معبد کتاب
شرق: زولفو لیوانلی در کتاب «ماهیگیر و پسرش»، داستانِ یک شیفتۀ کتاب را روایت میکند که علاقه شدیدش به همینگوی او را به جایی میرساند که از زندگی عادی بازمیماند و خانوادهاش کتابخوانی شبانه را ممنوع میکنند. اما او که فکر و ذکرش کتاب است، معبدی پنهانی برای کتابها میسازد. «در دوران کودکی، بدون شک اسباببازیهایی داشتهام اما چندان به خاطر نمیآورمشان؛ پیداست که میانهی خوبی با آنها نداشتهام. در مقابل، در سالهای دبستان، وقتی در شهر باستانی آماسیا، که پدرم در آنجا قاضی بود، زندگی میکردیم، آبونهی سه مجله بودم: مهدکودک، پکوس بیل و کوراوغلی. بستهی مجلهها به نام خودم به خانه فرستاده میشد و این موضوع حس خوشایندی داشت». راویِ شیفتۀ کتاب چنان غرق در صفحات مجلهها میشد و دقایقی باورنکردنی را سپری میکرد که کمکم از روزمره فاصله گرفت. «سالها بعد وقتی در آنکارا در حال تحصیل در مقطع متوسطه بودم، عشق به کتاب بیش اندازه در من شدت گرفته بود. هر آنچه به دستم میرسید، میخواندم اما نویسندگان آمریکایی همچون ارنست همینگوی، جک لندن، ارکسین کالدول و جان اشتاین بک مرا بیش از همه تحتتأثیر قرار میدادند. (کمی که بزرگتر شدم ویلیام فاکنر هم به این جمع اضافه شد). دیوارهای اتاقم، در خانهی آنکارا، پوشیده از عکسهای همینگوی بود. هر شنبه به کتابفروشی آمریکا میرفتم و پنهانی از مجلاتی همچون زندگی عکسهای همینگوی را میبریدم، به خانه میآوردم و بایگانی میکردم. بالای میز تحریرم کتابهای همینگوی را به ترکی و انگلیسی چیده بودم.زندگینامهای را که لیسستر همینگوی دربارهی برادرش ارنست همینگوی نوشته بود، سطر به سطر خوانده بودم». از همینجاست که همینگوی بخش پررنگ زندگی او میشود و او را به قولِ راوی به سوی تجربیات دیوانهواری سوق میدهد. «همینگوی به من احساس آزادی میداد و خیال میکردم دلم میخواهد عمر بینهایتِ پیشرویم را همچون او سپری کنم. مطمئن بودم دلم نمیخواهد زندگیام عادی و شبیه به زندگی همه باشد». راوی رمان که دیگر صراحتا زندگی عادی را پس میزند و به دنیای کتابها میپیوندد از «معبد پنهانی کتاب» سخن میگوید که در خانهشان در خیابان ۳۵ باغچهلی راه انداخته بود. «خانوادهام که ابتدا از کتاب خواندنم خوشحال بودند، وقتی مسئله از حد گذشت، کمکم نگران شدند. حتی به یاد دارم روزی مادرم یکی از کتابهایم را پاره کرد. درسهای مدرسه را جدی نمیگرفتم. صبحها نمیتوانستم از خواب بیدار شوم چون برای من شبهای واقعی زندگی پای کتابها میگذشت... سرانجام پدرم مجبور شد کتابخوانی شبانه را ممنوع کند. بعد از اینکه همه میخوابیدند گاهی مقابل در اتاقم میآمد و از شیشههای مشجر روی در، روشن یا خاموش بودن چراغ اتاق را کنترل میکرد. اگر چراغ را روشن میدید، در را باز میکرد و دستور فوری برای خواب میداد. اما اگر اتاق تاریک بود، بیصدا برمیگشت و میرفت. چند شبی نتوانستم کتاب بخوانم، در رختخواب پهلو به پهلو شدم. اما بعد راه چارهاش را پیدا کردم. دورتادور خوشخوابم را کاملاً با روتختی بلند تختم پوشاندم، روی زمینِ سنگیِ زیر تخت، یک پتو انداختم، لامپ کوچکی به پریز زدم که محیط را کاملاً روشن میکرد. چند بار کنترل کردم، به هیچ عنوان نوری از بیرون دیده نمیشد. بعد از آن شبهای فوقالعاده