یک مفهوم و دو روایت
«تنهایی استراتژیک تاریخی ایران» در بوته نقد
مفهوم «تنهایی استراتژیک» ایران در سالهای اخیر در تحلیل سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران، بهویژه در سایه تحولات منطقهای، فشارهای بینالمللی و بحرانهای داخلی، بسیار برجسته شده است. این مفهوم میکوشد وضعیت خاص ایران را در نظام جهانی توضیح دهد. در این میان، دو روایت اصلی از این مفهوم شکل گرفته است: خوانش نخست، ارائهشده توسط محیالدین مصباحی در سال 2011 و خوانش جدیدتر و پرطنینتر ایرانشهری از سوی آرش رئیسینژاد.


به گزارش گروه رسانهای شرق،
مصطفی بستانی-پژوهشگر سیاست بینالملل: مفهوم «تنهایی استراتژیک» ایران در سالهای اخیر در تحلیل سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران، بهویژه در سایه تحولات منطقهای، فشارهای بینالمللی و بحرانهای داخلی، بسیار برجسته شده است. این مفهوم میکوشد وضعیت خاص ایران را در نظام جهانی توضیح دهد. در این میان، دو روایت اصلی از این مفهوم شکل گرفته است: خوانش نخست، ارائهشده توسط محیالدین مصباحی در سال 2011 و خوانش جدیدتر و پرطنینتر ایرانشهری از سوی آرش رئیسینژاد. این دو روایت، گرچه در ظاهر مشابه هستند، اما در بنیان نظری و پیامد تحلیلی، تفاوتهای بنیادین دارند. این مقاله با مقایسه این دو رویکرد، نشان میدهد چگونه خوانش ایرانشهری رئیسینژاد از نظریه مصباحی، آن را از تبیین پویای واقعیتها بازداشته است و به تصویری بسته و ناکارآمد از سیاست خارجی منجر میشود. در نهایت به این پرسش پاسخ میدهد که آیا خروج از «تنهایی» ممکن است؟ اگر آری، چگونه؟
روایت مصباحی: سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران در عرصه بینالملل
مصباحی مفهوم «تنهایی استراتژیک» را برای تحلیل کنشگری جمهوری اسلامی در فضای بینالمللی مطرح میکند. او با تأکید بر عدم اتکای ایران در فضای پس از انقلاب به بلوکهای قدرت جهانی و نوع خاصی از کنشگری مقاومتی، چارچوبی سهوجهی برای تحلیل سیاست خارجی ایران ارائه میدهد که مبتنی بر تعامل میان قدرت نظامی، قدرت هنجاری و قدرت اقتصادی است. مصباحی این مفهوم را نخستین بار در سال 2011 در مقالهای با عنوان «ایران: دربند و رها در نظام بینالملل» مطرح کرد. از نظر او، این وضعیت لزوما به معنای انزوا نیست، بلکه به معنای فقدان اتکای استراتژیک به قدرتهای بزرگ و عدم دسترسی به سازوکارهای سنتی ائتلافسازی بینالمللی است. این وضعیت، از یک سو، باعث شد ایران در برابر فشارهای بینالمللی (مثلا در طول جنگ تحمیلی هشتساله) آسیبپذیر باشد و از سوی دیگر، به جمهوری اسلامی اجازه داد با تکیه بر ظرفیتهای فرهنگی و بومی خود و بدون پشتوانه ائتلافی، سبک خاصی از کنشگری مقاومتی، امنیتی و سیاسی را در نظام بینالملل پیش گیرد. مطالعه تعامل ایران با نظام بینالملل در روایت مصباحی بر سه گزاره اصلی استوار است:
اول، نظام بینالملل به عنوان یک نظام سهگانه در نظر گرفته میشود که از سه ساختار مرتبط اما متمایز تشکیل شده است: ساختار زورمدار-نظامی، ساختار هنجاری-اجتماعی و ساختار اقتصادی-توسعهای. هریک از این ساختارها دارای ترتیبات سازمانی و نهادی رسمی و غیررسمی خاص خود هستند که اغلب سلسلهمراتبیاند، اما همواره محل کشمکش نیز هستند. کنشگری کشورها بسته به جایگاه، ظرفیتسازی و نسبت آنها با این ساختار شکل گرفته و تحقق مییابد.
