|

روایت خانواده «رضا محرمی» از شهادت فرزند سربازشان که چند ساعت بعد از صدور برگه مرخصی‌، مورد اصابت ترکش‌های انفجار قرار گرفت

گفته بود چند ساعت دیگر به خانه می‌آید

اینجا در خانه خانواده «رضا محرمی» همه چیز بوی دلتنگی می‌دهد، لباس سربازی‌اش، با پارگی‌هایی از اصابت ترکش، در گوشه‌ای از اتاق افتاده است. کلاه نظامی‌اش با لکه‌های خونی که هنوز رنگ سرخش تازه می‌نماید، بر طاقچه آرام گرفته است. دفترچه یادداشت او، با سوراخی از ترکش و لکه‌های خون، در کنار برگه مرخصی و دیگر وسایل شخصی‌اش، یاد آن روز تلخ را زنده می‌کند. عینک شکسته‌اش، با شیشه‌هایی خرد و قاب کج، سکوتی از غیاب رضا را فریاد می‌زند

گفته بود چند ساعت دیگر به خانه می‌آید

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

صبا نقی‌زاد:‌ اینجا در خانه خانواده «رضا محرمی» همه چیز بوی دلتنگی می‌دهد، لباس سربازی‌اش، با پارگی‌هایی از اصابت ترکش، در گوشه‌ای از اتاق افتاده است. کلاه نظامی‌اش با لکه‌های خونی که هنوز رنگ سرخش تازه می‌نماید، بر طاقچه آرام گرفته است. دفترچه یادداشت او، با سوراخی از ترکش و لکه‌های خون، در کنار برگه مرخصی و دیگر وسایل شخصی‌اش، یاد آن روز تلخ را زنده می‌کند. عینک شکسته‌اش، با شیشه‌هایی خرد و قاب کج، سکوتی از غیاب رضا را فریاد می‌زند. «رضا محرمی»، متولد سوم مرداد ۱۳۸۴، اهل تبریز و سرباز وظیفه پدافند هوایی ارتش بود؛ جوانی که صبح روز بیست‌و‌چهارم خرداد، با امضای برگه مرخصی، مجوز مرخصی او از پادگان در ساعت 9 صادر شد اما «رضا» نرفت و با اراده‌ای که فقط در دل‌هایی از جنس مسئولیت ریشه دارد، در پادگان ماند و در همان منطقه عملیاتی در میان ژنراتورها، در نقطه‌ای که هم‌رزم‌های او مشغول استتار تجهیزات نظامی پدافند بودند، ساعت ۱۲ ظهر، تنها سه ساعت بعد از صدور مرخصی‌اش، هدف اصابت ترکش‌های انفجار قرار گرفت تا روایت کند از جوانی که می‌توانست برود، اما ماند و با همان ماندن، معنای دیگری به فداکاری بخشید.

روایت پدر: چند ساعت به دیدارش مانده بود

«صبح شنبه، حدود ساعت شش صبح، با رضا تماس گرفتم و به او گفتم: ‌مادر و خواهرت نگران‌اند، قصد داریم به دیدنت بیاییم‌. او با آرامش خاصی‌ گفت: «امروز مرخصی می‌گیرم و تا چند ساعت دیگر به خانه می‌آیم». پس از این جمله صحبت کوتاهی داشتیم، اما همین چند جمله‌ برایم کافی بود تا خیال‌مان آسوده شود. چند ساعت بعد، بارها با تلفن همراه او تماس گرفتیم، اما پاسخ نداد و گوشی‌اش خاموش شده بود. همان‌جا دل‌مان شور افتاد و نگران شدیم، مبادا اتفاقی افتاده باشد. همسرم غذای مورد علاقه‌اش را آماده کرد و با هم تصمیم گرفتیم برای دیدن رضا راهی پادگان شویم. هنوز از خانه خارج نشده بودیم که ناگهان صدای دو انفجار شدید، سکوت محله را در هم شکست و شیشه‌ها لرزیدند. برای لحظاتی فقط به هم نگاه کردیم و نگران شدیم، اما نمی‌دانستیم کجا هدف قرار گرفته و مثل بسیاری از مردم ترسیده بودیم. به سوی پادگان حرکت کردیم و در نزدیکی پادگان، با حضور گسترده نیروهای نظامی و محدوده بسته مواجه شدیم، چون اجازه ورود به افراد عادی داده نمی‌شد، به‌ همین‌ علت خود را معرفی کردم و گفتم‌ پسرم، رضا محرمی، سرباز همین پادگان است‌. پس از مکثی کوتاه، اجازه ورود به ما داده شد. در محوطه پادگان، تعدادی از سربازان حضور داشتند؛ آثار خاک و دود بر چهره‌های‌شان نمایان بود. به یکی از آنها مراجعه کردم و از وضعیت رضا سؤال کردم. با مکثی کوتاه و لحنی مبهم گفت: «آسیب جزئی دیده». اما چهره‌اش گویای واقعیت دیگری بود. نوع نگاه و سکوتش، نگرانی‌ام را بیشتر کرد. دقایقی بعد، فرمانده یگان به ما نزدیک شد. از او خواستم حقیقت را با ما در میان بگذارد. ابتدا سکوت کرد و نگاهش را از من برگرداند. پس از اصرار من، با تأمل و مکثی طولانی، گفت: «رضا را به بیمارستان ارتش منتقل کرده‌اند، لطفا به آنجا مراجعه کنید». در همان لحظه، با شنیدن این جمله، گویی زمین زیر پایم خالی شد، هرچند هنوز امید داشتم، اما دل‌نگرانی‌ام به یقین تبدیل شده بود».

