گفتوگو با کوین بی. اندرسون
واقعیت و مفهوم انقلاب زنده است
ترجمه فرید دبیرمقدم

کوین بی. اندرسون (1948) جامعهشناس و مارکسیست انسانگرای آمریکایی است. او استاد تمام جامعهشناسی، علوم سیاسی و مطالعات فمینیستی در دانشگاه کالیفرنیاست. اندرسون کتابها و مقالات بسیاری درباره نظریه مارکسیستی، فوکو، مکتب فرانکفورت و تحولات معاصر در اروپا و ایالات متحده نوشته است. او تحصیلات تکمیلی خود را در «دانشگاه نیویورک» (CUNY) گذراند و پایاننامهاش را درباره دریافت لنین از دیالکتیک هگل نوشت که بعدها در قالب کتابی با عنوان «لنین، هگل و مارکسیسم غربی: یک مطالعه انتقادی» (1995) منتشر شد. او در سال 2000 با کتاب «اریش فروم و جرمشناسی انتقادی» برنده جایزه بینالمللی اریش فروم شد و در سال 2011 نیز با کتاب «مارکس در حاشیهها: در باب ملیگرایی، قومیت و جوامع غیرغربی» (ترجمه فارسی حسن مرتضوی، نشر ژرف، 1390) جایزه کتاب پل سوئیزی را از بخش مارکسیستی انجمن جامعهشناسی آمریکا دریافت کرد. در سال 2006 کتاب دیگر او با عنوان «فوکو و انقلاب ایران» با همکاری ژانت آفاری برنده جایزه فرهنگی لطیفه یارشاطر شد.
امسال صدمین سالگرد انقلاب بلشویکی است. متفکرانی که به رهایی میاندیشند، قطعنظر از آنکه چپگرا، مارکسیست یا کمونیستاند، مدت مدیدی بار گذشته بلشویکی را بر پشت خود احساس کردند- و ظاهرا همچنان هم احساس میکنند- و معتقدند روشها، تاکتیکها، وسایل و دستاوردهای سیاسی باید بهطور مدام در قیاس با موفقیتها و در ارتباط با فجایع تجربه شوروی سنجیده شوند. به نظر شما انقلاب 1917 مناسبت و فعلیت دارد؟ اگر بله، از چه نوع؟
قبول دارم که اکتبر 1917 همچنان از مناسبت بسیاری برخوردار است، حتی اگر میراث آن را رد کنیم. آخر چطور میتوان به نقد مارکس از سرمایه بازگشت، کاری که امروزه بسیاری انجام میدهند، اما به یک قرن مارکسیسم پس از مارکس نپرداخت؟ در عوض نیازمند آنیم تا به صورت انتقادی میراث مارکسیسم را تحلیل کنیم، حتی وقتی از منظر قرن بیستویکم به مارکس مینگریم. و در این میراث مارکسیسم قرن بیستویکم، اکتبر 1917 همچنان مهمترین رخداد الهامگرفته از تفکر مارکس است. چطور باید این کار را انجام دهیم؟ در وهله نخست، باید همان کاری را کنیم که چپ ضداستالینیستی همواره انجام داده است، یعنی میراث اولیه اکتبر 1917 را از فجایع سبعانه استالینیسم جدا کنیم. شوروی دهه 1920 شاهد قدمهای مهمی در راه رهایی زنان بود، سیاستهایی که زبانها و فرهنگهای اقلیتهای ملی را به رسمیت میشناخت، دهقانانی که روی زمین خودشان کار میکردند و کارگرانی که تا اندازهای قادر به اعتصاب و سازماندهی بودند، حتی اگر شوراهای واقعی کارگری در 1917-1918 از شکوفایی بازماندند. علاوه بر این، حکومت جدید از جنبشهای انقلابی در سرتاسر جهان قویا حمایت میکرد، کاری که سوسیالیستها هم
پیشتر انجام داده بودند، اما حال با تأکیدی جدید بر ضدیت با امپریالیسم و آزادی ملی بهخصوص در کشورهای جنوبی جهان. بنابراین حکومت خواستار سرنگونی استعمار و امپریالیسم از سوی مردمان بومی در هند، چین، آفریقا و آمریکای لاتین شد و در راستای این هدف حمایت مادی میکرد.
دوم، باید بعضی ضعفهای اساسی و اولیه نظام بلشویکی را به رسمیت بشناسیم، ضعفهایی که ناشی از فشارهای بیرونی و مداخلهجویانه امپریالیستی بر انقلاب یا توسعهنیافتگی تکنولوژیکی روسیه نبودند. همانطور که رزا لوکزامبورگ اشاره میکرد، دیکتاتوری به رهبری لنین و تروتسکی پایههای دموکراسی انقلابی را سست کرد و رسم بدی را پایه گذاشت. میتوان گفت این واقعیت که اتحاد جماهیر شوروی جدید در اواسط 1918 تبدیل به دولتی تکحزبی شد، تیشه به ریشه بسیاری از ویژگیهای مثبت فوقالذکر زد. کسانی که سنت تروتسکی را دنبال میکنند همچنان در تصدیق این موضوع مشکل دارند. و البته اکثر آنارشیستها (و مسلما لیبرالها) اتحاد جماهیر شوروی را از همان روز اولش تمامیتخواه قلمداد میکنند، دیدگاهی که به همان اندازه یکجانبه است.