لذتبخشی برای من آغاز شدند. در محل مخفیام کتابها را کنارم میچیدم، از آشپزخانه یک بشقاب میوه برمیداشتم و تا صبح در بهشت قدم میزدم. در این میان پدر و مادرم گاهی از مقابل اتاقم رد میشدند و تصور میکردند که من دیگر از شر آن شیفتگی بیش از حد به کتابخوانی شبانه خلاص شده و خوابیدهام». راوی که خواندن را از سنین کودکی شروع کرده به شدت تحت تأثیر رمان «زنگها برای که به صدا درمیآیند» اثر همینگوی قرار میگیرد و متنی بر اساس این رمان در قالب نمایش رادیویی مینویسد و بعدها هم باز تحت تأثیر همینگوی درباره زندگی یک گاوباز رمانی فانتزی به نام «آرماریللو» به عنوان اولین کتابش مینویسد که به قول خودش در حد یک بچه پانزده ساله بود که پا از حد خودش فراتر گذاشته و بیشک افتضاح بود. اما از میان تمام کتابهای همینگوی که شیفتهشان بود برای راوی کتاب «پیرمرد و دریا» جایگاه خاصی داشت چنانکه تمام دیالوگهایش را حفظ بود. گویی سانتیاگو را که «در شرایطی بدتر از بدبختی گرفتار آمده بود» کاملاً میشناخت و نمک دریای کاراییب را روی پوستش احساس میکرد. بیراه نبود که در مقابل دنیای همینگوی، زندگیِ یکنواخت و کسلکننده تاب نمیآورد و راوی میان دنیای کتابها و مدرسه و خانه شکافِ عمیقی میدید که برایش قابل تحمل نبود. دست آخر هم با چند تکه وسیله و مبلغ ناچیزی که از خرجیاش پسانداز کرده بود، دل به دریا میزند و به راه دریا میرود: «در واقع بعد از خواندن پیرمرد و دریا جز ماهی، دریا و ماجراجویی به چیز دیگری فکر نمیکردم. همچون کودکیِ پیرمرد اهل مانچا بودم که کتابها عقل از سرش برده و پا به راه گذاشته بود».
شرق: زولفو لیوانلی در کتاب «ماهیگیر و پسرش»، داستانِ یک شیفتۀ کتاب را روایت میکند که علاقه شدیدش به همینگوی او را به جایی میرساند که از زندگی عادی بازمیماند و خانوادهاش کتابخوانی شبانه را ممنوع میکنند. اما او که فکر و ذکرش کتاب است، معبدی پنهانی برای کتابها میسازد. «در دوران کودکی، بدون شک اسباببازیهایی داشتهام اما چندان به خاطر نمیآورمشان؛ پیداست که میانهی خوبی با آنها نداشتهام. در مقابل، در سالهای دبستان، وقتی در شهر باستانی آماسیا، که پدرم در آنجا قاضی بود، زندگی میکردیم، آبونهی سه مجله بودم: مهدکودک، پکوس بیل و کوراوغلی. بستهی مجلهها به نام خودم به خانه فرستاده میشد و این موضوع حس خوشایندی داشت». راویِ شیفتۀ کتاب چنان غرق در صفحات مجلهها میشد و دقایقی باورنکردنی را سپری میکرد که کمکم از روزمره فاصله گرفت. «سالها بعد وقتی در آنکارا در حال تحصیل در مقطع متوسطه بودم، عشق به کتاب بیش اندازه در من شدت گرفته بود. هر آنچه به دستم میرسید، میخواندم اما نویسندگان آمریکایی همچون ارنست همینگوی، جک لندن، ارکسین کالدول و جان اشتاین بک مرا بیش از همه تحتتأثیر قرار میدادند. (کمی که بزرگتر شدم ویلیام فاکنر هم به این جمع اضافه شد). دیوارهای اتاقم، در خانهی آنکارا، پوشیده از عکسهای همینگوی بود. هر شنبه به کتابفروشی آمریکا میرفتم و پنهانی از مجلاتی همچون زندگی عکسهای همینگوی را میبریدم، به خانه میآوردم و بایگانی میکردم. بالای میز تحریرم کتابهای همینگوی را به ترکی و انگلیسی چیده بودم.