|

به مناسبت انتشار «در یتیم: خشکیدن آب دهان عنکبوت» اثر محمود دولت‌آبادی

آواره و سایه‌اش

راوی «بوف کور» که انباشته از خیالات ناخوش، پراکنده و مسموم می‌خواهد زندگی‌اش را روایت کند. او که هم نقاش است و هم نویسنده می‌خواهد حرف‌هایش را به همزادش یعنی سایه‌اش بگوید اما نمی‌داند از کجا شروع کند و چطور بگوید، چون سایه‌اش از او می‌گریزد. داستان آدمی و سایه‌اش داستان غریبی است؛

آواره و سایه‌اش

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

نادر شهریوری (صدقی): راوی «بوف کور» که انباشته از خیالات ناخوش، پراکنده و مسموم می‌خواهد زندگی‌اش را روایت کند. او که هم نقاش است و هم نویسنده می‌خواهد حرف‌هایش را به همزادش یعنی سایه‌اش بگوید اما نمی‌داند از کجا شروع کند و چطور بگوید، چون سایه‌اش از او می‌گریزد. داستان آدمی و سایه‌اش داستان غریبی است؛ گاه آدمی به دنبال سایه‌اش می‌رود و گاه سایه‌ به دنبال  آدمی می‌آید. محمود دولت‌آبادی عرصه‌های گوناگونی از نویسندگی را تجربه کرده است. او از مهم‌ترین داستان‌نویس‌های معاصر ما است، اما این بار در تجربه‌ای بدیع در کتاب «در یتیم: خشکیدن آب دهان عنکبوت» به روزهای آخر زندگی صادق هدایت یا چنان ‌که می‌گوید به روزهای آخر زندگی «آصادق» از زبان سایه هدایت، سایه‌ای که بعد از هفتاد و اندی سال زبان باز کرده، ‌می‌پردازد. یعنی به آن یک هفته، نُه روزی که هدایت خانه‌ای کوچک در پاریس اجاره کرده،‌ کرایه سه ماه آن را یکجا پرداخته و خواسته خود را از همه‌کس و همه چیز حتی از سایه خودش هم رها کند. هدایت از جهاتی شباهت به راوی داستان «بوف کور» دارد، با این تفاوت که این بار سایه هدایت است که او را رها نمی‌کند. این را سایه به خوبی می‌دانست: «من می‌دانستم و او هم می‌دانست که می‌‌دانم، فکر خودش را می‌خواند و این را هم یقین داشت که تنها موجودی که انسان را رها نمی‌کند، سایه خودش است».‌1 جاهایی بود که البته سایه‌اش نمی‌توانست او را تعقیب کند، جاهایی تاریک که از نور خبری نبود، مثل گورستان شهر که در میان درختان محصور بود و گاه به گاه آصادق آنجا می‌رفت یا در کافه‌های تاریک که در آنجا هم سایه نمی‌توانست حاضر باشد، «چون در فضای تیره جایی برای من نبود، سایه‌ای در آنجا نمی‌توانست باشد».2 با این اوصاف چیزی مانع از آن نبود که سایه دست از سر همزادش، یعنی آن‌طورکه دوست داشت بگوید، دست از سر «شخص من بردارد و او را به حال خودش رها کند، حتی اگر کار به دعوا هم می‌کشید و شخص من تند می‌شد و از من یعنی سایه می‌خواست که نباشم و بروم دنبال کارم اما من که سایه بودم نمی‌توانستم دنبال کارم بروم».3 حتی در هوای ابری که سایه‌ها تمام می‌شدند باز هم به کمک کمی نور، او یعنی شخص من از تیررس نگاهم گم نبود.