آیا عنصری معاصر در این تجارب میبینید که ممکن است تأثیری مستقیم (یا غیرمستقیم) بر وضعیت کنونی داشته باشد؟ حتی اگر تفسیر خیلی آزادی از صورتبندی هگل داشته باشیم و بگوییم تنها درس تاریخ این است که تاریخ هیچ درسی ندارد (یعنی هیچ تناظر مستقیم و یکبهیکی بین وضعیتهای تاریخی مختلف وجود ندارد) و حتی اگر این همان چیزی باشد که لنین همواره مدافعش بود، آیا چیزی هست که بتوان از 1917 آموخت و امروز همچنان معتبر باشد؟
آنچه هگل در «فلسفه تاریخ»اش میگوید، این است که نمیتوان از گذشته دور چیز زیادی برای سیاستورزی یا کشورداری آموخت، یعنی به همان ترتیبی که انقلابیون فرانسوی اواخر قرن هجدهم تلاش میکردند رومیهای باستان را سرمشق خود قرار دهند. اما به گفته هگل، میتوانیم از تاریخ عصر خودمان بیاموزیم. اگر این بینش را به صورت انتقادی در مورد مارکسیسم به کار ببندیم، میتوانیم بگوییم که از تاریخ دورههای وجه تولید خودمان میتوانیم نکات مهمی در مورد دولت و انقلاب یا مضامین کلیدی دیگر بیاموزیم. به این تعبیر، از آنجا که ما همچنان در وجه تولید سرمایهدارانه به سر میبریم، انقلاب 1917 روسیه میتواند بخشی از عصر ما محسوب شود، به همان ترتیبی که کمون پاریس در 1871 میتوانست بخشی از زمانه مارکس تلقی شود. بنابراین، درسهایی که از تاریخشان میآموزیم امروز هم از اعتبار برخوردارند. مسلما این مفهوم وسیعتری از عصر خودمان است تا آن مفهومی که عقل بورژوایی بر آن تأکید میکند که تمایل دارد رویدادهای حتی یک دهه گذشته را بیارتباط با امروز ببیند. پس آیا درسهایی از انقلاب روسیه برای امروز وجود دارد؟ بیایید یک مثال از اوایل انقلاب روسیه را مد نظر
قرار دهیم: بلشویکها سخت عقیده داشتند که نمیتوان کمونیست بود و قویا مخالف نژادپرستی در جامعه خود و امپریالیسم آن در خارج نبود. این اعتقاد تأثیری اساسی داشت در فاصلهگیری چپ جهانی از تقلیلگرایی طبقاتی، یعنی از اینکه بگوییم مسئله نژاد بیرون از مسئله طبقه وجود ندارد، همان حرفی که حتی یوجین دبز رهبر بزرگ حزب سوسیالیست آمریکا میزد. این نوع تفکر را که بلشویکها پیش کشیدند و از آن زمان افراد بسیاری چون دبلیو. ای. بی. دوبویز، سی. ال. آر جیمز[i]، رایا دونایفسکایا[ii]، و فرانتس فانون آن را ادامه دادند همچنان از اهمیت اساسی برای هر نوع سیاست حقیقتا رهاییبخش چپ برخوردار است. با انتخاب ترامپ در آمریکا این بحث دوباره مطرح شده است و ضرورت هم آن را ایجاب میکند. ترامپ نژادپرست و زنستیز مرتجعی است که با ورق طبقه در انتخابات بازی کرد و با اختلافی کم پیروز شد، اما همین حالا لطماتی جدی به آمریکا و جهان زده است.
از آن طرف میراث استالینیسم است که در گفتار بخشهای برخطای چپ جهانی شاهدش هستیم و تحت لوای ضدیت با امپریالیسم از امثال میلوشویچ [رئیسجمهور اسبق صربستان و یوگسلاوی] و قذافی حمایت میکند. در اینجا به نظر میرسد آن نوع فرصتطلبی عنانگسیخته و دیوانهوار مرتبط با ذهنیت استالینی در شکلی متفاوت برجا مانده و به حیات خود ادامه میدهد. استالینیستها ضدیت با امپریالیسم را بدل کردند به کاریکاتوری که به آنها امکان داد در سال 1939 در بهاصطلاح مخالفت با بریتانیا و امپریالیستها و زرسالاران (پلوتوکراتهای) دیگر با هیتلر پیمان ببندند.
