|

همه چیز خوب است، غیر از غم غربت

2‌سال‌ و نیم است اینجا هستم و الان پلیس قطرم

التهاب اطراف ورزشگاه اجوکیشن‌سیتی خوابیده و هواداران پرشور ایرانی که پس از بازی با ژاپن محوطه ورزشگاه را حسابی شلوغ کرده بودند، به محل سکونت‌شان برگشته‌اند. فقط دو، سه نفری مانده‌ایم که تذکر می‌گیریم: «وی آر کلوز». معنی‌اش روشن است؛

2‌سال‌ و  نیم است  اینجا هستم  و  الان پلیس قطرم

التهاب اطراف ورزشگاه اجوکیشن‌سیتی خوابیده و هواداران پرشور ایرانی که پس از بازی با ژاپن محوطه ورزشگاه را حسابی شلوغ کرده بودند، به محل سکونت‌شان برگشته‌اند. فقط دو، سه نفری مانده‌ایم که تذکر می‌گیریم: «وی آر کلوز». معنی‌اش روشن است؛ باید مرکز رسانه‌ای را ترک کنیم. دیگر خبری از اتوبوس‌های عادی نیست. هرچه باقی مانده برای پلیس‌هایی است که مأمور تأمین امنیت بازی ایران با ژاپن هستند. آنها با لباس‌های مشکی‌رنگ‌شان با شور و هیجان به سمت پارکینگ‌ در حال حرکت هستند. چند نفری هم سمت دیگر، مترو را نشانه رفته‌اند. مسیر تقریبا طولانی است و پیاده‌روی هم به خستگی روز طولانی ولی شیرینِ پس از برد تیم ملی افزوده است. مترو هم برخلاف روزهای معمول انجام یک بازی خلوت است. کسی نمانده. همین چند نفر پلیس هستند و تعدادی از کارکنان مترو. نزدیکی گیت‌های ورودی به مترو، مسیری که با نوار قرمز‌رنگ جدا شده، خودنمایی می‌کند. پلیس‌ها برخلاف بقیه از آن مسیر به سمت گیت ورودی می‌روند. نزدیک به محلی که باید کارت مترو را زد، یکی با لهجه شیرینی می‌گوید «تبریک می‌گویم، بازی خوبی بود». خودمان هم غافلگیر شده‌ایم. در بین این افراد کسی نباید ایرانی بلد باشد. سر برمی‌گردانیم. دو نفر از پلیس قطر هستند. هر دو فارسی صحبت می‌کنند و تبریک می‌گویند. می‌پرسیم ایرانی هستید، با سر تأیید می‌کنند. آن طرف گیت یکی از آنها جدا می‌شود و دیگری وارد مترو می‌شود. تقریبا جثه ریزه‌ای دارد. با کلاه و لباس مشکی که انگار به‌درستی برایش دوخته شده و اندازه تنش است. در ریش کاملا مشکی‌اش نشانی از تارهای سپید وجود ندارد و البته چهره بشاش و جوانش نشان می‌دهد هنوز تا رسیدن به میانسالی زمان پیش‌رو دارد. می‌گوید بلوچ است و دو‌سال‌و نیم است خودش را به قطر رسانده. همین تک گزاره کافی است تا حیرت‌زده شویم. می‌پرسیم مگر می‌شود یک نفر بعد از دو‌سال‌و نیم که از ایران به قطر آمده، حالا پلیس این کشور شده باشد. خنده شیرینی می‌کند و کمی از حالت خجالتی‌اش فاصله می‌گیرد. «بالاخره دیگر، پارتی داشته‌ام». این بار کمی بلندتر می‌خندد و ادامه می‌دهد «من 26‌ساله‌ام. دو‌سال‌و نیمی می‌شود به اینجا آمده‌ام. زبان عربی را بلد نبودم؛ ولی در این مدت آموختم. برایش تلاش زیادی کردم و حالا می‌توانم عربی صحبت کنم». تصور اولیه‌مان این است که شاید شغلش همین کارهای حراستی و تأمین امنیت ورزشگاه‌ها باشد و فعلا به صورت پاره‌وقت کار می‌کند. «نه، من پلیس هستم. الان زمان انجام بازی‌ها باید در دو ورزشگاه به مأموریت بروم که یکی از آنها همین اجوکیشن سیتی است. از هفت صبح آمده‌ام و حالا که شب شده، دیگر کار تمام است و باید برگردم منزل. البته بقیه روزها این‌طور نیست که صبح تا شب کار کنیم. اداری است؛ معمولا تا ساعت یک سر کار هستم و بعد شیفتم تمام می‌شود. حالا اگر اتفاق خاصی نیفتد، این روال کاری هم تغییر نمی‌کند». الان که آن روی خجالتی‌بودن را کنار گذاشته، می‌شود همان سؤالی را که ایرانی‌ها عاشق پرسیدنش هستند، مطرح کرد: شرایط مالی چطور است؟ «اینجا برای ما خوب است. الان پولی را که به من می‌دهند، اگر به پول ایران برگردانم، 70، 80 میلیون می‌شود». شنیدن این رقم به‌تنهایی برای دانستن جزئیات زندگی یک پلیس در قطر کفایت نمی‌کند. شاید او باید بخش مهمی از این درآمد را برای مسکن و بقیه موارد روزمره زندگی‌اش کنار بگذارد؛ اما در عین ناباوری همه را رد می‌کند. «نه این‌طوری نیست که پولی بابت مسکن بدهیم. برای‌مان رایگان است. برای افراد پلیس حتی آرایشگاه، مترو و سالن‌های ورزشی هم رایگان است». پس آیا می‌شود با این درآمد، افراد خانواده را هم به قطر آورد؟ وقتی این سؤال را می‌شنود، کمی مکث می‌کند. انگار پس ذهنش، در سریع‌ترین حالت ممکن، احساس دلتنگی دارد. سعی می‌کند سریع‌تر به خودش بیاید. می‌گوید: «من که تنها آمده‌ام؛ ولی خیلی‌ها هستند که توانسته‌اند خانواده‌شان را هم بیاورند و با هم زندگی کنند. از این بابت مشکلی نیست. البته من هم اینجا اقوامی دارم». او چندتایی از پسرعمه‌ها و پسرخاله‌ها را بر‌می‌شمرد. وقتی می‌پرسیم آیا تعداد ایرانی‌ها در پلیس قطر زیاد است و با آنها هم در ارتباط است یا نه، پاسخ می‌دهد: «تعداد دقیقی ندارم. نمی‌توانم دقیق بگویم؛ ولی ایرانی باز هم هست و اینجا مشغول کار‌کردن هستند». مشخص است که هنوز ذهنش درگیر سؤال قبلی است. برای نتیجه‌گیری حرف‌هایی که زده یک جمله کوتاه می‌گوید: «اینجا برای من و ما همه چیزش خوب است، فقط غم غربت اذیت می‌کند». صورت تقریبا لاغرش، کمی از بشاش‌ بودن اولیه را از دست می‌دهد؛ ولی چاره‌ای به غیر از امیدواری نیست. می‌گوییم تا ایران که راهی نیست و می‌شود سری به خانواده زد. تأیید می‌کند و از این می‌گوید که در 45 روز مرخصی سالانه‌اش سعی می‌کند به ایران سفر کند و خانواده‌اش را ببیند. البته برای رهایی از این بغض فروخورده‌ای که در گلویش باقی مانده، چاره‌ای به غیر از شوخی باقی نمی‌ماند. می‌گوییم هنوز جوان هستی و چه‌بسا همین‌جا با دختر ثروتمندی آشنا شدی و ازدواج کردی. سرش را پایین می‌اندازد و خنده‌ای از روی خجالت می‌کند. چند ثانیه بعد بلند می‌شود، دست می‌دهد و می‌گوید باید همین ایستگاه پیاده شوم. با همان صداقت اولیه‌اش می‌گوید «در خدمت باشیم. اگر کاری دارید، بگویید». تشکر می‌کنیم و برایش آرزوی موفقیت داریم. می‌گوییم شاید بازی بعدی دوباره همدیگر را دیدیم؛ ولی می‌گوید مأموریتش در ورزشگاه بازی بعدی تیم ملی نیست؛ ولی امیدوارم برنده شویم و به فینال برویم. حالا که جلوی در ایستاده تا از مترو خارج شود، انگار ریزه‌اندام‌تر هم شده؛ ولی شاید لباس یکدست مشکلی پلیس قطر با آن نوشته سفید‌رنگ پلیس و چند خط سبزرنگ روی جاهای مختلفش، بی‌دلیل نباشد. لبخندی می‌زند و از در خارج می‌شود.

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها