روایت احمد غلامی از آدمها و مکانها: بهمن فرمانآرا
مادر
نشانی تئاتر سعدی را دنبال نمیکنم. این تئاتر همان سینما سعدی است که در خیابان شاهآباد قدیم، جمهوری فعلی میبایست باشد که نیست. هم سینما سعدی مکانیتش را از دست داده و هم تئاتر سعدی، و الان آنجا یک پردیس سینمایی جایش ساختهاند. تئاتر سعدی قدیمیتر از سینما سعدی است. تئاتری که دستاندرکاران آن تودهای بودهاند و به همین واسطه کارهای سیاسی مهمی در آنجا به نمایش درآمده است.
نشانی تئاتر سعدی را دنبال نمیکنم. این تئاتر همان سینما سعدی است که در خیابان شاهآباد قدیم، جمهوری فعلی میبایست باشد که نیست. هم سینما سعدی مکانیتش را از دست داده و هم تئاتر سعدی، و الان آنجا یک پردیس سینمایی جایش ساختهاند. تئاتر سعدی قدیمیتر از سینما سعدی است. تئاتری که دستاندرکاران آن تودهای بودهاند و به همین واسطه کارهای سیاسی مهمی در آنجا به نمایش درآمده است. «تئاتر سعدی در سال ۱۳۳۰ در نخستین شب اجرای نمایش شنل قرمز توسط سرلشکر منصور مزیتی رئیس شهربانی وقت تعطیل شد و درست فردای آن روز بازیگران و هنرمندان این تماشاخانه به اتفاق جمعی از مردم در مقابل مجلس شورای ملی واقع در بهارستان تحصن کردند. این تحصن باعث بازگشایی مجدد تماشاخانه شد». تئاتر سعدی یکی از مکانهایی است که در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به آتش کشیده شد. طرفه آنکه بعد از آن سینما سعدی هم طعمه حریق شد. بهمن فرمانآرا گفت: «در کودکیام همراه پدر و مادرم به تئاتر سعدی میرفتیم. در آنجا بود که نمایش مونتسرا را با بازیگری توران مهرزاد دیدیم». داستان از همینجا آغاز شد. تصمیم گرفتم این بار به جای گشتن به دنبال نشانی آدمها و مکانها، نمایشنامه «مونتسرا» نوشته امانوئل روبلس را پیدا کنم. باید «مونتسرا» را پیدا میکردم و میخواندم تا با آن لحظهای که بهمن فرمانآرا برایم تصویر کرده بود، ارتباط برقرار کنم. به کتابفروشیها سر زدم، از «مونتسرا» خبری نبود. به دستدومفروشیها سر زدم، کسی این کتاب را که در سال1356 در مؤسسه انتشارات امیرکبیر واقع در سعدی شمالی چاپ شده بود نداشت. زنگ زدم به دوستان و آشنایان تا کتاب را امانت بگیرم. به انتشارات نیلوفر زنگ زدم. حسین کریمی گفت: «مطمئنی نمایشنامه است؟» گفتم: «بله». گفت: «من رمان آن را دیدهام اما میگردم و برایت پیدا میکنم». مدتی بعد زنگ زد و گفت انتشارات روشنگران آن را بازنشر کرده است اما یک نسخه هم ندارد. به حمید امجد زنگ زدم، گفت کتاب را دارد اما مسافرت است و تا پنج، شش روز دیگر به تهران میآید. به همایون غنیزاده زنگ زدم. کتاب در خانه پدریاش بود. سفارش کرد گشتند اما پیدا نشد. به رضا سرور زنگ زدم گفت نمایشنامه را دارم، طرفهای عصر زنگ بزن برایت بفرستم. عجله داشتم. به محمد رضاییراد گفتم: «مونتسرا را داری؟» گفت: «آره» و فوری برایم فرستاد. «مونتسرا» افسری است که در یک مکان نظامی بازداشت شده و در آنجا به سر میبرد. او موقعیتی تراژیک را تجربه میکند. مونتسرا افسر ارتش اسپانیاست اما به سیمون بولیوار که در تله دشمنان گرفتار شده یاری میرساند و او را فراری میدهد. مافوق مونتسرا، ایز کیردو از او بازجویی میکند و برای به حرف آوردنش تصمیم میگیرد سربازان را به میدان شهر بفرستد تا شش نفر را که زودتر از بقیه وارد میدان شدند دستگیر کرده و نزد او بیاورند. این شش نفر یک تاجر است، زنی خانهدار که دو فرزند کوچک در خانه چشمانتظارش هستند، النا دختری جوان و زیبارو، یک هنرپیشه تئاتر، کوزهگر و جوانی به نام ریکاردو.
ایز کیردو به گروگانها میگوید اگر میخواهند آزاد شوند باید مونتسرا را وادار به اعتراف کنند. زندگی آنان در گرو اعتراف اوست.
مادر: (به ایز کیردو) قربان، این سربازها ما را توقیف کردهاند. در مورد دیگران نمیدانم، ولی من کاری نکردهام. نمیدانم به چه دلیل مرا به اینجا کشاندهاند.
کمدین: من هم نمیدانم.
مادر: قربان، من داشتم از خیابان میگذشتم. میرفتم که نان بگیرم. دو بچهام را تنها در خانه گذاشتهام. بچه کوچکترم دهماهه است و همین حالا وقت شیرش شده... بچه دیگرم دوساله است. حالا خوابند. زیاد نگهم میدارید؟
ایز کیردو: (به مونتسرا) شنیدی، مونتسرا؟ خوب شنیدی؟ تو باید جواب بدهی... هیچ حرفی نمیزنی؟ (گروگانها متحیر به مونتسرا چشم میدوزند)
ایز کیردو، بازی موش و گربه با کمدین راه میاندازد تا مونتسرا را تحت فشار بگذارد و وادار به اعترافش کند. ایز کیردو به کمدین میگوید یکی از نمایشهایش را در عرشه کشتی دیده است. کمدین جرقه امیدی در دلش زده میشود. با اشتیاق حرفهای ایز کیردو را تأیید میکند و از نقشهای متفاوتی که ایفا کرده میگوید، بیخبر از سرنوشتی که برایش تدارک دیدهاند.
ایز کیردو به کمدین گفت: سالسدوی واقعی، راستی که تو چه شغل جالبی داری! هر بار در قالب شخص دیگری هستی. خودت و در عین حال دیگری هستی! در سرنوشتها و قالبهای گوناگون تکرار میشوی! به محض آنکه شمعها افروخته میشوند، میمیری و بلافاصله با عشقها، رنجها و دردهای انسانی دیگر دوباره زنده میشوی... (سکوت) زندگی یک کمدین چه ماجراهایی دارد! تو آسکازیو هستی یا رودریگ، دونژوان یا زیگموند و در عین حال باز خودت هستی...
کمدین: (حرکتی نامفهوم میکند، وول میخورد، ناراحت به نظر میرسد). بله شغل هیجانانگیزی است...
ایز کیردو: (با لبخندی سرد) هیجانانگیز... از صمیم قلب به آن معتقدم. بسیار خوب! خوان سالسدو آلوارز، امشب میخواهم نقشی بزرگ که درخور نبوغ توست، به تو محول کنم. امشب نه آسکازیو خواهی بود، نه رودریگ و نه دونژوان و نه زیگموند! همان خوان سالسدو آلوارز خواهی بود! این زیباترین نقش تو به شمار خواهد رفت! نقشی که همیشه در خاطر انسانها خواهد ماند.
کمدین: (ناراحت وول میخورد) نمیفهمم! موضوع چیست؟
ایز کیردو: خودت میفهمی، ولی از هماکنون به تو گوشزد میکنم در نمایشی که من ترتیب دادهام، بازی خواهی کرد، یا بهتر بگویم، در آن خواهی زیست! خودت میدانی که این یکسان است. زیگموند را در نمایشنامه زندگی رؤیاست به یاد داری؟ او نمیدانست که زندگی واقعیاش رؤیاست یا همان رؤیا زندگی واقعی اوست.
بهمن فرمانآرا نمیداند آنچه میبیند رؤیاست یا رؤیا زندگی واقعی روی صحنه است. کوزهگر را پیش از همه تیرباران میکنند. صدای گلولهها سالن را برمیدارد. اما مونتسرا لب به سخن باز نکرده است، چراکه باور دارد سیمون بولیوار یعنی نجات یک ملت. تاجر نیز به جوخه تیرباران برده و کشته میشود. هرچند دقیقه یک بار صدای گلولهها سکوت سالن را میشکند، اما برای فرمانآرا مرگ مادری که دو فرزند در انتظارش هستند رنجآورتر از بقیه است. سرنوشت مادر و فرزندانش وجود او را از خشم و ترس آکنده است. همان مادری که مونتسرا به خاطر او و فرزندانش تا پای اعتراف پیش میرود.
