عصر چریکها: گفتوگوی احمد غلامی با جواد مظفر- بخش دوم *
ناگفتههایی از شورای انقلاب
بخش نخست گفتوگو با جواد مظفر درباره تجربیات دوران مبارزه سیاسی او، پیش از جنگ 12روزه منتشر شد. در این بخش به فعالیتهای مبارزاتی جواد مظفر در شیراز و پیوستن کوتاهمدت او به سازمان مجاهدین و خاطراتش از حضور در خانه تیمی پرداختیم. اینک بعد از وقفهای که ناخواسته پیش آمد، به ادامه خاطرات بعد از انقلاب جواد مظفر میپردازیم. در بخش دوم گفتوگو، او خاطراتی از دوران بعد از انقلاب بر زبان میآورد که جذاب و شنیدنی است


به گزارش گروه رسانهای شرق،
بخش نخست گفتوگو با جواد مظفر درباره تجربیات دوران مبارزه سیاسی او، پیش از جنگ 12روزه منتشر شد. در این بخش به فعالیتهای مبارزاتی جواد مظفر در شیراز و پیوستن کوتاهمدت او به سازمان مجاهدین و خاطراتش از حضور در خانه تیمی پرداختیم. اینک بعد از وقفهای که ناخواسته پیش آمد، به ادامه خاطرات بعد از انقلاب جواد مظفر میپردازیم. در بخش دوم گفتوگو، او خاطراتی از دوران بعد از انقلاب بر زبان میآورد که جذاب و شنیدنی است. خاصه روزهایی که مظفر به کمک جمعی، شورای انقلاب را برپا میکنند تا در اوضاع انقلابی سروسامانی به اوضاع بدهند؛ چراکه دولت موقت منحل شده بود و این بزرگان انقلاب و اعضای شورای انقلاب بودند که باید کارهای زمینمانده را سامان میدادند. دوره حساسی که هر اتفاقی میتوانست سرنوشت آدمها را دگرگون کند و خوشفرجامی و بداقبالی شانه به شانه هم پیش میرفتند. درباره این روزهای پرالتهاب با جواد مظفر گفتوگو کردهایم که میخوانید.
سراغ انقلاب و دوران پس از آن برویم. بعد از آنکه سفارت آمریکا تسخیر میشود، دولت موقت استعفا میدهد، سپس شورای انقلاب شکل میگیرد که به نظرم دوره مهم و پرشوری در سیاست ایران است و درمورد آن کمتر صحبت شده است. چطور شد به شورای انقلاب رفتید و دبیرخانه شورا را راهاندازی کردید؟
در سیر وقایعی که پیشتر توضیح دادم از سازمان مجاهدین جدا شدم. در اینجا در دانشگاه به شکل علنی شروع به کار کردم. با بچههای انجمن اسلامی و دانشجویان فعال دانشکده اقتصاد و علوم سیاسی ارتباط برقرار کردم و کمکم همدیگر را پیدا کردیم. در سال 1355 با آمدن جیمی کارتر، معروف شد که میگفتند زندان جیمیکراسی شده و در دانشگاه هم مرحوم دکتر منوچهر فرهنگ که مرد بزرگواری بود، رئیس دانشکده ما شد تا شرایط کمی عادی و صمیمانه شود. یادم میآید که با اصرار یک اتاق از ایشان گرفتیم و آن را به نمازخانه تبدیل کردیم. برادر من در شرکتی کار میکرد که واردکننده موکت و کاغذدیواری از خارج بود و با توجه این موضوع من یک فرش ماشینی دوازدهمتری به نمازخانه بردم و این به قالی نمازخانه تبدیل شد. در همین دوره بود که به بچههای دانشگاه وصل شدم و در درون دانشگاه فعال شدم. بعد از پیروزی انقلاب با یکی از دوستان به دانشگاه رفته بودم، مستخدم دانشگاه وقتی ما را دید به همراهم گفت این مرد انقلاب را به این دانشگاه آورد. البته این جمله کمی اغراقآمیز است؛ من بهتنهایی که این کار را نکردم. اما این تصور به وجود آمده بود، چون من چهره مشخصی داشتم و دانشجوها، بهخصوص دانشجوهای دانشگاه ملی که اکثرا از خانوادههای ثروتمند و سرشناس بودند، تعجب میکردند که یک آدم به صورت علنی در یک مجلس علیه شاه حرف بزند. آن زمان لابد میگفتند خودش ساواکی است که میتواند اینگونه حرف بزند وگرنه چطور یک نفر جرئت چنین کاری دارد. من جوان خیلی انقلابی و فعالی بودم. خاطرم هست وقتی دولت موقت