|

وطن را چه باید بنامم، ایران را چه بگویم؟

«ایران وطن ماست». این گفته و جمله را از کودکی شنیده‌ایم و می‌شنویم و می‌گوییم. راستی وطن چیست؟ وطن را چه معنی باید کرد وچه باید گفت؟ خاک، سرزمین، یورد، زادگاه، پدر، مادر، دوستان، یار، عشق و یا....؟ وطن را چه باید بنامم؟ ایران را چه بگویم؟

وطن را چه باید بنامم، ایران را چه بگویم؟

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

اسماعیل یوردشاهیان

 

«ایران وطن ماست». این گفته و جمله را از کودکی شنیده‌ایم و می‌شنویم و می‌گوییم. راستی وطن چیست؟ وطن را چه معنی باید کرد وچه باید گفت؟ خاک، سرزمین، یورد، زادگاه، پدر، مادر، دوستان، یار، عشق و یا....؟ وطن را چه باید بنامم؟ ایران را چه بگویم؟ من به مفهوم حسی و عاطفی ایران بسیار اندیشیده‌ام و در زندگی چند بار با اشکی در چشم به معنی عمیق آن پی برده‌ام و دریافته‌ام که معنی ایران در مفهوم چیست؟

حس دلبستگی عمیقی که هر فرد به مادر و زادگاهش دارد. در هنگام جوانی که برای تحصیل نخستین بار راهی دیار غرب بودم وقتی از پدر و مادر و فامیل و دوستان خداحافظی کردم و در هواپیما نشستم احساس شوق و شادی با من بود، هیجان سفر و زندگی در دیاری دیگر، ساعتی بعد وقتی از پنجره چشم به بیرون دوختم قله‌های آرارات را دیدم، هواپیما داشت از فضای ایران خارج می‌شد. پیرمرد خوش‌سخن و فرزانه‌ای که در صندلی کنارم نشسته بود، خم شد دقیق نگاه کرد و گفت قله‌های آرارات است، داریم ایران را ترک می‌کنیم. با شنیدن کلمات جملۀ آخر او که ایران را ترک می‌کنیم، غم دورشدن و جدایی و احساسی از تنهایی و غربت تمام وجودم را گرفت، به‌حدی که سر خم نمودم و در خود فرورفتم.

پیرمرد که نگاهش به من بود، حالم را فهمید و گفت بار اولت است که به خارج می‌آیی؟ گفتم بله. پرسید برای تحصیل می‌روی؟ بغض‌گرفته گفتم بله. تبسمی کرد و گفت من هم اولین بار که به غربت آمدم همین احساس تو را داشتم. غم غربت وقتی تو دل آدم بنشیند هرگز آدم را ول نمی‌کند. هیچ‌جا وطن آدم نمی‌شود. من بعد از گذشت سال‌ها با اینکه ازدواج کرده‌ام و خانواده و بچه و نوه‌هایم این‌ور هستند، هر سال چند ماهی می‌آیم تا غم و حس غربت را از دلم بزدایم، غمی که از جوانی با من است. بعد از فرود هواپیما در فرودگاه هنگام خداحافظی از پیرمرد، او گفت سعی کن به غربت عادت کنی، اما بدان نمی‌توان وطن را، ایران را فراموش کرد، ایران مثل مادر ما است، با مادر نمی‌توان خداحافظی کرد.

چند ماه بعد طبق برنامه دانشگاه که همراه با دیگر دانشجویان به اردوی دانشجویی رفته بودم یکی از برنامه‌های اردو آشنایی دانشجویان با هم بود. هر روز عصر طبق برنامه پنج تن از دانشجویان خود و شهر و کشورشان را معرفی می‌کردند. روز چهارم نوبت به من رسید. در آن چند روز مطالعه کرده و آماده شده بودم. بلند شدم، بعد از معرفی خود گفتم اهل ایران هستم، از شهر اورمیه در شمال غربی ایران آمده‌ام. معنی اسم شهر من (اور یعنی شهر- میه یعنی آب) «شهر آب» است. شهری‌ است باستانی و پانزدهمین شهر مدارای جهان بنا به تأیید یونسکو و سازمان ملل است و معنی اسم کشور و وطن من ایران (ایر-ان) یعنی سرزمین نجیب‌زادگان. در گذشته در دوره باستان وسعت کشور ما بسیار زیاد بود و مرزهای آن تا مرزهای بیزانس می‌رسید.

ریشه و نژاد ما آریایی است و پیوند مشترک از لحاظ قومی با هند و و قوم ژرمن داریم و جدایی طوایف آریایی هنگام کوچ در دوره باستان که دوران رمه‌گردانی و شکار و مراحل اولیه زراعت و کشاورزی و یکجانشینی بود، روی داده و اقوام ایرانی به سرزمین ایران، ماد و پارس و هندو‌ها به سرزمین هند و ژرمن‌ها به اروپا و آلمان فعلی کوچ کردند و در ادامه از جغرافیای فلات ایران گفتم، از تنوع قومی، فرهنگ و زبان اقوام ایرانی و نهایتاً از گستره فرهنگ ایران از آناتولی (آسیای صغیر) تا شمال قفقاز و مشرق هند و شمال چین و نپال که هنوز هم سیاحان و کوهنوردانی که از دامنه‌های نپال می‌گذرند و نگاه به قله‌های برف‌گیر هیمالیا دارند مزامیر مانی را به شکل دعانوشته‌ای چرخان که در مسیر راه باریک کوهستانی نصب شده‌اند همراه با شرپاها می‌خوانند و می‌چرخانند تا باد دعای مانی را در دل کوه بگرداند و بخواند و دل کوه و راه را با آنها نرم کند. از آئین مهر و کیش زرتشت و امپراطوری ایران و رقابت آن با امپراطوری رم شرح مفصل دادم و گفتم که در فرهنگ وآیین ایرانی محوریت بر عقل است؛ عقل در انتخاب نیکی و بدی و نور و تاریکی است.

