به افسانههای کهن بازمیگردد، اما «امر محال» به عنوان مضمونی مدرن با گوگول آغاز میشود. «دماغِ» گوگول نمونهای از آن است. کاوالیوف نامی که خود را افسر ارزیاب معرفی میکند، آدمی معمولی، متوسطالحال، از آن تیپ آدمهایی که گورکی به آنها «خردهبورژوا» لقب میدهد، پدیدهای تازهظهوریافته که هنوز تعین پیدا نکرده، بنابراین میکوشد تعین پیدا کند و شأن اجتماعی بیابد. کاوالیوف به لحاظ اجتماعی پدیدهای تازهظهوریافته است. او به پطرزبورگ میرود تا به زندگی خود سروسامانی بدهد، شغلی مناسب پیدا کند و همزمان با زنی زیبا که جهیزه کلانی دارد ازدواج کند. اما ناگهان دماغش گم میشود. گمشدن دماغ، تمامی نقشههای او را به هم میزند.
«دماغ»ِ گوگول با «امر محال» آغاز میشود. امر محال گمشدن دماغ کاوالیوف است. اما پس از شوک ماجرا سیری منطقی پیدا میکند، کاوالیوف بعد از شوک اولیه همان کاری را انجام میدهد که هر آدمی به طور معمول انجام میدهد. در وهله اول مانند آدمی مالباخته که دماغش گم شده و حتی فکر میکند ممکن است به سرقت رفته باشد، سراغ پلیس میرود تا اطلاع دهد و شکواییهای تنظیم کند. بعد از آن نوبت روزنامهها میرسد، کاوالیوف به سراغشان میرود اما هیچ روزنامهای حاضر نمیشود آگهی او را برای پیداکردن دماغ چاپ کند، چون میترسد رمزی در این موضوع غیرعادی نهفته باشد و کار به تعطیلی و دستگیری کارمند روزنامه منتهی شود.
بعد از این کاوالیوف میکوشد راهی برای ترمیم صورت خود پیدا کند. تصمیم میگیرد به پزشک مراجعه کند، اما پزشک کاوالیوف بهجای آنکه در فکر معالجه باشد، به او پیشنهاد میکند که چهره بدون دماغش را به عنوان یکی از عجایب طبیعت به نمایش بگذارد تا از این راه پولی به دست آورد، حتی آرایشگرش که اصلا در جریان گمشدن دماغ کاوالیوف نیست، ناگهان دماغ گمشده را بر سر سفره خود میبیند و به توصیه مؤکد زنش تصمیم میگیرد از شَر آن خلاص شود، اما آرایشگر بختبرگشته کاوالیوف به دردسر میافتد، چون مأمور مخفی پلیس او را هنگامی که میخواهد دماغ را به رودخانه پرت کند تا از شرش خلاص شود، دستگیر میکند. «دماغِ» گوگول چنانکه گفته شد، با یک امر محال شروع میشود، اما بعد از آن ماجرا منطقی میشود. شوک اولیه مانند هر شوکی بیعلت است و پاسخی برایش نمیتوان پیدا کرد، تنها میتوان متحیر و مبهوت شد، اما زمان هم بیکار نیست چون باعث میشود آدمی بهرغم تحمل شوک آن را هضم کند.
داستان گوگول شباهتی آشکار به «مسخِ» کافکا دارد، چون «مسخ» کافکا نیز با شوک امر محال آغاز میشود، گرگور زامزا از خوابی آشفته بیدار میشود و میفهمد که به حشرهای عظیم بدل شده است، اما بعد در ادامه ماجرا سیری منطقی پیدا میکند و آشنایان و فامیلهای گرگور زامزا به اینکه او به حشرهای عظیم بدل شده عادت میکنند، گویی از اول حشره به دنیا آمده است. با وجود شباهتهای میان گوگول و کافکا، تفاوتهای مهمی هم میان این دو وجود دارد که به دو سنت متفاوت بازمیگردد. در نظر کافکا امر محال از منظری هستیشناسانه نگریسته میشود. به نظر کافکا اگر جهان با یک شوک آغاز میشود، همان جهان نیز ممکن است با شوکی به همان اندازه عجیب و بهتآور به آخرِ زمان بدل شود، در حالی که امر محال در گوگول در اصل جنبهای اجتماعی دارد، اگرچه میتوان از منظری هستیشناسی نیز به آن نگریست.
