|

عصر چریک‌ها: گفت‌وگوی احمد غلامی با محمد اعظمی

چریک کوه‌های لرستان

پیش از انقلاب و در جریان مبارزات سیاسی و چریکی، دو رویکرد عمده وجود داشت؛ برخی به مبارزه شهری باور داشتند وگروه‌هایی نیز به آغاز مبارزه از روستا قائل بودند. گروه محمد اعظمی که در لرستان شکل گرفته بود، به دلیل شرایط جغرافیایی و فرهنگی، زمینه مناسب برای مبارزه را در اطراف خرم‌آباد و بروجرد دنبال می‌کرد‌. گروهی از طرف دکتر هوشنگ اعظمی به کوه‌های لرستان می‌روند تا شرایط مساعدی برای عده‌ای از افراد گروه جزنی که تصمیم داشتند از زندان بگریزند، مهیا کنند.

احمد غلامی نویسنده و روزنامه‌نگار

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

پیش از انقلاب و در جریان مبارزات سیاسی و چریکی، دو رویکرد عمده وجود داشت؛ برخی به مبارزه شهری باور داشتند وگروه‌هایی نیز به آغاز مبارزه از روستا قائل بودند. گروه محمد اعظمی که در لرستان شکل گرفته بود، به دلیل شرایط جغرافیایی و فرهنگی، زمینه مناسب برای مبارزه را در اطراف خرم‌آباد و بروجرد دنبال می‌کرد‌. گروهی از طرف دکتر هوشنگ اعظمی به کوه‌های لرستان می‌روند تا شرایط مساعدی برای عده‌ای از افراد گروه جزنی که تصمیم داشتند از زندان بگریزند، مهیا کنند. هدف دیگر این گروه در کوهستان ادامه مبارزه بود. البته گروه جزنی موفق به فرار نشدند و برنامه چریک‌های کوهستان معطل و ناکام ماند. دکتر اعظمی، چهره شاخص این گروه که در میان مردم لرستان بسیار محبوب بود، این مبارزه را تا پایان زندگی‌اش ادامه داد. گروه اعظمی در دوران خودش، جریانی مؤثر در مبارزات چریکی بود که بسیاری از آنان با گروه جزنی در تهران در ارتباط بودند. محمد اعظمی یکی از آنها‌ست که با چریک‌های فدایی نیز در ارتباط بود و در زندان از طیف آنان به شمار می‌رفت. او در این گفت‌وگو از گروه اعظمی و هراسی که این گروه در ساواک ایجاد کرد و نیز از مرگ مبهم دکتر اعظمی‌ و تجربیاتش از دوران زندان و شکنجه گفته است.

 

 چطور شد که به کارهای مبارزات سیاسی متمایل شدید و انگیزه‌تان از قدم‌گذاشتن در این راه چه بود؟

من در خانواده متوسطی که پدر و مادرم ملک داشتند، متولد شدم و پرورش یافتم. با درآمد این املاک افرادی نظیر خانواده من می‌توانستند زندگی متوسطی داشته باشند، پدرم اما دنبال کار شغلی بود. در اداره راه لرستان که در آن زمان فرمانداری کل بود، استخدام شد و معاون اداره بود. بعدا هم در خوزستان در همین چارچوب در کار شغلی خودش فعالیتش را ادامه داد. پدر و مادری داشتم که بسیار مهربان بودند، کمک و همیاری به دیگران برایشان بسیار ارزشمند بود و به همین خاطر معمولا به دلیل کانون گرمی که خانواده‌مان تلاش می‌کردند برای ما به وجود بیاورند، در خانه ما در هر وعده ممکن بود دو برابر جمعیت ‌ما افراد دیگر جمع می‌شدند و مناسباتی با هم داشتیم. شاید همین زندگی جمعی ما را کمتر متوجه خودمان می‌کرد و مجبور بودیم به خاطر حفظ مناسبات با هم روابطی برای بهبود رابطه‌مان تنظیم کنیم. پدر پدرم و پدر مادرم توسط رضا‌شاه اعدام شده بودند. پدر و مادرم (پرویز و سلطنت اعظمی) فامیل بودند و اساسا پنج پشت پدری و مادری من، هیچ‌کدام به مرگ طبیعی فوت نکرده بودند. به همین خاطر ناخواسته یک روحیه ضد سلطنتی در خانواده ما و در تمام ایل و فامیل حاکم بود. پدرم علی‌رغم اینکه خیلی دوست داشت ما تحصیل کنیم و می‌گفت باید درس بخوانید، موقعیتی به دست بیاورید و از طریق آن موقعیت به مردم خدمت کنید، مخالفت با شاه و سیستم سلطنت به قول معروف در خونش وجود داشت. یادم می‌آید حتی وقتی می‌دید کتاب‌هایی دست ما است که مستقیما با درسمان ارتباطی ندارد و خوشش نمی‌آمد، اما گاهی که اشعاری زمزمه می‌کرد در همین مایه‌ها بود؛ یکی از شعرهایی که بعد از گذشت 60 سال در خاطرم مانده این بود: «پدر کشتی و تخم کین کاشتی/ پدرکشته را کی بود آشتی». البته موقعی که این شعرها را می‌خواند نمی‌دانست که ممکن است این اشعار در ما هم اثراتی به جا بگذارد. در خانواده ما پنج دختر و پنج پسر بودند و اضافه بر اینها، دو خواهر و برادر داشتیم که خواهر و برادر واقعی نبودند (هوشنگ اعظمی و خواهرش منیر) اما به ما خیلی نزدیک بودند. یادم است وقتی اوایل دبیرستان بودم، هوشنگ اعظمی دوره پزشکی‌اش را در دانشگاه اصفهان می‌گذراند. موقع فراغتش که به لرستان می‌آمد بیشتر اوقاتش را پیش ما بود. صحبت‌هایش هم بیشتر در مورد بی‌عدالتی‌ها، وضعیت جامعه، تبعیض‌ها و نارضایتی از این مسائل بود. کتاب‌هایی را هم برای خواندن به ما معرفی می‌کرد. البته برخی از این کتاب‌ها را که می‌خواندم برای من خیلی سنگین بود. یادم است «نان و شراب» را به من داده بود که کتابی ایتالیایی و برخی اسامی سه‌بخشی بود و اوایل که کتاب را می‌خواندم نمی‌فهمیدم. اعظمی که پیش ما بود، دوستانش هم می‌آمدند. یکی از دوستان دکتر اعظمی به نام غلامرضا اشترانی دبیر دبیرستان و انسان بسیار فرهیخته‌ای بود که زندگی‌اش را وقف این کرده بود که جوانان مطالعه کنند، بفهمند دنیا دست کیست و واقعا انرژی می‌گذاشت. ساواک او را به خاطر این تفکرات و کارهایش اذیت می‌کرد. زمانی که دکتر اعظمی به اصفهان می‌رفت، او با خانواده ما رفت‌وآمد داشت و به ما کتاب‌هایی می‌داد که برای من خیلی خوب بود. مثلا کتاب «مادر» ماکسیم گورکی را که به ما داد، هیجانی در من ایجاد کرد. با اینکه مثلا می‌خواندیم که در روسیه آن زمان فلان کارگر روی میز می‌رفت و سخنرانی می‌کرد و می‌دیدم با جامعه ما همخوانی ندارد، اما آن‌قدر در من هیجان به وجود می‌آورد که بعد از خواندن می‌خواستم به خیابان بروم و علیه حکومت شعار بدهم. جدای از آن، برنامه‌های کوه می‌گذاشت و با ما از آمریکا و امپریالیسم صحبت می‌کرد. مجموعه این‌ها ما را به سمت گروه دکتر اعظمی و فعالیت علیه رژیم شاه کشاند. البته این را هم بگویم که در محیط بروجرد فقر زیادی در روستاها بود که باعث می‌شد مخالفت ما با حکومت سویه عدالت‌طلبی به خود بگیرد و ما آن زمان عدالت‌طلبی را در چپ و فعالیت چریکی می‌دیدیم. به همین خاطر به جریان گروه دکتر اعظمی یا گروه لرستان جذب شدیم.

