عصر چریکها: گفتوگوی احمد غلامی با مجید عبدالرحیمپور
چریک مسافر
با کشتهشدنِ حمید اشرف و دیگر اعضای مرکزی سازمان چریکهای فدایی خلق در تیر ماه 1355، سازمان دچار ضربه جبرانناپذیری شد. اعضای باقیمانده ناگزیر برای حفظ سازمان جلساتی ترتیب دادند، در حالی که اعضای سازمان درگیر بحثهای سرنوشتساز درباره مشی سازمان شده بودند.


به گزارش گروه رسانهای شرق،
با کشتهشدنِ حمید اشرف و دیگر اعضای مرکزی سازمان چریکهای فدایی خلق در تیر ماه 1355، سازمان دچار ضربه جبرانناپذیری شد. اعضای باقیمانده ناگزیر برای حفظ سازمان جلساتی ترتیب دادند، در حالی که اعضای سازمان درگیر بحثهای سرنوشتساز درباره مشی سازمان شده بودند. مجید عبدالرحیمپور میگوید بعد از آن ضربۀ سخت که کل رهبری سازمان از بین رفت، ارتباطات گروههای مختلف هم از دست رفت چراکه همه تیمها به مسئول شاخهها وصل بودند. مدتی بعد عدهای از اعضا ازجمله مجید عبدالرحیمپور، احمد غلامیان، حسن فرجودی و صبا بیژنزاده جلسهای اضطراری برگزار میکنند تا بهگفتۀ عبدالرحیمپور ببینند چطور سازمان را جمعوجور کنند: «در همان زمان که به فکر جمعکردن سازمان بودیم سه گرایش به وجود آمد. احتمالاً این گرایشها در زمان زندهبودن حمید اشرف هم وجود داشت اما بروز نمیکرد و در غیاب او این گرایشات عیان شد». برخی از اعضای سازمان به ایدۀ «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک» بدبین شده بودند و برخی دیگر از آن دفاع میکردند. گرایشی هم بود که به نظریات بیژن جزنی تمایل داشت. عبدالرحیمپور در این گفتوگو از مجموعۀ «عصر چریکها»، درباره آشنایی با سازمان، فعالیتهای سیاسی و چریکی خود و نیز سرنوشت سازمان بعد از حمید اشرف میگوید.
شما از جمله کسانی هستید که سابقهای طولانی در مبارزات چریکی سالهای پیش از انقلاب داشتهاید. در این گفتوگو میخواهیم درباره دوران سختی که پشت سر گذاشتید صحبت کنیم و البته بیشتر بر سال 1355 متمرکز شویم. منظورم هشتم تیرماه 1355 است که با کشتهشدن حمید اشرف سازمان فداییان خلق ضربه سختی میخورد و تنها دو سال پس از کشتهشدن اشرف انقلاب رخ میدهد. به نظر شما آیا حکومت شاه با اطلاع از اتفاقاتی که در جامعه در حال شکلگرفتن بود و میتوانست خارج از کنترل شود، آگاهانه به کشتن حمید اشرف و ضربهزدن به سازمان اقدام کرد یا این واقعه صرفا در تداوم سرکوبهای قبلی بود و میخواست مخالفان را از میدان به در کند؟
برای رجوع به متن جامعه در سال 1355 بهتر است کمی عقبتر برویم. از سال 1352 قیمت نفت خیلی بالا رفت و در پی این اتفاق پول کلانی به دست رژیم افتاد و برنامهریزیهای چهارم و پنجم در همان دوره طراحی شد. تحلیل اغلب کارشناسان برنامهریزی و مدیریت این بود که این همه سرمایهگذاری که شاه اصرار دارد چند برابر شود نتیجه خوبی در پی نخواهد داشت. اخطارهای زیادی به شاه دادند، اما او با برخوردی تند این تحلیلها را قبول نکرد و در سالهای 1353 و 1354 نتیجه این کار ظاهر شد؛ به این ترتیب که جامعه ایران دچار بحران اقتصادی عجیبی شد. ضمن اینکه از اوایل دهه 40 که اصلاحات ارضی شروع شده بود تا سالهای 1350-1351، رشد و اصلاحات اقتصادی و اجتماعی پیش میرفت، ولی پول نفت که زیاد شد شاه خیلی روی این پول حساب کرد و حتی پس از آن صحبت از تمدن بزرگ را مطرح کرد. او مدعی