|

چیزی باید تغییر کند

رمان عامه‌پسند «1979» نوشته روزنامه‌نگار آلمانی، کریستین کراخت، از معدود آثار داستانی بین‌الملل با اتمسفر نزدیک به واقعیتِ تهران است؛ تهرانِ حوالی سال 1357 و در آستانه انقلاب. شاید جذابیت خواندن این اثر، جدای از خوشی حاصل از بازخوانی تهران قدیم از قلم نویسنده‌ای بین‌المللی، در خوش‌ایدگی طنزآمیزِ آن باشد.

چیزی باید تغییر کند

امیرمحمد دهقان

 

رمان عامه‌پسند «1979» نوشته روزنامه‌نگار آلمانی، کریستین کراخت، از معدود آثار داستانی بین‌الملل با اتمسفر نزدیک به واقعیتِ تهران است؛ تهرانِ حوالی سال 1357 و در آستانه انقلاب. شاید جذابیت خواندن این اثر، جدای از خوشی حاصل از بازخوانی تهران قدیم از قلم نویسنده‌ای بین‌المللی، در خوش‌ایدگی طنزآمیزِ آن باشد. نویسنده به‌درستی طبع ژورنالیستی خود را به ابزاری مانند تاریخ می‌آراید و درون‌مایه‌ای فلسفی مانند «تغییر» را در داستان عامه‌پسند جا می‌دهد. شما با داستانی مواجهید که معتقد است اگر تاریخ می‌تواند تکرار شود و فکاهی بسازد، فکاهی نیز ممکن است بازآفرینی شود و تاریخ بسازد.

داستانی که پرداخت هوشمندانه‌ای دارد و موجز، اما باظرافت موقعیت‌های داستانی را به یکدیگر پیوند می‌دهد. از آغاز خواندن این داستان در‌عین‌حال که نقص اطلاعاتی که از راوی و گذشته شخصیت‌های اصلی دارید، کمی آزارتان می‌دهد، به ادامه‌دادن میل دارید و کمی بعدتر می‌فهمید اتفاقا نویسنده حواسش هست اطلاعاتی را که کنجکاوید کامل کنید، کجا و چگونه در اختیارتان قرار دهد. مجموعه‌ای از وقایع با پرداختی جذاب و باورپذیر از اتمسفر تهرانِ قبل از انقلاب، به هم پیوند می‌خورند و شما را به مفصلی کوتاه و مهم در انتهای یک‌سوم آغازینِ داستان می‌کشاند: «جوانی چیست؟ چطور درست شده؟ چه شکلی است؟

شبیه چیزی است که دوست داریم؟ ناغافل گذشته است؟ هر چیز دیگری تاریک است و فقط جوانی روشن است؟ من پیر شده‌ام؟ چه شد آن‌همه عمر؟... چیست این زندگی، چیست؟ و چطور بهتر می‌شود؟ و اگر بهتر شد، از کجا بفهمیم که بهتر شده است؟... با خودم گفتم دیگر نمی‌خواهم به زندگی ادامه دهم، به این زندگی نه. چیزی باید تغییر کند». شما همین که این مفصلِ مهم را در جایی درست و در یکی از نقاط اثرگذار ماجرای داستان می‌بینید، با خود می‌گویید «حتم دارم قرار است شخصیت دچار تغییراتی شود». ظرافت قلمِ کراخت با شما کاری می‌کند که زود به خود غره نشوید و بدون آنکه عجله‌ای در راضی نگه‌داشتن شما داشته باشد، شما را به مقصود می‌رساند.

نویسنده، به‌درستی جمله‌ای را که مترجم اثر نیز در آغاز کتاب به نقل از ژیل دلوز آورده است، محقق می‌کند: «بریده از هر آنچه واقعی و اصیل و عمیق نامیده می‌شود، مناسباتش را با پیرامونش بازتعریف می‌کند و از زیر خاک بر‌می‌آید و بر سطح جوانه می‌زند». ابزار کراخت برای خلق داستانی که به تعبیر دلوز مانند «ریزوم» در سطح افقی و در جهات مختلف فارغ از مرکزیتی مشخص شکل می‌گیرد، تاریخ است و نمودِ تاریخ در داستان کراخت اتمسفرهای نابِ کشورهایی در دل حوادث بزرگ: یکی ایران حوالی انقلاب و دیگری چین کمونیستیِ هوآ گوئوفنگ.

