شغاد، چهره پلید شاهنامه )1(
شغاد بر این پندار بود که چون دختر شاه کابل را به همسرى برگزیده، رستم که برادر بزرگتر و چون پدر براى اوست، از شاه کابل دیگر باژ نخواهد ستاند و چون گاه ستدن باژ فرا رسید، رستم کس نزد شاه کابل فرستاد به باژخواهى.


به گزارش گروه رسانهای شرق،
شغاد بر این پندار بود که چون دختر شاه کابل را به همسرى برگزیده، رستم که برادر بزرگتر و چون پدر براى اوست، از شاه کابل دیگر باژ نخواهد ستاند و چون گاه ستدن باژ فرا رسید، رستم کس نزد شاه کابل فرستاد به باژخواهى. شغاد از کار برادر خشمگین شد و از خشم خود با کسى سخن نگفت و سرانجام پس از اندیشه بسیار با شاه کابل گفت: «برادرى که از من هیچ شرمى ندارد، من نیز از او آزرم نخواهم داشت، اکنون خواه برادر بزرگتر باشد یا بیگانه و چه مردى فرزانه باشد یا دیوانه، باید کوششى کرده او را به دام افکنیم و با این شیوه براى خود در گیتى نامى به دست آوریم».
آن دو پس از این گفتوگو به بداندیشى نشستند تا رستم را براى نادیدهانگارى جایگاه شغاد نزد شاه کابل او را بادافرهى تلخ دهند و اکنون بنگر که مرد خرد چه زیبا گفته است که «هر کس بد کرد، کیفر برد». آن شب تا دمیدن آفتاب روشنىبخش خواب به چشمان آن دو کجاندیش راه نیافت و هر دو در این اندیشه بودند که نام او را براى همیشه از دفتر روزگار پاک و با این شیوه چشمان زال را از اشک خونینتر کنند.
آنگاه شغاد اندیشه خود را با شاه کابل در میان گذاشت: «جشنى بر پا کن و مى و چنگ و رامشگران را فراخوان و در هنگام بادهگسادى با من به سردى و تلخى سخن بگو و در برابر آن بزرگان مرا ناجوانمرد بخوان، آنگاه من از خشم و خوارى بر کابل پشت کرده، به سوى زابل مىروم و از تو نزد رستم و زال به تلخى یاد مىکنم و تو را ناسزا مىگویم و او را بدگوهر مىخوانم. بىگمان رستم در پشتیبانى از من بر تو مىآشوبد و براى پاسخدادن به تو راهى کابل مىشود و آنگاه است که گردش گیتى بر سر انگشت ماست. تو شکارگاهى سر راه او بگذار و چند چاه در پیش پاى او و رخش بنه، چاه را به اندازه رستم و رخش بساز و در کف چاه نیزهها و شمشیرهاى تیز واژگونه جاى ده. اگر سد چاه آماده کنى بهتر از پنج چاه است که اگر از یکى رهایى یافت، در دیگرى فروغلتد. از همین امروز سه مرد نیرنگباز رازدار برگزین، شروع به کندن چاه کنند، سپس روى چاهها را بپوشان و در این باره با هیچکس سخن مگو».
شاه آماده انجام این کار شد و مردانگى را زیر پا گذاشت و با خرد بیگانه ماند. آنگاه بزمى بر پا داشت و مى و چنگ و خنیاگران را فراخواند و در برابر نگاه شگفتزده میهمانان چون سر از باده خسروى پر شد، شغاد با تندخویى سخن گفت که فریاد شاه کابل را برآورد. شغاد گفت: «من در هر انجمنى از همگان برترم، زیرا برادرى چون رستم و پدرى چون دستان دارم و چه کسى از من نامورتر است و گوهرى برتر از من دارد؟». شاه کابل بر او بیاشفت و گفت: «این یاوه چیست که مىبافى؟ تو از خاندان سام نیرم نیستى، رستم تو را برادر خویش نمىداند، دستان سام هرگز از تو یاد نکرده است، هرگز نشنیدهام رستم از تو در جایگاه برادر یاد کند. تو از چاکران هرگاه برادرت نیز فرودستتر هستى و مادر رستم، بانو رودابه تو را برادر رستم نمىداند».
از سخن تند و بىپرواى شاه کابل، شغاد برنجید و سر سوى زابل نهاد و چند کابلى نیز او را همراهى کردند، در حالى که لبى پرخشم و دلى پرکینه از شاه کابل داشت. با همان چهره دژم به نزد پدر آمد و از رفتار شاه کابل نالید. زال چون سیماى زیباى پسر را بدید و به آن بلنداى قامت و سینه ستبر او نگریست، او را دلجویى کرد و بسیار بنواخت و همان گاه او را نزد رستم پیلتن روانه کرد. رستم از دیدار برادر خود شاد شد که او را آنگونه روشنروان و خردمند یافت، با خود گفت: از خاندان سام شیر، جز پهلوان و زورمند و دلیر زاده نشود و از شغاد پرسید: «با مردم و شاه کابل روزگار چگونه مىگذرانى، آنان درباره رستم زابلى چه مىگویند؟».
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.