|

عصر چریک‌ها: گفت‌وگوی احمد غلامی با طهماسب وزیری

زندگی در وضعیت اضطراری

داستان زندگی طهماسب وزیری همچون دیگر آدم‌هایی که پیش از انقلاب کار سیاسی و مبارزه کرده‌اند، مملو از لحظاتی تلخ و شیرین است. در دوره‌ای که فضای سیاسی چنان بسته بود که راهی جز مبارزه مسلحانه نمانده بود، بحث سیاسی جرم بود و خواندن و حتی داشتن کتاب‌های نامتعارف جرمی سنگین‌تر. سایه سنگین دستگیری‌ها و شکنجه‌ها همه راه‌ها را مسدود کرده بود و فقط راه باریکی برای آزادی وجود داشت، راهی که کمتر کسی از آن به سلامت می‌گذشت. طهماسب وزیری دردآشنا بود و با کارگران پیوندی ناگسستنی داشت

زندگی در وضعیت اضطراری
احمد غلامی نویسنده و روزنامه‌نگار

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

داستان زندگی طهماسب وزیری همچون دیگر آدم‌هایی که پیش از انقلاب کار سیاسی و مبارزه کرده‌اند، مملو از لحظاتی تلخ و شیرین است. در دوره‌ای که فضای سیاسی چنان بسته بود که راهی جز مبارزه مسلحانه نمانده بود، بحث سیاسی جرم بود و خواندن و حتی داشتن کتاب‌های نامتعارف جرمی سنگین‌تر. سایه سنگین دستگیری‌ها و شکنجه‌ها همه راه‌ها را مسدود کرده بود و فقط راه باریکی برای آزادی وجود داشت، راهی که کمتر کسی از آن به سلامت می‌گذشت. طهماسب وزیری دردآشنا بود و با کارگران پیوندی ناگسستنی داشت. حتی در زمانی که در خانه تیمی به سر می‌برد کارهای لوله‌کشی همسایگان را با خوش‌رویی انجام می‌داد. مبارزه برای وزیری وظیفه نبود، شیوه زندگی بود؛ شیوه‌ای که با مقاومت همراه بود. در اوج ناامیدی، زمانی که حمید اشرف به دست مأموران ساواک کشته می‌شود، وزیری بین عملیات انتحاری و ادامه زندگی سخت، راه مبارزه را انتخاب می‌کند. طهماسب وزیری آشنایی نزدیکی با غزال آیتی دارد؛ زن مبارزی که از او بسیار کم شنیده‌ایم. زنان ایران در تمام برهه‌های تاریخی تعیین‌کننده بوده‌اند و غزال آیتی نشانه درستی از این مدعا است. طهماسب وزیری با بیژن جزنی نیز آشنایی و دوستی نزدیکی داشته است و همین موضوع می‌تواند به شناخت این چهره تاریخی که به دست ساواک تیرباران شد، کمک شایانی کند. وزیری تصویر دقیقی از بیژن جزنی و اختلافش با مسعود احمدزاده به دست می‌دهد. او معتقد است اختلاف آنها بیشتر در شیوه مبارزه سیاسی بود. احمدزاده معتقد به مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک بود. بیژن جزنی هم ضرورت این مشی را درک می‌کرد اما می‌دانست در روندی طبیعی باید این مشی تغییر کند و کار سیاسی اولویت سازمان شود. از این‌رو سعی می‌کرد با کادرسازی از درون زندان در تغییر مشیِ سازمان چریک‌های فدایی تأثیر بگذارد و آن را به سمت حزبی سیاسی بکشاند.

 

 آقای وزیری شما یکی از قدیمی‌ترین اعضای چریک‌های فدایی خلق هستید. با توجه به اینکه در پنجاهمین سالگرد کشته‌شدن بیژن جزنی و گروهی هستیم که در تپه‌های اوین جان باختند، می‌خواهم این‌ گفت‌وگو را با بیژن جزنی شروع کنیم. ماجرای قتل هولناکی که در تپه‌های اوین رخ داد، چطور اتفاق افتاد؟