 وقتی در مورد گروه اعظمی صحبت می‌کنیم، یک گروه بسیار مبارز و شجاعی را به یاد می‌آوریم که چهره محبوبی مثل دکتر هوشنگ اعظمی در رأس این گروه قرار دارد، همچنین شما و برادرتان فریدون اعظمی. گروه اعظمی در گروه‌بندی‌های سیاسی در کدام گروه جای می‌گیرد؟

گروه اعظمی از ابتدای کار یک گروه مستقل نبود. این گروه از طریق اسماعیل احمدپور که بعدها دکترای اقتصاد گرفت، با بیژن جزنی ارتباط داشت. اسماعیل احمدپور هم‌دانشکده‌ای بیژن جزنی بود و از این طریق با ضیاظریفی و شخصی به نام عباسعلی شهریاری که آن زمان فکر می‌کردند مبارز است رابطه داشت. گروه جزنی آن دوره می‌خواست دو کانون به وجود بیاورد: یک کانون پارتیزانی در لرستان و یک کانون پارتیزانی در شمال. ولی گروه جزنی سال 1346 ضربه می‌خورد و عملا گروه اعظمی بعد از آن خودش به‌شکلی مستقل می‌شود و ارتباطی با گروه جزنی که در زندان بودند نداشت. ولی زمانی که گروه جزنی ضربه خورد با وجود ارتباطی که با گروه اعظمی داشتند، به این گروه آسیب نمی‌رسد و ساواک آنها را دستگیر نمی‌کند.

 برای ادامه بحث لازم است بیشتر در مورد هوشنگ اعظمی اطلاع داشته باشیم. شنیده‌ام که هوشنگ اعظمی در لرستان طبیب و چهره بسیار محبوبی بوده که گویا بسیاری از بیماران را رایگان معالجه می‌کردند.

بله، هوشنگ اعظمی یک چهره مردمی بود و تمام همّ ‌و غمش این بود که مردم وضعیت خوبی داشته باشند. خودش از خانواده‌ای از ایل بیرانوند بود که بزرگ‌ترین ایل در لرستان است. رابطه‌ ایلیات با هم فامیل‌یار است که همه همدیگر را حمایت می‌کنند. به همین دلیل دکتر اعظمی امتیاز مثبتی داشت. علاوه بر آن پدرش مرتضی اعظمی، فرد خوشنامی بود و همین هم امتیاز مثبتی برای دکتر اعظمی بود. اضافه بر آن، دکتر اعظمی وقتی بیماران را معاینه می‌کرد، بسیار مراقب بود که برای آنها مشکلی پیش نیاید و داروهایشان را به‌خوبی استفاده کنند و از کسانی که نداشتند ویزیت نمی‌گرفت. من در دوره‌هایی در مطب ایشان کار می‌کردم و شاهد بودم که بیماران را به داروخانه می‌فرستاد، در داروخانه حسابی داشت که به حساب دکتر به بیماران رسیدگی می‌شد. شخصیتی بود که در مراسم عزاداری‌ها و عروسی‌ها شرکت می‌کرد و نقش بسیار مثبتی در اذهان مردم لرستان داشت.

 نحوه جان‌باختن دکتر هوشنگ اعظمی گویا همچنان محل بحث است. در این باره بگویید.