بود که میخواهیم ژاپن دوم شویم و این تحلیلهایش باعث شد بحران اقتصادی وسیع و در پی آن بحران اجتماعی وسیعی را در جامعه شاهد باشیم. طوری که خاطرم است در سال 1355 گرانی زیادی در جامعه به وجود آمد و مسکن هم بسیار گران شد. حاشیهنشینان در حاشیههای تهران خانه میساختند و شهرداری خراب میکرد و درگیریهای وسیعی به وجود آمده بود. این درگیریها بعد از کشتهشدن حمید اشرف بود و میتوان گفت نتیجه بحرانهای اقتصادی و تورم آن دوره بود. در آن زمان ما تعدادی از دوستان را به اطراف تهران و جاهای مختلف مثل قزوین و زنجان میفرستادیم که گزارش تهیه کنند و شواهد حاکی از وقوع درگیریهای وسیع بود. یا در سال 1355 سازمان امنیت از دانشجوهای آن زمان اکیپهایی درست کرد و به بازار میفرستاد و تعدادی از بازاریان را در بازار به خاطر گرانفروشی شلاق میزدند. این اتفاقات نشانههای بحرانی بزرگ بود که در پی تصمیم شاه بروز کرد. شاه میخواست با افزایش بودجهاش سریعتر به تمدن بزرگ برسد و این بحران پدید آمد. از سویی دیگر، در سال 1353 نیکسون که همیشه مدافع شاه بود و برخوردهای نسبتاً خوبی با هم داشتند، کنار رفت و پس از مدتی کارتر سر کار آمد که از دموکراتها بود. کارتر مسئله حقوق بشر را مطرح کرد و رژیم شاه آن زمان مخالف این قبیل موضوعات بود. اینها همه ویژگیها و نشانههایی متعلق به آن زمان است. همچنین در همین دوره شاه حزب رستاخیز را ایجاد کرد و در سخنرانیهایش اعلام کرد هر کس مخالف است پاسپورتش را بردارد و به خارج از کشور برود. همه این عوامل سبب شد که از طرف دیگر جنبشهای مردمی کمکم در نقاط مختلف شکل بگیرد. درست در سال 1354 سازمان چریکهای فدایی پس از سه، چهار سال فعالیت توانسته بود در میان دانشجویان، روشنفکران، بخشی از مردم و نیروهای ملی، نفوذی معنوی پیدا کند. خاطرم است زمانی که حمید اشرف کشته شد و ما جزو مسئولین سازمان شدیم، نمیدانستیم که سازمان در کارخانهها و محلات چقدر نیرو دارد. وقتی به تهران، مشهد، تبریز، قزوین و اصفهان میرفتم میدیدم در اغلب کارخانههای مهم، هستههای کارگری درست شده بدون اینکه سازمان با آنها ارتباط مستقیم داشته باشد، اما ما توانستیم پیوندهایی در این بستر برقرار کنیم. رژیم شاه با توجه به آمدن کارتر و بحرانهایی که خودش متوجهش شده بود، به این نتیجه رسیده بود که باید به جریان چپ بهویژه سازمان چریکهای فدایی خلق حمله کنند و بیژن جزنی را در این رابطه کشتند، چون او محوریترین فرد سازمان چریکهای فدایی در آن زمان بود. پویان را که همان اول کشته بودند و جزنی مهمترین چهره سازمان بود. بیژن جزنی و گروهی که در آن دوره در زندان بودند نقش محوری در نظریهپردازی جنبش داشتند. در واقعه تیرباران تپههای اوین دو نفر از مجاهدین و هفت نفر از چریکها را زدند. به نظرم حمله شدید و زدن سازمان از سال 1354 در دستور کار قرار گرفت و از اوایل فروردین حملات یکریز شروع شد. به این نکته هم باید اشاره کنم که تاکتیکهای رژیم شاه و سازمان امنیت در سال 1354 نسبت به سالهای 1350 تا 1353 عوض شد. اوایل هر جا ردی از چریکها گیر میآورد درجا میزد، ولی بعداً آرامآرام کنترل و تعقیب میکرد تا به شبکه برسد. آن زمان در درون سازمان یک خطایی هم رخ داد که بد نیست به آن اشاره کنم. در سال 1354 که در رشت بودیم علیاکبر