قدردان زحمات شما هستم که در این زمینه تاریخی کوشش می‌کنید و امیدوارم این برنامه و صحبت‌ها برای نسل‌های آینده مفید باشد که حتما هست. در رابطه با بیژن جزنی، اول باید مقداری درمورد خودش صحبت کنم که چقدر حساسیت‌ در رابطه با جزنی وجود داشت؛ نه‌تنها در رژیم بلکه فراتر از رژیم یعنی حتی کشورهای دیگر حتما در این زمینه برنامه‌هایی داشتند، چون آنها بهتر می‌توانستند وقایع ایران را پیش‌بینی کنند که در چند سال آینده در ایران چه اتفاقاتی ممکن است پیش بیاید و فکر می‌کردند بهتر است تا جایی که امکان دارد نیروهای چپ را به‌خصوص از نظر فکری و رهبری ضعیف کنند. در چنین زمینه‌ای می‌توان درباره تروری که در تپه‌های اوین رخ داد صحبت کرد، چه در رابطه با رفقای سازمان چریک‌های فدایی و در رأسشان بیژن جزنی، و چه مجاهدینی که در تپه‌های اوین ترور شدند. مسئله مهم این است که بیژن با خیلی از چریک‌های دیگر تفاوت داشت. درصد خیلی زیادی از رفقای ما دوران زندگی علنی‌شان دوران پرتلاطم و تجربه‌اندوزی نبود. ولی کارهای بیژن جزنی در عرصه‌های هنری و حوزه تاریخ، به‌خصوص کارهای تشکیلاتی و ارتباطاتی که با احزاب و جریان‌ها داشت و اینکه نسبت به ما که آن ‌موقع مخفی می‌شدیم سن و تجربه‌ای داشت، همچنین ارتباطاتی که از قبل با حزب توده و جریانات ملی داشت و شناختی که از نیروهای مذهبی داشت؛ او را از بقیه رفقای ما تا حدود زیادی مستثنا می‌کرد. مسئله بعدی اینکه، درست است که بیژن جزنی یکی از رهبران و آغازگران مبارزه مسلحانه بود، ولی دیدِ او نسبت به مبارزه مسلحانه متفاوت بود. او مبارزه مسلحانه را در یک روند می‌دید و در جهت اینکه هرچه بیشتر از مشی مسلحانه کاسته شده و به بخش سیاسی مبارزه اضافه شود. اما جزنی در زندان بود و نمی‌توانست در سازمان تأثیر بگذارد. البته این هم خودش شانسی بود، چون اگر رفیق جزنی بیرون بود به احتمال زیاد خیلی از آثاری که توانست در زندان تهیه کند و تأثیراتی که داشت، کمتر می‌شد. مدتی که جزنی در زندان بود، در رابطه با سازمان و نیروهای چپ و به‌خصوص در رابطه با چریک‌های فدایی خلق، استاد یک دانشکده پرورش کادر شده بود. کادرهایی که در زندان با جزنی همراه بودند و جوانان پرشور فدایی که بعدا به سازمان می‌آمدند، اکثرشان رفقای بااستعدادی از دانشجویان ممتاز دانشگاه‌های مهم تهران و ایران بودند. بنابراین این زمینه وجود داشت که جزنی بتواند در زندان این کادرها را پرورش دهد. هر‌کدام از این رفقا که آزاد می‌شدند به‌ شکلی به خدمت جنبش درمی‌آمدند و اکثریت آنها به سازمان می‌پیوستند و می‌توانستند کمک کنند. ساواک و رژیم متوجه این مسئله شده بود و حساسیت خاصی روی جزنی و یارانش به‌خصوص ضیا ظریفی و سورکی ایجاد شده بود. در عین حال که این رفقا در ارتباطاتی که داشتند نشریات و نوشته‌هایی از داخل زندان می‌فرستادند تا بتوانند در مشی سازمان و در رهبری سازمان تأثیر فکری داشته باشند. بنابراین از این جنبه هم حساسیت ایجاد شده بود. مسئله دیگر این بود که همان‌طور که پیش‌بینی کرده بودند در ایران ممکن بود تحولاتی رخ دهد و جامعه زمان شاه با بحران‌های جدی روبه‌رو شود که روبه‌رو هم شد، و اگر جزنی در آن زمان بیرون می‌آمد، نقش فوق‌العاده زیادی نه‌تنها در جنبش چپ ایران می‌گذاشت، بلکه به‌ دلیل روابطی که با مجاهدین داشت تأثیر بسزایی در جنبش‌ها می‌گذاشت و شاید خیلی از مسائل و بحران‌هایی که در انقلاب تجربه کردیم اتفاق نمی‌افتاد. شاید انشعاباتی وجود نداشت، شاید تأثیرات شدیدی بر مجاهدین می‌گذاشت که به راه‌های انحرافی کشیده نشوند. با توجه به اینکه در انقلاب در زمینه سازمان‌دهی کمبود زیادی داشتیم، جزنی به علت توانی که در رهبری و سازماندهی داشت، می‌توانست بر ما تأثیر بگذارد و در رفتن ما به طرف حزب توده هم تأثیرگذار باشد. اما به دلیل نبود بیژن جزنی، با توجه به عجله‌ای که داشتیم و به علت اینکه از جنبه تئوریک و تجربه، به کادرهای ورزیده‌ای مثل جزنی نیازمند بودیم و ایشان هم نبودند، مجبور شدیم یک‌سری از این مسائل را از طریق حزب توده حل کنیم. بنابراین دید بیژن جزنی نسبت به حزب توده و شوروی، می‌توانست در اشتباهاتی که ما در این زمینه داشتیم، تأثیر گذاشته و آنها را تصحیح کند.

 وقتی درمورد بیژن جزنی و آسیب‌هایی صحبت می‌کنیم که سازمان در نبودش با آن مواجه شده، ناخودآگاه یاد حمید اشرف می‌افتیم. در غیاب حمید اشرف هم سازمان غیاب یکی از افراد مؤثر خود را احساس می‌کند. درمورد نقش حمید اشرف و خاطره آن خانه تیمی و درگیری‌ که در مهرآباد جنوبی اتفاق افتاد، بگویید.

ضربه‌ای که در 28 اردیبهشت 1355 پیش آمد، ضربه‌ای کاری بود. در جلسه بررسی که داشتیم طبق آماری که مطرح شد، حدود 40 نفر از رفقای ما شهید شدند. خیلی از خانه‌های تیمی در شمال، تبریز، قزوین و تهران شناسایی شد و ضربات سختی به ما وارد شد. یادم است در جلسه‌ای که با خراط‌پور و یثربی داشتیم، این ضربات را می‌دانستیم. من آن زمان در خانه تیمی در نظام‌آباد مخفی بودم. آن موقع می‌د‌انستیم ضربات سنگین است، اولین سؤال ما این بود که حمید هست یا نه، که رفقا گفتند خوشبختانه حمید هست. به همین دلیل ضرباتی که پیش آمده بود، نتوانست روحیه ما را تضعیف کند. با شناختی که از حمید داشتیم، از نظر نظامی رفیق جسور و فوق‌العاده باهوشی بود و سازمانگر برجسته‌ای بود. می‌توانست به یکی از رفقای تئوریک سازمان هم تبدیل شود، چون در فرصت‌های کمی که پیش آمد در این زمینه هم مثلا در مقالاتی مثل «نبرد خلق» که نوشت، خودش را نشان داد. منتها در زندگی چریکی این امکان که انسان بتواند تمرکز داشته باشد و روی یک کتاب یا طرح‌ها و مسائل تاریخی و سنگین‌تر کار کند وجود ندارد، چون یک چریک دائم در حال فرار، ساختن، مخفی‌شدن و نجات‌دادن رفقا و این مسائل است. بیشترین تئوری‌هایی هم که در رابطه با سازمان آمده و به دست ما رسیده، یا قبل از اعلام مبارزه مسلحانه بوده، یا از طریق احمدزاده و پویان و یا از داخل زندان بوده است. من خودم که چندین سال در خانه تیمی زندگی کرده‌ام، همیشه مجبور بودیم یا روی موتور باشیم، در حال خانه‌گرفتن یا ترمیم ضربات باشیم که سازمان بتواند اظهار وجودی کند، انتشارات درست کند، انبار بزنیم؛ کارهای فشرده وحشتناکی بود. از هر نظر و حتی از نظر جسمی هم تحت فشار بودیم، وضعیت غذایی‌ هم چندان مناسب نبود. در این وضعیت امکان اینکه حمید اشرف فرصتی داشته باشد نبود، وگرنه یکی از رفقایی بود که به‌ خاطر تجربیات و چندین سال کار مخفی و شناختی که داشت، می‌توانست حتی در سطحی بالاتر از بیژن جزنی تأثیر داشته باشد. حتی در زمان حمید اشرف از نظر مالی لازم نبود بانک بزنیم و خیلی از دوست‌داران ما چون رفیق را می‌شناختند کمک می‌کردند و ما از نظر مالی، برای اینکه بتوانیم مخارج تیم‌های خودمان را بچرخانیم تقریبا خودکفا بودیم. وقتی ضربات ۲۸ اردیبهشت پیش آمد و مدام شدید شد، می‌دانستم خیلی جاها خانه‌های تیمی از بین رفته و رفقای ما یا در ساختمان‌های نیمه‌کاره همراه با کارگرها می‌خوابند، یا به سمپات‌ها و آشناهای‌شان مراجعه می‌کنند، یا اینکه شب‌ها در سفر بین شهرها با اتوبوس می‌خوابند و روز برمی‌گردند. با شناختی که داشتم می‌دانستم در وضعیتی که پیش آمده، رفیق حمید هم جای مناسبی ندارد. به همین دلیل خراط‌پور و یثربی به تیم ما که مانده بود مراجعه کردند. تیم ما هم از نظر امنیتی و فرار و محلی که قرار داشت، به آن شکل نبود که بتواند به تیم اصلی تبدیل شود. یک تیم سه‌نفره بود که خوشبختانه چون تلفن نداشتیم سالم مانده بودیم. همان زمان بود که رفقا به من که مسئول آن تیم بودم مراجعه کردند و گفتند شما تیم‌تان را بشکنید و تو مأموریت دیگری داری. یکی از آن رفقا به اصفهان رفت که الان زنده است و یک نفر دیگر هم در کانادا است، خوشبختانه این رفقا ضربه نخوردند. یک رفیق دختر به نام فاطی سر قرار آمد که الان در فرانسه است و بعدا غزال آیتی آمد و قرار شد خانه امنی در تهران بگیریم. سفارش کرده بودند که برای گرفتن خانه از نظر قیمت مشکل مالی نیست. اینکه خانه تیمی چه ویژگی‌ای داشته باشد تخصص خودمان بود که محله و همسایه و صاحبخانه را شناسایی کنیم و راه فرار آنجا را بدانیم. شماره ماشین‌هایی را که در محل بودند بدانیم. به بهانه کولر پشت‌بام را بررسی کنیم. این مسائل را می‌توانستیم پیش ببریم و خانه را بگیریم. رفیق دختری که با هم می‌رفتیم، با همسایه‌ها صحبت می‌کرد و می‌توانستیم تمام مسائل را بفهمیم و خانه‌ای را که لازم و مناسب بود، بگیریم. در آن زمان پلیس به تمام بنگاه‌ها سفارش کرده بود که نیروهای خرابکار در حال خانه‌گرفتن هستند و باید به ما خبر بدهید. به همین خاطر باید توجیهی می‌تراشیدیم. من چون قبلا در ذوب آهن کار کرده بودم و در عرصه تأسیسات تقریبا وارد بودم، توانستم از طریق یک ارمنی که لوله‌کشی ساختمان داشت در پارک خرم استخدام شوم. با یک رفیق دیگر که همراهم بود، لوله‌کشی‌های سنگین آنجا را انجام دادیم و با شناسنامه جعلی که داشتیم کار را پیش بردیم. در پارک خرم هم که می‌رفتیم کار برای ما راحت نبود. یک نارنجک جیبی در قوطی سیگار در جیبم داشتم، یک سیانور داشتم، یک نارنجک هم به پایم بسته بودم که اگر به ما شک کردند بتوانیم کاری انجام دهیم. از طریق پارک خرم توانستم به شرکت فنومن در خیابان خردمند بروم که کارش گذاشتن تصفیه‌خانه‌های استخر بود و من به خیلی از خانه‌های بالای شهر حتی به خانه یزدانی رفته بودم. در آنجا توانستم شغلم را ثابت کنم، روزها کار می‌کردم و عصرها با غزال آیتی دنبال خانه می‌‌رفتیم.