روایت مادر: رضا آرام و بی‌حرکت روی تخت دراز کشیده بود

«صبح که بیدار شدم، دلخوش بودم. رضا گفته بود مرخصی گرفته و امروز قرار است به خانه بیاید. به خاطر آمدن رضا با شوق، غذای مورد علاقه‌اش را آماده کردم و قابلمه را کنار گذاشتم و منتظر ماندم. نمی‌دانم پس از آن دقیقا چه گذشت. فقط به یاد دارم که تلفنش دیگر پاسخ نمی‌داد. باقیِ آن روز، مانند مهی غلیظ، از ذهنم پاک شده است. تنها صحنه‌ای که واضح مانده، بیمارستان است؛ ناگهان خودم را آنجا دیدم. نمی‌دانم چگونه رفتیم، چه کسی من را رساند یا چه زمانی رسیدیم. همه‌ چیز بی‌صدا و به‌سرعت گذشته بود. رضا را دیدم که بر تختی آرام، بی‌حرکت، دور از هیاهوی آن‌همه رفت‌وآمد دراز کشیده بود. پرستاران می‌دویدند، دستگاه‌ها بوق می‌زدند، کسی شوک می‌داد، اما من هیچ‌کدام را نمی‌شنیدم. گویی زمان برایم ایستاده بود. تنها به چهره‌اش، به سینه‌اش، به آن اندام خسته و بی‌واکنش نگاه می‌کردم و لب‌هایم بی‌صدا تکان می‌خورد و دعا می‌خواندم، اما اشکی نریختم، صدایی نداشتم. همان‌جا، پیش از آنکه کسی چیزی بگوید، فهمیده بودم.

رضا همیشه به لباس سربازی‌اش اهمیت می‌داد. برای او، پوشیدن آن لباس فقط انجام یک وظیفه نبود، بلکه نوعی احترام به مسئولیتی بود که بر دوش داشت. هر بار که لباس فرم را بر تن می‌کرد، آن را تمیز، مرتب و اتوکشیده آماده می‌کرد؛ هیچ‌گاه با بی‌نظمی یا بی‌توجهی آن را نپوشید. صبح‌ها با اراده و انرژی از خواب برمی‌خاست و بی‌هیچ اکراهی آماده می‌شد. سربازی برایش نه یک اجبار، بلکه فرصتی برای خدمت و وفاداری بود و مسئولیتی که با افتخار آن را پذیرفته بود و با جدیت به آن پایبند ماند. در خانه، تنها یک پسر نبود؛ همراه و تکیه‌گاه من بود. مهربانی‌اش زبان‌زد همه‌ از خاله و عمه گرفته تا همسایه و دوست بود. با هرکسی با احترام و محبت رفتار می‌کرد، برایش فرقی نمی‌کرد چه کسی روبه‌رویش باشد. همیشه کارت حقوق سربازی‌اش را بی‌هیچ حرفی در کیفم می‌گذاشت. فقط نگاهم می‌کرد و لبخند آرامی می‌زد؛ انگار می‌خواست مطمئن باشد اگر روزی نیاز داشتم، دستم خالی نماند.

لبخند آرامش‌بخش رضا، مهربانی خالصانه‌اش و سکوتی که همیشه معنایی عمیق در دل خود داشت، از او شخصیتی ساخته بود که حتی اگر حرفی نمی‌زد، حضورش گرمای خاصی می‌داد. بعد از شهادت رضا یکی از هم‌خدمتی‌های او می‌گفت: «روزی یکی از بچه‌ها پدرش فوت کرده بود. رضا با آنکه تنها ۳۵۰ هزار تومان در حسابش داشت، همه را بی‌درنگ به او داد و گفت: «تو الان بیشتر از من به این پول نیاز داری». رضا با دل بزرگش، سنگ صبور و پناه رفقایش بود».

روایت خواهر: قل دیگرم بود، نیمی از جانم نیست

در میان همه این داغ‌ها، غمِ خواهر دوقلوی رضا رنگی دیگر دارد؛ غمی که نه از سر دوری، بلکه از جنس جدایی یک روح از نیمه خودش بود. آرزو محرمی، خواهر شهید رضا محرمی، می‌گوید: «رضا فقط برادر من نبود؛ ما دوقلو بودیم. از نخستین لحظات زندگی، حضورش در کنارم معنا داشت. با هم قد کشیدیم، با هم مدرسه رفتیم و با هم بزرگ شدیم. لبخندهایش را از دل نگاهش می‌فهمیدم و سکوت‌هایش را مثل واژه‌هایی نانوشته می‌خواندم. امروز با نبودن رضا نیمی از خاطراتم خاموش و نیمی از بودنم بی‌پاسخ مانده است. دوقلو بودن، فقط یک پیوند خونی نیست؛ بخشی از جان توست که در دیگری زندگی می‌کند و حالا که رضا رفته، انگار نیمی از وجود من از تنم جدا شده است. این غم فقط نبودن نیست، یک خالی ممتد است که هر لحظه با من راه می‌رود، نفس می‌کشد‌ و تکرار می‌شود و من، هنوز گاهی ناخواسته گوش می‌سپارم، شاید صدای قدم‌هایش از پله‌های خانه بیاید».

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.