اجازه دهید در مورد گروه دکتر اعظمی بیشتر توضیح بدهم. ویژگی گروه اعظمی این بود که در لرستان بودند و نیروهایشان همه لر بودند. افراد تحصیل‌کرده و خوشنامی مثل دکتر اسماعیل احمدپور که دکترای اقتصاد داشت. دکتر هوشنگ اعظمی که پزشک بود. دکتر اسماعیل عالیخانی دندانپزشک بود و خیلی رابطه خوبی با مردم داشت. چندین دبیر دبیرستان هم عضو گروه بودند. آقای اشترانی، علی‌محمد احمدی و تعداد زیادی دانشجو مثل بهرام طاهرزاده، هیبت معینی، فریدون اعظمی، سیاوش اعظمی، کوروش اعظمی، خود من و تعداد دیگری هم بودیم. اما این گروه چه می‌گفتند و هدف این گروه چه بود؟ واقعیت این است که این گروه می‌خواستند مردم سعادتمند شوند. این گروه واقعا سعادت مردم را می‌خواستند و علیه استبداد حاکم بودند؛ علیه تبعیض، نابرابری زن و مرد، نابرابری ملیت‌ها و تبعیض مذهبی بودند. می‌خواستند مردم نان و مسکن داشته باشند؛ می‌خواستند بهداشت برای همه باشد، آموزش در مراحلی رایگان باشد. این خواسته‌ها خیلی آرمانی بود، اما خواست این گروه بود، هرچند ممکن است اجرا و عمل کردن به آن در هر حکومتی با مشکلاتی روبه‌رو شود، ولی این‌ها به طور واقع خواسته‌های گروه بود. من از زبان آنها و در آن دوره صحبت می‌کنم، نمی‌خواهم تحلیل‌های امروز خودم را اضافه کنم. آن موقع صحبت این بود که چطور می‌توان این اهداف را تأمین کرد. برای این منظور باید آزادی و تشکل‌ها و احزاب سیاسی باشد که بتوان این ایده‌ها را بین مردم برد، به نیرو تبدیل کرد و اجرایی‌اش کرد. اگر هم لازم است حکومت را تغییر دهند. می‌گفتند این حکومت که اجازه نمی‌دهد کسی نفس بکشد و تشکلی وجود داشته باشد. تا صحبتی می‌شود سرکوب و زندان می‌کنند، علیل می‌کنند و هر بلایی سر فعالین سیاسی می‌آورند. بنابراین راه را در این دیدند که مبارزه باید به صورت پارتیزانی مسلحانه باشد که قدرت بسیج‌کردن دارد و امکان ضربه‌خوردن کم ‌شود. می‌خواستند کانون‌ها را در لرستان به وجود بیاورند و همزمان هسته‌هایی در شهرها برای تبلیغات، تدارکات، تأمین مالی و تأمین نیروی انسانی ایجاد کنند، که این دو با هم در پیوند بودند. با این شکلِ مبارزه، گروه اعظمی آن زمان چون فکر می‌کرد منبع قدرت و ثروت ایرانِ آن زمان در روستا است، مبارزه را در روستا مطرح می‌کردند. در حالی که بعضی از طیف‌ها شکل گرفتند که تأکیدشان بر شهر بود و مناسبات را در تضاد بین شهر و روستا، سرمایه‌داری و کارگر می‌دانستند و به این خاطر می‌گفتند باید از شهرها شروع کنیم. می‌خواستند این را متحقق کنند، قرار هم گذاشتند، منتها دستگیری‌ها پیش آمد. در دوره اول که گروه جزنی را دستگیر کردند، گروه دکتر اعظمی را نگرفتند. شاید تاریخ‌ها دقت نداشته باشد، اما خاطرم است 5 مرداد یا 5 تیر 1349 قرار بود در لرستان مبارزه مسلحانه در کوه شروع شود و قرار هم تنظیم شده بود. اوایل فروردین پس از قراری که با شهریاری اجرا شد، دو نیروی اصلی گروه اعظمی یعنی دکتر اعظمی و دکتر احمدپور دستگیر شدند و به این ترتیب برنامه‌شان عقب افتاد. شهریاری نقش کلیدی در ضربه به نیروهای سیاسی داشت.

 زمانی که شهریاری در سازمان نفوذ می‌کند گروه جزنی بیشترین ضربه را می‌خورند. شهریاری چطور و از چه طریقی وارد سازمان شد و چطور جلب اعتماد کرد و چرا گروه اعظمی در این ماجرا کمتر آسیب دید؟