یک‌سری وسایل در خانه مانده بود، خراط‌پور با ماشین سر قرار آمد و گفت وسایل را می‌خواهیم. وسایل متعلق به تیم ما بود، از پتو و لحاف گرفته تا یک‌سری وسایل چاپ و چریکی و چراغ خوراک‌پزی. من این وسایل را به رفیق دادم و گفتم شما خانه گرفته‌اید؟ گفت بله. گفتم کار اشتباهی است و خیلی با او بحث کردم که در این شرایط کار اشتباهی است. خراط‌پور در آن گرما کت پوشیده بود، ما در آن فصل دیگر کت نمی‌پوشیدیم، پیراهن‌های تنگ می‌پوشیدیم و با کمربندی که داشتیم می‌توانستیم اسلحه و نارنجک را استتار کنیم. به رفیقم گفتم در این وضعیتی که پیش آمده امکان اینکه به ما برسند خیلی زیاد است، این کار را نکنید، اجازه دهید ما خانه بگیریم. نیاز به وقت داشتیم، من در گرفتن خانه خیلی حساس بودم و در تمام تیم‌هایی که رفتم و مسئول تیم بودم، هیچ‌ وقت ضربه نخوردیم. آن ‌موقع که دنبال خانه می‌رفتم، یک خانه تکی داشتم. آن زمان به‌ جز خانه تیمی که داشتیم یک خانه تکی داشتیم که هفته‌‌ای یک‌ بار به بهانه‌ای به آنجا سر می‌زدیم، مثلا می‌گفتیم شاگرد تریلی هستیم، برای خالی‌کردن بار آمده‌ایم، چند شب می‌ماندیم و می‌رفتیم. من خانه‌ای در میدان شوش داشتم. صبح که می‌خواستم سر کار بروم، از سه‌راه آذری دیدم که جو خیلی پلیسی است و همه‌جا در محاصره پلیس است. از مردم که پرسیدم گفتند دیشب چریک‌ها به پادگان حمله کرده‌اند. فهمیدم یکی از پایگاه‌های ما ضربه خورده و تا میدان آزادی جو پلیسی بود و گشتی‌ها حرکت می‌کردند. مجبور بودم به سر کار بروم. عصر که برگشتم در سه‌راه آذری با غزال آیتی قرار داشتم که متوجه شدم گریان است و حتی صورتش را کنده بود. اسم من آن زمان کیومرث بود. گفت کیومرث می‌دانی چه شده؟ گفتم منظورت برادرم است؟ گفت برادرت که بله، ولی حمید را زدند. آنجا اولین بار بود که اشک به چشمم آمد و ناامید شدم که سازمان دیگر رفت، چون حمید اشرف نقش بسیار مؤثری داشت. هر دو گریه کردیم، ولی بعد از مدتی به خود آمدیم. حتی در آنجا تصمیم گرفتم برای انتقام، بین گشتی‌ها وسط خیابان بروم و با نارنجکم انتحار کنم. اما کمی با غزال آیتی قدم زدیم و گفتیم بارها این وضعیت پیش آمده، دومرتبه باید سازمان را ساخت و از همان موقع کار را شروع کردیم. قبل از اینکه سر قرار بیایم، رفتم خانه‌ای را که سوخته بود دیدم. وسایل خانه را بیرون ‌ریخته و مردم هم جمع شده بودند. خانه سوخته بود، وسایلی را که بیرون ریخته بودند شناختم و فهمیدم برادرم آنجا بوده، چون برادرم در تیم رفیق خراط‌پور بود. فهمیدم رفقا آنجا ضربه خوردند. خیلی غمگین و ناراحت بودم تا اینکه سر قرار با غزال رفتم و جریان را فهمیدم. هنوز روزنامه‌ها را نخوانده بودم. همان‌جا متوجه شدم رفیق ما حمید اشرف در این نبرد نابرابر جان باخته است.

  به غزال آیتی اشاره کردید. زنان نقش فعالی در سازمان و فعالیت‌های چریکی داشتند، ایشان یکی از زنانی بود که نقش پررنگی داشت. در این مورد کمی بیشتر برای ما بگویید.

اولین باری که به خاطر گرفتن خانه با غزال آیتی روبه‌رو شدم، گویا دانشجوی دانشکده حقوق بود. فوق‌‌العاده معتقد، تیزبین و باهوش بود و واقعا زیبا هم بود. با هم تیم تشکیل دادیم و خانه تیمی گرفتیم. اول من و رفیق فاطمه بودیم، من به اسم حسین آقا بودم که لوله‌کشی‌های مردم محل را هم انجام می‌دادم. تا سال 1356 با هم در یک تیم بودیم و از امکانات خیلی خوبی که در شهر تهران داشت استفاده کردیم. در عرصه تاریخ و جعلیات خوب بود و خط زیبایی داشت. زمانی که کتاب‌های بیژن جزنی مثل «نبرد با دیکتاتوری» را تازه از انبارها آورده بودیم، خیلی سعی کردیم اینها را در چهار نسخه ضبط کنیم. با اینکه مهرها و همه وسایل جعل‌مان را از دست داده بودیم، خیلی در این زمینه کمک کرد و با مهارت و ظرافتی که داشت توانستیم بخشی از مهرهای‌مان را روی پاک‌کن تهیه کنیم. خیلی استوار بود که سازمان را باید ترمیم کنیم. حتی در یک مورد تصمیم گرفته بودیم با همان تعداد اسلحه کمی که داشتیم، به کلانتری 19 در همان منطقه حمله کنیم که خیلی شدید مخالفت می‌کرد. در آن زمان انشعابیون حزب توده پیش آمدند، او خیلی با روحیه از سازمان دفاع کرد. مجاهدین هم خیلی به ما فشار آوردند که در این زمینه هم با هوشیاری برخورد کرد. منتها رفیق یک اشتباه کرد و به خانه‌ای رفت که قرار نبود برود. عبدالله پنجه‌شاهی گفته بود به خانه ما مشکوک شده‌اند و رفت‌وآمدتان را کم کنید، اما او با عباس هوشمند به آن خانه رفتند. افراد خانه تحت تعقیب بودند و آنجا در درگیری پنجه‌شاهی، غزال آیتی و عباس هوشمند هم کشته شدند و خانواده‌هایشان همه آواره شدند که داستان خودش را دارد. غزال آیتی صدای خوبی هم داشت و چندین آهنگ هم خوانده که هنوز هم بخشی از آنها موجود است.

 آقای وزیری آیا خود شما دستگیر شدید؟

در آن دوران دستگیر نشدم، اما اوایل انقلاب سال 1358 یک بار دستگیر شدم.

  چطور وارد جریان چریک‌های فدایی شدید؟

خیلی تلاش کردم تا بتوانم خودم را به سازمان وصل کنم. در محله ما بیشتر توده‌ای‌های قدیم بودند. پدر پوران یداللهی که به او «دایی آسید‌ممد» می‌گفتیم و دایی ما حساب می‌شد، در شرکت نفت گویا در قسمت کارگزینی کار می‌کردند. آن زمان اهالی دِه ما خیلی فقیر بودند و او توانسته بود بخشی از جوانان را به‌عنوان نگهبان و کارگر جذب شرکت نفت کند. خودش هم توده‌ای و از سران حزب توده بود. بخش مهمی از افرادی هم که رفته بودند، به حزب توده پیوستند و در تظاهرات شرکت می‌کردند. تابستان که اینها به دِه ما می‌آمدند، تقریبا محله ما سیاسی می‌شد. مثلا به هم کتاب می‌دادیم و در بحث‌های سیاسی شرکت می‌کردیم. در آن زمان تقریبا سیاسی شده بودم، اما از دوران دبیرستان در انشاهایی که می‌نوشتم ضد خارجی و ضد امپریالیست بودم. جنگ ویتنام، کوبا و مسائل فلسطین خیلی بر ما تأثیر گذاشته بود. خیلی ضد انگلیس و ضد آمریکا بودم. خانواده ما خیلی طرفدار مردم بودند. به ‌خاطر داستان‌هایی که مادربزرگم تعریف کرده بود، درباره ازجان‌گذشتگی و فداکاری‌های قهرمانانی که در آن داستان‌ها بودند، سعی می‌کردم از همان ابتدا به مردم کمک کنم و همراه مردم باشم. یک‌سری خصلت‌های مردمی و مبارزاتی و میهن‌پرستی داشتم. تا وقتی فرصت بود یک‌سری مطالعات تاریخی می‌کردم، تا اینکه یک‌مرتبه خبردار شدم پوران یداللهی در مشهد شهید شده که ضربه‌ای کاری بود. رفیق دیگری به اسم محمد سالمی در دوران سربازی داشتم که در لشکر 77 مشهد افسر وظیفه بود و در یک آتشبار بودیم، خیلی با هم دوست و صمیمی بودیم. یک بار هم عکس او را دیدم که محمد سالمی، چریک فدایی در تهران در حمله به خانه تیمی از پا درآمد. این اتفاق هم خیلی روی من تأثیر داشت. البته افسرهای خوبی در ارتش بودند، مثلا کسی که فرمانده لشکر 77 شد و گویا فرمانده زمینی هم شده بود و افسر کادر آنجا بود، ولی به شکل پدرانه با ما برخورد می‌کرد با اینکه چیزهایی از من و رفیق ما محمد سالمی فهمیده بود. حتی یک رفیق مجاهد آنجا بود به نام محمود موسوی که تراشکار بود و او هم بعدا شهید شد. این مجموعه روی من تأثیر زیادی گذاشت و سال‌ها بود که تصمیم داشتم با سازمان در تماس باشم. آن زمان در ذوب‌آهن کار می‌کردم، خیلی مهندسانی که از دانشگاه صنعتی یا دانشکده فنی می‌آمدند، نسبت به سازمان سمپاتی داشتند. حتی گروهی هم تشکیل دادیم که بتوانیم از طریق آن گروه با سازمان در تماس باشیم که متأسفانه یکی از رفقا دستگیر شد و نتوانستیم ادامه دهیم. خیلی سعی کردیم اما نتوانستیم تماس بگیریم. به همین خاطر تصمیم گرفتیم بعد از شش سال که دیپلم گرفته بودم به دانشگاه بروم. دیپلمم با معدل خیلی پایین بود و شروع به درس‌خواندن برای کنکور کردم که همراه برادرم در کنکور سراسری قبول شدیم. برادرم جزء شاگردان اول کنکور بود و چون آن زمان دانشگاه صنعتی سیاسی‌تر بود و طرفداران سازمان آنجا بودند، برادرم به آنجا رفت. من هم به دانشگاه تهران رشته جامعه‌شناسی رفتم. در آنجا بود که بعد از مدتی فعالیت توانستم با سازمان ارتباط برقرار کنم.