زندگینامهای را که لیسستر همینگوی دربارهی برادرش ارنست همینگوی نوشته بود، سطر به سطر خوانده بودم». از همینجاست که همینگوی بخش پررنگ زندگی او میشود و او را به قولِ راوی به سوی تجربیات دیوانهواری سوق میدهد. «همینگوی به من احساس آزادی میداد و خیال میکردم دلم میخواهد عمر بینهایتِ پیشرویم را همچون او سپری کنم. مطمئن بودم دلم نمیخواهد زندگیام عادی و شبیه به زندگی همه باشد». راوی رمان که دیگر صراحتا زندگی عادی را پس میزند و به دنیای کتابها میپیوندد از «معبد پنهانی کتاب» سخن میگوید که در خانهشان در خیابان ۳۵ باغچهلی راه انداخته بود. «خانوادهام که ابتدا از کتاب خواندنم خوشحال بودند، وقتی مسئله از حد گذشت، کمکم نگران شدند. حتی به یاد دارم روزی مادرم یکی از کتابهایم را پاره کرد. درسهای مدرسه را جدی نمیگرفتم. صبحها نمیتوانستم از خواب بیدار شوم چون برای من شبهای واقعی زندگی پای کتابها میگذشت... سرانجام پدرم مجبور شد کتابخوانی شبانه را ممنوع کند. بعد از اینکه همه میخوابیدند گاهی مقابل در اتاقم میآمد و از شیشههای مشجر روی در، روشن یا خاموش بودن چراغ اتاق را کنترل میکرد. اگر چراغ را روشن میدید، در را باز میکرد و دستور فوری برای خواب میداد. اما اگر اتاق تاریک بود، بیصدا برمیگشت و میرفت. چند شبی نتوانستم کتاب بخوانم، در رختخواب پهلو به پهلو شدم. اما بعد راه چارهاش را پیدا کردم. دورتادور خوشخوابم را کاملاً با روتختی بلند تختم پوشاندم، روی زمینِ سنگیِ زیر تخت، یک پتو انداختم، لامپ کوچکی به پریز زدم که محیط را کاملاً روشن میکرد. چند بار کنترل کردم، به هیچ عنوان نوری از بیرون دیده نمیشد. بعد از آن شبهای فوقالعاده لذتبخشی برای من آغاز شدند. در محل مخفیام کتابها را کنارم میچیدم، از آشپزخانه یک بشقاب میوه برمیداشتم و تا صبح در بهشت قدم میزدم. در این میان پدر و مادرم گاهی از مقابل اتاقم رد میشدند و تصور میکردند که من دیگر از شر آن شیفتگی بیش از حد به کتابخوانی شبانه خلاص شده و خوابیدهام». راوی که خواندن را از سنین کودکی شروع کرده به شدت تحت تأثیر رمان «زنگها برای که به صدا درمیآیند» اثر همینگوی قرار میگیرد و متنی بر اساس این رمان در قالب نمایش رادیویی مینویسد و بعدها هم باز تحت تأثیر همینگوی درباره زندگی یک گاوباز رمانی فانتزی به نام «آرماریللو» به عنوان اولین کتابش مینویسد که به قول خودش در حد یک بچه پانزده ساله بود که پا از حد خودش فراتر گذاشته و بیشک افتضاح بود. اما از میان تمام کتابهای همینگوی که شیفتهشان بود برای راوی کتاب «پیرمرد و دریا» جایگاه خاصی داشت چنانکه تمام دیالوگهایش را حفظ بود. گویی سانتیاگو را که «در شرایطی بدتر از بدبختی گرفتار آمده بود» کاملاً میشناخت و نمک دریای کاراییب را روی پوستش احساس میکرد. بیراه نبود که در مقابل دنیای همینگوی، زندگیِ یکنواخت و کسلکننده تاب نمیآورد و راوی میان دنیای کتابها و مدرسه و خانه شکافِ عمیقی میدید که برایش قابل تحمل نبود. دست آخر هم با چند تکه وسیله و مبلغ ناچیزی که از خرجیاش پسانداز کرده بود، دل به دریا میزند و به راه دریا میرود: «در واقع بعد از خواندن پیرمرد و دریا جز ماهی، دریا و ماجراجویی به چیز دیگری فکر نمیکردم. همچون کودکیِ پیرمرد اهل مانچا بودم که کتابها عقل از سرش برده و پا به راه گذاشته بود».