استعفا داد، امام مسئولیت اداره کشور را به شورای انقلاب واگذار کرد که تا آن زمان تشکیلاتی نداشت و این دولت بود که کشور را اداره میکرد. شورای انقلاب به صورت یک مجلس بالاسری بود، به همین دلیل حتی جای ثابتی نداشتند و جلساتشان را به صورت سیار برگزار میکردند. کمااینکه مرحوم شهید مطهری هم در فخرآباد جلوی خانه مرحوم سحابی زمانی که از جلسه بیرون آمد ترور شد، چون آنجا جلسه برگزار شده بود. با استعفای دولت موقت، امام دستور داد شورای انقلاب اداره امور کشور را دست بگیرد. شهید حسن اجارهدار عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی بود که شب هفتم تیر به شهادت رسید و امروز خیابان اجارهدار در اطراف نظامآباد به نام ایشان نامگذاری شده است. عصر جمعه هجدهم آبانماه 1358، مرحوم شهید حسن اجارهدار و سیدهمایون امیرخلیلی که همکلاسیهای من بودند، به منزل ما آمدند. بین دوستان دانشگاهی شاید تنها کسی بودم که ازدواج کرده بودم و دخترم سال 1356 به دنیا آمده بود. به من گفتند باید به دبیرخانه شورای انقلاب برویم. گفتم درس من سالهاست طول کشیده و میخواهم درسم را تمام کنم. گفتند الان زمان این حرفها نیست، ما باید به داد این وضعیت برسیم. آنها عضو حزب جمهوری اسلامی بودند. اجارهدار گفت اگر خودمان دبیرخانه شورای انقلاب را به دست نگیریم، بنیصدر عوامل خودش را در شورای انقلاب میگذارد. حالا بنیصدر کارهای نبود و او هم یکی از افراد بود. ما را وادار کردند و عصر جمعه هجدهم آبانماه به مجلس سابق رفتیم که الان روبهروی دانشگاه افسری است. این مجلس سنای زمان شاه بود و آن دوره در آن مجلس، جلسات خبرگان قانون اساسی برگزار میشد. به طبقه دوم رفتیم و در اتاقها را باز کردیم. همه جا را خاک گرفته بود. شروع به جابهجاکردن و تمیزکردن میزها کردیم. مرحوم دکتر بهشتی آمد، ما را که دید خیلی خوشحال شد و حضورمان را تأیید کرد. اتاقها را سامان دادیم و میزها را جابهجا کردیم. پس از آن و در صبح شنبه نوزدهم آبانماه، دبیرخانه شورای انقلاب را راهاندازی کردیم. بین خودمان هم بحث کردیم و به نتایجی رسیدیم. به سیدهمایون امیرخلیلی که سه، چهار سال از من کوچکتر است گفتم تو ریاست دبیرخانه را به عهده بگیر و من هم مسئول روابطعمومی میشوم و به این صورت کارها را با هم تقسیم کردیم. از آنجا دبیرخانه شورای انقلاب را تشکیل دادیم و از دوستان همتیپ و همفکرمان دعوت کردیم. برخی را من آوردم، چند نفر دیگر را هم همایون از دانشگاه شریف و دانشکده فنی دعوت کرد. ناصر حیرانینوبری که بعدها سفیر ایران در شوروی شد، حاتم قادری، حسین عباسینژاد و دوستان دیگر ازجمله کسانی بودند که به آنجا دعوتشان کردیم. هرکس کار و مسئولیتی به عهده گرفت و دبیرخانه را راهاندازی کردیم. آقای بهشتی خیلی خوشحال شده بود که ما کار را دست گرفتهایم. از اینجا به بعد شبها در دبیرخانه شورای انقلاب جلساتی برگزار میشد، آرامآرام وزرا انتخاب شدند. برای مثال آقای هاشمی سرپرست وزارت کشور شد. آقای بنیصدر وزارت دارایی را بر عهده داشت. یک مدت هم دو وزارتخانه یعنی دارایی و وزارت خارجه دست بنیصدر بود. دکتر قندی را برای وزارت پست و تلگراف آوردند. به مرحوم دکتر عباس شیبانی، با اینکه پزشک عمومی بود و سالهایی را هم در زندان گذرانده بود، گفتند به وزارت کشاورزی برود. تقسیم مسئولیتها واقعا غیرجدی بود و کسی بلد نبود هیچکدام از این کارها را انجام دهد. مرحوم رضا اصفهانی هم بود که آن زمان در حسینیه ارشاد اقتصاد تدریس میکرد و خیلی