جعفری، که به او خسرو میگفتیم، مسئول شاخه ما بود. به خانه تیمی ما که میآمد بلافاصله با تلفن خبر سلامتی میداد. یک بار یکی از دوستان ما به نام گلرخ مهدوی، که با هم در خانه تیمی بودیم، اعتراض کرد که شما از این خانه تیمی با خانه تیمی دیگر تماس میگیرید و با این کار آنها میتوانند ردیابی کنند، ولی او جواب داد که بررسی کردهام و از نظر فنی تماس تا دو، سه دقیقه را نمیتوانند ردیابی کنند. بعداً مشخص شد که یک نفر را دستگیر کرده بودند و آدرسی از او گرفته بودند و شبکه آرامآرام لو رفت. بهروز ارمغانی، اصلیترین کسی بود که در این جریان تحت تعقیب قرار گرفت و شاخه ما هم جزو شاخه بهروز ارمغانی بود. در حمله به خانهای که حمید اشرف از آنجا فرار کرد و پایش هم تیر خورد، اولین شاخهای را که زدند شاخه ما بود. کل افراد تیم کشته شدند و ما به صورت اتفاقی ماندیم. از اول فروردین 1354 موج جدید حملات به سازمان به دلیل گسترش نیرویی آن شروع شد و در فروردین و اردیبهشت 1355 شدت گرفت و در اردیبهشت بهروز ارمغانی را زدند و به خیلی از تیمها ضربه زدند و سرانجام خانه حمید اشرف هم لو رفت. علت اینکه حمید اشرف را در آن خانه زدند این بود که یکی از افرادی که جزو هواداران سازمان و فردی ظاهراً سالم بود، خانهای گرفته بود و یکی از دوستانش که گویا همکاری میکرده او را لو داده بود و با تعقیبکردن این فرد خانه را شناخته بودند. به طور خلاصه باید بگویم که رژیم شاه میدانست اگر این جریان بیشتر رشد کند میتواند خطر جدی برای رژیم باشد. ضمن اینکه به بحران اقتصادی و اجتماعی جامعه هم اشاره کردم. کارشناسان بارها درباره این بحرانها تذکر میدادند و حتی شاه در یکی از جلسات عصبانی شد و از جلسه بیرون رفت و حرف آنها را قبول نکرد. کارشناسان میگفتند سرمایهگذاریهایی که به این صورت انجام میشود منجر به شکلگیری خطرات برای کل جامعه و رژیم خواهد شد.
به این بحث باز برمیگردیم، اما پیش از آن میخواهم بپرسم که شما چه زمانی وارد سازمان شدید؟ بهروز ارمغانی مسئول شما بود؟
سال 1347 با این گروه آشنا شدم.
گروه در تهران بود یا تبریز؟
بهروز ارمغانی اهل تبریز بود. او همراه بهزاد کریمی، بهروز خلیق و محمد حدادپور در یک گروه بودند و من سال 1347 از طریق یکی دیگر از بچههای چپ که با هم ارتباط داشتیم و درواقع از طریق دبیری که گرایش چپ داشت، با بهزاد کریمی و از طریق او نیز با بهروز ارمغانی آشنا شدم. من بدون اینکه عضو این گروه باشم با آنها کار میکردم. دو بار حبس کشیدم و سال 1353 که از زندان آزاد شدم پذیرفتم به سازمان بروم و حدوداً تابستان آن سال به سازمان وصل شدم.
در آن زمان چند سال داشتید؟
حدود 25 سال داشتم. در اسفند 1354 به اصرار خودم مخفی شدم. چون در شرکتی کار میکردم و احساس کردم آنجا مشکوک است. فردی تازه به شرکت آمده بود و دائماً سؤال میکرد و این شک من را برانگیخت. یکی از دوستان دیگر هم در آن شرکت کار میکرد که جزو سمپاتها بود. در آن مقطع و پس از این اتفاق با بهروز ارمغانی صحبت کردم و ماجرا را شرح دادم که مخفی شوم. ولی مسئول من در سازمان محمدمهدی فوقاتی بود و مسئول شاخه ما نیز علیاکبر جعفری بود که به او خسرو میگفتیم. خسرو در اردیبهشت بر اثر تصادفی شدید در جاده مشهد کشته شد و بهروز ارمغانی به جای او مسئول شاخه ما شد.