پس از سقوط کمون پاریس، لنین تأملات مشهوری در مورد وسایل لازم برای یک سیاست رهاییبخش بادوام کرد و به دنبال حل مسائلی بود که کمونارها با آنها مواجه شدند (مثلا ضعف نظامیشان در مقابله با دشمن، عمر کوتاه کمون و محدود بودن جغرافیایی آن). او از این تحقیقات به ابزارهای سازماندهی مثل حزب پیشتاز انقلابی و ایده رسانههای رهاییبخش (روزنامهها یا اعلامیههای انقلابی) رسید و مدام بر اهمیت تحلیلهای راهبردی از مختصات وضعیت تاریخی خاص خود و نیاز به اتخاذ وسایل سیاسی مطابق با آن تأکید میکرد. آیا امروز هیچ یک از این وسایل برای تفکر سیاسی معاصر و پرداختن به بنیانهای سیاست رهاییبخش لازم است؟
این سوال آنچنان دقیق مطرح نشد. نوشتههای اصلی لنین در مورد کمون پاریس در کتاب «دولت و انقلاب» (1917) آمدهاند، کتابی که او مهمترین میراث نظری خود میدانست. همانطور که مکاتباتش بهخوبی نشان میدهند، او کتاب را برای مخاطب بینالمللی مارکسیست نوشت، نه فقط برای مارکسیستهای روسی، و میخواست کتاب در اسرع وقت به آلمانی و زبانهای دیگر ترجمه شود. در «دولت و انقلاب» بر این واقعیت تأکید میکند که مارکسیستهای بعد از مارکس میخواستند دولت را به دست بگیرند و از آن برای پیادهساختن برنامههای سوسیالیستی استفاده کنند. لنین از این میراث برید و شروع این گسست در 1914 و مخالفتش با جنگ جهانی اول و سوسیالدموکراتهای رفرمیست حامی آن بود. سپس کتابش را در مورد امپریالیسم در مقام مرحله جدید سرمایهداری نوشت و نهایتا «دولت و انقلاب» را. لنین مثل مارکس بعد از کمون 1871 به این نتیجه رسید که به جای تصرف دمودستگاه موجود دولت باید آن را ویران کرد و از میان برداشت. لنین پدید آمدن شوراهای کارگری را در مقیاسی تودهگیر در 1917 ادامه کمون میدید. در واقع تا زمان «دولت و انقلاب» لنین، مارکسیستها اکثرا کتاب «جنگ داخلی در فرانسه» مارکس
را به دست فراموشی سپرده بودند، همان کتابی که مارکس در آن به تحلیل دستاوردهای کمون میپرداخت و دموکراسی تودهای آن و تصرف چند کارخانه به دست کارگران را شکل سیاسی غیردولتی نامید که تحت آن رهایی طبقه کارگر میتوانست تحقق یابد. بنابراین مسئله کلیدی نزد مارکس و لنین نابودی دولت است که مبنای غلبه بر مناسبات سرمایه است.
(از آنجا که در یکی از سوالات قبلی نام هگل به میان آمد، مایلم متذکر شوم که لنین در گرماگرم بازاندیشیاش در مارکسیسم در مورد مسائلی چون جنگ و امپریالیسم، نژاد و طبقه، و دولت و انقلاب، مشغول مطالعه «علم منطق» هگل بود. همانطور که در کتابم در مورد لنین و هگل نشان میدهم، در واقع این مطالعهاش در 1914-1915 بود که بنیان فلسفی و دیالکتیکی نوآوریهایش را در مورد مسائلی نظیر امپریالیسم، جنگ، دولت و انقلاب شکل داد.)
البته لنین خیلی زود اجازه داد تا در دوره مداخله امپریالیستی و جنگ داخلی شوراهای کارگری تحلیل رفته و از بین بروند و بیتردید در تأسیس یک دولت متمرکز و بوروکراتیک نقش داشت. اما هنگامی که در 1922 در شرف مرگ بود، خطرات دولت جدید را که رفتهرفته اقلیتهای ملی را نادیده میگرفت گوشزد کرد و خواستار کنارگذاشتن استالین از دبیر کلی حزب کمونیست شد. حتی تروتسکی هم به این هشدار توجه نکرد تا آنکه دیگر خیلی دیر شده بود و آن را اولینبار بعد از آنکه استالین قدرت را به دست گرفته بود اعلام کرد.
در مورد مفهوم حزب پیشتاز لنین که به نظرم سؤال شما به آن اشاره داشت باید گفت که این مفهوم اولینبار بسیار قبلتر صورتبندی شد، یعنی در 1902 و در زمانی که او هنوز انقلاب را تصرف دولت موجود قلمداد میکرد و در مورد امپریالیسم مطلبی ننوشته بود. همانطور که دونایفسکایا در کتاب «مارکسیسم و آزادی» نشان میدهد، به نظر میرسید که خود لنین هم برخی جنبههای حزب پیشتاز را در انقلاب 1905 و مطمئنا در 1917 رد کرد، یعنی آن زمان که اعلام کرد کارگران عادی از اعضای حزب و قطعا از رهبری حزب بلشویک انقلابیترند. این زمانی بود که تلاش میکرد بر بیمیلی همیارانش، اگر نگوییم مخالفت صریحشان، با یک انقلاب ضدسرمایهدارانه دوم فائق آید، همان که امروزه انقلاب اکتبر مینامیم. در عین حال لنین هیچگاه به طور کامل از مفهوم حزب پیشتاز دست نکشید و وقتی بلشویکها در قدرت بودند و با جنگی داخلی مواجه شدند، این حزب با شدت و حدت بازگشت. این همان خطی بود که استالین و یارانش دنبال کردند و با تحریفش آن را بدل به چیزی حقیقتا نخبهگرا و دست آخر تمامیتخواه کردند.