تحویلش میگرفتند و یک جزوه درمورد اقتصاد هم داشت. ما چند نفر با یکی دیگر از بچهها که او هم با مجاهدین خلق همراه شد و ظاهرا در عملیات مرصاد کشته شد، همراه دکتر شیبانی به وزارت کشاورزی رفتیم که ایشان وزارتخانه را به دست بگیرد. وزارت کشاورزی طبقه نوزدهم بود. به اتاق وزیر رفتیم و دیدیم همه کف زمین نشستهاند و کسی روی صندلی ننشسته است. به نظر ما میآمد که انقلاب به معنای این کارها است. جوانی به نام حسین فاضل در شورای انقلاب بود که در سال دوم رشته کشاورزی دانشکده کرج درس میخواند. به او گفتیم تو رشته کشاورزی خواندهای، پس همراه ما بیا و به این ترتیب او معاون وزیر کشاورزی شد. میخواهم بگویم پست و سمتها اینگونه تقسیم میشد، نمونههای متعدد دیگری هم میتوانم نام ببرم. به هر حال در شورای انقلاب جلساتی تشکیل میشد و وزرا تعیین میشدند. شورای انقلاب دو مسئولیت مهم داشت؛ یکی انتخابات ریاستجمهوری بود و دیگری انتخابات مجلس. مجلس خبرگان طبقه پایین تشکیل میشد و آیتالله منتظری هم در اتاقی در همان طبقه پایین زندگی میکرد. همین الان در خیابان امام خمینی جلوی در دانشکده افسری که بروید و برای ورود به مجلس از پلهها که بالا بروید، سمت چپ اتاقی هست که وقتی شاه به سالن مجلس سنا میآمده، این اتاق برای شاه بوده و در آنجا مینشسته تا مجلس آماده شود و اعلیحضرت تشریف بیاورد. آقای منتظری این اتاق را فرش انداخته بود و همانجا زندگی میکرد، چون در تهران جایی برای زندگی نداشت. ما هم طبقه بالا کارهای شورای انقلاب را انجام میدادیم و اگر چند نمونه از اتفاقات شورای انقلاب را برایتان شرح دهم، میبینید که آدمها آن موقع مسائل را خیلی نپخته، بسیط و پیشپاافتاده میدیدند. مثلا هواپیمای مسافربری در راه مشهد سقوط کرد و مدتها جعبهسیاه هواپیما کنار اتاق من بود که تحویل آقای دکتر چمران، وزیر دفاع بدهم. این نشان میدهد که هیچکس نمیدانست چه کار باید بکند و معلوم نبود جعبهسیاه هواپیما به من چه ربطی دارد که آن را در راهروی شورایعالی انقلاب گذاشته بودند. یا در نمونهای دیگر، آقای باهنر در آن زمان آموزش و پرورش را اداره میکرد و بعدا مرحوم رجایی وزیر آموزش و پرورش شد. آقای باهنر و دیگران تصمیم گرفتند نهضت سوادآموزی راهاندازی کنند. متنی برای تأسیس نهضت سوادآموزی نوشتند و به من دادند که در قم برای دفتر امام بخوانم، چون امام هنوز در قم بود. قرار بود پس از آن امام دستور تأسیس نهضت سوادآموزی را صادر کند. این یک نمونه بارز است که این متن را امام ننوشته، آقای باهنر نوشته بود و من هم برای قم خوانده و فرستاده بودم. البته بعدا تغییراتی در آن داده شد، ولی بهعنوان بیانیه امام برای تأسیس نهضت سوادآموزی معروف شد. مرحوم دکتر ابراهیم یزدی میگفت سیاق نوشتاری امام، بیانیههای نجف است. جلسه اول نهضت سوادآموزی را آقای باهنر با چند نفر در اتاق کنار ما تشکیل داد که بحث کنند ببینند چه کار باید کنند. دوستی داشتم به نام آقای ابوالقاسمی که چند سال قبل از انقلاب سه، چهار کتاب کودک نوشته بود و کتابهایش در دفتر نشر فرهنگ اسلامی چاپ شده بود. او با من دوست بود و اول انقلاب هم به صداوسیما رفته بود و با قطبزاده به شیراز هم آمدند زمانی که من شیراز بودم. آقای ابوالقاسمی شب به دیدار من آمده بود. آقای باهنر در راهرو ما را دید و با ابوالقاسمی سلاموعلیک کرد. ابوالقاسمی هم گفت آمدهام مظفر را ببینم. آقای باهنر دستش را گرفت و به جلسه برد و بعدا آقای ابوالقاسمی معاون نهضت سوادآموزی کشور شد.