با گروههای دیگری در تبریز در تماس بودید؟ چطور به کادرهای تهران وصل شدید؟
با بچههای تبریز جستهگریخته در ارتباط بودم و اگر بخواهم از گروهی بگویم باید به طیف مرتبط با صمد بهرنگی و بهروز دهقانی اشاره کنم. ما دبیر ادبیاتی داشتیم که تبریزی بود و گرایشات چپ داشت. اهل شعر بود و با ما هم رابطه خوبی داشت. او ما را به احمد ریاضی معرفی کرد که بعدها دستگیر شد و تا زمان انقلاب در زندان بود و از طریق او با بهزاد کریمی و سپس با طیفهای مرتبط با صمد بهرنگی آشنا شدم. از دوره دبیرستان، یعنی از کلاس نهم و دهم، این ارتباطات برقرار بود، اما سیستماتیک نبود. زمانی که با بهزاد کریمی آشنا شدم کار جدی شروع شد. آن گروه از سال 1349 کار جدی سیاسی انجام میداد. خودشان اعلامیه چاپ و پخش میکردند و من هم با آنها همکاری داشتم. در مورد موضوعاتی چون سیستان و بلوچستان و جشنهای 2500 ساله اعلامیه داده بودند. در مرداد سال 1350 بهروز ارمغانی دستگیر شده بود، اما گروه به کارش ادامه میداد. 10 شماره به مناسبت جشنهای 2500 ساله منتشر کرده بودند که ما آنها را پخش میکردیم تا اینکه در روز بیستم مهر سال 1350 هنگام پخش دهمین شماره اعلامیه دستگیر شدم.
به کدام زندان منتقل شدید و چند سال در زندان بودید؟
چند روز در ساواک بازداشت بودم و بعد به بند چهار زندان تبریز منتقل شدم. در آن دوره هنوز زندان جدید ساخته نشده بود و من را به زندان قدیم بردند. چند ماه در آنجا بودم و سپس مرا به رضاییه فرستادند و اگر خاطرتان باشد زندانیان سیاسی را در دادگاههای نظامی محاکمه میکردند و آنجا به یک سال زندان محکوم شدم. یک سال آنجا زندانی بودم و بعد از آزادی دوباره به دانشگاه رفتم. سال اول دانشگاه بودم که دستگیر شدم. یعنی دو، سه ماه بعد از آزادی دوباره دستگیر شدم. این بار کار خاصی نکرده بودم ولی چون از من شناخت داشتند دستگیرم کردند. ماجرا این بود که تعدادی از بچههای مذهبی میخواستند در مخالفت با کشف حجاب رضاشاه کارهایی کنند و من با آن بچهها رفتوآمد داشتم، اما در کار آنها نقش و دخالتی نداشتم. به صرف اینکه با هم دوستی داشتیم دستگیر شدم. در این دوره هم یک سال و نیم در زندان بودم. البته بعداً معلوم شد کتابهایی که به دوستان و دانشجویانی که کمتر سیاسی بودند میدادم در این مسئله نقش داشت، چون یک نفر از اطرافیان من را لو داده بود. خرداد 1353 از زندان آزاد شدم و یکی، دو ماه بعد بهروز ارمغانی با من تماس گرفت و از سال 1353 با سازمان در تماس بودم.
بعد از کشتهشدن حمید اشرف، سه جریان فکری در سازمان ایجاد شد که هرکدام برای ادامه کار سازمان شیوههایی را پیشنهاد میدادند. درباره شیوههایی که مورد بحث قرار گرفت توضیح دهید.