زمانی که گروه جزنی را دستگیر کردند، شهریاری یک فعال کارگری ناشناخته بود که با حزب توده فعالیت می‌کرد و تشکیلات حزب توده تقریبا در دست او بود. آن زمان کسانی که فعال بودند با هم روابطی برقرار می‌کردند. نمی‌دانم به چه دلیلی شهریاری با حسن ضیاظریفی که عنصر کلیدی گروه جزنی بود، رابطه گرفت و از این طریق احمدپور هم با شهریاری آشنا شد. سال 1346 که به گروه جزنی ضربه زدند، چون نه ظریفی و نه جزنی چیزی درباره احمدپور نگفتند، ساواک اگر او را می‌گرفت، می‌فهمیدند که فرد دیگری احمدپور را لو داده است. سال 1346 هنوز دست شهریاری رو نشده بود و برای ساواک اهمیت داشت. به همین خاطر برای اینکه بتوانند برنامه‌های بعدی را با شهریاری پیش ببرند، گروه اعظمی را ساکت گذاشتند و وارد نشدند. البته ممکن است در مورد ابعاد کارهایی که در این زمینه شده اطلاعی نداشتند، ولی گروه اعظمی را اصلا دست نزدند. اواخر 1348 از بالا تصمیم گرفتند که یک نفر را برای تأمین سلاح‌های بیشتر به عراق بفرستند. با من و هیبت معینی مطرح کردند که هیبت به عراق برود و برای رفتن او قراری وجود دارد که در خرمشهر باید اجرا می‌شد و کسی که سر قرار می‌آمد هیبت را به عراق می‌برد. به من هم مأموریت دادند که با هیبت بروم و مراقب باشم که آیا هیبت سالم رد می‌شود یا اتفاقی برایش می‌افتد. ما اوایل فروردین سال 1349 به خرمشهر رفتیم و هیبت سر قرار رفت و آقای شهریاری را دید. من هم در فاصله دور بدون اینکه هیچ رابطه‌ای با هم داشته باشیم، محیط را زیر نظر داشتم و اواخر قرار احساس کردم که فضا مشکوک است. پولی داده بودند که به دینار عراقی تبدیل کنند که فردا به عراق برود و ما به اهواز برگشتیم. چون در بین راه صحبت کردیم و به این رابطه مشکوک شدیم، حساسیتمان بالا رفت. زمانی که هیبت سر قرار می‌رفت و من محیط را با فاصله چک می‌کردم و قرار بود به هم دسترسی داشته باشیم و علامت بدهیم؛ فضا را خیلی پلیسی دیدم. قبل از اینکه شهریاری بیاید علامت دادم و فرار کردیم. آنجا بازار خرمشهر و اروندرود بود که قایق موتوری داشتند و چون به منطقه خیلی آشنا بودیم، عین فیلم‌های جنگی و جیمز باندی، ساواکی‌ها دنبال ما بودند و ما از کوچه پس‌کوچه‌ها توانستیم فرار کنیم. البته بعدا فهمیدیم که ساواک دنبال ما بوده و هیچ خبر نداشتیم. بلافاصله برگشتیم. به دکتر اعظمی که گفتیم گفت شما ترسیدید. آن موقع می‌گفتند گروه‌های چریکی ممکن است دچار خیال شوند و فکر کنند تعقیب می‌شوند. خلاصه به ما گفت ترسیدید. اما بعد از این دکتر دستگیر شد و ساواک طوری پیچیده عمل کرد که اطلاعاتی را که شهریاری از احمدپور گرفته بود، از زبان احمدپور به دکتر اعظمی گفتند و دکتر فکر می‌کرد احمدپور با ساواک همکاری کرده و اطلاعات داده است. دکتر بعد از دستگیری‌اش به من گفت ساواک خیلی قدرت بالایی دارد، نفوذ دارد، نیرو دارد و باید خیلی احتیاط کنیم، روابط‌مان را قطع کنیم، تا پس از دوره‌ای که کمی آرام‌تر شد به شکل دیگری مبارزه را پیش ببریم. به هر حال ساواک برایش خیلی نیرومند شد. دکتر هیچ‌وقت نفهمید عنصر نفوذی شهریاری است. به خاطر اهمیت شهریاری بود که در دوره اول او را لو ندادند. شهریاری هم به حزب توده ضربه زد و هم با گروه جزنی رابطه داشت و لطمه زد؛ هم گروهی را که به گروه فلسطین معروف بود لو داد. در آخر هم که خود ما که کم مانده بود به دام بیفتیم، ولی توانستیم فرار کنیم. این وضعیت گروه اعظمی بود. اما زمانی که دکتر از زندان بیرون آمد، فعالیت گسترده‌ای نداشت و خیلی محدود کارهایی می‌کرد، تا دوره بعد که دوباره به کوه رفت.

 زمانی که به خرمشهر رفتید با احمدپور بودید؟

‌نه، آقای احمدپور قرار را هماهنگ کرده بود. دکتر به ما گفته بود و بعدا فهمیدیم که قرار از طریق احمدپور داده شده، چون شهریاری گفته بود امکاناتی برای خارج‌شدن دارم. هیبت معینی قرار بود برود و من هم همراهی‌اش کنم و با فاصله مراقب بودم.

 اسم گروه شما ابتدا «آرمان خلق» بود؟

آرمان خلق، گروه دیگری بود. تعدادی بودند که پنج، شش نفرشان اعدام شدند که بهرام طاهرزاده، کتیرایی، مدنی، کریمی‌ که دو برادر بودند و تعداد کمی هم بودند که با اینها رابطه داشتند. این گروه مستقل بود. بهرام طاهرزاده ابتدا در دوره اول به گروه اعظمی وصل بود و بعدا که به تهران آمد، با برخی از بچه‌ها آشنا شد که همه بروجردی بودند و در زمان تحصیل تحت تأثیر غلامرضا آشتیانی دبیر خوشنام و مردمی بروجرد بودند. ولی خودشان با هم رابطه ایجاد کردند و رابطه بهرام طاهرزاده با گروه اعظمی و دکتر قطع شد و خودشان گروه مستقلی داشتند. بنابراین گروه آرمان خلق با گروه اعظمی، ارتباطی نداشتند.

 زمانی که گروه اعظمی ضربه خورد، چه کسانی دستگیر و چه کسانی شکنجه شدند؟ از آن فضا برای ما تعریف کنید.