دوم، برخلاف ساختار زورمدار-نظامی، ظرفیت کنشگری دولتها در نظام بینالملل در دو ساختار هنجاری-اجتماعی و اقتصادی-توسعهای قویا متأثر از عوامل داخلی است؛ یعنی در ساختارهای اجتماعی-هنجاری و اقتصادی-توسعهای، حتی اگر دولت بر یکپارچگی و حاکمیت ملی خود تأکید کند، نظام بینالملل با آن بهمثابه موجودیتی مرکب مواجه میشود؛ در اینجا نقش بخشها و لایههای درونی اجتماعی و اقتصادی ایران، مانند گروههای اجتماعی-اقتصادی، نهادهای جامعه مدنی و... برجسته میشوند.
سوم، در میان این سه ساختار، پویاییهایی از نوع «تغذیه متقابل» و «جبران متقابل» وجود دارد؛ یعنی ضعف و آسیبپذیری در یکی از ساختارها ممکن است از طریق قدرت در ساختاری دیگر جبران شود. بهزعم مصباحی، جمهوری اسلامی ایران در سه دهه اول حیات خود، در دو حوزه هنجاری و نظامی توان بازدارندگی قابل توجهی ساخته، اما در حوزه اقتصادی همواره ضعف داشته، اما توانسته با تقویت ظرفیتهای هنجاری و نظامی، جای خالی ضعف اقتصادی را تا حدودی جبران کند.
مصباحی معتقد است ستون اصلی قدرت هنجاری جمهوری اسلامی ایران را «فرهنگ استراتژیک عاشورا» تشکیل میدهد؛ تلفیقی از عزتطلبی، مقاومت، فداکاری، آمادگی برای پذیرش ریسک و تحمل رنج. این فرهنگ، محاسبات عقلانی دشمن را به چالش میکشد و نوعی بازدارندگی غیرمادی ایجاد کرده است. این منبع بازدارندگی و مشروعیت در نگاه مصباحی، جایگزین اتحادهای بینالمللی و ناسیونالیسم کلاسیکشده است و توان ایستادگی ایران در برابر فشارهای بینالمللی را فراهم میکند. خلاصه اینکه در چارچوب تحلیلی مصباحی، ایران از یک سو «آزاد» از وابستگی به نظم قدرتمحور جهانی است، اما از سوی دیگر «مقید» به ساختارهایی است که قدرت و مشروعیت آن را به چالش میکشند تا مانع تثبیت این نوع کنشگری در عرصه بینالملل شوند. این دوگانگی، هم ظرفیت ایجاد کنش مستقل را برای سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران فراهم میکند و هم منشأ آسیبپذیری آن در برابر فشارهای بینالمللی است.
خوانش ایرانشهری از روایت مصباحی: «تنهایی استراتژیک تاریخی ایران»
در مقابل، روایت ایرانشهری آرش رئیسینژاد میکوشد با افزودن ابعاد تاریخی، جغرافیایی و هویتی به نظریه مصباحی، به آن عمق ببخشد. رئیسینژاد مفهوم «تنهایی استراتژیک» را از بستر اصلی آن (یعنی درک نوع کنشگری جمهوری اسلامی در عرصه بینالملل) جدا کرده و با واردکردن عناصر (فرا)تاریخی، جغرافیایی جبری، هویتی و ژئوپلیتیکی، تلاش میکند به آن رنگ ایرانشهری-استثناگرایانه بزند. او تلاش میکند از توضیح رفتار جمهوری اسلامی در عرصه بینالملل فراتر رفته و چارچوبی عام برای توضیح سیاست بینالمللی ایران در گستره تاریخ سدهها و هزارهها ارائه کند. من خوانش آرش رئیسینژاد از دیدگاه مصباحی را «ایرانشهری-استثناگرایانه» مینامم؛ چراکه افزودههای او بر نظریه مصباحی، بهوضوح در امتداد اندیشههای هویتگرایانه و استثناگرایانه سیدجواد طباطبایی درباره تاریخ و هویت ایرانی قرار میگیرد. این پیوند بهویژه با آرای متأخر طباطبایی در دهه آخر حیات و فعالیت فکریاش که در کتاب آخرش «ملت، دولت و حکومت قانون» بازتاب یافته، آشکار است؛ به طوری که بسیاری از ادعاها و مفروضات نظری طباطبایی، به صورت کموبیش عینی در دستگاه فکری رئیسینژاد بازتاب یافتهاند. مهمترین تفاوت نسخه ایرانشهری با ایده اصلی مصباحی، دادن بُعد