به محض اینکه آن ضربه وارد شد کل رهبری سازمان از بین رفت، در نتیجه کل ارتباطات گروههای مختلف که باقی مانده بودند از بین رفت. گروه رهبری را که زدند ارتباطات قطع شد، چون همه تیمها به مسئول شاخهها وصل بودند. آن زمان سازمان سه، چهار شاخه داشت و هر شاخه چندین تیم داشت. من آن زمان در مشهد و در خانه تیمی بودم. هنگام ضربهخوردن بهروز ارمغانی در رشت بودیم و پس از آن ارتباط ما قطع شد و تیم ما به تهران رفت و سرانجام ارتباط وصل شد. من را چشمبسته به همان خانهای بردند که حمید اشرف و دیگران در آن بودند. یک هفته یا ده روز بعد، من همراه دوستی که اسمش فاطمه است و محمدحسین حقنواز که جزو کادر رهبری و مسئول شاخه مشهد بود، به مشهد رفتیم. آنجا خبر آمد که حمید اشرف را زدند، بعد رفیق ما یعنی محمدحسین حقنواز را که عضو کادر رهبری بود و ما را به مشهد برده بود زدند. چند روز بعد مسئول یک تیم که به او رحیم میگفتیم، به یکی دو نفر از دوستان وصل شده بود و به من میگفت میخواهیم جلسه بگذاریم و ببینیم باید چه کار کنیم. ما به خواجه ربیع رفتیم و در آنجا احمد غلامیان که به او هادی میگفتیم، صبا بیژنزاده، رحیم و من حاضر بودیم. به این ترتیب اولین جلسه را بعد از ضرباتی که با کشتن حمید اشرف وارد شده بود در خواجه ربیع تشکیل دادیم برای اینکه ببینیم چطور سازمان را جمعوجور کنیم. من فقط رحیم را میشناختم و از بقیه شناختی نداشتم. آنجا تصمیم گرفتیم دوباره ارتباطات را برقرار کنیم و رحیم را بهعنوان مسئول ارتباطات تعیین کردیم. 15 روز یا یک ماه بعد صبا بیژنزاده، رحیم و هادی، اولین مرکزیت بعد از حمید اشرف را ایجاد کردند. در همان زمان که به فکر جمعکردن سازمان بودیم سه گرایش به وجود آمد. احتمالاً این گرایشها در زمان زندهبودن حمید اشرف هم وجود داشت اما بروز نمیکرد و در غیاب او این گرایشات عیان شد. یکی از گرایشات این بود که مشی سیاسی سازمان اشتباه بوده، یعنی «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک» غلط بوده و باید کار سیاسی کرد. اعضایی که به این گرایش معتقد بودند حدود آبان 1350-1351 جزوه نوشتند و انشعاب کردند. یک گرایش از نظریه مسعود احمدزاده یعنی «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک» دفاع میکرد و این نظر را درست میدانست. گرایش بعدی هم پیرو نظریات جزنی بود. در سال 1353 من تازه با سازمان ارتباط گرفته بودم که بحثهایی در درون کمیته مرکزی مطرح شده بود. گرایش به پذیرش نظر جزنی بیشتر شده بود به طوری که جزوه «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک» مسعود احمدزاده را چاپ کرده بودند اما پخش نمیشد. زمانی که من با مهدی فوقانی در رشت اولین خانه تیمیمان را تشکیل داده بودیم، یک بار از او که مسئول تیمم بود در این مورد سؤال کردم و او گفت فکر میکنم نظر مسعود احمدزاده کاربردش را از دست داده و نظر جزنی درست است و بر اساس آن، هم باید کار سیاسی کنیم و هم از تاکتیکهای نظامی استفاده کنیم. حمید اشرف رئوس تحولات را درست قبل از کشتهشدنش و بعد از ضرباتی که از فروردین وارد شد در نامهای مطرح کرده بود. البته من هم بعداً در مقالهای به همین رئوس مطرحشده پرداختم. به هر حال آن دو گرایش مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک و همچنین گرایش به نظریه جزنی، بحث داغی در آن دوره بود. بحث جدی بین این دو گرایش پیش آمد و تعدادی هم از نظر جزنی عبور کردند. آنها هم به کار سیاسی اعتقاد داشتند، اما فرقشان با بقیه این بود که میگفتند ما میمانیم و بحث میکنیم و به سازمان هم کمک میکنیم. در واقع گرایش سیاسی هم باقی ماند. بعدتر رحیم یعنی اولین مسئول شورای مرکزی دستگیر شد و صبا بیژنزاده هم اسفند ماه در درگیری کشته شد. از مرکزیت اول که شامل سه نفر بود تنها احمد غلامیان ماند. بعد از آن من، احمد غلامیان و محمدرضا غبرایی که بعدها اعدام شد، دومین ستاد مرکزی را پس از حمید اشرف تشکیل دادیم. ما در آن زمان حرفی را که مربوط به جزنی بود عملاً رسمیت بخشیدیم. همان زمان جزوهای به مناسبت روز دانشجو به همان نام نشریهای که جزنی زمانی منتشر میکرد چاپ کردیم. در این جزوه به رد نظرات مسعود احمدزاده پرداختیم و نظر جزنی را رسمیت دادیم.