  چه اتفاقی افتاد که یک‌دفعه رژیم تصمیم گرفت با چریک‌های فدایی برخورد سختی کند؟ برخی معتقدند ترور عباس شهریاری در این قضیه خیلی نقش داشته است. از نظر شما دلایل دیگری هم وجود داشته؟

گمان نکنم ترور شهریاری مسئله اصلی بود، چون او تقریبا مهره سوخته بود وقتی خانه‌اش در میدان کندی کشف شد. مسئله این بود که سازمان خیلی رشد کرده بود. مجموعه‌ای از دانشکده‌ها تظاهراتی را بیرون از دانشکده تنظیم می‌کردیم و نیروی زیادی به سازمان پیوسته بود. سمپات‌ها زیاد بودند. حتی در بین مردم هم موارد زیادی دیدم. سازمان هم خودش را خیلی گسترش داده بود. قبلا یکی، دو خانه تیمی عمدتا در تهران بود، اما سازمان آن موقع توانسته بود در بخش‌های مختلف کشور و شهرهای بزرگ خانه‌های تیمی بزند. غیر از خانه‌های تیمی، خانه‌های نیمه‌علنی هم بود که برخی سر کار بودند و برخی هم دانشجو، یا سه چهار نفر به‌عنوان هم‌خانه خانه‌های تیمی تشکیل داده بودند. این مجموعه پیش آمده بود و تحلیلی که از حکومت شاه داشتند و ترس از چپ و همسایگی با شوروی، باعث شد تصمیم قطعی بگیرند که سازمان را بزنند. در این زمینه تاکتیک‌هایشان را تغییر دادند و تاکتیک‌های جدیدی در پیش گرفتند و توانستند ضربات اساسی به سازمان بزنند.

  شاید یکی دیگر از دلایل تصمیم‌شان این بود که حتی جریان‌های مذهبی مانند برخی از افراد سازمان مجاهدین تغییر ایدئولوژی دادند و به سمت چریک‌های فدایی آمدند و همین رژیم را بیشتر نگران کرد. با اینکه حمید اشرف در گفت‌وگویی که با تقی شهرام دارد استدلال می‌آورد که این پیوند قابل قبول نیست و کسانی که مایل هستند کار سیاسی کنند باید سازمان خودشان را تشکیل دهند. درواقع حمید اشرف این درهم‌آمیزی دو سازمان را نپذیرفت. نظر شما در‌این‌باره چیست؟