پس از 1917 و سپس ناکامیهای غریب انقلاب فرهنگی در چین، ظاهرا قرن انقلاب به پایان رسیده. امروزه با خود مفهوم انقلاب چه باید کرد؟
مسلما در سالهای اخیر شاهد وقوع چند انقلاب بودیم، مثلا در مصر و تونس. به علاوه این انقلابها الهامبخش چند جنبش در سرتاسر جهان شدند، از جنبش اشغال وال استریت گرفته تا کارزارهای برنی سندرز، جرمی کوربن و ژان لوک ملانشون. بنابراین به گمانم واقعیت و مفهوم انقلاب امروزه بسیار زنده است، حتی اگر انقلابها و جنبشهای جدید مستقیما در مسیر ضدسرمایهداری که بلشویکها در 1917 مدافعش بودند حرکت نمیکنند. برای مدتی در پسرویهای دهههای 1980 و 1990، روشنفکران اغلب اصرار داشتند که هر نوع انقلابی ریسکی بسیار خطرناک است، زیرا انقلاب پیشبینیناپذیر و مخرب است. در نسخههای شدیدا ضدمارکسیستی این نظر، انقلاب مساوی با گولاگ بود. چنین دیدگاههایی را میتوانستیم نزد لیبرالهای معمولی، هابرماس و پیروانش، و پساساختارگرایان ببینیم. این نوع اظهارات اغلب با این تصور مسئلهدار همراه بود که تغییر واقعی به صورت محلی و جزئی (particular) صورت میگیرد، نه جهانی و «تمامیتگرا» (totalizing). این نوع تفکر در قرن بیستویکم رو به افول گذاشته است، به خصوص از زمان بحران عظیم اقتصادی، و روشنفکران انتقادی و چپگرایان بار دیگر نظام سرمایهداری جهانی
را نشانه رفتهاند. بخشی از اهمیت بیش از پیش بازنگری در میراث 1917 نیز از همین روست، یعنی همان جدیترین و وسیعترین تلاش تا امروز برای برچیدن این نظام.
پروژه رهاییبخش قرن بیستم تحت نام «سوسیالیسم» به مرحله عمل درآمد و مفهوم «دیکتاتوری پرولتاریا» شکل سیاسی آن بود. از دید شما آیا «بازگشتی» به سوسیالیسم وجود دارد یا میتواند وجود داشته باشد، یا پروژه رهاییبخش قرن بیستویکم باید در پی فرا رفتن از هم سوسیالیسم باشد و هم سرمایهداری، یعنی آیا در عوض باید در ماهیت و شکلش کمونیست باشد (یا نه)؟
به گمانم تصور مارکس از کمونیسم به عنوان جامعهای که از مناسبات سرمایه میگسلد و مبنای خود را بر کار در انجمنهای آزاد به شکلی غیردولتی میگذارد امروزه حتی مناسبت بیشتری دارد تا زمانی که مارکس در موردش در بخش فتیشیسم کالایی «سرمایه» و «نقد برنامه گوتا» مینوشت. اخیرا پیتر هودیس و پارش شاتوپادهیای (Paresh Chattopadhyay) به نظرم به درستی استدلال کردهاند که بدون نگاه به سرمایهداری از نظرگاه یک جامعه کمونیستی نوین در آینده نمیتوان درک درستی از نقد اقتصاد سیاسی مارکس داشت.
اگر منظور از سوسیالیسم میراث مارکس است و از آنِ خود سازی انتقادی تفکر خلاقترین متفکران بعدی مارکسیست، آنگاه میتوانم بگویم که نباید واژه سوسیالیسم را کنار بگذاریم. اما قبول دارم که باید ورای سوسیالیسم و سرمایهداری برویم، اگر منظور از سوسیالیسم یکی از دو شکل سوسیالیسم دولتی است که در قرن بیستم بر نظریه و عمل چپ سیطره داشت: یعنی کمونیسم استالینی و مائوئیستی یا سوسیال دموکراسی رفرمیستی.
همانگونه که ساموئل فاربر [تحلیلگر کوبایی] چند سال پیش در نقد خود از منظر چپ نشان داد، برداشت لنین از سرنگونی دولت و جایگزینی آن با شوراهای کارگران، دهقانان و سربازان از پایین به بالا مدت چندانی پس از انقلاب 1917 دوام نیاورد و اجرائی نشد. اما روسیه جامعهای بود از نظر تکنولوژیکی توسعهنیافته و آنچه لنین در «دولت و انقلاب» در ذهن داشت یک کشور پیشرفته سرمایهداری مثل آلمان بود یا دستکم روسیهای انقلابی که در پیوند با آلمانی انقلابی قرار داشت و از آن کمک میگرفت. برخی از این ویژگیها، مثلا شوراهای کارگران و سربازان، رفتهرفته در دوره غلیان انقلابی 1918-1919 در آلمان در حال شکلگیری بود. برخی از این تحولات تحت رهبری لوکزامبورگ بود، اما قتل فجیع او موجب پایان سریع این اقدامات شد. ناکامی انقلاب آلمان روسیه را منزوی کرد و راه را برای استالینیسم و تصور شدیدا مشکلدار آن از «سوسیالیسم در یک کشور» هموار کرد، برداشتی کاملا مغایر با مارکس، لنین، لوکزامبورگ یا تروتسکی، اما تصور ایدئولوژیکی مناسبی برای نظام سرمایهدارانه دولتی جدید روسیه. امروزه برای حرکت به سوی کمونیسم واقعی و انقلابی باید تحلیل انتقادی متقنی از کل
این میراث نظری و عملی انجام دهیم، از مارکس گرفته تا 1917 تا به امروز. در این کار نیازمند آنیم که فقط بر ضدیت با سرمایهداری متمرکز نشویم، بلکه تصوری از یک جامعه جدید انسانی ورای سرمایهداری در ذهن مجسم کنیم. و برای این کار هیچ نقطه شروعی بهتر از خود نوشتههای مارکس نیست.