یعنی شرایط به گونهای بود که بسته به اینکه برحسب شانس از کدام راهرو رد شوید، مسئولیت و سمتی پیدا میکردید. مثلا به آقای باهنر گفتم از آبادان تماس گرفتهاند که وضعیت خراب است و درگیری است و صداوسیما مدیر میخواهد. گفت خودت میروی؟ گفتم آقا کمی صبر کنید ببینیم چه میشود. قضایا در آن دوره اینطور پیش میرفت. خاطرم است که آقای حبیبی، وزیر علوم و سخنگوی شورای انقلاب شده بود. یعنی شبها جلسه شورای انقلاب که تمام میشد، آقای حبیبی بیرون میآمد و من خبرنگارها را سامان داده بودم که آقای حبیبی بیاید و آنها سؤال کنند که در جلسه شورای انقلاب چه گذشته و آنجا خبرنگاران صداوسیما، مطبوعات، مجلات و خبرگزاریها صحبتها را ضبط میکردند. تا مدتی بعد از انقلاب همه خجالت میکشیدند بگویند که ما داریم کار میکنیم و حقوق میخواهیم چون زندگی هم داریم. برای ما زشت بود که حرفی از حقوق بزنیم. من یک فرمول حقوقی با آب و رنگ خدایی و اسلامی و اعتقادات به جهان واپسین درست کردم منتها با بنیان تفکر مارکسیستی. آن زمان همه تحت تأثیر جریان چپ بودند. دوران رشد زندگی من دوران انقلابها در سراسر جهان بود، از آمریکای لاتین گرفته تا آفریقا، خاورمیانه، الجزایر، مسئله فلسطین و به طور کلی همهجا بحث انقلاب مطرح بود. در حدی که حتی وقتی شاه میخواسته لوایح ششگانه را انجام دهد میگوید انقلاب سفید. یعنی انقلاب آنقدر عنوان رایجی بود که شاه هم برنامه لوایح ششگانه را «انقلاب سفید» نامگذاری کرد. من در آن دوره گفتم خداوند بین بندگانش تفاوت قائل نیست، حق ندارم بابت استعدادی که دارم پول بگیرم. وظیفه الهی من است که استعدادم را به جامعه پس بدهم و اگر پس ندهم خداوند در روز قیامت مؤاخذهام میکند و میگوید چرا این استعداد را از جامعه مخفی و اغماض کردی. بنابراین استعداد من باید به جامعه داده شود و قرار نیست بابتش پولی بگیرم. دوم اینکه خداوند بین بندگانش تفاوت قائل نیست و قرار نیست کسی پرتقال درجه یک بخورد و یکی درجه دو. کسی گوشت بخورد و کسی نخورد. بنابراین در معاش مردم نباید تفاوت قائل باشیم. پس حقوق را باید به اندازه نیازمان تعیین کنیم. این تئوری مارکس است که از هرکس به اندازه استعدادش، به هرکس به اندازه نیازش. در تفکرم هم این تلقی بود که کاملا یک توجیه دینی و مذهبی برایش دارم، نه اینکه واقعا فکر میکردم فکر مارکسیستی دارم. ولی دقت کنید که تفکر حاکم، تفکر چپ است. من گفتم مبنای حقوق دو هزار تومان باشد، حق همسر پانصد تومان، فرزند پانصد تومان، اجاره هم پانصد تومان. جمع که زدیم آقای همایون امیرخلیلی رئیس دبیرخانه که همسر نداشت و در خانه پدریاش زندگی میکرد حقوقش دو تومان شد. حقوق من سه تومان شد