دستگیری در لرستان خیلی وسیع بود. مقدمه‌ای بگویم و بعد جریان دستگیری‌ها را تعریف کنم. عده خاصی از گروه اعظمی درگیر این بودند که در کوه مخفیگاه بکنند و مواد در جاهای مختلف بگذارند تا وقتی تحرک دارند و به پناهگاه‌ها می‌روند امکانات پزشکی و غیره داشته باشند. همه گروه از جمله من، آموزش پزشکی هم داشتیم که اگر زخمی شدیم بتوانیم درمان کنیم. اما با عده کمی که به دکتر نزدیک بودند این کار انجام می‌شد. در آن دوره تفاوتی هم بین ما شکل گرفته بود؛ بخشی از ما که با گروه دکتر اعظمی بودیم از جمله هیبت معینی، فریدون اعظمی، توکل اسدیان و من، به مشی چریک شهری گرایش پیدا کردیم. دکتر خیلی روی این جمع حساب می‌کرد، چون آن دوره این افراد جزو افراد بامطالعه گروه اعظمی بودند. بخشی از نیروها از جمله فریدون اعظمی و هیبت معینی در زندان بودند. در این دوره محمود خرم‌آبادی که ارتباطی داشت و ضربه می‌خورد همراه با پسرعمویش به خانه تیمی می‌روند. ساواک تیراندازی می‌کند، مجتبی خرم‌آبادی جان می‌بازد و محمود فرار می‌کند. محمود خرم‌آبادی به لرستان می‌رود و به دلایلی مجبور می‌شود به دکتر اعظمی مراجعه کند. موقعی که مراجعه می‌کند ملاحظات زیادی نمی‌کند و چون گیر می‌کند مجبور می‌شود به عده‌ای مراجعه کند و آنها می‌ترسیدند امنیت را به خطر انداخته باشد. موقعی که به دکتر اعظمی می‌رسد بعد از مدتی متوجه می‌شوند اطلاعاتی به دیگران داده است. به همین دلیل برنامه‌ای را که داشتند سریع اجرا می‌کنند و قرار می‌شود عده‌ای که درگیرند به کوه بروند تا بعدا از کوه تماس بگیرند و نیرو جلب کنند و منتظر نمانند. به همین خاطر در تیر ماه این گروه 9 نفره به کوه رفتند. در اطراف کوه‌های خرم‌آباد و پلدختر بودند و یکی از این کوه‌ها به کوه‌های عراق هم وصل بود. مجبور شدند به اطراف کوه‌های بروجرد بروند و سه، چهار ماه در کوه بودند. زمانی که جابه‌جا شدند یک عده را فرستادند که در جاهای مختلف مخفی شوند، از جمله فریده کمالوند همسر دکتر اعظمی که به مشهد می‌رود و یک دوره آموزشی دارد. آنجا با یکی از پزشکان دوره پزشکی اصفهان دکتر اعظمی صحبت می‌کند و به او می‌گوید. گویا او قبلا دستگیر شده و همکاری کرده بود که سندش را هم داریم که اطلاع می‌دهد دکتر اعظمی در کوه هستند و دارند مبارزه می‌کنند. این موضوع تا آن زمان برای ساواک پنهان بود. بعد از آن، ساواک نیروی عظیمی بسیج کرد که فراتر از ابعاد این گروه بود. نیروهای نظامی فرستاد، استحکامات گذاشت، دروازه‌های شهر را بست و دستگیری‌های فوق‌‌العاده زیادی اتفاق افتاد. تیم زبده‌ای از بازجوها از تهران از جمله عضدی، رسولی، تهرانی و آرش را (که اسم‌های مستعار آنها است) همراه با تیم‌های ضربت فرستادند. شهربانی بروجرد را تخلیه کردند و مثل کمیته ضد خرابکاری زمان شاه کمیته‌ای درست کردند و در ابعاد وسیعی دستگیر کردند. از آدم‌های عادی می‌گرفتند تا کسانی که رابطه داشتند یا فعال بودند. به دلیل اینکه دکتر اعظمی که نیروی اصلی بود گیر نیفتاده بود، و اینکه می‌خواستند مقام و موقعیت خودشان را بالا ببرند و نیروهای زیادی هم بسیج کرده بودند، نمی‌توانستند اعتراف کنند این گروه آن‌قدر هم خطرناک نبوده که بتواند جامعه را تغییر دهد؛ شاید هم به حساب اینکه افراد بومی هستند و با مردم منطقه رابطه دارند و دکتر اعظمی چهره بسیار مردمی بود. من شاهد صحنه‌هایی بودم که اگر خودم نبودم فکر می‌کردم رابطه‌ دکتر با مردم غلو است. خود دکتر اعظمی هم روی این رابطه خیلی حساب می‌کرد. به همین دلیل ساواک فکر می‌کرد اگر اینها کاری کنند، در منطقه وضعیتی به وجود می‌آید که ممکن است کنترل از دستشان در برود و به همین دلیل این‌قدر نیرو گذاشتند. ساواک هم این وسط می‌خواست ارتقا مقامی بگیرد و به همین دلیل به وحشیانه‌ترین شکل شکنجه کردند. من در کتاب خودم در مورد این شکنجه‌ها نوشته‌ام و خواهرم سعیده اعظمی هم کتابی به نام «روزگار سپری‌شده» دارد که در رابطه با شکنجه‌ها و زندان زمان شاه توضیح داده و این کتاب در ایران هم منتشر شده است. البته فریده کمالوند هم قبل از این کتابی در زمینه گروه اعظمی نوشته، ولی او بیشتر ماجرای کوه را توضیح داده است. ابعاد شکنجه‌ها خیلی وسیع و محکومیت‌ها بالا بود. در این پرونده حدود 15 نفر حکم ابد گرفتند، 25 نفر بالای 10 سال و تعداد دیگر هم زندان‌های کمتری گرفتند. یعنی ابعاد دستگیری و محکومیت‌ها برای این گروه از نُرم خود ساواک هم در آن زمان بیشتر بود. درباره شکنجه‌ها بگویم که از زن بارداری که بچه‌اش در شهربانی به دنیا آمد، وحشیانه شکنجه کردند تا دختران و پسرانی که در اثر شلاق و شکنجه استخوان پایشان دیده می‌شد. واقعا از این طور کارها باید فیلم ساخته شود که باعث عبرت شود تا تکرار نشود.

