«زیر نگاه کلاغها»، رمان تازهای از حمید امجد
رؤیای تغییر سرنوشت

شرق: «زیر نگاه کلاغها» روایت یک ناممکنی است: ناممکنی تغییردادن سرنوشت داستان که اینجا، در رمان حمید امجد به ناممکنیِ تغییر در وضعیت موجود تنه میزند. اما نویسنده از ضرورت تغییر باخبر است و ازاینرو آخر داستان خود سر میرسد تا با رؤیایی گیرم در خواب از حاجت تغییر بنویسد. رمان «زیر نگاه کلاغها» نوشته حمید امجد که اخیرا در نشر نیلا منتشر شده است روایت سرنوشت دختری به نام بیتا است، کارمند واحد پذیرش آگهی در یک روزنامه صبح که در آستانه تعدیل و فراموشی و پیری زودرس و افسردگی قرار دارد و ازاینرو برای مشقِ حافظه یا اطمینان از اینکه هنوز خوب میتواند همه چیز را به یاد بیاورد، ذهنش را زیاد به مرور گذشتههای دور مشغول میکرد اما از وقتی فهمیده بود در شکل خیلی رایج فراموشی اتفاقا گذشته نزدیک است که زودتر از حافظه پاک میشود و بیمار بیشتر در گذشتههای دور سِیر میکند، از این کار دست کشیده بود. نویسنده در این رمان گاه خود در داستان سر میرسد و از شخصیت اصلی داستان میگوید، این وقفهها که تمهیدات داستانی و ابداعات روایی امجد است از همان ناممکنی خبر میدهد که گویا وضعیت اخیر ما است. داستان با نویسنده آغاز میشود و با حضور نویسنده به آخر میرسد. گویا نویسنده در قامت رهاییبخش به داستان احضار میشود تا به میانجی ادبیات نوید رؤیایی را بدهد که در بیداری تأیید میشود. نویسنده همان ابتدا شخصیت اصلی داستان را چنین روایت میکند: «دختری را که شخصیت اصلی این داستان است، پیش از آنکه بنویسمش یا حتا اسمی بر او بگذارم، مدتی بود که مجسم میکردم؛ بیشتر در شکل و شمایل نهایی -یعنی فعلی-اش در چهلوسه سالگی، با آن چیزی که خودش جلوی دیگران بِهِش میگفت اضافه وزن و در خلوت خودش، گاهی رو به آینه، حتا گاهی با گریه، میگفت چاقی و زشتی -هرچند که واقعا زشت نبود، یا به نظر من اصلا نبود». بعد زندگی بیتا، زنی چهلوسه ساله با نوزده سال سابقه کار روایت میشود که مدام به خاطرات گذشته برمیگردد و در زندگی روزمره کنونی درگیر تعدیل و کمآوردنِ حافظه و فراموشی در کمین است و خود و مادرش را همزمان در آسایشگاه تصور میکند. هفت همکارش به یک میهمانی شبانه دعوت شدهاند و او را جا گذاشتهاند یا به حساب نیاوردهاند که دعوتش کنند و درگیر این فکر و خیالات که اطرافیانش او را جا میگذارند، صادقانه و بدون هیچ سوءنیتی او را اصلا به حساب نمیآوردند، به کوچه و خیابان پناه میبرد. وسط پیادهرو یا حاشیه خیابان جوری از میان جمعیت میگذرد که انگار هیچکس دوروبرش، سر راهش، توی دنیایش نیست، «چون حالش حال آن لحظهایست که فهمیده است دوروبرش، سر راهش، یا توی تمام این دنیا هیچکس هیچکس را ندارد که او را یادش بماند، همچنان که جایی هم ندارد برای پناهبردن از این دنیا که او را به یاد نخواهد آورد». در این اوضاع است که نویسنده سر میرسد: «در خوابش مرا دیده بود؛ نویسندهای که نشسته و دارد داستان او را مینویسد... در خواب تصویری واقعی از اتاق کوچک اجارهایام به او نشان دادم. پشت همان میز کهنهای که تمام این داستان رویش نوشته شد نشسته بودم و او را مینوشتم تبدار و لرزان و درهمشکسته بر تخت درمانگاه... و بعد دست از نوشتن میکشیدم، آخرین تصویرهای دلخراش و تلخ نوشته را خط میزدم، سر از کاغذ برمیداشتم و به او میگفتم کافیست؛ رنج دیگر کافیست. میگفتم نگران هیچچیز نباشد. میگفتم از دنیای توفانی و نامه اداری و دعواهای خانوادگی و رفتار همکارانش بیش از این دلآشوب نباشد، یا از تنهایی و ترسها و دلشورههایش، چون داستانش را منم که مینویسم و من خوب میدانم که برایش خبرهای خوبی در راه است». اما سرآخر نویسنده اعتراف میکند که خبرهای واقعی در راه است که هیچجور نمیشود اسمشان را خبرهای خوب گذاشت. «درست است این شخصیت را خودم ساختهام، ولی در جهانی که او در آن است -و البته آن را هم، بنا به شواهد واقعی و منطق باورپذیری، خودم نوشتهام- از تغییردادن سرنوشتم ناتوانم. و این اعتراف تلختریست». بااینهمه نویسنده از میل به تغییر دست نمیکشد و میداند گریزی از تغییر نیست، برای همین آخرین سطرهای داستان از نویسندهای سخن میگوید که در خواب خبرهای خوبی از آینده میدهد.