وقتی در سازمان مجاهدین کودتا به وجود آمد و رفقای مارکسیست مجاهد آن، عملیات انجام دادند، سازمان مجاهدین به‌شدت ضربه خورد. در سطح دانشگاه‌ها که نیروهای فعالی بودند، خیلی روحیه‌ها را خراب کرد و سازمان مجاهدین را خیلی ضعیف کرد. در قدیم رابطه و همکاری خیلی خوبی با مجاهدین داشتیم. اگر همکاری با مجاهدینی که به مذهب اعتقاد داشتند ادامه پیدا کرده بود، می‌توانست در انقلاب نقش برجسته‌ای داشته باشد و اتحاد خوبی بین چپ و نیروهای مذهبی چپ به وجود بیاورد. رابطه ما بعدا بدتر هم شد. بعد از اینکه حمید اشرف شهید شد، تقی شهرام و این گروه سعی کردند ما را جذب کنند و در قرارهایی که با هم داشتیم گفتند ما با حمید اشرف مسائل را حل کرده‌ بودیم، بیایید ادغام شویم، شما الان ضعیف هستید و امکانات هم ندارید. البته واقعا امکانات نداشتیم و با بدبختی تیمی را که مانده بود پیش می‌بردیم. این فشارها را آوردند، ولی ما ایستادگی کردیم. البته یک‌سری کلت و خانه مخفی به ما دادند، ولی متوجه شدند که ما می‌دانستیم آنها مذاکراتی داشتند و می‌خواستند مارکسیست شوند و بعد از آن می‌خواستند چه ‌کار کنند. ولی وقتی گفتیم از نوارهای صحبت‌های آنها اطلاع نداریم، تقی شهرام گفت ما مسئله وحدت را حل کردیم. بعدا یک نسخه از آن مذاکرات را در خارج پیدا کردیم و متوجه شدیم که مسئله این‌طور نبوده است. اما آن زمان به ما فشار زیادی آوردند که تعداد کمی از شما مانده و از بین خواهید رفت، بهتر است به ما بپیوندید. ما مقاومت کردیم و گفتیم الان فرصت این کارها نیست، ما در حال بازسازی هستیم. به همین دلیل رابطه ما با آنها خوب نبود. بعدا هم سازمان پیکار شدند که جنبه مائوئیستی داشت و رابطه ما با آنها خوب نبود. دوستانی را از قدیم می‌شناختیم، ولی رابطه با مجاهدین مثل قبل نبود که اگر مشکلی پیش می‌آمد یا عملیاتی داشتیم، به هم خبر می‌دادیم. در زمانی که مجاهدین مذهبی بودند، ارتباطات خبری ‌ما بهتر و بامعناتر بود. حتی با مجاهدینی که در دانشگاه بودند، مثلا جعفر پسر آیت‌الله گیلانی که یکی از افراد برجسته سازمان مجاهدین و در دانشگاه ما بود، رابطه خوبی داشتیم و خیلی از برنامه‌ها را با هم تنظیم می‌کردیم، به خانه هم رفت‌وآمد داشتیم، حتی خانه آیت‌الله گیلانی در قم رفته بودیم. همه آنها بعدا افسرده شدند، یک عده هم به سازمان منصورون پیوستند. به هر حال رابطه ما با جریان مجاهدین دیگر کیفیت قبلی را نداشت، رابطه قبلی بامعناتر بود.

 چریک‌ها چندین دوره تحولات را پشت سر گذاشته‌اند. از کارهای چریکی شروع کردند، ماجرای سیاهکل، وارد جنبش شهری و دانشجویی شدند. شما این سیر و تطور را چطور ارزیابی می‌کنید؟

این یکی از مشخصات سازمان ما بود که با وجود مشکلات و زد و خورد همیشگی با کمک رفقایی که در زندان بودند می‌توانست خودش را با شرایط وفق دهد. به‌خصوص بیژن جزنی در این زمینه خیلی نقش داشت. خطی در سازمان بود که بیشتر تز احمدزاده و رژی دبره را قبول داشتند، که بعدا هم وقتی سازمان اقلیت و اکثریت شد، این طیف از رفقا بیشتر به اقلیت پیوستند و از سازمان رفتند. یک جریان دیگر قوی هم در سازمان بود که بیژن جزنی را قبول داشتند. بعد هم که جزوات بیژن از انبارها بیرون آمد و به‌ شکل وسیع‌تری تکثیر شد، تأثیر گذاشت. سازمان همیشه در حال این بود که از مبارزه مسلحانه و محوری‌بودن آن فاصله بگیرد. من وقتی وارد سازمان شدم و زندگی مخفی را در سازمان شروع کردم، دیدم کار من با زمانی که در ذوب آهن کار می‌کردم یا معلم بودم، قابل مقایسه نیست. آن زمان در جنبش فعال‌تر بودم، ولی باید سازمان را نگه می‌داشتیم. حتی مواردی بود که اوایل می‌گفتند لازم نیست اعلامیه بدهیم و عمل مسلحانه ما بهترین اعلامیه است. اما با این مورد کم‌کم برخورد شد و تصمیم گرفتند وقتی عملیات کردیم اعلامیه بدهیم. بعد گفتند بدون عملیات هم می‌توانیم اعلامیه بدهیم و این مشی در جریاناتی که خارج از محدوده بود و مواردی که پیش آمده بود، خیلی خودش را نشان داد. قبلا درمورد رد مشی مسلحانه در سازمان کمتر صحبت می‌شد، اما آرام‌‌آرام که به انقلاب نزدیک‌تر می‌شدیم به جایی رسید که محوری‌بودن مشی مسلحانه زیر سؤال رفته بود. تا مدتی شرایط انقلابی و حکومت نظامی بود و باز هم مبارزه مسلحانه پررنگ شد. اما اگر انقلاب هم نبود، به نظرم سازمان بعد از مدتی مشی مسلحانه را کاملا کنار می‌گذاشت. به هر حال این مسائل را داشتیم، منتها با مشی مسلحانه برخوردهای مختلف می‌شد. بعضی از رفقا با رد این مشی، سازمان را هم ترک می‌کردند. ما هم نسبت به این مشی مسئله داشتیم، ولی مسئله جنبش فدایی فقط مشی نبود، بلکه ویژگی‌های خاص خودش را داشت. بزرگ‌ترین جنبش چپ ایران بود، وفادار و پایدار بود و آرمان‌هایی که داشت مواردی بودند که می‌توانست باعث دلگرمی باشد که از دل و جان در حفظ آن بکوشیم و می‌خواستیم سازمان را پیش ببریم و تحول ایجاد کنیم. ‌عده‌ای هم در شرایط بسیار بدی انشعاب کردند و به حزب توده رفتند. در شرایطی که زیر فشار مجاهدین بودیم و امکانات نداشتیم، رفقا یک‌مرتبه اعلام کردند ما دیگر با سازمان نیستیم و اتفاقا جزء رفقای سطح بالا و ورزیده ما بودند. آن اتفاق هم در آن موقع ضربه‌ای به ما بود. انتقاد ما این بود که این رفقا با کیفیتی که داشتند، اگر در سازمان می‌ماندند، می‌توانستند در تحولات خیلی بیشتر مؤثر باشند. در جنبش دیگر کسی از آنها خبری نداشت، ولی اگر این کادرهای قوی مانده بودند خیلی در روند تحولات تأثیر داشت. این را هم بگویم که فقط به ‌خاطر رد مشی مسلحانه نبود که رفقا رفتند؛ ضربات، سختی‌ها و شکست‌ها هم در تصمیم‌گیری‌ها تأثیر داشت.