بر این اساس بعد از کشتهشدن حمید اشرف با دو کادر مدیریت سازمانی روبهرو هستیم و با این روند سازمان دوباره شکل گرفت. جریان تورج بیگوند چه بود و او در کدام مرحله از سازمان جدا شد؟
تورج کادر برجسته و نظریهپرداز آن دسته از رفقایی بود که میخواستند از سازمان بروند و در گرایش یا طیف اول آنها را دستهبندی کردم. هرچه رحیم و من اصرار میکردیم که بمانید و بحث کنید شاید نظرتان پذیرفته شود نپذیرفتند. ما میگفتیم با این سرعت که بروید ممکن است خودتان هم ضربه بخورید که متأسفانه خودش هم ضربه خورد. تورج نقش جدی در طیف اول داشت.
اتفاق دیگری در آن دوره در سازمان افتاد که قبل از آن خیلی مورد توجه نبود، اینکه یکباره همه انتقاد کردند که سازمان غیردموکراتیک است و انتقاد از سازمان وجود ندارد. منتقدان معتقد بودند که سازمان هم باید خودانتقادی داشته باشد و هم دیگران بتوانند به آن انتقاد کنند. شما در آن شرایط چه کردید؟ قبول داشتید که سازمان حالا به هر دلیلی غیردموکراتیک اداره میشده؟ به هر حال سازمان کار مخفی و چریکی میکرد و طبیعتاً نمیتوانست خیلی دموکراتیک اداره شود. شما با این فشاری که از طرف اعضا وارد شده بود چه کردید؟
این قضیه واقعی است، منتها اشاره کردم که تا سال 1353 تحولاتی در درون مرکزیت به وجود آمده بود. حتی یک نشریه به نام «نبرد خلق زحمتکشان» منتشر شد که مربوط به کار و مطرحکردن مسائل مشخص کارگران بود. یک شماره هم چاپ شد، اما بعد با ضربات مواجه شدیم و دیگر منتشر نشد. یکی از تحولات حرکت به سمت مشی جزنی بود. جزنی معتقد بود جنبش دو پا دارد که یکی کار سیاسی است و دیگری مبارزه مسلحانه است. مورد دیگر توجه به نظرات کادرها و اعضا بود. کادر رهبری سازمان یک هسته از مسئولان تیمها درست کرد که مسائل در آنجا بحث میشد و مسئول هر تیم باید مسائل را در تیم خودش مطرح میکرد و بازتابش دوباره به کادر رهبری برمیگشت. مثلاً اواسط سال 1354 که در شاخه بهروز ارمغانی بودیم، من مسئول تیم رشت بودم و صبا بیژنزاده هم مسئول تیم دیگری بود. بهروز ارمغانی نیز مسئول شاخه بود و چند موضوع مطرح شد.
خاطرم است که به طور مشخص درباره موضوعات کار سیاسی و توجه به اعضا صحبت شد. همچنین درباره ارتباط با شوروی نیز این پرسش مطرح شد که آیا میتوانیم به شوروی نزدیک شویم یا نه. این نمونهای از تلاشی بود که بر اساس آن میخواستند کمبود ارتباط رهبری سازمان با کادرها را کم کنند. البته ارتباط حضوری وجود داشت و خسرو و ارمغانی میآمدند و در برنامهریزی و مباحث مربوط به آن شرکت میکردند یا مثلا در مسائل عمده نظیر اینکه نظر جزنی را قبول کنیم یا نه، بحث میکردند و حتی مقالاتی نوشته میشد، اما بحث درونسازمانی وجود نداشت. رهبری سازمان کمکم میخواست به این سمت برود ولی وقتی خودشان متأسفانه کشته شدند، این مسائل مطرح شد. وقتی ما جزو مرکزیت شدیم، میخواستیم یک اعلامیه سیاسی بدهیم. دو نظر در میان ما مطرح بود: یکی اینکه باید عملیات مسلحانه بزرگی انجام دهیم و من میگفتم باید اعلامیه سیاسی بدهیم و به هواداران رهنمود بدهیم و کار سیاسی کنیم. غبرایی هم همین نظر را داشت. میان ما سه عضو مرکزیت اختلاف پیش آمد و قرار شد این بحث را در درون تشکیلات بررسی کنیم. بحثها دو ماه طول کشید و در نهایت توانستیم اولین اعلامیه سیاسی را که رهنمود سیاسی میداد منتشر کنیم. اگرچه در مورد این موضوع اختلاف وجود داشت، اما به هرحال ما توانستیم اعتماد دوستان را جلب کنیم و بر اساس تجربیاتی که از پیش داشتیم به این نتیجه رسیدیم که در آبان ماه 1356 اولین اعلامیه سیاسی را منتشر کنیم.