پینوشت:
1. C.L.R. James: تاریخنگار سوسیالیست و از پیشگامان مطالعات پسااستعماری. م
2. Raya Dunayevskaya: اولین مترجم انگلیسی «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی 1844» مارکس و از بنیانگذاران فلسفه اومانیسم مارکسیستی در آمریکا. دو کتاب «فلسفه و انقلاب» و «مارکسیسم و آزادی» از او با ترجمه حسن مرتضوی و فریدا آفاری به فارسی منتشر شده است. م
کوین بی. اندرسون (1948) جامعهشناس و مارکسیست انسانگرای آمریکایی است. او استاد تمام جامعهشناسی، علوم سیاسی و مطالعات فمینیستی در دانشگاه کالیفرنیاست. اندرسون کتابها و مقالات بسیاری درباره نظریه مارکسیستی، فوکو، مکتب فرانکفورت و تحولات معاصر در اروپا و ایالات متحده نوشته است. او تحصیلات تکمیلی خود را در «دانشگاه نیویورک» (CUNY) گذراند و پایاننامهاش را درباره دریافت لنین از دیالکتیک هگل نوشت که بعدها در قالب کتابی با عنوان «لنین، هگل و مارکسیسم غربی: یک مطالعه انتقادی» (1995) منتشر شد. او در سال 2000 با کتاب «اریش فروم و جرمشناسی انتقادی» برنده جایزه بینالمللی اریش فروم شد و در سال 2011 نیز با کتاب «مارکس در حاشیهها: در باب ملیگرایی، قومیت و جوامع غیرغربی» (ترجمه فارسی حسن مرتضوی، نشر ژرف، 1390) جایزه کتاب پل سوئیزی را از بخش مارکسیستی انجمن جامعهشناسی آمریکا دریافت کرد. در سال 2006 کتاب دیگر او با عنوان «فوکو و انقلاب ایران» با همکاری ژانت آفاری برنده جایزه فرهنگی لطیفه یارشاطر شد.
امسال صدمین سالگرد انقلاب بلشویکی است. متفکرانی که به رهایی میاندیشند، قطعنظر از آنکه چپگرا، مارکسیست یا کمونیستاند، مدت مدیدی بار گذشته بلشویکی را بر پشت خود احساس کردند- و ظاهرا همچنان هم احساس میکنند- و معتقدند روشها، تاکتیکها، وسایل و دستاوردهای سیاسی باید بهطور مدام در قیاس با موفقیتها و در ارتباط با فجایع تجربه شوروی سنجیده شوند. به نظر شما انقلاب 1917 مناسبت و فعلیت دارد؟ اگر بله، از چه نوع؟
قبول دارم که اکتبر 1917 همچنان از مناسبت بسیاری برخوردار است، حتی اگر میراث آن را رد کنیم. آخر چطور میتوان به نقد مارکس از سرمایه بازگشت، کاری که امروزه بسیاری انجام میدهند، اما به یک قرن مارکسیسم پس از مارکس نپرداخت؟ در عوض نیازمند آنیم تا به صورت انتقادی میراث مارکسیسم را تحلیل کنیم، حتی وقتی از منظر قرن بیستویکم به مارکس مینگریم. و در این میراث مارکسیسم قرن بیستویکم، اکتبر 1917 همچنان مهمترین رخداد الهامگرفته از تفکر مارکس است. چطور باید این کار را انجام دهیم؟ در وهله نخست، باید همان کاری را کنیم که چپ ضداستالینیستی همواره انجام داده است، یعنی میراث اولیه اکتبر 1917 را از فجایع سبعانه استالینیسم جدا کنیم. شوروی دهه 1920 شاهد قدمهای مهمی در راه رهایی زنان بود، سیاستهایی که زبانها و فرهنگهای اقلیتهای ملی را به رسمیت میشناخت، دهقانانی که روی زمین خودشان کار میکردند و کارگرانی که تا اندازهای قادر به اعتصاب و سازماندهی بودند، حتی اگر شوراهای واقعی کارگری در 1917-1918 از شکوفایی بازماندند. علاوه بر این، حکومت جدید از جنبشهای انقلابی در سرتاسر جهان قویا حمایت میکرد، کاری که سوسیالیستها هم
پیشتر انجام داده بودند، اما حال با تأکیدی جدید بر ضدیت با امپریالیسم و آزادی ملی بهخصوص در کشورهای جنوبی جهان. بنابراین حکومت خواستار سرنگونی استعمار و امپریالیسم از سوی مردمان بومی در هند، چین، آفریقا و آمریکای لاتین شد و در راستای این هدف حمایت مادی میکرد.
دوم، باید بعضی ضعفهای اساسی و اولیه نظام بلشویکی را به رسمیت بشناسیم، ضعفهایی که ناشی از فشارهای بیرونی و مداخلهجویانه امپریالیستی بر انقلاب یا توسعهنیافتگی تکنولوژیکی روسیه نبودند. همانطور که رزا لوکزامبورگ اشاره میکرد، دیکتاتوری به رهبری لنین و تروتسکی پایههای دموکراسی انقلابی را سست کرد و رسم بدی را پایه گذاشت. میتوان گفت این واقعیت که اتحاد جماهیر شوروی جدید در اواسط 1918 تبدیل به دولتی تکحزبی شد، تیشه به ریشه بسیاری از ویژگیهای مثبت فوقالذکر زد. کسانی که سنت تروتسکی را دنبال میکنند همچنان در تصدیق این موضوع مشکل دارند. و البته اکثر آنارشیستها (و مسلما لیبرالها) اتحاد جماهیر شوروی را از همان روز اولش تمامیتخواه قلمداد میکنند، دیدگاهی که به همان اندازه یکجانبه است.