در گوگول با پدیدهای با مضمون مدرن به نام استحاله روبهرو میشویم که آن را بهناگزیر با زبان طنز بیان میکند: دماغ کاوالیوف در پی جداشدن از صورت کاوالیوف و در واقع خلاصی از مالک خویش حیاتی مستقل پیدا میکند و درست مانند کاوالیوف شخصیتی حقیقی میشود. از آن پس «حیات مستقل» مانند هر شخص حقیقی دیگر به اینطرف و آنطرف میرود، کالسکه سوار میشود و به کلیسا میرود و با دیگران تنها بسته به موقعیت و جایگاه اجتماعیشان برخورد میکند. در صحنهای از داستان «دماغ» با کاوالیوف مالک قبلی خود روبهرو میشود و دماغ که شامهای تیز دارد کاوالیوف را مستأصل مییابد و او را با تکبر کنار میزند و تحقیر میکند، زیرا شأن اجتماعی مالک سابق خود را بهیغمارفته میبیند. گوگول علتی برای اینهمه وقایع و سلسله از اتفاقات پیدرپی بیان نمیکند، او رابطه صوری میان فاعل و مفعول را قطع میکند تا شوک اولیه بهتر هضم شود.
دماغ شناور گوگول اگرچه واجد طنزی عمیق است و در وهله اول به کلی نامأنوس به نظر میآید، اما هنگامی که آن را با «بلوار نوسکی» مقایسه میکنیم، مأنوستر و تا حدودی موضوع قابلفهمتر میشود. چون از جهاتی «بلوار نوسکی» چیزی شبیه به «دماغ» گوگول است، بدین معنا که حیاتی مستقل و شناور پیدا میکند. گوگول درباره «بلوار نوسکی» میگوید چیزی که با این بلوار قابل قیاس باشد وجود ندارد و شاید همین هم باعث شده کسی که پا به بلوار نوسکی میگذارد خود را فراموش کند و شبیه به کاوالیوف محقر میشود؛ زیرا با وضعی بهکلی تازه که قبل از این تجربه نکرده روبهرو میشود. «گوگول بلوار نوسکی را صحنه وهم و خیال میخواند -چیزهای رنگارنگی که به دنبال هم به چشم میآیند و یا در خیال جان میگیرند- و آن را در ساعتهای مختلف روز توصیف میکند که هر زمان عدهای دیگر از افراد در آن ازدحام میکنند».1
طنازی گوگول اجتماعی است، او برخلاف کافکا شوک را از مقولهای هستیشناسانه به موضوعی اجتماعی بدل میکند، اما این کاری بسیار دشوار است که جز با طنز امکانپذیر نیست. طنز بهواسطه طنزبودنش ناگزیر واجد اغراق است و اغراق توضیح امر توضیحناپذیر را توضیحپذیر یا در واقع درک امر ناممکن را ممکن میکند. «دماغ شناور گوگول»* تمیثلی قابل تأمل است؛ شناوربودن چیزها به آنها حیاتی مستقل میدهد. در داستانهای گوگول چیزها گاه اهمیتی بیشتر از صاحبان چیزها پیدا میکنند، در اینجا نیز رابطه معمول علت و معلولی گسیخته میشود. مشهورترین داستان گوگول که بیشتر به آن شهرت دارد «شنل» است. آکاکی آکاکیویچ، کارمند دونپایهای است که تمام عمر کار کرده و آرزویش آن بود که شنلی نو بخرد و آن را جایگزین شنل مندرسی بکند که دیگر قابل پوشیدن نیست. او این کار را میکند و شنلی نو میخرد، اما در بازگشت از میهمانیای که دوستان به افتخار «شنل نو» برپا کردهاند، شنل او را میدزدند و شوخی دوستان باعث مرگ آکاکی آکاکیویچ میشود. آکاکی میمیرد و آدم دیگری به جای او استخدام میشود، اما این پایان ماجرا نیست، تنها چند روزی بعد از مرگ آکاکی آکاکیویچ شنلدزدی رواج پیدا میکند و شبح شنل بر فضای شهر سایه میافکند. از آن پس «شنل» رها از صاحب خویش حیاتی مستقل و پراهمیتتر پیدا میکند.
«حیات مستقل اشیا» آنهنگام که بهصورت روایتی داستانی بیان میشود بهناگزیر با طنز همراه میشود، اما طنزی که گوگول به عنوان نویسندهای مدرن ارائه میدهد مضمونی نو و اجتماعی دارد؛ منظور آن است که حتی امروزه نیز میتوان حیات مستقل اشیا را همچون شبح شنل که بر فضای شهر سایه افکنده تجربه کرد.
پینوشتها:
* گوگول ابتدا تصمیم داشت نام «رؤیا» را بهجای «دماغ» برای داستان خود برگزیند اما از این تصمیم منصرف شد، شاید به این علت که رؤیا را میتوان بهصورت امری توضیحپذیر بیان کرد، در حالی که غیبشدن دماغ یا تبدیلشدن گرگور زامزا به حشرهای عظیم را نمیتوان توضیح داد.
1. نیکلای گوگول، رلف ای. متلاو، خشایار دیهیمی