نقش حسن فرجودی چه بود؟
حسن فرجودی همان رحیم بود که اسمش یادم نمیآمد.
فرجودی با همه در تماس بود و اطلاعات زیادی داشت. زمانی که دستگیر شد آیا این نگرانی وجود نداشت که سازمان به خطر بیفتد؟ بالاخره یک انسان تحت فشار ممکن است خیلی چیزها را لو بدهد.
رحیم تا مدتی نقشی کلیدی داشت و ارتباطات زیادی را وصل کرد. برخوردش هم خیلی مثبت بود و به رفقای مجموعه سازمان میگفت اگر میخواهید سازمان بماند تصمیم بگیرید و به اختیار خودشان میگذاشت که بمانند یا بروند. آن زمان من در شاخه مشهد بودم و مدتی مسئول شاخه بودم و بعد هم تیم دیگری تشکیل دادم. رحیم با من دائم مشورت میکرد و مواضع خوبی داشت، اما مهمتر از همه این بود که ارتباطات گستردهای داشت. آن زمان چون تیمها خیلی ضربه خورده بودند در نتیجه تیمها گاهی هشت یا نه نفره بودند. چون بعد از آن ضربات رژیم شاه اعلام کرده بود که همه صاحبخانهها باید مستأجرشان را معرفی کنند و مستأجرها هم باید خودشان را معرفی میکردند. بنابراین هر لحظه احتمال داشت صاحبخانه گزارش کند. در آن شرایط رحیم دستگیر شد. ما در بیمارستان مشهد هواداری داشتیم و وقتی ساواک رحیم را به آن بیمارستان برد آن هوادار به ناهید قاجار اطلاع داد که ساواک یک نفر را اینجا آورده که هنوز اسمش را هم نگفته. اگر رحیم حرف میزد شاید نصف بیشتر سازمان از بین میرفت، چون حلقه رابط بود و بسیار ارتباط داشت. درباره اینکه آیا ما فکر میکردیم این موضوع برای سازمان خطر دارد یا نه، باید بگویم که چارهای نداشتیم. البته ارتباطات هم بهگونهای بود که او به سادگی نمیتوانست همه اطلاعات را بدهد، چون قرارها طوری بود که او تا حدی اطلاع داشت. بعد از حمید اشرف ارتباطات سیستماتیک را تغییراتی داده بودیم. اما خوشبختانه رحیم حرفی نزده بود و در آخر هم متوجه نشدیم که او را کشتند یا نه. حتی پدر و مادرش و دوستانش هم مطلع نشدند که چه بر سرش آمد. درباره رحیم این را هم بگویم که من پیش از اینکه با او آشنا شوم مقالهای از او در نشریه سیاسی و تبلیغی سازمان خوانده بودم و به نظرم میرسید که فرد پختهای است. بعداً در مشهد او را دیدم و فهمیدم نویسنده همان مقاله است. او از من سن کمتری داشت و در سال 1350 با احمد غلامیان دستگیر شد و در زندان تبریز با بهزاد کریمی همبند بودند.
در جریان مبارزاتی چه کسی بیشترین تأثیر را بر شما داشت؟
شاید خودخواهانه باشد اما در زندگی تحت تأثیر هیچ شخصیت سیاسی قرار نگرفتم. از کلاس هشتم و نهم کتاب میخواندم. فامیلی داشتم که همسن من بود و روزنامه و مجله میفروخت و من میرفتم و همهشان را میخواندم: «فردوسی»، «بامشاد»، «زن روز»، «خوشه» و همه نشریاتی را که آن زمان منتشر میشدند. از این طریق کتابخوان شده بودم. حتی چهگوارا را فرد مهمی میدانستم که مبارزه میکند، اما تحت تأثیرش نبودم. در میان مجموعه اعضای سازمان، من بیشترین چیزها را از بهروز ارمغانی یاد گرفتم. بهروز متولد سال 1324 و من متولد 1328 هستم. او هم خیلی اهل کتاب بود و از من در کارهایش نظرخواهی میکرد. جوان بودم و برایم مهم بود که از من نظرخواهی میکند. شاید هم به خاطر تربیت پدرم بود که تحت تأثیر کسی قرار نمیگرفتم. او فرد خودساختهای بود و از خاطراتش و روند زندگیاش صحبت میکرد و از این نظر شاید تحت تأثیر پدرم بودم.