داستانی که دولت‌آبادی درباره هدایت روایت می‌کند، به یک معنا داستان آوارگی انسان است. انسانی که هم حس می‌کند و هم حس می‌شود، می‌کوشد با جهان پیوند برقرار کند اما از آن جدا می‌ماند؛ باز می‌کوشد پیوندی دوباره برقرار کند اما پیوند برقرار نمی‌شود و خواستش برآورده نمی‌شود و تلاش دوباره اگرچه ناگزیر می‌نماید اما نتیجه باز همان تکرار ناکامی است. آواره به تدریج شور و هیجان خود را از دست می‌دهد و موضوع هم ضرورتش را از دست می‌دهد. در این حال‌و‌هوا دیگر چیزی او را به وجد و هیجان نمی‌‌آورد، حتی وقتی خبر ورودش به پاریس در مطبوعات و گروه‌های ادبی انتشار می‌یابد باز بی‌تفاوت است: 

«...وقتی آن شخص فیگاروی ادبی را با چنان شور و ذوقی برایش آورد... خبر ورود او را به پاریس پس از دو ماه چاپ کرده بودند و موسیو باخ به شخص من خوشامد می‌گوید و از او دعوت می‌کند در فیگاروی ادبی همکارشان باشد».4 هدایت یا چنان که سایه‌اش می‌گوید «شخص من» علاقه نشان نمی‌دهد و در پی آن دعوت ناشر معتبری مثل گالیمار را هم نمی‌پذیرد و در عوض به جای استقبال از چنین رویداد مهمی که می‌توانست گشایشی در کارش باشد، با حساسیت و سوءظن ناشی از انزوای بیمارگونه می‌گوید که این موجودات جهنم خاص خودشان را دارند، ‌اغلب فراماسون‌اند و تور می‌اندازند و آن وقت رو به سایه‌اش می‌گوید: «مگر ملتفت نشدی که از خودشان خبر ساخته بودند درباره من و توی روزنامه‌شان چاپ کرده بودند».5 در چنین حال و هوایی است که هدایت سه داستان کوتاه و بلندی را که بنا بود در پاریس به انجام برساند، پاره می‌کند و جلوی چشم دوست نزدیکش، فرزانه، آن را علی‌رغم درخواست او در سبد زباله می‌ریزد که یکی از آنها همین داستان «در یتیم و یا خشکیدن آب دهان عنکبوت» است که قصه عنکبوتی است که نفرین مادر آب دهانش را می‌خشکاند و او دیگر نمی‌تواند تاری بتند و این چه‌بسا اشاراتی به خودش باشد.

روایت دولت‌آبادی درباره روزهای آوارگی هدایت در هفت، هشت، نه روز آخر، روایت دقیقی است چون از زبان سایه هدایت گفته می‌شود. سایه‌ای که همدم و وفادار به «شخص من» است و هرگاه فرصتی هم دست می‌داد می‌کوشید حرفی، سخنی و چیزی از او بیرون بکشد. از نظر سایه، گناه هدایت فقط یک چیز بود و آن هم مناعت طبع و بزرگ‌منشی. همان را هم به هدایت می‌گوید: «صدایش را شنیدم که گفت: خیلی لی‌لی به لالام می‌گذاری اینجوری، حرف‌ها می‌زنی که تو گور هم بلرزم؟ پرسیدم بخل؟ گفت: عقب‌ماندگی و تاریخ- سرکوب بیگانگان و نوکر باب شدن مردم و آن که عوامل سرکوب مردم را به دشمنان خودشان تبدیل می‌کنند که مایه کوته‌بینی و بدبینی و دشمنی بیشتر می‌شود. بخل هم یکی از داده‌های آن است که هیچ‌کس نمی‌خواهد دیگری را سرسبز و سلامت ببیند در این کشور».6

آوارگی بیان هیچ وعده‌ای نیست. گهگاه خاطره‌هایی از گذشته که دولت‌آبادی آن را در خنده‌های بی‌پروای هدایت به نمایش درمی‌آورد اتفاق می‌افتد و دیگر هیچ. خیال و خاطره در پیوند با یکدیگر لحظاتی از غنای خوشی می‌آفرینند اما نه آن اندازه که زندگی را سرشار کند، با این حال وعده و وعید کار خودشان را انجام می‌دهند و آن نوید رهایی است. رهایی از هستی یعنی نیست‌شدن. به نظر می‌رسد نیستی در ناخودآگاه هدایت جای مطمئن‌تری باشد. چنین حال و هوایی را هدایت در داستان «سمنان» که بنا بود آن هم مثل همان چند داستان ناتمامش در پاریس به انجام برساند که نمی‌رساند بیان می‌کند. ماجرا مربوط به دو آدمی است که به سمنان رفته بودند تا در حومه شهر یک باغی برای کار خریداری کنند. آنها کنار نهری در قهوه‌خانه نشسته بودند که ناگهان زلزله می‌شود، آن دو نفر پناه می‌گیرند اما کمی بعد سرشان را که بالا می‌آورند می‌بینند تمام باغ و بوستان بلعیده شده: «زلزله همه چیز را به کام نیستی فرو برده بود. همه دفن شده بودند تو دل زمین و هیچ نشانی از آبادی و زندگی باقی نمانده بود، حتی یک گیاه، نیستی، نیستی تمام».7