 به نظر شما گرانیگاه اختلاف بیژن جزنی با محمود احمدزاده در چه بود؟

اختلاف آنها بیشتر در شیوه مبارزه سیاسی بود. احمدزاده می‌گفت مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک. بیژن جزنی متوجه این مسئله بود و با زیرکی خاص خودش، در زندان کاری روی کادرها انجام می‌داد که بعدا این کادرها توانستند بار سازمان را به دوش بگیرند و خیلی از آنها هم در رهبری سازمان قرار گرفتند. بیژن جزنی در آن شرایط می‌دانست که این مشی باید تغییر کند، ولی به این شکل نبود که در مقابل سازمان یا جریانات تندتر در سازمان بایستند. کاری می‌کرد که بتواند سازمان را در یک پروسه به این ‌سمت بکشاند که بیشتر یک سازمان سیاسی باشد و به طرف حزب سیاسی حرکت کند. کتاب‌هایی هم که نوشته، «نبرد با دیکتاتوری» یا «چگونه مبارزه مسلحانه توده‌ای می‌شود» با این ایده بود. وقتی سازمان عضوگیریِ وسیع کرد، خیلی از رفقای ما به کارخانه رفتند. حتی من وقتی اولین‌بار از طریق دانشگاه با سازمان تماس گرفتم، یثربی به من گفت دانشگاه را کنار بگذار و به ذوب آهن برگرد. که من به ذوب آهن برگشتم، اما به‌ خاطر پرونده‌ای که داشتم رؤسای آنجا موافقت نکردند. وگرنه خیلی از رفقای دختر و پسر ما بودند که در کارخانه‌ها کارگری می‌کردند و این زمینه‌ها در سازمان به وجود آمده بود که بتوانند خودشان را گسترش دهند. فعالیت‌های زیادی در خوزستان و ذوب آهن اصفهان و کارخانه‌های دیگر انجام دادیم که موارد مهمی بودند و در جهت اینکه سازمان خودش را توده‌ای کند. یا در خانه‌های تیمی که از افراد نیمه‌علنی تشکیل داده بودیم، خبری از کار مسلحانه نبود و بیشتر در رابطه با کارهای توده‌ای و سیاسی بود.

 نوع زندگی در خانه تیمی یا زندگی مخفی داشتن، باعث نمی‌شد که روحیه دموکراتیک از بین برود؟ چون مسئله آن‌قدر امنیتی می‌شد که چیزی به نام اختلاف نظر یا سلیقه دیگر جایگاهی نداشت. درست است؟

بله. مثل این بود که در خط اول جنگ بودیم. چون می‌دانستیم ساعت 11 شب به بعد حمله می‌شود، به نوبت نگهبانی می‌گذاشتیم. با کفش و لباس آماده می‌خوابیدیم. اگر پولی داشتیم بین هم تقسیم می‌کردیم. شب‌ها اسلحه‌های اضافی و نارنجک‌ها را بین هم تقسیم کرده و با لباس می‌خوابیدیم. طوری عادت کرده بودیم که وقتی بیدارباش می‌دادند سریع بیدار می‌شدیم. حتی زمانی که خواب بودیم به ما تمرین حمله داده می‌شد. بیرون از خانه هم همه‌جا با سیانور بودیم. در خانه کارهای تکنیکی ‌ما خیلی زیاد بود. قرارهایی که اجرا می‌کردیم، وضعیت ویژه‌ای بود. در یک خانه چریکی مسائل نظامی حکم‌فرما بود، تا مسائل غیرنظامی یا حزبی. ولی اگر فرصتی پیش می‌آمد، در تیم‌هایی که ضربه نخورده بودند و توانسته بودند مدتی کنار هم بمانند، این‌طور نبود.

 شاید یکی از دلایلی که بیژن جزنی تصمیم داشت پارادایم‌شیفتی از سازمان به حزب بدهد، همین بوده باشد. اینکه در فضای دموکراتیک‌تر و با جمع کثیرتری سازمان را پیش ببرد.

دقیقا. اگر تغییرات به‌ سمت کار سیاسی پیش نمی‌رفت، سازمان ما به طور کل نابود می‌شد و نمی‌توانست کار کند. بیژن جزنی با تیزبینی‌ای که داشت، همه سعی‌اش بر این بود که سازمان را به سمت توده‌ها بکشاند: اینکه چگونه مبارزه مسلحانه توده‌ای می‌شود. حمید اشرف هم این را درک کرده بود، و اینکه به سمت کارخانه‌ها برویم و علنی‌های زیادی بگیریم، در همین زمینه بود.

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.