چون همسر و فرزند داشتم، ولی در خانه مصادرهای زندگی میکردیم که اجاره پرداخت نمیکردم. بالاترین حقوق دبیرخانه شورای انقلاب به آقا ایوب که آبدارچی بود تعلق گرفت که هفتهزارو پانصد تومان حقوق میگرفت. این خیلی مهم است که الان میگویم. من دانشجوی جوان ناپختهای بودم که چنین حرفی را تحت تأثیر شدید انقلابیگری و نپختگی زده بودم، اما چرا بزرگان ما این حرف را قبول داشتند. شب آقای دکتر حبیبی که وزیر علوم و تحصیلکرده فرانسه بود، از جلسه شورای انقلاب بیرون آمد که خبرنگاران سؤال کنند. در گوش من گفت مظفر ماجرای حقوق دبیرخانه شورای انقلاب چیست؟ گفتم شما از کجا خبر دارید؟ گفت امروز آقای دکتر بهشتی آمده در جلسه رؤسای دانشگاههای سراسر کشور گفته ببینید این را میگویند تحول انقلابی که جوانان عضو دبیرخانه شورای انقلاب چنین فرمول حقوقی برای خودشان تنظیم کردهاند. آقای دکتر بهشتی با آن سن و سال و تحصیلاتی که داشت چنین حرفی میزند. او اولین کسی است که در قم طلبه را وادار میکند انگلیسی بخواند. خودش در آلمان بوده و زبان آلمانی بلد بود. از سوی دیگر آقای حبیبی، تحصیلکرده فرانسه و وزیر علوم بود. برای آقای حبیبی که توضیح دادم، گفت پانصد تومان اجاره را کم حساب کردی و اگر این را هم اضافه کنی، عالی است. ببینید دیدگاه آقای بهشتی و حبیبی این بود. میخواهم بگویم که ببینید همه چطور تحت تأثیر انقلاب و افکار انقلابی بودند. موارد متعدد دیگری درباره شورای انقلاب هست که از آنها میگذرم.
درباره رابطهتان با آقای صادق قطبزاده هم توضیح دهید.
با صادق قطبزاده از زمان صداوسیما دوست بودم، او بعدا وزیر خارجه شده بود. میخواست کاندیدا شود که ما جدی نمیگرفتیم. به همین دلیل در کتاب «اولین رئیسجمهور» که گفتوگوهای ما بچههای دبیرخانه شورای انقلاب با کاندیداها است قطبزاده حضور ندارد، چون فکر نمیکردیم که میتواند در مقابل بنیصدر کاری کند. معلوم بود که زورش نمیرسد، به همین دلیل در ابتدای کتاب «اولین رئیسجمهور»، در جدولی آرای کل کشور و آرای هر نفر را آوردهام. زمانی که امام در قم بدحال شد، اعضای شورای انقلاب به قم رفته بودند که امام را به تهران منتقل کنند. یک شب برفی بود. حدود دوازده ساعت طول کشیده بود که امام را با آمبولانس از قم به تهران بیاورند و به بیمارستان قلب ببرند. شب پنجشنبه قبل از انتخابات، امام گفتند بهتر است آنان که رأی ندارند به نفع آنان که رأی دارند کنار بروند تا انشاءالله انتخاباتی پرشور داشته باشیم. با قاطعیت میگویم که رأی امام و خاندان ایشان، بنیصدر بود. و تمام نظرسنجیهای کشور نشان میداد که چه کسی رأی اول است.
بنیصدر در نظرسنجیها اول بود و تا حدی مدنی هم مطرح بود.
