ایرانیان سخت گریستند
در نیمههای شبهای سکوت میهنم، در حوالی روزهای داغ تابستان، شبهای ترسناک، ظهرهای مهیب، آن روزها که جابهجای کشور و شهر صداهای انفجار در چهار سوی آن شنیده میشد، کولهبارهای کوچک را بستند و غریبانه از وطن خویش پر کشیدند. کسی صدای آنان را نشنید.


به گزارش گروه رسانهای شرق،
در نیمههای شبهای سکوت میهنم، در حوالی روزهای داغ تابستان، شبهای ترسناک، ظهرهای مهیب، آن روزها که جابهجای کشور و شهر صداهای انفجار در چهار سوی آن شنیده میشد، کولهبارهای کوچک را بستند و غریبانه از وطن خویش پر کشیدند. کسی صدای آنان را نشنید. گاهی بهتنهایی رفتند و گاهی دستهجمعی با تمام خانواده، پدران و مادران ماندند و فرزندان، آن جگرگوشههایشان برای همیشه رفتند، یا پدر و مادر رفت و کودکان و فرزندان ماندند، مادری در سوگ دخترش نشست و پدری با چشمان غمبار در زیر آوار کفشها و کتانیهای پارهشده پسرش را با حیرانی از زیر آوار بیرون کشید. شوک این کمین جانسوز که وحشیانه بود هنوز عمق قلبها را میسوزاند.
داستان این گوشه تاریخ میهنم را قلم خونبار خواهد نوشت، شب که به خواب رفته بودند در درون تپههایی بلند، ساختمانی بر فراز کوی سعادتآباد، با نام پلاک سرو خسته، دگر هیچ بار صبح را ندیدند، یا در یک ظهر شوم تابستانی در بلوای تجریش زیبا و قدیمی با بازار شلوغ، سوار بر ترکبند موتور، داخل ماشینهای نگونبخت یا همان عرابههای مرگ، دورهگردی که هر روز برای خانوادش بساطی از جنس بدلیجات پهن میکرد، با همان سفره بساطش دود شد و به آسمان پیش خدا پر کشید. وای در اوین، زیر کوی اهریمن، پاسبانهایی که در حال انجام وظیفه بودند، سربازانی که روزشماری میکردند پایان خدمتشان را جشن بگیرند تا این خستگی زندگی را و خانوادههایی که رفته بودند دیداری تازه کنند با عزیزان خود، این دیدار به قیامت وصل شد و همگی در زیر باری از آوار مدفون شدند. در تبریز شهر مشروطه، کرمانشاه پای نقش رستم، در لرستان و خوزستان همیشه قهرمانپرور، در آستانه اشرفیه زیر شالیزارهای زیبای برنج، چه پیر، چه زن، چه جوان و چه کودک در خون خود غلتیدند و در جابهجای وطن بیغسل و کفن پر کشیدند و رفتند. چه بلایی و شبیخون ترسناکی بود که آتش به جان زد و ما ماندهایم تنها که نشانی از آنان نداریم. نمیدانم سنگ مزارشان چه رنگی است؟ سبز و سفید و قرمز، به رنگ پرچم وطن؟ تصویری از شمایلشان بر سنگ مزارشان مزین شده است؟ نقشهایی از خیال، پرتره هلنا، متین، طاها، رکنا، محیا و... تا آن زلفهای پریشان با آفتاب بازی کنند؟
بوتههای گل داوودی و شقایق آنجا جوانه زده تا رهگذر خستهای که سنگهای مزار را با پنجههایش میسابد تا آب پاکی بر روی آن بریزد تا مسافران غریبانه قطره اشکی روی آن بریزند. من امیدوارم یک شعله شمع آنجا روشن کنند. آه این شهیدان وطن. پیکرها در لابهلای مخروبههای دیوار مانده است، آنجا که آتش همه بساطشان را سوزاند و زندگی جور دیگری تقدیر خورده است، دلم میخواست عارف قزوینی یک بار دیگر زنده میشد و ترانه از خون جوانان وطن را دوباره با صدای خود میخواند. بغضم ترکید برای کودکانی که عروسکهایشان با چشمانی حیران و گریان دنیای وحشتناکی را پس از آنها تجربه میکنند. آیا اپرای حماسی خواهند خواند؟ همین است زندگی؟
ما که با تمام تلخیها، دلهرهها، اضطرابها، فقر و فلاکت، ساخته بودیم، این جدایی را نمیتوانیم تحمل کنیم. راستی قرار بود با شهروندان عادی کاری نداشته باشند، پس چرا این جوخههای تیر و بمب و موشک روی همه ریخته شد؟ چرا کودکان را کشتید؟ چرا نمیگویید با ایران دشمن هستید؟ تا کی فریب میدهید انسانیت را؟ من به عهد شما ایمان ندارم، من سیاهی خونبار را در چشمان شما قبلا هم دیده بودم، در همین نزدیکی، در غزه. آنجا نیز بیماران، پیران و کودکان را کشتید، جمع کردید برای لقمهای نان و غذا و همه را به نابودی کشاندید. این نسلکشی مرام شماست. حقوق بشر شما این است؟ ننگ بر این سکانسهای تراژدی که همیشه بدجوری در آن بازی میکنید.
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.