آیا عنصری معاصر در این تجارب میبینید که ممکن است تأثیری مستقیم (یا غیرمستقیم) بر وضعیت کنونی داشته باشد؟ حتی اگر تفسیر خیلی آزادی از صورتبندی هگل داشته باشیم و بگوییم تنها درس تاریخ این است که تاریخ هیچ درسی ندارد (یعنی هیچ تناظر مستقیم و یکبهیکی بین وضعیتهای تاریخی مختلف وجود ندارد) و حتی اگر این همان چیزی باشد که لنین همواره مدافعش بود، آیا چیزی هست که بتوان از 1917 آموخت و امروز همچنان معتبر باشد؟
آنچه هگل در «فلسفه تاریخ»اش میگوید، این است که نمیتوان از گذشته دور چیز زیادی برای سیاستورزی یا کشورداری آموخت، یعنی به همان ترتیبی که انقلابیون فرانسوی اواخر قرن هجدهم تلاش میکردند رومیهای باستان را سرمشق خود قرار دهند. اما به گفته هگل، میتوانیم از تاریخ عصر خودمان بیاموزیم. اگر این بینش را به صورت انتقادی در مورد مارکسیسم به کار ببندیم، میتوانیم بگوییم که از تاریخ دورههای وجه تولید خودمان میتوانیم نکات مهمی در مورد دولت و انقلاب یا مضامین کلیدی دیگر بیاموزیم. به این تعبیر، از آنجا که ما همچنان در وجه تولید سرمایهدارانه به سر میبریم، انقلاب 1917 روسیه میتواند بخشی از عصر ما محسوب شود، به همان ترتیبی که کمون پاریس در 1871 میتوانست بخشی از زمانه مارکس تلقی شود. بنابراین، درسهایی که از تاریخشان میآموزیم امروز هم از اعتبار برخوردارند. مسلما این مفهوم وسیعتری از عصر خودمان است تا آن مفهومی که عقل بورژوایی بر آن تأکید میکند که تمایل دارد رویدادهای حتی یک دهه گذشته را بیارتباط با امروز ببیند. پس آیا درسهایی از انقلاب روسیه برای امروز وجود دارد؟ بیایید یک مثال از اوایل انقلاب روسیه را مد نظر
قرار دهیم: بلشویکها سخت عقیده داشتند که نمیتوان کمونیست بود و قویا مخالف نژادپرستی در جامعه خود و امپریالیسم آن در خارج نبود. این اعتقاد تأثیری اساسی داشت در فاصلهگیری چپ جهانی از تقلیلگرایی طبقاتی، یعنی از اینکه بگوییم مسئله نژاد بیرون از مسئله طبقه وجود ندارد، همان حرفی که حتی یوجین دبز رهبر بزرگ حزب سوسیالیست آمریکا میزد. این نوع تفکر را که بلشویکها پیش کشیدند و از آن زمان افراد بسیاری چون دبلیو. ای. بی. دوبویز، سی. ال. آر جیمز[i]، رایا دونایفسکایا[ii]، و فرانتس فانون آن را ادامه دادند همچنان از اهمیت اساسی برای هر نوع سیاست حقیقتا رهاییبخش چپ برخوردار است. با انتخاب ترامپ در آمریکا این بحث دوباره مطرح شده است و ضرورت هم آن را ایجاب میکند. ترامپ نژادپرست و زنستیز مرتجعی است که با ورق طبقه در انتخابات بازی کرد و با اختلافی کم پیروز شد، اما همین حالا لطماتی جدی به آمریکا و جهان زده است.
از آن طرف میراث استالینیسم است که در گفتار بخشهای برخطای چپ جهانی شاهدش هستیم و تحت لوای ضدیت با امپریالیسم از امثال میلوشویچ [رئیسجمهور اسبق صربستان و یوگسلاوی] و قذافی حمایت میکند. در اینجا به نظر میرسد آن نوع فرصتطلبی عنانگسیخته و دیوانهوار مرتبط با ذهنیت استالینی در شکلی متفاوت برجا مانده و به حیات خود ادامه میدهد. استالینیستها ضدیت با امپریالیسم را بدل کردند به کاریکاتوری که به آنها امکان داد در سال 1939 در بهاصطلاح مخالفت با بریتانیا و امپریالیستها و زرسالاران (پلوتوکراتهای) دیگر با هیتلر پیمان ببندند.