مادرم گفت: «بچه را کجا میبری؟» پدرم گفت: «چه اشکالی دارد، شب برمیگردیم». مادر گفت: «با یک دیوونه تو یک ماشین خطرناک نیست؟» پدرم گفت: «معصومه دیوونه، ترس نداره، بیآزاره». مادرم گفت: «بفهمه میخواهی ببریش شهر بستریاش کنی قیامت میکنه». پدرم گفت: «چرا باید بهش بگم که میخواهم بستریاش کنم!» مادر سکوت کرد. پدر رو به من کرد و گفت: «دوست نداری نیا». دوست داشتم. از معصومه نمیترسیدم. کسی نمیدانست او از کجا به این روستا آمده بود. مردم روستا یک روز صبح او را توی خرابهها پیدا کردند که داشت برای بچههای خیالیاش غذا میپخت. اول میخواستند او را به دلیل شومبودن با چوب و چماق بیرون کنند اما پدرم نگذاشت. او حتی این روزها برای بچهها قصه میگفت. قصههای عجیبوغریب. سوار جیپ ژاندارمری شدیم. معصومه عقب نشسته بود. خوشحال بود. همیشه آرزو داشت سوار جیپ بشود. دست میزد و میرقصید. با دیدن یکی از روستاییها که با الاغش میگذشت، سرش را از پنجره برزنتی جیپ بیرون برد و فریاد زد: «مش عبدالله داغ الاغت را نبینی، دارم میرم شهر». مش عبدالله چوبش را به نشانه تهدید بالا گرفت و گفت: «دیوونه! آقای رئیس ببریدش از شرش راحت شویم». معصومه برگشت و به پدرم نگاهی انداخت و خواست از ماشین پیاده شود. پدرم دستش را گرفت. معصومه جیغ زد: «آقای رئیس جان بچهات مرا نبر. جان مرتضی مرا نبر». پدرم گفت: «زود برمیگردیم». معصومه دستهایم را گرفت و گفت: «مرتضی جان من رو پیاده کن. بچههام منتظرند. علی و رحیم منتظرند. شام ندارند. باید شام درست کنم». به پدرم نگاه کردم. پدرم فریاد زد: «اگر باز حرف بزنی دست و پاهایت را میبندم». معصومه گفت: «آقای رئیس به درجههات قَسمت میدم. من رو نبر، پیاده کن». پدرم جوابش را نداد. معصومه در برزنتی جیپ را باز کرد و تا خواست پایین بپرد، پدرم زودتر از او پیاده شد و در را هل داد و او افتاد کف جیپ. بعد از زیر صندلی طنابی آورد و دستهای او را بست به میله آهنی صندلی خودش. معصومه بچه نداشت. توی یکی از خانههای ویران روستا زندگی میکرد. هرچه به دستش میرسید میخورد. توی خیالش دو تا بچه داشت، علی و رحیم. علی کوچکتر بود. هیچوقت نمیگفت چند سالش است. شب برایشان قصه میگفت. یک بار وقتی شب با پدرم از پاسگاه برمیگشتم دیدم تو خانه خرابهاش نشسته، فانوس جلویش بود و برای سایه خودش قصه میگفت. پدرم گفت: «آهای بچههایت شام خوردهاند؟» معصومه گفت: «آقای رئیس مگه من بمیرم که بچههایم شام نداشته باشند». معصومه پشت جیپ که بوی بنزین میداد، دستهایش را میکشید و جیغ میزد. صندلی داشت از جایش کنده میشد. «آقای رئیس، بچههایم، بچههایم چی!» پدرم ماشین را روشن کرد و راه افتاد. معصومه جیغ میزد. بچههای روستا دنبال جیپ میدویدند و فریاد میزدند: «دیوونه، دیوونه...» پدرم کلافه شد، زد روی ترمز و پیاده شد. همه بچهها فرار کردند. دوباره نشست پشت فرمان. اسلحهاش را از غلاف بیرون کشید و گفت: «ساکت باش!» معصومه از ترس خشکش زد.