شما اصالتا تبریزی هستید و در سازمان شاخههای تبریز، لرستان، مشهد، رشت و غیره را داشتید. شما چطور در شاخههای رشت و تبریز و مشهد حضور داشتید؟
از دوره نوجوانی با یکی از بچههای تبریز در ارتباط بودم و آنها با گروه بهروز دهقانی و صمد بهرنگی مرتبط بودند. بعد از طریق دوستم احمد با بهزاد در تماس بودم و تا اینجا با گروههای دیگر ارتباطی نداشتم، یعنی تا زمانی که به زندان بروم با گروههای دیگر در تماس نبودم. سال 1350 که از زندان بیرون آمدم و با سازمان ارتباط گرفتم، سازمان من را به رشت فرستاد و با مهدی فوقانی اولین تیم را تشکیل دادیم و من مسئول تیم بودم. بعد از آن که بهروز ارمغانی ضربه خورد به تهران رفتیم.
در خانه تیمی مشهد با چه کسانی بودید؟
حسن فرجودی، کاظم غبرایی که برادر کوچکتر محمدرضا غبرایی بود، فاطمه که با هم به مشهد رفتیم، ناهید قاجار که به او مهرنوش میگفتیم و فریدون که اهل مازندران بود و اخیراً فوت کرد. چند نفر هم چشمبسته بودند که نمیدانستیم چه کسانی هستند و آنها هم نمیدانستند ما که هستیم.
با عباس مفتاحی در ارتباط نبودید؟
نه سنم به آنها قد نمیداد، اشاره کردم که در سال 1347 ارتباطم با بهزاد وصل شد و من در گروه بهزاد بودم. من مسئول تیم در مشهد، رشت و اصفهان بودم. وقتی هم که وارد مرکزیت شدم به همه خانهها در اصفهان، تبریز، قزوین، تهران و مشهد میرفتم. نصف عمرم در اتوبوسها میگذشت.
رفتوآمدها هم خطرناک بود.
ناچار بودیم. اما من تاکتیکی داشتم که هیچوقت با ماشین شخصی جایی نمیرفتم. با اتوبوس در رفتوآمد بودم که فکر میکردم امنتر است.
تا چه سالی در تبریز بودید؟
من در سراب متولد شدهام و دانشجوی ارومیه بودم. اما به محض اینکه دستگیر شدم من را به تبریز بردند. شبانه به ساواک بردند، چند روز آنجا بودم تا به زندان تبریز و بعد پادگان تبریز بردند. بار دوم که از دانشگاه دستگیر شدم در زندان ارومیه بودم. هیچوقت در تبریز زندگی نکردهام، اما رفتوآمد زیادی داشتم. اعلامیه پخش میکردیم، جلسه داشتیم و در دانشگاه تبریز خیلی سمپات داشتم و زیاد به آنجا میرفتم، اما در تبریز زندگی نکردم.
در رفتوآمدها با اتوبوس هیچوقت به شما مظنون نشدند؟
چرا، یک بار مظنون شدند. با یکی از دوستان از ساری به تهران میرفتیم و وسط راه هم سوار شده بودیم. کتاب و اعلامیه هم همراهمان بود. پلیس ماشین را نگه داشت و دو پاسبان بالا آمدند. به راننده گفت مسافری از وسط راه سوار کردهاید؟ او گفت نه، همه را از گاراژ سوار کردهایم. پاسبانها در اتوبوس حرکت کردند و به ما که رسیدند، دوستم گفت الان زیر پایمان را بگردند چه کنیم؟ گفتم آنها دو نفر هستند ما هم دو نفریم و از پسشان برمیآییم. تا به ما رسیدند برگشتند و خیلی خوشحال شدیم که منجر به درگیری نشد. اگر زیر پای ما را نگاه میکردند میخواستند دستگیر کنند و ما هم دستگیربشو نبودیم و شاید اتفاق ناگواری رخ میداد. البته من شانسهای زیادی آوردهام. مادرم میگفت تو کمربسته امام حسن هستی! حوادث زیادی برایم رخ داد و تعجب میکنم که چطور همه رفتهاند و من ماندهام.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.