تاریخی به آن است. در مقایسه با روایت مصباحی که بر هنجارهای انقلابی و تنش با نظم بینالملل به عنوان سیاست برآمده از انقلاب 57 تأکید داشت، رئیسینژاد استدلال میکند که تنهایی راهبردی ایران تاریخی است و صرفا پس از انقلاب 1357 تشدید شده است. در نسخه ایرانشهری استدلال میشود «تنهایی استراتژیک ایران، تاریخی است» و کل تاریخ ایران از دوران باستان تا دوران اسلامی، سدههای اخیر و دوران مدرن آن در پرتو این انگاره بازخوانی میشود. «تنهایی استراتژیک» همزاد تاریخ ایران انگاشته میشود. این انگاره همچنین با افزودن عامل جغرافیا در قالب برداشتهای ایستا و شبهعلمی همچون «نفرین جغرافیا» و عوامل ژئوپلیتیک، تلاشی میکند نوعی پیوند «طبیعی» میان «تنهایی استراتژیک تاریخی ایران» با ژئوپلیتیک ویژه آن برقرار کند که در طول تاریخ پایدار مانده و ایران را صرفنظر از اینکه کدام دولت و سیاست بر سر کار باشد، در یک «مخمصه ژئوپلیتیکی مداوم» و سرنوشتی تکرارشونده به دام انداخته است. در این خوانش، ایران دارای ذات و خاصیتی است که تفاوت نمیکند آن را با قلمرو هخامنشیان تصور کنیم یا در گستره مرزهای بسیار محدودتر کنونیاش. «نفرین جغرافیا» عامل «مخمصه ژئوپلیتیکی پایدار» است که «تنهایی استراتژیک» آن را تداوم میبخشد. ایران همواره در مرکز اوراسیا در معرض تهاجم قدرتهای بزرگ بوده و به ندرت توانسته با آنها ائتلافهای پایدار بسازد. به عنوان مثال، او به کوششهای ناکام قاجار برای یافتن متحدان استراتژیک در مقابله با نیروهای متجاوز خارجی اشاره میکند که به زعم او، نشان از یک الگوی تاریخی تکرارشونده دارد و نوعی «بیاعتمادی استراتژیک» در ساختار ذهنی سیاستگذار ایرانی ایجاد کرده است. در این بافتار، سیاست خارجی جمهوری اسلامی در مدار همان الگوهای عمل تاریخی تکرارشونده قرار میگیرد.
نقد خوانش ایرانشهری: استثناگرایی تاریخی و عدم انسجام نظری
دیدگاه ایرانشهری آرش رئیسینژاد با وجود تلاش برای تکمیل نظریه مصباحی، دچار کاستیها و ناسازگاریهایی است که انسجام تحلیلی آن را مخدوش میکند. در این یادداشت صرفا به دو نقد اصلی بر این دیدگاه اکتفا کرده و نقد تفصیلی را به فرصت مناسب واگذار میکنم.
استثناگرایی تاریخی و نادیدهگرفتن بستر جهانی
آیا آنچه «سرنوشت ژئوپلیتیکی تکرارشونده» ایران خوانده میشود، فقط تبیین ممکن برای تحولات تاریخی ایران است؟ آیا به طور مثال روایت تلاش و ناکامی فرمانروایان قاجار در قرن نوزدهم صرفا اختصاص به ایران دارد و در جای دیگر قابل مشاهده نیست؟ پاسخ هر دو سؤال منفی است. برای نمونه، هوشنگ شهابی و دیوید معتدل در کتاب خود «دولتهای فتحنشده: قدرتهای غیراروپایی در عصر امپراتوری» نشان میدهند که کشورهای غیراروپایی مانند ژاپن، چین، سیام (تایلند)، ایران قاجار، امپراتوری عثمانی و اتیوپی، علیرغم تفاوتهای فرهنگی، تاریخی و جغرافیایی، با چالشهای مشابهی در مواجهه با قدرتهای استعماری قرن نوزدهم مواجه بودند؛ از جمله فشار برای امتیازدهی، اصلاحات سیاسی و نظامی، ازدستدادن کنترل بر مناطق حاشیهای قلمرو خود، تحمل معاهدات نابرابر و کاپیتولاسیون و... . بااینحال این دولتها توانستند حاکمیت خود را ولو بعضا به طور اسمی حفظ کنند، درحالیکه بسیاری دیگر از دولتهای دارای سابقه تاریخی مانند کره، مراکش و هاوایی موفق به این مهم نشدند. در تحلیل این دوره تاریخی، اصرار رئیسینژاد