مادر: (به طرف مونتسرا میرود) تو باید درک کنی! آیا زندگی دو کودک ارزش همه نوع فداکاری را ندارد؟ آنها کاملا بیکس و تنهایند! تو نمیتوانی اجازه دهی که اینچنین بمیرند! کودکی را به دست مرگ سپردن خود جنایت وحشتناکی است! پس خوب فکر کن! آنها خیلی کوچکاند. جز زندگی خود چیزی نمیخواهند! من به فکر نجات خودم نیستم. نگران سرنوشت بچههایم هستم... ممکن نیست که دو بچه کوچک مرا اینطور به کشتن بدهی! (سر به زیر میاندازد و با بازوان فروافتاده گریه میکند. مونتسرا منقلب به نظر میرسد. در بیرون طبلها با آهنگی ملایم به صدا درمیآیند). به حرفهای من گوش بده. نگاهم کن! اشکهایم را ببین! راستی ممکن است که قلب یک مرد در برابر ناامیدی یک مادر مثل سنگ سرد و بیاعتنا بماند؟ مادری که در آستانه مرگ میداند که چه احتضار وحشتناکی در انتظار کودکان اوست.
مونتسرا: (دست بلند میکند) ایز کیردو! (چند لحظه سکوتی شگفت برقرار میشود، آنگاه مونتسرا که در فشار روحی شدیدی است، با صدایی دورگه میگوید): خانه دورافتادهای است... در پانصد متری جادهای که به...
النا: (با فریاد) نه، ساکت باشید! (سکوت. بعد آرامتر ادامه میدهد): جلوی زبانتان را بگیرید! حالا دیگر موقع ضعف و زبونی نیست! تا حالا چهار نفر از ما را قربانی کردهاند. حالا دیگر خیلی دیر شده. ساکت بمانید!
مونتسرا به خود میآید و دیگر سخنی نمیگوید. النا و مادر را به سمت جوخه تیرباران میبرند. فرمانآرا گفت: «صدای گلولهها را که شنیدم دیگر طاقت نیاوردم. از جایم بلند شدم و فریاد زدم نه! خدای من نه!» و از هوش رفتم. بعد از آن دیگر مرا به تئاتر سعدی نبردند!
پدرم گفت انگار پنچر شدهایم. ماشین را کنار جاده نگه داشت، کنار کاروانسرای سنگی. دیگر چیزی به شهر قم نمانده بود. صندلی خودش را بالا زد و از زیر آن جک را بیرون کشید. پیاده شدم تا کمکش کنم. پدر چرخ زاپاس را که سر جایش انداخت، ناگهان دیدم معصومه دستهایش را باز کرده و به طرف خرابههای کاروانسرا میدود. پدر اسلحهاش را درآورد و گفت: «کِی دستهایش را باز کرد!» و دنبالش دوید. نزدیک معصومه تیر هوایی شلیک کرد، اما او باز میدوید و رفت پشت دیوارهای کاروانسرا. من هم دنبال آنها دویدم. اما آن دو پشت دیوارها گم شدند. فریاد زدم: «پدر نزن، نزن! بچههایش چه میشوند». صدای یکی، دو تا گلوله دیگر آمد. دویدم. پایم به سنگی گرفت و با سر خوردم زمین. چشمهایم سیاهی رفت. عرق سردی روی تیره پشتم نشست و دیگر چیزی نفهمیدم. توی درمانگاه که به هوش آمدم. پدرم گفت: «چیزی نیست تمام شد. حالا میرویم خانه».
دیگر روستا مثل همیشه نبود. معلممان ساکت و غمگین بود. مش عبدالله غمگین و بداخلاق شده بود و خَرش را با چوب میزد، کاری که هرگز نکرده بود. مادرم در خانه غمگین بود و وقتی داشت یک ستاره دیگر روی شانه پدرم میدوخت، آرام و زیر لب سوزناک میخواند و اشک میریخت و همان وقت بود که روی تاقچه روزنامهای دیدم. عکس معصومه بود، اما اسمش معصومه نبود. زیر عکس نوشته شده بود: «شوکت بهروزی، خرابکاری که حین فرار در نزدیکی شهر قم کشته شد».