بله دقیقا. نگرانی ما و امام این بود که نکند مدنی رأی بیاورد. شب قبل از انتخابات این حرف امام که آنان که رأی ندارند کنار بروند چه معنایی در خود دارد؟ مرحوم شهید محلاتی به اتاق آقای بهشتی رفت و قاطعانه گفت نظر امام بنیصدر است، من در آنجا بودم. او گفت با کسانی که کاندیدا هستند صحبت کنیم که توافق کنند و کنار بروند. تماس گرفتیم، آقای حبیبی و قطبزاده آمدند و خاطرم نیست آقای سامی هم آمد یا نه. مدنی هم جزء نحله ما نبود که با او تماس بگیریم. من با آقای بنیصدر در خانه خواهرش که در شریعتی روبهروی سینما مولنرژ سابق بود تماس گرفتم. به دستیار همیشگیاش آقای مصطفی انتظاریون گفتم به جلسه بیاید و او گفت گوشی را به خود آقای بنیصدر میدهم به خودش بگو. با خودش صحبت کردم و گفتم بر اساس صحبت امام قرار است هماهنگی داشته باشیم و به جلسه تشریف بیاورید. او گفت تکلیف آقایان روشن است. امام فرموده آنان که رأی ندارند به نفع آنان که رأی دارند کنار بروند، بنابراین معلوم است که آنها باید کنار بروند. گفتم آقای بنیصدر خواهش میکنم بیایید. گفت تا ببینم. نیمساعت بعد آمد که خیلی تشکر کردم. مرحوم دکتر تکمیل همایون که تا پایان عمرش با بنیصدر یار بود میگفت یک بار که پاریس بودم بنیصدر جویای حالت بود. به هر حال در آن جلسه کسی حاضر نشد به نفع دیگری کنار برود و نتیجه این شد که چیزی نوشتند مبنی بر اینکه هر کس رأی آورد با او همکاری میکنیم. بعد از آن آقای بنیصدر در انتخابات رأی آورد. یک شب بعد از اعلام نتایج انتخابات میخواستم مطلبی را به قطبزاده بگویم که او گفت این مسائل را رها کن، فعلا بدبختی مملکت این آقا است که رأی آورده و اسلام نابود شد.
قطبزاده چه شخصیتی داشت؟
قطبزاده از نظر ظاهری مرد خوشتیپ و خوشقیافهای بود و خانمها خیلی او را میپسندیدند. از صداوسیما یک خانم منشی همیشه کنار آقای قطبزاده بود و بعد هم که سمتی نداشت این منشی مسئول دفترش بود. به طور کلی قطبزاده خیلی لوطی و دوستداشتنی بود.
اختلافش با بنیصدر سر چه چیزی بود؟
به نظرم اختلافاتشان کمی فکری و بیش از آن اختلاف منیتی بود. بنیصدر خیلی خودمحور بود. در گفتوگوی همین کتاب به او گفتم که کتاب «کیش شخصیتِ» شما شرح احوال خودتان است. او گفت این را هم جلال فارسی پشت سر من راه انداخته است. بنیصدر در سالگرد هفدهم شهریور در سال 1358 سرمقاله روزنامه «انقلاب اسلامی» را نوشت و طوری آن را تنظیم کرد که این تلقی پیش آمد که بیانیه امام را در ماجرای هفدهم شهریور 1357 بنیصدر خط داده که چه چیزی بنویسند. خیلی رندانه نوشته بود. تلفن زنگ زد و از نجف بود، حاج احمد آقا از اوضاع سؤال میکردند. برای آنان تشریح شد و سپس آن اعلامیه تاریخی صادر شد.
معنی این حرفها این است که با حرفهایی که من گفتهام اعلامیه تاریخی امام درآمده است. من این برداشت را در جلسه گفتوگویمان در شورای انقلاب به بنیصدر گفتم که خیلی ناراحت شد و گفت من اینطور نیستم که بخواهم اینطور خودم را به امام بچسبانم. اگر میخواهید بدانید که من کیستم، من بزرگترین اندیشه زمان معاصرم و کتاب «تضاد و توحیدِ» من بزرگترین اثر قرن است. این حرف بیچارهاش کرد و به گوش آقایان منتظری و بهشتی و دیگران رسید و همه دیدند که او چقدر خودمحور و خودبزرگبین است.
موضع آقای بهشتی هم مخالفت با آقای بنیصدر بود.