دو اتمسفر گوناگون، با جزئیات فراوان و اشتراکی مشخص: دگرگونی و تغییر. نویسنده آن‎‌قدر بر اتمسفری که می‌سازد، مسلط است که از فلسفه‌بافی برای طرح صنوبر خم‌شده‌ بته‌جقه به این می‌رسد که غالب ایرانی‌ها دل خوشی از عُمَر ندارند! آن‌قدر تیپ‌های آن دوران تهران را می‌شناسد که رفتارهای ملتهب جمعی آن دوران را به‌درستی به تصویر می‌کشد: پلاکاردهایی که خواهان سقوط کارتر هستند و سر مائو تسه‌تونگ را نشان می‌دهند و خواهان کمونیسم، سقوط حکومت، مرگ شاه و انقلاب دائمی هستند. روزگار عجیبی که کافه‌چیِ علاقه‌مند به فرانسوی ‌حرف‌زدنِ دست‌و‌پا شکسته، معتقد است تنها چیزی که می‌تواند در برابر آمریکا مقاومت کند، تنها چیزی که به قدر کافی قوی است، اسلام است. روزگاری که شاخه‌های پراکنده‌ افقیِ وجودی انسانِ مدرن، دلش می‌خواهد از مرکزیت امپریالیسم آمریکایی جدا شود و دنبال معنویتی شکوهمند برای برقراری تعادل گم‌شده‌ زندگی بگردد؛ تعادلی که از هیجانات خیابان‌گردی و نفوذ به دوربین‌های تهران آغاز می‌شود و با رنجِ گشتن به دنبال گل نیلوفر جهان بر فراز فلات‌های مرتفعِ تبت ادامه می‌یابد.

نویسنده، با طرحِ ایده تغییر در دل وقایع بزرگ تاریخی، شخصیت اصلی داستان را از دل حوادث عبور می‌دهد. شخصیت ما با برخورد با مخاطرات و دشواری‌ها دچار تغییرات متعدد می‌شود. جنس این مخاطرات رفته‌رفته روحانی‌تر و جدی‌تر می‌شود و شاید قضاوت سیر تغییر در تمام بخش دومِ اثر آنجا جالب به نظر بیاید که در خطوط آغازین فصل سیرِ تحمل دشواری‌های یک سفر را یکی پس از دیگری می‌بینیم. بخشی از روند تغییر را در وصف اتمسفرِ فلات سنگلاخ و لم‌یزرع و مرتفع چین لمس خواهیم کرد و بخش دیگری را -که البته مهم‌تر است- در سیر دگرگونی شخصیت اصلی در این مسیر. انسان می‌تواند پس از بیرون‌آمدن از دل یک بحران و با تغییری ظاهری، احساس جوانی کند.

انسان می‌تواند در روند مواجهه با رنج، دچار تکامل و یادگیری شود و رفته‌رفته مفهوم رنج برایش دچار فروکاهش شود و دیگر آن‌قدرها هم رنج نباشد. انسان ممکن است به خورد و خوراک از کثافت‌ها برسد، در‌عین‌حال معنا را در جایی دوردست، در میان سنگلاخ‌ها جست‌وجو کند. اوج پیچیدگی انسانِ مدرن، شاید آنجاست که برای تغذیه بهتر، ایده‌های خلاقانه‌ای در یافتن غذا در میان کثافت‌ها به ذهنش خطور می‌کند تا شاید کمی بیشتر زنده بماند و دقیقا در همین موقعیت، ناگهان بطالت آزارش می‌دهد و این انگ را به خودش می‌زند که تمام فکر و ذکرش غذا و کار شده است و بیدار‌شدن و دوباره خوابیدن. انسان می‌تواند در نقدِ بی‌رحمانه خود تا این حد هم پیش برود و برای جبران بطالت به بازی با سایه‌ها و بازآفرینی روایتی که در طی سال‌ها کار اجباری و شکنجه و رنج به خوردِ ذهنش رفته است، روی بیاورد. این هم راه دیگری برای چیزی را تغییردادن است. شاید ایده تغییر، ایده بدی نباشد اما مهم‌ترین تصویری که در پیِ طرح ایده «چیزی باید تغییر کند»، به ذهن خطور می‌کند، این جمله هوشمندانه در پسِ روی‌آوردن به سایه‌بازی برای جبران احساس بطالت است: «ما فقط سایه می‌دیدیم، اما همه چیز به نظرمان حقیقی می‌آمد».