پس از سقوط کمون پاریس، لنین تأملات مشهوری در مورد وسایل لازم برای یک سیاست رهاییبخش بادوام کرد و به دنبال حل مسائلی بود که کمونارها با آنها مواجه شدند (مثلا ضعف نظامیشان در مقابله با دشمن، عمر کوتاه کمون و محدود بودن جغرافیایی آن). او از این تحقیقات به ابزارهای سازماندهی مثل حزب پیشتاز انقلابی و ایده رسانههای رهاییبخش (روزنامهها یا اعلامیههای انقلابی) رسید و مدام بر اهمیت تحلیلهای راهبردی از مختصات وضعیت تاریخی خاص خود و نیاز به اتخاذ وسایل سیاسی مطابق با آن تأکید میکرد. آیا امروز هیچ یک از این وسایل برای تفکر سیاسی معاصر و پرداختن به بنیانهای سیاست رهاییبخش لازم است؟
این سوال آنچنان دقیق مطرح نشد. نوشتههای اصلی لنین در مورد کمون پاریس در کتاب «دولت و انقلاب» (1917) آمدهاند، کتابی که او مهمترین میراث نظری خود میدانست. همانطور که مکاتباتش بهخوبی نشان میدهند، او کتاب را برای مخاطب بینالمللی مارکسیست نوشت، نه فقط برای مارکسیستهای روسی، و میخواست کتاب در اسرع وقت به آلمانی و زبانهای دیگر ترجمه شود. در «دولت و انقلاب» بر این واقعیت تأکید میکند که مارکسیستهای بعد از مارکس میخواستند دولت را به دست بگیرند و از آن برای پیادهساختن برنامههای سوسیالیستی استفاده کنند. لنین از این میراث برید و شروع این گسست در 1914 و مخالفتش با جنگ جهانی اول و سوسیالدموکراتهای رفرمیست حامی آن بود. سپس کتابش را در مورد امپریالیسم در مقام مرحله جدید سرمایهداری نوشت و نهایتا «دولت و انقلاب» را. لنین مثل مارکس بعد از کمون 1871 به این نتیجه رسید که به جای تصرف دمودستگاه موجود دولت باید آن را ویران کرد و از میان برداشت. لنین پدید آمدن شوراهای کارگری را در مقیاسی تودهگیر در 1917 ادامه کمون میدید. در واقع تا زمان «دولت و انقلاب» لنین، مارکسیستها اکثرا کتاب «جنگ داخلی در فرانسه» مارکس
را به دست فراموشی سپرده بودند، همان کتابی که مارکس در آن به تحلیل دستاوردهای کمون میپرداخت و دموکراسی تودهای آن و تصرف چند کارخانه به دست کارگران را شکل سیاسی غیردولتی نامید که تحت آن رهایی طبقه کارگر میتوانست تحقق یابد. بنابراین مسئله کلیدی نزد مارکس و لنین نابودی دولت است که مبنای غلبه بر مناسبات سرمایه است.
(از آنجا که در یکی از سوالات قبلی نام هگل به میان آمد، مایلم متذکر شوم که لنین در گرماگرم بازاندیشیاش در مارکسیسم در مورد مسائلی چون جنگ و امپریالیسم، نژاد و طبقه، و دولت و انقلاب، مشغول مطالعه «علم منطق» هگل بود. همانطور که در کتابم در مورد لنین و هگل نشان میدهم، در واقع این مطالعهاش در 1914-1915 بود که بنیان فلسفی و دیالکتیکی نوآوریهایش را در مورد مسائلی نظیر امپریالیسم، جنگ، دولت و انقلاب شکل داد.)
البته لنین خیلی زود اجازه داد تا در دوره مداخله امپریالیستی و جنگ داخلی شوراهای کارگری تحلیل رفته و از بین بروند و بیتردید در تأسیس یک دولت متمرکز و بوروکراتیک نقش داشت. اما هنگامی که در 1922 در شرف مرگ بود، خطرات دولت جدید را که رفتهرفته اقلیتهای ملی را نادیده میگرفت گوشزد کرد و خواستار کنارگذاشتن استالین از دبیر کلی حزب کمونیست شد. حتی تروتسکی هم به این هشدار توجه نکرد تا آنکه دیگر خیلی دیر شده بود و آن را اولینبار بعد از آنکه استالین قدرت را به دست گرفته بود اعلام کرد.
در مورد مفهوم حزب پیشتاز لنین که به نظرم سؤال شما به آن اشاره داشت باید گفت که این مفهوم اولینبار بسیار قبلتر صورتبندی شد، یعنی در 1902 و در زمانی که او هنوز انقلاب را تصرف دولت موجود قلمداد میکرد و در مورد امپریالیسم مطلبی ننوشته بود. همانطور که دونایفسکایا در کتاب «مارکسیسم و آزادی» نشان میدهد، به نظر میرسید که خود لنین هم برخی جنبههای حزب پیشتاز را در انقلاب 1905 و مطمئنا در 1917 رد کرد، یعنی آن زمان که اعلام کرد کارگران عادی از اعضای حزب و قطعا از رهبری حزب بلشویک انقلابیترند. این زمانی بود که تلاش میکرد بر بیمیلی همیارانش، اگر نگوییم مخالفت صریحشان، با یک انقلاب ضدسرمایهدارانه دوم فائق آید، همان که امروزه انقلاب اکتبر مینامیم. در عین حال لنین هیچگاه به طور کامل از مفهوم حزب پیشتاز دست نکشید و وقتی بلشویکها در قدرت بودند و با جنگی داخلی مواجه شدند، این حزب با شدت و حدت بازگشت. این همان خطی بود که استالین و یارانش دنبال کردند و با تحریفش آن را بدل به چیزی حقیقتا نخبهگرا و دست آخر تمامیتخواه کردند.
پس از 1917 و سپس ناکامیهای غریب انقلاب فرهنگی در چین، ظاهرا قرن انقلاب به پایان رسیده. امروزه با خود مفهوم انقلاب چه باید کرد؟
مسلما در سالهای اخیر شاهد وقوع چند انقلاب بودیم، مثلا در مصر و تونس. به علاوه این انقلابها الهامبخش چند جنبش در سرتاسر جهان شدند، از جنبش اشغال وال استریت گرفته تا کارزارهای برنی سندرز، جرمی کوربن و ژان لوک ملانشون. بنابراین به گمانم واقعیت و مفهوم انقلاب امروزه بسیار زنده است، حتی اگر انقلابها و جنبشهای جدید مستقیما در مسیر ضدسرمایهداری که بلشویکها در 1917 مدافعش بودند حرکت نمیکنند. برای مدتی در پسرویهای دهههای 1980 و 1990، روشنفکران اغلب اصرار داشتند که هر نوع انقلابی ریسکی بسیار خطرناک است، زیرا انقلاب پیشبینیناپذیر و مخرب است. در نسخههای شدیدا ضدمارکسیستی این نظر، انقلاب مساوی با گولاگ بود. چنین دیدگاههایی را میتوانستیم نزد لیبرالهای معمولی، هابرماس و پیروانش، و پساساختارگرایان ببینیم. این نوع اظهارات اغلب با این تصور مسئلهدار همراه بود که تغییر واقعی به صورت محلی و جزئی (particular) صورت میگیرد، نه جهانی و «تمامیتگرا» (totalizing). این نوع تفکر در قرن بیستویکم رو به افول گذاشته است، به خصوص از زمان بحران عظیم اقتصادی، و روشنفکران انتقادی و چپگرایان بار دیگر نظام سرمایهداری جهانی
را نشانه رفتهاند. بخشی از اهمیت بیش از پیش بازنگری در میراث 1917 نیز از همین روست، یعنی همان جدیترین و وسیعترین تلاش تا امروز برای برچیدن این نظام.
پروژه رهاییبخش قرن بیستم تحت نام «سوسیالیسم» به مرحله عمل درآمد و مفهوم «دیکتاتوری پرولتاریا» شکل سیاسی آن بود. از دید شما آیا «بازگشتی» به سوسیالیسم وجود دارد یا میتواند وجود داشته باشد، یا پروژه رهاییبخش قرن بیستویکم باید در پی فرا رفتن از هم سوسیالیسم باشد و هم سرمایهداری، یعنی آیا در عوض باید در ماهیت و شکلش کمونیست باشد (یا نه)؟
به گمانم تصور مارکس از کمونیسم به عنوان جامعهای که از مناسبات سرمایه میگسلد و مبنای خود را بر کار در انجمنهای آزاد به شکلی غیردولتی میگذارد امروزه حتی مناسبت بیشتری دارد تا زمانی که مارکس در موردش در بخش فتیشیسم کالایی «سرمایه» و «نقد برنامه گوتا» مینوشت. اخیرا پیتر هودیس و پارش شاتوپادهیای (Paresh Chattopadhyay) به نظرم به درستی استدلال کردهاند که بدون نگاه به سرمایهداری از نظرگاه یک جامعه کمونیستی نوین در آینده نمیتوان درک درستی از نقد اقتصاد سیاسی مارکس داشت.
اگر منظور از سوسیالیسم میراث مارکس است و از آنِ خود سازی انتقادی تفکر خلاقترین متفکران بعدی مارکسیست، آنگاه میتوانم بگویم که نباید واژه سوسیالیسم را کنار بگذاریم. اما قبول دارم که باید ورای سوسیالیسم و سرمایهداری برویم، اگر منظور از سوسیالیسم یکی از دو شکل سوسیالیسم دولتی است که در قرن بیستم بر نظریه و عمل چپ سیطره داشت: یعنی کمونیسم استالینی و مائوئیستی یا سوسیال دموکراسی رفرمیستی.
همانگونه که ساموئل فاربر [تحلیلگر کوبایی] چند سال پیش در نقد خود از منظر چپ نشان داد، برداشت لنین از سرنگونی دولت و جایگزینی آن با شوراهای کارگران، دهقانان و سربازان از پایین به بالا مدت چندانی پس از انقلاب 1917 دوام نیاورد و اجرائی نشد. اما روسیه جامعهای بود از نظر تکنولوژیکی توسعهنیافته و آنچه لنین در «دولت و انقلاب» در ذهن داشت یک کشور پیشرفته سرمایهداری مثل آلمان بود یا دستکم روسیهای انقلابی که در پیوند با آلمانی انقلابی قرار داشت و از آن کمک میگرفت. برخی از این ویژگیها، مثلا شوراهای کارگران و سربازان، رفتهرفته در دوره غلیان انقلابی 1918-1919 در آلمان در حال شکلگیری بود. برخی از این تحولات تحت رهبری لوکزامبورگ بود، اما قتل فجیع او موجب پایان سریع این اقدامات شد. ناکامی انقلاب آلمان روسیه را منزوی کرد و راه را برای استالینیسم و تصور شدیدا مشکلدار آن از «سوسیالیسم در یک کشور» هموار کرد، برداشتی کاملا مغایر با مارکس، لنین، لوکزامبورگ یا تروتسکی، اما تصور ایدئولوژیکی مناسبی برای نظام سرمایهدارانه دولتی جدید روسیه. امروزه برای حرکت به سوی کمونیسم واقعی و انقلابی باید تحلیل انتقادی متقنی از کل
این میراث نظری و عملی انجام دهیم، از مارکس گرفته تا 1917 تا به امروز. در این کار نیازمند آنیم که فقط بر ضدیت با سرمایهداری متمرکز نشویم، بلکه تصوری از یک جامعه جدید انسانی ورای سرمایهداری در ذهن مجسم کنیم. و برای این کار هیچ نقطه شروعی بهتر از خود نوشتههای مارکس نیست.
پینوشت:
1. C.L.R. James: تاریخنگار سوسیالیست و از پیشگامان مطالعات پسااستعماری. م
2. Raya Dunayevskaya: اولین مترجم انگلیسی «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی 1844» مارکس و از بنیانگذاران فلسفه اومانیسم مارکسیستی در آمریکا. دو کتاب «فلسفه و انقلاب» و «مارکسیسم و آزادی» از او با ترجمه حسن مرتضوی و فریدا آفاری به فارسی منتشر شده است. م