|

رستم در واپسین دم )۱(

پس از آنکه تهمتن در چاه پر از نیزه و ژوبین و شمشیرى فروغلتید که برادرش شغاد و شاه کابل براى کشتن او آماده کرده بود و پهلوى اسب بى‌همانند افسانه‌اى رستم دریده شد و رستم خود از سینه و ران زخمى جانکاه برداشت، شغاد، برادر ناپاک‌زاد‌ رستم، خندان از مرگ رستم بر فراز چاه آمد و آنگاه بود که رستم دانست همه آنچه رخ داده، نیرنگ شغاد بوده است و هنگامى که شاه کابل با نمایش دلسوزى بر سر چاه آمد که براى درمان رستم پزشک آورد، دریافت که هر دو آنان در این نیرنگ همدل و همراه بوده‌اند.

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

پس از آنکه تهمتن در چاه پر از نیزه و ژوبین و شمشیرى فروغلتید که برادرش شغاد و شاه کابل براى کشتن او آماده کرده بود و پهلوى اسب بى‌همانند افسانه‌اى رستم دریده شد و رستم خود از سینه و ران زخمى جانکاه برداشت، شغاد، برادر ناپاک‌زاد‌ رستم، خندان از مرگ رستم بر فراز چاه آمد و آنگاه بود که رستم دانست همه آنچه رخ داده، نیرنگ شغاد بوده است و هنگامى که شاه کابل با نمایش دلسوزى بر سر چاه آمد که براى درمان رستم پزشک آورد، دریافت که هر دو آنان در این نیرنگ همدل و همراه بوده‌اند.

رستم به هر ترتیب بود با تحمل رنج بسیار خود را به لبه چاه رساند و به شغاد گفت: «اکنون که در این چاه مرگ‌زا افتاده‌ام، آخرین خواهش مرا برآورده گردان». شغاد با لبى پر‌خنده پرسید: «آن آخرین خواهش چیست، زودتر بگو که دیگر دیر نخواهى ماند». رستم گفت: «بیم آن دارم در این نخجیرگاه خوراک پلنگان و ددان شوم، برایم کمانم را به زه کن و دو تیر به جاى بگذار که تا پیش از مرگ توسط درندگان خورده نشوم». شعاد که او را ناتوان از آن مى‌دید که بتواند به او آسیبى برساند، کمان رستم را به زه کرد و دو چوب تیر در دسترس او گذارد. رستم با دشوارى کمان در دست گرفت و به‌ناگاه بیمى به جان شغاد افتاد، در پشت درخت چنارى خود را پنهان کرد، درختى گشن و سترگ که روزگارى دراز را پشت سر گذارده بود.

درخت از بسیار‌سال‌دیدگى میان‌تهى شده بود. رستم چون شغاد را دید که درخت را سپر کرده، با خستگى تیر را در کمان گذاشت و چون تیر از کمان بجست، درخت و شغاد را به هم بدوخت و پیش از آنکه خود به زندگى بدرود گوید، دلش آرام گرفت. شغاد با آن دوخته‌شدن به درخت ناله‌اى بلند سر داد و رستم تیر دوم را در کمان گذاشت و تیر را از درخت میان‌تهى گذراند. فریادهاى برخاسته از درد شغاد خاموش شد. آنگاه رستم گفت: «یزدان پاک را ستایش مى‌کنم و سپاس دارم که در همه عمر یزدان‌شناس بوده‌ام و سپاس بسیار دارم که مرا یارى داد تا نگذارم روز آن کسى که با من سر کین بود، به شب رسد و سپاس دارم یزدان پاک را که به من نیرویى داد که پیش از مرگم از این ناپاک‌تن، کین خویش را بازستانم».

رستم این سخن بگفت و جان از تن پیلوارش برآمد و همه زار و گریان شدند و دریغا زواره در چاهى دیگر جان سپرد و نماند تا کین برادر از پادشاه کابل بستاند.

از میان همه همراهان رستم که یا در چاه‌ها فروغلتیدند و جان سپردند یا به دست کابلیان از بیم کین‌خواهى زابلیان کشته شدند، فقط یک نفر توانست از مرگ بجهد و به هر‌گونه‌اى که بود گاه سواره و گاه پیاده خود را به زابل رساند. چون به زابل رسید، زابلیان را گفت که پیل ژیان با خاک یکى شد و در خاک فروغلتید. از زابل خروشى برخاست و خشم زابلیان برانگیخته شد. آن‌که از مرگ جسته بود، براى مردم زابل گفت که زواره و همه سواران و پیادگان کشته شده‌اند. چون زال از آنچه بر رستم رخ داده بود آگاه شد، خاک بر سر ریخت و چهره به ناخن بخراشید و فریاد برآورد: «اى گو پیلتن! این تن جز پوشیدن کفن آرزوى دیگرى ندارد». و سوکمندانه نالید: «دریغا براى زواره، آن پهلوان سرفراز، آن اژدهاى دلیر، پهلوانى که در آوردگاه چون شیر ژیان بود».

آنگاه از شغاد زبان به نفرین گشود: «اى شوریده‌بخت نفرین‌شده، تو این خسروانى‌درخت را از ریشه بکندى. چه کسى مى‌تواند باور کند تو روباهِ شوم، با آن پیل برومند کین بورزى و ریشه او را با بداندیشى از این سرزمین برکنى. چه کسى مى‌تواند بپذیرد در یک چنین روزگارى، رستم پیل‌تنى به نیرنگ روباه حقیرى در خاک فروغلتد، چرا پیش از فرزندانم به زارى نمردم، چرا در جهان پس از فرزندانم به یادگار مانده‌ام؟ چرا باید زنده بمانم و دیگر این سرا و خانه آرام به چه کار آید؟».

 

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.