بله، این را میخواستم بگویم که قطبزاده لوطیمسلک بود. اولین کسی بود که خبرنگار فرانسوی را به نجف برد و آن گفتوگوی مهم با امام انجام شد و امام از آنجا در سطح جهانی مطرح شد. میدانید که من همراه آقای دعایی در بیستودوم اردیبهشت 1359 به روزنامه «اطلاعات» رفتم و معاون آقای دعایی در روزنامه «اطلاعات» بودم. یک روز که قطبزاده دیگر کارهای نبود و در خیابان قائممقام دفتری داشت من را صدا کرد. گفت اینها که علیه من این مطالب را مینویسند خیلی بیمعرفت هستند. میدانی اینها در پاریس چه کار کردند و من نجاتشان دادم. او راجع به شخصی حرف میزد که نمیخواهم آن را مطرح کنم. اما در این حد میگویم که گفت آنها کاری کرده بودند که گیر پلیس افتاده بودند و من با روابطی که داشتم نجاتشان دادم. به اعتقاد من قطبزاده خطای بزرگی کرد. احساسش این بود که انقلاب در حال منحرفشدن است و باید کاری کرد. همه اینها یکجور قدرتطلبی، خودبزرگبینی و منیت داشتند و تلقی قطبزاده این بود که باید به داد انقلاب رسید. به اعتقاد من فریبش دادند که اقرار کرد میخواستیم کودتا کنیم. من معتقدم مسئله واقعا راهحل داشت. اگر امام شخصا با قطبزاده صحبت میکرد، قطبزاده میگفت اشتباه شده و غلط کردهام و خیلی همدلانه و صمیمانه یار امام میشد. واقعا لازم نبود اعدامش کنند. ولی اوایل انقلاب بود و همه چیز با اعدام حل میشد. دلم سوخت. یادم است در چهار شهر استان فارس همراه قطبزاده بودم و جمعیت انبوهی شعار میدادند «درود هر آزاده/ بر صادق قطبزاده». جمعیت در حدی بود که نزدیک بود زیر دست و پای مردم خفه شوم. او همان کسی است که سال بعد گفتند «نفرین هر آزاده/ بر صادق قطبزاده».
بنیصدر هم همین سرنوشت را پیدا کرد. او در ابتدا معتقد بود سازمان مجاهدین دچار بیماری است، اما خودش هم سرنوشت مشابهی داشت.
بنیصدر یکی از کسانی بود که به دلیل کیش شخصیتی که داشت به طرز وحشتناکی فریب خورد و به دام باند رجوی افتاد. شعار «سپهسالار ایرانی بنیصدر/ به جبهه تو نگهبانی بنیصدر» باعث فریبش شد. به نظرم ماجرای چهاردهم اسفند 1359 در دانشگاه تهران را مجاهدین خلق ایجاد کردند. آنها بنیصدر را واقعا فریب دادند. از نظر من امام خیلی تلاش کرد بنیصدر را از چنگ باند رجوی دربیاورد، ولی تقصیر بنیصدر بود که فریب خورد. آن زمان روزنامه «انقلاب اسلامی» را ما در مؤسسه اطلاعات و در شرکت ایرانچاپ، چاپ میکردیم. دفتر مردمی ریاستجمهوری نظرسنجی میکرد، به بنیصدر میگفتند محبوبیت تو از امام بالاتر رفته است. اینها همه فریبهایی بود که در یک روز فوت شد و هوا رفت. همین که امام از بنیصدر برید، بنیصدر یکروزه هوا رفت. بیستوپنجم خرداد 1360 شعار این بود که «ملیها کوشن، تو سوراخ موشن»، قرار بود آن روز تظاهرات جبهه ملی باشد اما برعکس شد. بنیصدر اشتباه فاحشی کرد که فریب باند رجوی را خورد. در مقدمه کتاب هم نوشتهام که بنیصدر یک فرصت طلایی تاریخی را از دست ملت ایران به در برد. به این دلیل که اولا بین مردم محبوب بود و ثانیا امام پشتش بود و واقعا میتوانست رئیسجمهور موفقی شود.