 از خودتان بگویید. آن زمان چه می‌کردید و چه نقشی در گروه داشتید؟

من هم با همین گروه فعالیت می‌کردم. جزوه می‌خواندیم. کار اصلی که در رابطه با گروه اعظمی انجام دادم این بود که حدود سال 1348 بخشی از افراد بیژن جزنی که در زندان بودند نقشه فرار کشیده بودند و قرار بود بعد از فرار، آنها را به لرستان و مخفیگاهی که ما می‌ساختیم ببرند. آن موقع ما نمی‌دانستیم که قرار است آنها را به مخفیگاه در لرستان ببرند. من در تیمی بودم که مخفیگاه می‌کندیم. مخفیگاه را کندیم، اما فرار آن گروه ناموفق بود. البته به ما گفتند خطایی دیدند و گفتند احتیاج نیست این کار را کنید، شما هنوز بی‌تجربه هستید و به مسائل امنیتی توجه نمی‌کنید، به ما پولی دادند که بروید کتاب بخرید و بخوانید. من کارم را با گروه دکتر اعظمی ادامه دادم، ولی همزمان در ارتباطی قرار گرفتم که از طریق هیبت معینی با عباسعلی هوشمند رابطه داشتیم. قبل از اینکه جزوه احمدزاده «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک» تکثیر شده باشد، جزوه دست ما رسید و ما هم آن را تکثیر کردیم و اسمی رویش گذاشتیم و پخش کردیم. ما روابطی در تهران، اصفهان، لرستان و خوزستان داشتیم و فعالیت‌مان در زمینه کتاب و جزوه بود. موقعی که این جزوه رو شد، چند نفر را گرفتند. نمی‌دانم به چه دلیل از این گروه، من و فریدون اعظمی و توکل اسدیان و هیبت معینی را هم دستگیر کردند. هیبت معینی که اطلاعات بیشتری داشت خیلی شکنجه شد اما چیزی نگفت، ما هم چیزی نگفتیم و به همین خاطر بیرون آمدیم. من قصد داشتم به فلسطین بروم. مبارزه مسلحانه و پارتیزانی در کوه برای من زیر سؤال رفته بود. فکر کردم در این مدت که آنها در زندان هستند، به فلسطین بروم. به همین خاطر به بندرعباس رفتم، اما برای گرفتن حقوقی که در اداره داشتم طمع کردم، رفتم بگیرم غافل از اینکه آنها کمین کرده بودند و با رئیس بخش که صحبت می‌کردیم من را دستگیر کردند و دهانم را برای سیانور گشتند و به زندان تهران منتقل کردند.

 در کدام زندان‌ها بودید؟

دوره اول در زندان اهواز بودم، از زندان اهواز برای بازجویی به تهران منتقل شدم. از آنجا به قزل‌قلعه و اوین منتقل کردند. دور دوم در یزد دستگیر شدم و در کمیته مشترک ضد خرابکاری بازجویی شدم. بعد از آن زندان جمشیدیه بودم و به زندان قصر منتقل شدم، تا اینکه بعد از انقلاب آزاد شدم.

 در زندان شکنجه شدید؟

هم من و هم خانواده‌ام شکنجه شدیم. ما در لرستان بودیم و کمیته بروجرد را به قتلگاه تبدیل کرده بودند و زن حامله را هم شلاق می‌زدند. زمانی که در یزد دستگیر شدم، مستقیم به تهران و کمیته ضد خرابکاری منتقل شدم. آنجا سلول خالی نبود و من را پیش هیبت معینی بردند که قبلا دستگیر شده بود و نمی‌دانستند ما همدیگر را می‌شناسیم. از هیبت خبرها را پرسیدم که چه کسانی دستگیر شده‌اند، چون خودم مخفی شده بودم و ارتباطم قطع شده بود، آخرین اطلاعات را نداشتم. بعد من را برای بازجویی بردند، شش هفت نفر دیگر هم در اتاق بودند. عضدی را شناختم، آرش هم بود. وقتی بازجوی اصلی پرسید چرا دستگیر شده‌ای، گفتم فکر می‌کنم به خاطر دکتر اعظمی. یکدفعه عضدی چنان به صورت من ضربه زد که با سر به زمین خوردم، دیگر مهلت نداد و گفت ببرید بالا پیش حسینی که تربیتش کند.

من را بالا بردند، اول روی تختی گذاشتند و با شلاق به کف پاهایم زدند. اوایل شلاق‌زدن تا هفت هشت ضربه اول دچار هیجان روحی شده بودم و اصلا درد را احساس نمی‌کردم. فکر می‌کردم طناب به پاهایم می‌زنند. کم‌‌کم درد شروع شد و به مغزم کشیده شد که گفتم آقا می‌گویم. زمانی که می‌خواستند من را از اتاق شکنجه که بالا بود به طبقه پایین برگردانند دمپایی دیگر به کار دستم می‌آمد نه پایم، چون با باسن راه می‌رفتیم. تجربه دستگیری سال 1351 را داشتم و به همین خاطر دمپایی‌ها را به دست گرفتم و با دست به بازجویی آمدم. طبقه پایین که رفتم گفتند بگو. من فکر نکرده بودم، گفتم چه بگویم. گفتند تو نمی‌خواهی حرف بزنی، این را ببرید فقط بزنیدش، نمی‌خواهیم حرف بزند و چیزی بگوید. صحنه شکنجه را باید واقعا ترسیم کرد. یک دور روی آپولو زدند. «آپولو» تختی بود که ساق و استخوان بالای پا با گیره‌هایی سفت می‌شد، دو دست هم حالت کشیده با دو گیره ثابت می‌شد و یک کلاهخود روی سر قرار می‌گرفت و تا گردن می‌آمد و موقع کتک‌زدن همان صدا که در گوش می‌پیچید، خودش شکنجه بود. نمی‌دانم آنجا چقدر کتک زدند، زمان از دستم در رفته بود. بعد روی تخت دیگری بردند و فقط می‌زدند. اصلا زمان نمی‌گذشت، طوری شد که وقتی یک بازجو می‌آمد و می‌گفت دیگر نزنید، حتما حرف می‌زند، من نسبت به او احساس مثبت پیدا می‌کردم. حسینی می‌گفت نه نمی‌خواهد حرف بزند. اوایل مهر بود که هوا زود روشن می‌شد. اول صبح زدن من را شروع کردند و وقتی من را برگرداندند حدود چهار پنج عصر بود که غذای ظهر کاملا سرد شده بود. چون پنجشنبه تعطیل بود، من را فرستادند. زمانی هم که می‌خواستند من را به سلول برگردانند نگهبان شماره سلولم را پرسید که چون قبلا در سلول هیبت بودم، گفتم نمی‌دانم فکر می‌کنم سلول 16 بودم. مرا پیش هیبت بردند و برایم نوشته‌هایی می‌آوردند که بخوانم که زیر شکنجه گرفته بودند. بعد هم به خاطر اینکه پیش هیبت رفته بودم و خیلی چیزها رو شده بود، چند بار دیگر شکنجه‌‌ام کردند و چهار، پنج ماه در کمیته بودم تا به جمشیدیه و قصر رفتم.