هدایت اسم آن زلزله را «نطفه نیستن» نام می‌دهد. نطفه نیستن نام بامسمایی است. شاید هدایت در نیستی نطفه‌ای از بودن یا در مقیاسی کلی‌تر همان هستی می‌بیند که زندگی را به طریقی دیگر استمرار می‌بخشد. در این صورت همه چیز به شکلی دیگر ادامه پیدا می‌کند و نه آنکه از بین برود درست مثل سایه هدایت که بعد از خودکشی صاحبش به حیات خود ادامه می‌دهد تا روزهای بعد از مرگ «شخص من» را حکایت کند.

دولت‌آبادی به خوبی بن‌بست‌های وجودی هدایت را در روزهای آخر از زبان سایه‌اش که زبان باز کرده و به درون‌گویی‌های بی‌جواب نویسنده پاسخ می‌دهد، بیان می‌کند: «...و این عجیب‌ترین بن‌بست است. شاید عجیب‌ترین در وجود آدم که دانسته شود درون آن جمجمه استخوانی چه می‌گذرد، آیا خود آن شخص خبر دارد که درون مغزش چه‌ها جریان دارد؟ نه گمان دارم خودش هم نداند».8

بن‌بست وجودی در هدایت با آوارگی تشدید می‌شود. آوارگی به یک معنا زیست نفرین‌شده یا همان نفرینی زیستن است، نفرینی که گویا از آغوش مادر شروع می‌شود مثل همان داستان ناتمام هدایت: حکایت عنکبوتی که نفرین مادر آب دهانش را خشک کرده بود و دیگر نمی‌توانست تار ببافد تا نفرین ترک خانه پدری، پدری که درنمی‌یابد در ذهن فرزندش چه می‌گذرد و از او می‌خواهد برای چهار ماه سفر به فرنگ میز کارش را نفروشد و هدایت نمی‌فروشد و سپس آوارگی هدایت و در آخر هم البته خود سایه، همان حکایت در یتیم که در آن صبح‌دم شوم در جواب هدایت که می‌پرسد تو هم با من می‌آیی، و سایه در برابر حیرت و ناباوری «شخص من» می‌گوید: نه و به طرفه‌العینی ناپدید می‌شود.

دولت‌آبادی در مقام نویسنده‌ای باتجربه و نکته‌سنج که سابقه گفت‌وگو با سایه‌ها را در پرونده دارد و خود نیز متأثر از سایه هدایت است، این بار می‌کوشد سایه را بعد از هفتاد و اندی سال به حرف‌زدن درآورد تا از راه‌های مگوی هدایت که تنها سایه‌اش از آن خبر دارد گزارشی برای خوانندگانش فراهم آورد. اما سایه که گویا دست دولت‌آبادی را خوانده مُقُر نمی‌آید و در مواقعی که ناگزیر مجبور به اعتراف می‌شود یعنی در بن‌بست قرار می‌گیرد، چنان ‌که رسم سایه‌هاست، فرار را بر قرار ترجیح داده و یکباره ناپدید می‌شود تا رازهای نهفته در سینه خود را محفوظ نگه دارد. با این حال و به‌رغم گریزپایی سایه‌ها، آنها به حیات خویش ادامه می‌دهند. ‌سایه هدایت چنین است. این سایه همچون شبحی سیال یا روحی گریزپا مانند پدر هملت فضای پیرامون خود را متأثر از حضور خود کرده است؛ شبحی سرگردان که دهه‌ها بر ادبیات ایران سایه افکنده است.

1، 2، 3،‌ 4، 5، 6، 7، 8. در یتیم: خشکیدن آب دهان عنکبوت

محمود دولت‌آبادی

 

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.