آقای حسن حبیبی چقدر به بنیصدر نزدیک بود؟
آنها خیلی صمیمی بودند. ماجرا این بود که حزب جمهوری احساس کرد شکست بدی خورده است. بعد از اینکه حزب مجبور شد کاندیدایش یعنی جلال فارسی را کنار بگذارد، ناگزیر حسن حبیبی را آوردند. بنیصدر خودش را مرد 11 میلیونی میدانست، درحالیکه آقای حبیبی چهارصد هزار رأی آورد. رأی دوم مربوط به مدنی بود. حزب جمهوری احساس کرد شکست فاحشی خورده است. همه روحانیون برجسته ایران در این حزب بودند، اما از بنیصدر که یکتنه به صحنه آمده بود شکست خوردند. بنابراین چوب لای چرخ بنیصدر گذاشتند. به خاطر برهمخوردن روابط، آقای دعایی از سفارت ایران در عراق برگشت. یک شب آقای دعایی که هنوز سفیر بود، برای دیدن آقای بهشتی در شورای انقلاب به تهران آمده بود. این زمانی بود که در روزنامه «جمهوری» مینوشتند قیام مردم کربلا و نجف علیه صدام. من اولین بار آقای دعایی را آنجا دیدم. گفتم آقای دعایی چیزهایی که روزنامه «جمهوری» مینویسد چقدر صحت دارد؟ با عصبانیت گفت آقا والله دروغ است، هیچ خبری در عراق نیست. این گذشت و آقای دعایی بعد از بستهشدن سفارت ایران در عراق برگشت و پیشنهاد کردند که سرپرست روزنامه «اطلاعات» شود. در روزنامه «کیهان» آقای دکتر ابراهیم یزدی بود. آقای دعایی گفته بود من سالها خارج از ایران بودم و تیمی ندارم، با چه کسی به روزنامه بروم؟ آقای بهشتی گفته بود ما به شما نیرو میدهیم و به من گفتند همراه آقای دعایی به روزنامه «اطلاعات» بروید. آقای دعایی را دیدیم و گفت شب به خانه آقای خامنهای بیایید. منزل آقای خامنهای در خیابان ایران کنار مدرسه علویه بود. به منزلشان رفتیم. خانهای قدیمی بود و طبقه دوم، گوشه اتاق نشستیم. چند نفر از دوستان و آقای دعایی و پاسدارها هم بودند. آقای خامنهای در جلسه شورای انقلاب بود و نیامده بود. بیستویکم اردیبهشت، حکم آقای دعایی از رادیو پخش شده بود و ما با آقای دعایی صحبت کردیم که چطور وارد مؤسسه «اطلاعات» شویم. در صحبتهایمان گفتیم ما دو ساعت زودتر از شما میرویم و شرایط را فراهم میکنیم و بعد شما وارد شوید چون در مؤسسه درگیری بود. جلسه شورای انقلاب که تمام شد، آقای خامنهای وارد اتاق شد و به آقای دعایی اشاره کرد و گفت درست انتخاب کردهاید. سفره پهن کردند که شام بخوریم. تخممرغ نیمرو کردند. آن زمان در جلسه شورای انقلاب بحث با بنیصدر سر انتخاب نخستوزیر بود. ما پرسیدیم آقای بنیصدر چه میگوید. ایشان گفت بنیصدر میگوید اگر حرف دلم را میخواهید من میگویم علیرضا نوبری، که بعدا رئیس کل بانک مرکزی شد، اگر او را نمیگذارید، اجازه دهید عزتالله سحابی نخستوزیر شود. هیچ سنخیتی بین آقای رجایی و بنیصدر نبود. آقای رجایی در فاز دنیای کاملا انقلابی حزباللهیگری بود و بنیصدر در دنیای دیگری. از اول با هم بحث و اختلاف داشتند. بنیصدر به این صورت با حزب جمهوری تعارض پیدا کرد و باند رجوی از این شرایط بهرهبرداری کرد و شعار «سپهسالار ایرانی بنیصدر/ به جبهه تو نگهبانی بنیصدر» را ساختند و غائله چهاردهم اسفند 1359 در دانشگاه تهران توسط باند رجوی ایجاد شد، بنیصدر را مضمحل کردند و کاری کردند که نباید میشد.
*بخش اول گفتوگوی احمد غلامی با جواد مظفر با عنوان «از شیراز تا خانه تیمی و شورای انقلاب» در تاریخ 18 خرداد 1404 (روزنامه «شرق» شماره 5128) منتشر شده است.
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.