 در زندان با چه چهره‌هایی آشنا شدید؟ از چهره‌های سیاسی که اسمشان را شنیده بودید اما آنها را ندیده بودید، چه کسانی آن زمان در زندان بودند؟

زمانی که من از جمشیدیه به زندان قصر منتقل شدم، یک عده از زندانیان را به اوین منتقل کرده بودند. سه چهار ماه قبل از من، نصف زندانیان قصر را به اوین فرستاده بودند و بخشی از زندانیان باسابقه در اوین بودند و من آنها را در زندان ندیدم. ولی نویسندگان سرشناسی مثل علی‌اشرف درویشیان و حسن حسام بودند. انزابی، کاخ‌ساز، عباس سماکار، رضا علامه‌زاده، صفر قهرمانی، عزیز یوسفی که سال‌ها زندان بود، چند نفر افسر قدیمی حزب توده که از سال 1332 دستگیر شده بودند. بقیه هم افراد جوانی مثل من بودند که در زندان بودند. در زندان کمون‌هایی بود، زندگی جمعی می‌کردیم، سعی می‌کردند زندان را به صورت جمعی اداره کنند. کارگر داشتیم که نظافت می‌کرد. آشپز داشتیم که با گوشت کمی که به ما می‌دادند با غذای زندان مخلوط می‌کردیم و یک چیزی درست می‌کردیم. پنج نفر آشپز بودند و من هم دو سال سرآشپز بودم. البته آشپزی را در زندان یاد گرفته بودم. آبگوشت درست می‌کردیم، بعد نخود را می‌کوبیدیم با تخم‌مرغ به کتلت تبدیل می‌کردیم و تنوع غذایی ایجاد می‌کردیم. البته بندی که رفتم تثبیت‌شده بود. بندها برحسب محکومیت زندانی تقسیم شده بودند. بند ما زندانیان ده سال حبس به بالا و ابد داشت و امکانات ما در دوره فشار بیشتر از بندهای دیگر بود که زندانیان کمتری داشتند. از افرادی که امروز هستند و قلم می‌زنند، بهزاد کریمی بود که آن زمان در زندان دیده بودم. اکیپی از بچه‌های لرستان و جودکی بودند که تعدادی از جوانان بروجرد مستقل از گروه اعظمی گروهی درست کرده بودند که 10، 15 نفرشان را دستگیر کرده و بعضا محکومیت‌های سنگینی به آنها داده بودند. عده‌ای هم صغر یعنی زیر هجده سال بودند.

 آیا به دلیل اینکه قومیت خاصی داشتید، لر بودید و در منطقه‌ای خاص زندگی می‌کردید، سختگیری بیشتری در بیرون و در زندان نسبت به شما صورت نمی‌گرفت؟

در بیرون چنین چیزی را حس نمی‌کردیم. به این دلیل که روابط و دوستان خودمان را داشتیم. ما دنبال کتاب و مطالعه بودیم و روابط دوستی ‌ما در دانشگاه و دبیرستان بر این اساس بود. و شاید به این خاطر که در مناسباتی که وجود داشت، بیشتر از وضعیت زندان اطلاع داشتیم مورد توجه بودیم. ولی دور اول اصلا نفهمیدیم که چطور ما را گرفتند. البته حساسیت روی ما بود. ساواک به پدر من که در خوزستان بود گفته بود بیایید همکاری کنید. پدرم گفته بود چطور همکاری کنم، من سرپرست آسفالت راه‌های خوزستان هستم و با کسی رابطه ندارم، می‌خواهم زندگی کنم و بچه‌هایم تحصیل داشته باشند. بنابراین ساواک روی ما حساسیت داشت اما در بیرون نمودی نداشت. منتها در زندان به دلیل همین پرونده خیلی ما را اذیت کردند. گروهی که دکتر اعظمی داشت و بعد هم نیروهای دیگری پیوستند، واقعا انسان‌های شریفی بودند که مشکل مالی نداشتند و دردشان درد مردم بود. بخشی از آنها در زمان شاه از بین رفتند. یکی از هم‌پرونده‌ای‌های ما که حبس ابد گرفته بود، فرج‌الله اعظمی که خان و فامیل ما بود همکاری کرده و در زندان سکته کرد، اصلا تشکیلاتی نبود. بخشی هم به مرگ طبیعی مردند. بخشی هم بعدا اعدام شدند و چند نفر هم مثل من باقی ماندیم که راوی این تاریخ باشیم.

 آقای دکتر اعظمی چطور کشته شد؟

کسی اطلاع دقیقی ندارد. اما من دو مورد مستند دارم. سال 1357 که زندان بودیم سیاوش اعظمی را که در زندان بود خواستند و به کمیته بردند. زمانی که برگشت، چیزهایی را که دیده بود برای من تعریف کرد و تأکید کرد که به هیچ‌کس نگو، چون او را تهدید به مرگ کرده بودند. تعریف می‌کرد من را به محلی بردند که چندین جسد آنجا بود و پلاستیک روی آنها بود؛ من را برای شناسایی جسد دکتر اعظمی و محمود خرم‌آبادی به آنجا بردند. در میان آن جسدها، دو نفر شبیه به دکتر اعظمی و محمود خرم‌آبادی دیده بود، اما گفت این‌طور نبود که قاطعیت داشته باشم. اما قاطعانه و عمدا به آنها گفته بود که جسد دکتر را شناسایی کرده که از تعقیب و مراقبت دست بردارند و نیرو برای دستگیری یا زدن دکتر متمرکز نکنند. پرسیدم از کجا می‌گویی که جسد دکتر نبوده؛ چند دلیل گفت که خیلی به‌جا نبود. می‌گفت جسد خیلی لاغرتر و سفید بود. گفتم خب تیر خورده، خون بدنش رفته و لاغر شده. می‌گفت مویش بلند بود، نشانه دستش را هم می‌گفت که ندیده‌ام. البته به خاطر فضای رعبی که در آنجا وجود دارد ممکن است نشانه دست را ندیده باشد. اما مورد مهم‌تر و موثق‌تر اینکه پدر دکتر اعظمی، مرتضی اعظمی لرستانی در دور اول انتخابات در جمهوری اسلامی وکیل مجلس بود و از طریق مناسباتی که داشت دنبال گرفته بود که بفهمد به سر دکتر چه آمده است. در نهایت می‌بینند که در دفتر بهشت‌زهرا 25 اردیبهشت 1355 اسم دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی ثبت شده و قبری نشان دادند و گفتند محل به خاک سپردن او است. این از نظر من مهم‌ترین دلیلی است که نشان می‌دهد دکتر کشته شده. دیگر اینکه پزشکی قانونی باید تأیید کند که جسد دکتر اعظمی بوده که اجازه دفن بدهند و برای این کار باید شناسایی شود. چون عجله داشتند، افرادی مثل سیاوش اعظمی را برای شناسایی بردند، اما دکتر اعظمی پیش از این در بروجرد، خراسان، اصفهان و تهران در زندان بوده و اثر انگشت داشت و می‌توانستند راحت بفهمند جسد ایشان است یا نه. اما این سؤال مطرح است که چرا اعلام نکرده‌اند ایشان کشته شده؛ به نظرم ساواک به دلیل اینکه مردم دکتر را دوست داشتند و با توجه به اینکه گروهش ضربه خورده بود نمی‌خواسته موضوع را دوباره زنده کند، و سکوت کرده‌اند. اما در بهشت‌زهرا نامش ثبت شده. آن دوره هم زمانی بوده که سازمان چریک‌های فدایی خلق ضربات متعددی خورد و نهایتا هم در هشتم تیر 1355 حمید اشرف و تعدادی دیگر از رهبران چریک‌های فدایی خلق کشته شدند.

 نسبت شما با سازمان چریک‌های فدایی خلق چه بود؟

ما با گروه دکتر اعظمی بودیم، با چریک‌ها ارتباط داشتیم اما عضو چریک‌ها نبودم. البته در زندان ارتباطاتی بود و همه من را در گروه چریک‌ها تقسیم‌بندی می‌کردند. اما سابقه گروه اعظمی اول با جزنی بود و بعد مستقل شد و ما در گروه اعظمی با چریک‌ها ارتباط پیدا کردیم، ولی ما قبل از اینکه با سازمان ارتباط پیدا کنیم و در سازمان چریک‌ها عضو شویم، ضربه خوردیم و سال 1351 دستگیر شدیم. بعد از آزادی هم دوباره دستگیر شدیم، بنابراین فرصت پیوستن به چریک‌ها را نداشتیم و عضو سازمان نبودم اما در زندان در این بافت معرفی شدم و با فدایی‌ها بودم.

 خواهرتان زمان شاه چطور دستگیر شد؟

در زمان شاه، تمام خانواده من را به ترتیب سن دستگیر کردند. برادر بزرگ‌ترم، فریده اعظمی که باردار بود، فرخنده اعظمی، فرشته اعظمی و من دستگیر شدیم. بعدی‌ها آن زمان کوچک بودند و پایشان به زندان نرسید. خواهر بزرگ من در گروه اعظمی فعال نبود. بیشتر مبارزه‌ با مطالعه و روشنگری را می‌پسندید. ولی رابطه عاطفی قوی‌ای بود که خیلی عمل می‌کرد. زمانی که دکتر می‌خواست به کوه برود و کمک خواسته بود، خواهرم تمام دارایی و طلاهایش را به آنها داده بود. یکی از دلایلی که گروه ما ضربه زیادی خورد این بود که افرادی که به کوه رفتند فکر نمی‌کردند زنده دستگیر شوند و روابط امنیتی بالا بود. خود من خیلی از اطلاعات را از آن گروه نمی‌دانم و بعدها تکه‌تکه کنار هم گذاشتم و فهمیدم. فکر می‌کردیم ممکن است دستگیر شویم و باید حداقل اطلاعات را داشته باشیم. دو بار که در کوه بودم، به‌رغم اینکه آن مشی را قبول نداشتم، اما نمی‌توانستم ارتباط را قطع کنم. زمانی که در کوه بودم و قبل از آن در بروجرد، سر قرار رفتم. منظورم این است که خواهرم هم این‌طور در رابطه بود. او هم در بروجرد بود که شهربانی آن قتلگاه خانواده ما شد. دست بر قضا پدران ما را در بالای همان شهربانی دار زده بودند. تعداد زیادی از خانواده ما از جمله دو خواهر دیگرم دستگیر شدند، یکی در اهواز دستگیر شد و خواهر دیگرم در دزفول دبیر بود و همسرش توکل اسدیان مهندس کشاورزی بود که دستگیر شدند. البته آنها هم در دوره گذشته با دکتر بودند و هم در این دوره قراری با دکتر اجرا کرده بودند و البته گفته بودند که به نظر ما شکل مبارزه در کوه غلط است.

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.