شرق: «زیر نگاه کلاغها» روایت یک ناممکنی است: ناممکنی تغییردادن سرنوشت داستان که اینجا، در رمان حمید امجد به ناممکنیِ تغییر در وضعیت موجود تنه میزند. اما نویسنده از ضرورت تغییر باخبر است و ازاینرو آخر داستان خود سر میرسد تا با رؤیایی گیرم در خواب از حاجت تغییر بنویسد. رمان «زیر نگاه کلاغها» نوشته حمید امجد که اخیرا در نشر نیلا منتشر شده است روایت سرنوشت دختری به نام بیتا است، کارمند واحد پذیرش آگهی در یک روزنامه صبح که در آستانه تعدیل و فراموشی و پیری زودرس و افسردگی قرار دارد و ازاینرو برای مشقِ حافظه یا اطمینان از اینکه هنوز خوب میتواند همه چیز را به یاد بیاورد، ذهنش را زیاد به مرور گذشتههای دور مشغول میکرد اما از وقتی فهمیده بود در شکل خیلی رایج فراموشی اتفاقا گذشته نزدیک است که زودتر از حافظه پاک میشود و بیمار بیشتر در گذشتههای دور سِیر میکند، از این کار دست کشیده بود. نویسنده در این رمان گاه خود در داستان سر میرسد و از شخصیت اصلی داستان میگوید، این وقفهها که تمهیدات داستانی و ابداعات روایی امجد است از همان ناممکنی خبر میدهد که گویا وضعیت اخیر ما است. داستان با نویسنده آغاز میشود و با حضور نویسنده به آخر میرسد. گویا نویسنده در قامت رهاییبخش به داستان احضار میشود تا به میانجی ادبیات نوید رؤیایی را بدهد که در بیداری تأیید میشود. نویسنده همان ابتدا شخصیت اصلی داستان را چنین روایت میکند: «دختری را که شخصیت اصلی این داستان است، پیش از آنکه بنویسمش یا حتا اسمی بر او بگذارم، مدتی بود که مجسم میکردم؛ بیشتر در شکل و شمایل نهایی -یعنی فعلی-اش در چهلوسه سالگی، با آن چیزی که خودش جلوی دیگران بِهِش میگفت اضافه وزن و در خلوت خودش، گاهی رو به آینه، حتا گاهی با گریه، میگفت چاقی و زشتی -هرچند که واقعا زشت نبود، یا به نظر من اصلا نبود». بعد زندگی بیتا، زنی چهلوسه ساله با نوزده سال سابقه کار روایت میشود که مدام به خاطرات گذشته برمیگردد و در زندگی روزمره کنونی درگیر تعدیل و کمآوردنِ حافظه و فراموشی در کمین است و خود و مادرش را همزمان در آسایشگاه تصور میکند. هفت همکارش به یک میهمانی شبانه دعوت شدهاند و او را جا گذاشتهاند یا به حساب نیاوردهاند که دعوتش کنند و درگیر این فکر و خیالات که اطرافیانش او را جا میگذارند، صادقانه و بدون هیچ سوءنیتی او را اصلا به حساب نمیآوردند، به کوچه و خیابان پناه میبرد. وسط پیادهرو یا حاشیه خیابان جوری از میان جمعیت میگذرد که انگار هیچکس دوروبرش، سر راهش، توی دنیایش نیست، «چون حالش حال آن لحظهایست که فهمیده است دوروبرش، سر راهش، یا توی تمام این دنیا هیچکس هیچکس را ندارد که او را یادش بماند، همچنان که جایی هم ندارد برای پناهبردن از این دنیا که او را به یاد نخواهد آورد». در این اوضاع است که نویسنده سر میرسد: «در خوابش مرا دیده بود؛ نویسندهای که نشسته و دارد داستان او را مینویسد... در خواب تصویری واقعی از اتاق کوچک اجارهایام به او نشان دادم. پشت همان میز کهنهای که تمام این داستان رویش نوشته شد نشسته بودم و او را مینوشتم تبدار و لرزان و درهمشکسته بر تخت درمانگاه... و بعد دست از نوشتن میکشیدم، آخرین تصویرهای دلخراش و تلخ نوشته را خط میزدم، سر از کاغذ برمیداشتم و به او میگفتم کافیست؛ رنج دیگر کافیست. میگفتم نگران هیچچیز نباشد. میگفتم از دنیای توفانی و نامه اداری و دعواهای خانوادگی و رفتار همکارانش بیش از این دلآشوب نباشد، یا از تنهایی و ترسها و دلشورههایش، چون داستانش را منم که مینویسم و من خوب میدانم که برایش خبرهای خوبی در راه است». اما سرآخر نویسنده اعتراف میکند که خبرهای واقعی در راه است که هیچجور نمیشود اسمشان را خبرهای خوب گذاشت. «درست است این شخصیت را خودم ساختهام، ولی در جهانی که او در آن است -و البته آن را هم، بنا به شواهد واقعی و منطق باورپذیری، خودم نوشتهام- از تغییردادن سرنوشتم ناتوانم. و این اعتراف تلختریست». بااینهمه نویسنده از میل به تغییر دست نمیکشد و میداند گریزی از تغییر نیست، برای همین آخرین سطرهای داستان از نویسندهای سخن میگوید که در خواب خبرهای خوبی از آینده میدهد.
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.