همفازی با دوچرخه!
گیتی صفرزاده: یک هفته پیش درست در آن روزهایی که خودروها در میان جاده شمال قفل شده بودند و مردم با پهنکردن بساط در کنار جاده سعی میکردند به خودشان بگویند مهم مسیر است نه رسیدن، روز جهانی دوچرخه بود. یادم هست بچه که بودم، هر هفته سروکله پیرمردی در محلمان پیدا میشد که خربزه و طالبی یا سیبزمینی و پیاز - بنا به فصل- برای فروش میآورد. بار محصولش را روی خورجین الاغی میگذاشت که حیوانکی خیلی هم بهراه و پرتحمل بود و با صبوری کوچهها را طی میکرد و به ضربههای هرازچندگاهی که پیرمرد به کفلش میزد اعتنایی نمیکرد؛ ضربههایی که کلمات دوستانه و محبتآمیزی هم همراهشان داشتند؛ طوری که دوست دارم فکر کنم علت اینکه پیرمرد بارش را با آن الاغ میآورد این نبود که وسیله دیگری نمیتوانست پیدا کند، بلکه همزیستی مسالمتآمیز و دوستانهای بود که با وسیله نقلیهاش گرفته بود. به قول امروزیها یک همفازی ملسی بینشان بود. به همین خاطر فکر میکنم وسایل نقلیهای که ما امروز انتخاب میکنیم به میزان زیادی محصول همفازی ماست. اگر وسیله نقلیهمان را دوچرخه انتخاب نمیکنیم برای این است که خانه محل زندگیمان در خیابان سربالایی است که اگر با جانکندن هم رکاب بزنیم و آن را طی کنیم میرسیم به یک چهارراه شلوغ که در آن چهارچرخهای آهنی برای رسیدن عجله دارند و جلویمان میپیچند. محل کارمان آنطرف شهر است؛ در ادارهای که دوستش نداریم، اما چون حقوق بهتری میدهد و بیمهمان هم کرده، باید با هر بدبختیای که شده رأس ساعت هفت صبح آنجا برسیم و با دوچرخه حداقل یک ساعت باید در راه باشیم. تازه وقتی برسیم هم حسابی عرق کردهایم و لباسمان چروک شده و گرچه عرقداشتن خیلی مهم نیست، اما چروک لباس را نمیشود هیچجوره حل کرد، چون عموما جوری لباسپوشیدن در بیرون خانه را انتخاب میکنیم که مهم راحتی و سبکی آن نیست، مهم این است که اگر همان لحظه کارت دعوت به میهمانی به دستمان برسد، آماده باشیم. عصر که بخواهیم برگردیم ماجرا از این هم دشوارتر است، باید چند ساعت رکاب بزنیم و بچه را از مدرسه یا مهدکودکی برداریم که آن هم درست در عکس جهت محل کارمان است، چون در تنها مرکز آموزشی شهر ثبتنامش کردهایم که شقالقمر میکند و میتواند بدون اعتنا به سیستم عمومی و فرهنگ حاکم یک موجود فرازمینی تحویلمان دهد. بعد که بچه را ترک دوچرخهمان سوار کردیم (خدایی این قسمتش خیلی فرازمینی و تخیلی شد!) سر راه رفتن به خانه باید خرید منزل را هم انجام بدهیم که خودش ماجرای دیگری است، چون در یک خیابان هشتتا بقالی به اسم بقالی و سوپر و هایپر و مال وجود دارند (که در نهایت همان کار شعبه اهالی دریانی را انجام میدهند) و در یک خیابان دیگر تا کیلومترها اثری از هیچ مغازه مایحتاج روزانهای نیست. در نهایت شما وقتی در پایان روز به خانه برسید، عطای دوچرخه را به لقایش میبخشید، چون همفازی شما با یک زندگی شهری قاراشمیشی است که قدیمیها به آن شترگاوپلنگ میگفتند. این البته تمام ماجرای همفازی ما نیست. خود من در هشتسالگی با ذوق فراوان اولین دوچرخه تقریبا حرفهای زندگیام را برایم خریدند. تا آمدم سوارش شوم دچار یک مشکل استخوانی دوران رشد شدم و دوچرخهسواری برایم ممنوع شد. دوسال بعد که دیگر مشکل کاملا رفع شده بود، دیگر شرایط جامعه طوری شده بود که... بگذریم. حالا دارم سعی میکنم به پیرمرد خربزهفروش فکر کنم و با رکابزدن همفازی بگیرم.
گیتی صفرزاده: یک هفته پیش درست در آن روزهایی که خودروها در میان جاده شمال قفل شده بودند و مردم با پهنکردن بساط در کنار جاده سعی میکردند به خودشان بگویند مهم مسیر است نه رسیدن، روز جهانی دوچرخه بود. یادم هست بچه که بودم، هر هفته سروکله پیرمردی در محلمان پیدا میشد که خربزه و طالبی یا سیبزمینی و پیاز - بنا به فصل- برای فروش میآورد. بار محصولش را روی خورجین الاغی میگذاشت که حیوانکی خیلی هم بهراه و پرتحمل بود و با صبوری کوچهها را طی میکرد و به ضربههای هرازچندگاهی که پیرمرد به کفلش میزد اعتنایی نمیکرد؛ ضربههایی که کلمات دوستانه و محبتآمیزی هم همراهشان داشتند؛ طوری که دوست دارم فکر کنم علت اینکه پیرمرد بارش را با آن الاغ میآورد این نبود که وسیله دیگری نمیتوانست پیدا کند، بلکه همزیستی مسالمتآمیز و دوستانهای بود که با وسیله نقلیهاش گرفته بود. به قول امروزیها یک همفازی ملسی بینشان بود. به همین خاطر فکر میکنم وسایل نقلیهای که ما امروز انتخاب میکنیم به میزان زیادی محصول همفازی ماست. اگر وسیله نقلیهمان را دوچرخه انتخاب نمیکنیم برای این است که خانه محل زندگیمان در خیابان سربالایی است که اگر با جانکندن هم رکاب بزنیم و آن را طی کنیم میرسیم به یک چهارراه شلوغ که در آن چهارچرخهای آهنی برای رسیدن عجله دارند و جلویمان میپیچند. محل کارمان آنطرف شهر است؛ در ادارهای که دوستش نداریم، اما چون حقوق بهتری میدهد و بیمهمان هم کرده، باید با هر بدبختیای که شده رأس ساعت هفت صبح آنجا برسیم و با دوچرخه حداقل یک ساعت باید در راه باشیم. تازه وقتی برسیم هم حسابی عرق کردهایم و لباسمان چروک شده و گرچه عرقداشتن خیلی مهم نیست، اما چروک لباس را نمیشود هیچجوره حل کرد، چون عموما جوری لباسپوشیدن در بیرون خانه را انتخاب میکنیم که مهم راحتی و سبکی آن نیست، مهم این است که اگر همان لحظه کارت دعوت به میهمانی به دستمان برسد، آماده باشیم. عصر که بخواهیم برگردیم ماجرا از این هم دشوارتر است، باید چند ساعت رکاب بزنیم و بچه را از مدرسه یا مهدکودکی برداریم که آن هم درست در عکس جهت محل کارمان است، چون در تنها مرکز آموزشی شهر ثبتنامش کردهایم که شقالقمر میکند و میتواند بدون اعتنا به سیستم عمومی و فرهنگ حاکم یک موجود فرازمینی تحویلمان دهد. بعد که بچه را ترک دوچرخهمان سوار کردیم (خدایی این قسمتش خیلی فرازمینی و تخیلی شد!) سر راه رفتن به خانه باید خرید منزل را هم انجام بدهیم که خودش ماجرای دیگری است، چون در یک خیابان هشتتا بقالی به اسم بقالی و سوپر و هایپر و مال وجود دارند (که در نهایت همان کار شعبه اهالی دریانی را انجام میدهند) و در یک خیابان دیگر تا کیلومترها اثری از هیچ مغازه مایحتاج روزانهای نیست. در نهایت شما وقتی در پایان روز به خانه برسید، عطای دوچرخه را به لقایش میبخشید، چون همفازی شما با یک زندگی شهری قاراشمیشی است که قدیمیها به آن شترگاوپلنگ میگفتند. این البته تمام ماجرای همفازی ما نیست. خود من در هشتسالگی با ذوق فراوان اولین دوچرخه تقریبا حرفهای زندگیام را برایم خریدند. تا آمدم سوارش شوم دچار یک مشکل استخوانی دوران رشد شدم و دوچرخهسواری برایم ممنوع شد. دوسال بعد که دیگر مشکل کاملا رفع شده بود، دیگر شرایط جامعه طوری شده بود که... بگذریم. حالا دارم سعی میکنم به پیرمرد خربزهفروش فکر کنم و با رکابزدن همفازی بگیرم.