بر اینکه «جغرافیا، ایران را نفرین کرده است»، او را به این نتیجه میرساند که نزدیکی جغرافیایی ایران «به سرچشمه تهدیدات بینالمللی»، عامل ناکامی فرمانروایان قاجار بوده است. این نگاه بسته و درونگرا باعث میشود او عامل اصلی یعنی امپریالیسم عالمگیر اروپاییان را که برای بسیاری از دولتهای غیراروپایی سرنوشت مشابه ایران و برای برخی دیگر مانند مصر و الجزایر سرنوشتی بهمراتب بدتر از آن، یعنی ازدستدادن کامل حاکمیت ملی و تجربه تلخ استعمار را رقم زد، نادیده بگیرد. رویکرد ایرانشهری و درونگرای رئیسینژاد به عنوان چارچوب تحلیل تاریخی، ما را از روایتهای عام و جهانشمول دور کرده و از فهم تاریخی مبتنی بر تعامل، مقایسه و همزمانی تحولات محروم میکند. این دیدگاه، با قطع پیوندهای منطقهای، بینالمللی و جهانی، میکوشد ایران را صرفا در پرتو منطق درونی و تاریخی خاص خود تبیین کند. در نتیجه، در عمل نوعی روایت بازتولیدکننده هویت و استثناگرایی تاریخی را بهجای تحلیل علمی مینشاند. چنانکه در جای دیگری استدلال کردهام، پیگیری این رویکرد ما را به فهمی از خودمان سوق میدهد که جز با مفاهیم و ادبیات بسته و درونگرایانه ناسیونالیسم استثناگرای ایرانشهری قابل فهم نیست و توانایی برقراری ارتباط علمی با چارچوبهای علمی رایج در دنیا را از ما سلب میکند.
عدم انسجام نظری
روایت رئیسینژاد از نظر نظریهپردازی، بیشتر به یک «کشکول مفهومی» یا «چهلتکه نظری» شباهت دارد تا به یک دستگاه تحلیلی منسجم. مفاهیم و دیدگاههای گوناگونی از حوزههای مختلف (از «نفرین جغرافیا» و «استثناگرایی ایرانی» تا «مخمصه ژئوپلیتیکی»، از «جامعهشناسی خودمانی» و شبهنظریههای «جبر جغرافیایی» و هویتپردازی «ناسیونالیسم ایرانشهری» تا الگوهای برگرفته از «مکتب کپنهاگ» و «روندپژوهی» (تئودور جی. گوردون) بدون پیوند نظری روشن و چارچوبمند، در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند. این ترکیب نامنسجم، بهجای آنکه به غنای نظری منجر شود، به سردرگمی مفهومی و گسست تحلیلی دامن زده است. در مقابل، نظریه مصباحی با تکیه بر چند مفهوم بنیادی و ساده، چارچوبی تحلیلی منسجمتر و کارآمدتر ارائه میدهد. این ویژگی را میتوان ذیل اصل سادگی و ایجاز (simplicity and parsimony) در نظریهپردازی توضیح داد که کنث والتز، نظریهپرداز مشهور روابط بینالملل، بر آن تأکید میکند. به زعم والتز، نظریه نباید در پی بازنمایی کامل واقعیت باشد، بلکه باید با بهرهگیری از مفاهیم انتزاعی محدود، الگوهای مشخص را در محدودهای مشخص و با شرایط ساختاری مشابه شناسایی کرده و توضیح دهد. دیدگاه رئیسینژاد، گرفتار دام پیچیدگی زیاد، پراکندگی نظری و گستردگی موضوع مورد توضیح است. برای مثال، یکی از ادعاهای فاقد پشتوانه در چارچوب گزاره شبهعلمی «نفرین جغرافیا» آن است که «مرزهای ایران با خطوط دفاعی طبیعی همپوشانی ندارند». ارزیابی علمی این گزاره مستلزم تعیین بازه زمانی و مرزهای مشخص است؛ حال آنکه تعمیم این ادعا به بیش از سه هزار سال تاریخ ایران، آن را به لحاظ تجربی ناممکن میسازد. از کدام مرز سخن میگوییم؟ آیا منظور قلمرو گسترده شاهنشاهی هخامنشی در سه قاره است یا مرزهای ملی ایران در قرن بیستم؟ آیا میتوان با یک چارچوب نظری واحد درباره یک امپراتوری دوره باستان و یک دولت-ملت در دوران مدرن داوری و نظریهپردازی کرد؟ دیدگاه ایرانشهری رئیسینژاد میکوشد همه چیز را توضیح دهد، اما در عمل، به توضیح دقیق هیچچیز نمیرسد و زبانش به نوعی زبان روایی نزدیک میشود که باید هر بار داستانی با جزئیات را درباره هویت ایرانی، مرزهای آن، جغرافیای خاصش، تصورات مردمان و حاکمانش، سلسلههای تاریخی، عداوتهای همسایگان و... تکرار کند. این روایتسازی در خدمت چارچوب هویتپرداز رئیسینژاد قرار میگیرد. دشواره اصلی و دال مرکزی روایت او، القای نوعی حس اجبار تاریخی، جغرافیایی و ژئوپلتیکی بر مبنای درکی استثناگرایانه از ایران و تاریخ آن است. ایراد اصلی روایت رئیسینژاد، دقیقا همان چیزی است که او به منظور تکمیل و بهبود دیدگاه مصباحی به چارچوب نظری او افزوده است: عنصر (فرا)تاریخی ایرانشهری و عناصر ثابتی که در تحلیل سیاست خارجی اهمیت فرعی دارند. اتکای بیش از حد او به روایتهای هویتی و تلاش برای واردکردن عناصر جبری تاریخی-جغرافیایی به نظریه روابط بینالملل، موجب ایستایی، انجماد و در نهایت، ناکارآمدی این دیدگاه شده و چنانکه در ادامه میبینیم، ظرفیت تبیینی آن را بهشدت تضعیف کرده.
آشفتگی در نظر، بنبست در عمل: سرگیجه تحلیلی «تنهایی استراتژیک تاریخی ایران»
آشفتگی مفهومی دیدگاه رئیسینژاد پیامدهای نظری و سیاستگذاری جدی در پی دارد که موجب برداشتهای نادرست از واقعیتهای سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران میشود؛ در حالی که دیدگاه مصباحی، با حفظ حداقلی از ایجاز نظری، چارچوبی منسجمتر برای تحلیل سیاست خارجی ایران ارائه میدهد. در چارچوب نظری مصباحی، ضعف اقتصادی مداوم ایران باعث شده است که این نظام در سه دهه اولیه حیات خود برای جبران این کاستی، سرمایهگذاری و انرژی بیشتری را صرف ابعاد نظامی-سیاسی و اجتماعی-هنجاری خود کند. امنیت ملی ایران و جایگاه آن در نظام بینالملل، در نهایت در پیوند و تلاقی این سه لایه (نظامی، هنجاری و اقتصادی) تعیین میشود. باید توجه داشت که نظریه مصباحی حدود 15 سال پیش تدوین شده. در این فاصله، نهتنها ظرفیت اقتصادی جمهوری اسلامی به واسطه تحریمهای بینالمللی، سوءمدیریت و فساد سیستمی بیش از پیش کاهش یافته، بلکه قدرت اجتماعی-هنجاری آن، بهویژه پس از اعتراضات اجتماعی گسترده در سالهای اخیر، با آسیبها و بحرانهای جدی مواجه شده است. در این شرایط، برخلاف «سازوکار جبرانی» مصباحی، کاهش و «سرایت ناکارآمدی» در منابع قدرت اتفاق افتاده که به تضعیف موازنه در بعد قدرتی-نظامی، ناکارآمدی در پیشبرد سیاستهای منطقهای و تأمین امنیت داخلی منجر شده است؛ از تضعیف موقعیت بازیگران غیردولتی منطقه تا از دست رفتن سوریه، تقابل با اسرائیل و تهاجم آمریکا به تأسیسات اتمی ایران را میتوان پیامدهای این سرایت ناکارآمدی در نظر گرفت. در مقابل، دیدگاه رئیسینژاد با تأکید بر عوامل فراتاریخی، جغرافیایی و هویتی، سیاست خارجی جمهوری اسلامی را از حیطه کنشگری عقلانی و تصمیمگیری استراتژیک خارج کرده و آن را به سطحی از جبرگرایی تاریخی و جغرافیایی تقلیل میدهد. در این روایت، سیاست منطقهای ایران محصول تصمیمسازی و ارزیابی فرصتها و تهدیدها نیست، بلکه امتداد نوعی «طبیعت» تاریخی-تمدنی و «سرنوشت» ناگزیر ایران است. چنین پیشفرضهایی عملا راه را بر مسئولیتپذیری، سیاستورزی انعطافپذیر و تعامل مبتنی بر منافع ملی میبندد. کوروش احمدی در نقد این دیدگاه نوشته است که تأکید بیش از حد بر عوامل ثابت جبر جغرافیایی و فراتاریخی، اراده سیاسی، سیاستگذاری و تصمیمات حکمرانی را کمرنگ میکند؛ چنانکه نقش مهم فناوریهای پیشرفته در تعدیل اثر جغرافیا را نادیده میگیرد. در این چارچوب، سیاست خارجی ایران نه حاصل انتخاب و کنشگری، بلکه نتیجه حتمی عوامل جبری «نفرین جغرافیا» جلوه داده میشود. این نوع تحلیل، امکان اصلاح و بازاندیشی را از سیاستگذاران سلب میکند و به طور ضمنی در بردارنده نوعی مسئولیتگریزی است. در این چارچوب، حمایت جمهوری اسلامی از گروههای غیردولتی منطقه نه نتیجه یک انتخاب سیاسی، بلکه ادامه منطقی «مخمصه ژئوپلتیکی» ایران قلمداد میشود؛ ابزاری «حیاتی» برای فشار بر دولتهای منطقه برای پذیرش نقش ایران. در این شرایط، به زعم او: «جمهوری اسلامی با گفتمان انقلابی خود توانست با راهاندازی، مدیریت و گسترش یک سیاست خارجی موفق غیردولتی چیدمان قدرت در حوزه ژئوکالچرال منطقه را متحول سازد». با این حال، نویسنده خود اذعان میکند که این سیاست «ناخواسته» به تشدید تنشها میانجامد؛ زیرا در منطقهای فاقد سازوکارهای امنیت جمعی، و با دولتهایی ضعیف و شکننده، الگوهای تعارض تاریخی از جمله شکافهای «عرب-ترک-ایرانی»، «شیعه-سنی» و «اسلامی-یهودی» عمیقتر میشوند و با دخالت خارجی امکان همکاری امنیتی و تشکیل نهاد امنیت جمعی منطقهای کاهش مییابد.
تناقضهای درونی چارچوب تحلیلی رئیسینژاد نهتنها آن را ناکارآمد میکند، بلکه به سردرگمی راهبردی و «سردرد ژئوپلتیکی» نیز میانجامد. از یکسو، فرض میشود جغرافیا و تاریخ موجب ائتلاف دائمی همسایگان علیه ایران است، از سوی دیگر اذعان میشود سیاست حمایت از گروههای غیردولتی، ناگزیر است اما در عین حال باعث تشدید مخمصه ژئوپلتیکی هم میشود. در نهایت، راهحل، تشکیل نهاد امنیت جمعی با محوریت تهران، آنکارا و ریاض معرفی میشود؛ کشورهایی که خود در روایت اولیه به عنوان عناصر تهدید معرفی شدهاند. افزون بر این، پیششرط چنین نهادی، خروج ایالات متحده از منطقه دانسته میشود؛ متغیری خارج از چهارچوب نظری و به لحاظ عملی غیرواقعبینانه که در حکم پاککردن صورتمسئله سیاست خارجی جمهوری اسلامی است. چگونه میتوان با کشوری چون ترکیه، که عضو ناتو است و فرضا در زمره دشمنان تاریخی ایران قرار دارد و عربستان سعودی که بهشدت به ایالات متحده متکی است، ائتلاف امنیتی ایجاد کرد، در عین حال خواستار حذف حضور آمریکا در منطقه نیز بود؟ این نتایج تحلیلی نهتنها با مقدمات نظری و روندهای به ظاهر تاریخی ناهمخواناند، بلکه از حداقل واقعبینی و درک مقدماتی موضوعات روابط بینالملل برخوردار نیستند. نکته اساسی، غیبت کامل دو مؤلفه بنیادین سیاست خارجی جمهوری اسلامی در این تحلیل است: تقابل با اسرائیل و دشمنی با ایالات متحده. تحلیل رئیسینژاد در سطح منطقهای متوقف میماند و نسبت به مهمترین ابعاد سیاست خارجی جمهوری اسلامی یا سکوت اختیار میکند یا فاقد توان تبیین است. این خلأ، ریشه در درونگرایی افراطی نظریه دارد که بهجای ارائه تصویری نظاممند از سیاست خارجی، در بازتولید عناصر هویتی و درونزا گرفتار میشود. رئیسینژاد تلاش دارد نظریهای در روابط بینالملل ارائه دهد، اما برخلاف چهارچوب مصباحی، بحث او بر هیچ درک مشخصی از ساختار نظام بینالملل، بازیگران عمده، نهادها و منطق همکاری و رقابت امنیتی جهانی و رابطه سیاست داخلی و خارجی در تأمین امنیت استوار نیست.
نتیجهگیری: آیا خروج از «تنهایی استراتژیک» ممکن است؟
مقایسه دو روایت از مفهوم «تنهایی استراتژیک» نشان میدهد که قدرت یک نظریه نه در گستره تاریخی آن، بلکه در شفافیت مفهومی، انسجام تحلیلی و توان آن برای فهم پویای واقعیتها نهفته است. نظریه مصباحی با اتکا به ساختاری ساده اما منسجم، چارچوبی برای تحلیل سیاست خارجی جمهوری اسلامی در شرایط متغیر منطقهای و بینالمللی فراهم میآورد که در صورت بازخوانی انتقادی همچنان قابلیت تحلیل بحرانهای اخیر -از افول مشروعیت هنجاری تا تشدید فشارهای اقتصادی و منطقهای و امنیتی- را دارد. در مقابل، روایت ایرانشهری رئیسینژاد با افزودن عناصر فراتاریخی، هویتی و جغرافیایی جبری، سیاست را عملا از دایره انتخاب، مسئولیت و کنشگری عقلانی خارج کرده و آن را به سطح جبرگرایی و تاریخزدگی سوق میدهد. در دیدگاه او، سیاست خارجی نه محصول طراحی، مصالحه و پیگیری منافع، بلکه نتیجه اجتنابناپذیر طبیعت جغرافیا و حافظه تاریخی تلقی میشود. اگر سیاست خارجی عرصه انتخاب و توازن منابع قدرت است، نظریهای که این امکان را نادیده بگیرد، نهفقط در سطح تحلیلی، بلکه در سطح شناخت و عمل نیز ناکارآمد خواهد بود. در نهایت، سؤال امروز پیشروی جامعه و سیاست ایرانی این است: آیا میتوان از وضعیت «تنهایی استراتژیک» خارج شد؟ پاسخ ما، به عنوان جامعه ایرانی، به این سؤال فقط به اراده جمعی ما بستگی دارد. همانگونه که در آموزه قرآنی آمده «خداوند حال قومی را تغییر نمیدهد، مگر آنکه خودشان در حال خود تغییری پدید آورند» (سوره رعد، آیه 11)؛ این اصل نهتنها بیانگر مسئولیت اخلاقی، بلکه تأکیدی بر امکان کنش و تحول سیاسی است. خروج از تنهایی یعنی بازگشایی افقهای سیاستورزی عقلانی، از طریق بازسازی پیوندهای مؤثر با جهان خارج، تعامل مسئولانه با بازیگران منطقهای و بینالمللی و بازتعریف منافع ملی در پرتو واقعیات متغیر. و این در نهایت، یعنی بازگشت به سیاست؛ به عنوان هنر ممکنها، نه تکرار سرنوشتها. گام نخست، در سطح نظری، رهایی از «مخمصه شناختی» روایتهای استثناگرایانه و خودبسنده است. باید بهجای پناهبردن به روایتهای فروبسته و درونگرایانه، به سوی چارچوبهای تحلیلی فراگیرتر رفت که ایران را نه یک جزیره جداافتاده با منطق درونی خاص و استثنایی، بلکه در پیوند با سازوکارهای جهانی قدرت، نظم و تحول میبینند. در این صورت، برای فهم تحولات آن، توجه به تعاملات محلی، منطقهای، بینالمللی و جهانی گریزناپذیر است. نظریههایی که بر تعامل، مقایسه و زمینهمندی تاریخی تأکید دارند، ظرفیت بهمراتب بیشتری برای راهبری سیاست خارجی ایران در جهانی بهشدت متغیر فراهم میآورند. فقط در این صورت است که نظریه میتواند به ابزاری برای درک پیچیدگیهای جهان و راهنمایی برای کنش مؤثر در آن تبدیل شود.
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.