و از تأثیر آئین مهر در فرهنگ‌های دیگر گفتم و از زبان و ادبیات ایران و شعر ایران، از «شاهنامه» کتاب تاریخ و حماسی ایران که بالاتر از «ایلیاد هومر» است و از سعدی، حافظ، مولانا و تحولات زبان و انقلاب ادبی نیما و شعر نو ایران و اینکه ایران کشور و سرزمین شعر است. و زبان فارسی و زبان ترکی و کردی و دیگر زبان‌های اقوام ایرانی با شعر آمیخته و عجین است و شعر وسیله‌ای است برای ابراز احساسات به‌خصوص بیان عشق. دکتر لیز وایسون استاد راهنما و مسئول کمپ با شنیدن جمله آخر صحبت من لبخندی زد و با شوقی و لذتی خاص در حالی که دستانش را گشوده بود در تکمیل صحبت‌های من گفت بله عشق. ایران سرزمین عشق و شعر است و زبان مردم ایران با عشق گشوده می‌شود. مردم ایران تعریف دیگری از عشق دارند.

اگر فرهنگ ادبیات ایران را بخوانید متوجه می‌شوید. عشق جان کلام شاعران و مردم ایران است. بعد نگاهش را به من انداخت و اشاره کرد که ادامه بدهم و من در صحبتی طولانی گفتم هر ایرانی با عشق لب به شعر می‌گشاید و از هر فرد ایرانی بپرسی مطمئن باشید اگر دفتر شعری نداشته باشد چند شعری سروده و شعر شاعران زیادی را از بر دارد. شعر هستیِ فرهنگ ایرانی‌هاست، به‌حدی که در گفت‌وگوهای عادی و بحث‌های معمولی حتی بحث‌های علمی گاه برای تأکید و تأیید نظر خود به سطری از شعر یکی از شاعران اشاره و آن را می‌خوانند و همان‌طور که در شروع صحبتم گفتم فرهنگ ایران پایه‌اش بر عقل است طبق اساطیر ایران. در ازل تاریکی محض بوده و جز تاریکی هیچ نبوده. پس نور بدرخشید و بر دل تاریکی ریخت و از آن زمان ستیز بین روشنی و تاریکی، اهورامزدا و اهریمن و نیکی و بدی شروع شد و همه دانایان دریافتند که نور بر تاریکی و نیکی بر بدی و عشق بر بی‌مهری پیروز خواهد شد.

صحبتم را تمام کردم و با تشویق دانشجویان در صندلی خودم نشستم، با غروری که بر دلم نشسته بود. یکی از دانشجوها که اهل آلمان بود آمد و ضمن خوش‌وقتی از آشنایی با من گفت: صحبت‌های تو خیلی جالب بود اما اگر پایه فرهنگ مردم کشور شما بر عقل است باید خیلی ترقی می‌کردید، مردم ایران باید به مرحله بالاتری از زیست اجتماعی و تفکر و مدنیت می‌رسیدند! اما چرا عمل نکردند؟ سؤال زخم بر دلم زد و نتوانستم جواب دهم و بگویم که ایران من همیشه با بلایا و تهاجم‌ها و درد و رنج بسیار مواجه بوده اما مانده و خواهد ماند. اگر هر روز صبح و عصر بر جانش زخم زنند باز خواهد بود و در هر سپیده چشم به نور و روشنی و آینده خواهد گشود و خواهد ماند.

   

میثاق

شعری برای وطنم ایران

اگر بگویم که دوستت دارم

دروغ نگفته‌ام

این تنها حرفی‌ست که از ماه آموخته‌ام

تا همه شب بر آسمانت بنشینم

نور بگیرم و رنگ ببازم در گذر شب‌ها

و آنگاه چراغ نقره شوم

روشن کنم خلوت تاریک کوچه و هر خانه‌ات را

اگر بگویم که به دیدارت می‌آیم

این تنها عهدی‌ست که از خورشید آموخته‌ام

تا همیشه و همه روز در آسمانت بگردم

نور ببارم بر تنت

سبز و سفید و سرخ ببینم همه‌جای تنت را

اگر بگویم همیشه از تو می‌خوانم

این تنها کاری‌ست که از مردمانت آموخته‌ام

تا شهر به شهر

ده به ده

کوی به کوی بگردم

دانه دانه رنج‌های تنت را بچینم

کنارت بنشینم و از غم‌هایت بگویم

از گذر زمان تلخی و خوش ایام

تا تو نگاهم کنی

عشق و اندوه قلبم را ببینی

باورم کنی

من برایت می‌میرم وطنم


نگاه‌بانی از  مرزهای وطن با  جادوی کلمات

حسن بنی‌عامری در پی حمله نظامی به ایران یادداشتی نوشت که در آن به بازخوانی داستان «لالایی لیلی» پرداخت که اوایل جنگ عراق علیه ایران نوشته است. در متن این یادداشت با عنوان «ما می‌دانیم چه آرشی هستیم» که در «ایسنا» منتشر شد، آمده است: «کودکی هر انسانی، در هر جای جهان، فرشته‌آساترین و زیباترین و باشکوه‌ترین لحظه‌ انسان‌بودن است. به شرط اینکه از بی‌گناهی و بی‌پناهی و بی‌حیلتی‌اش گروگان‌گیری نکنند آن آدم‌نمایانی که همیشه دم از مهربانی و خیرخواهی و آشتی می‌زنند، و همیشه در پهنای گیتی، با هر نژاد و هر رنگ و هر مذهبی، اولین دلیل و اولین قربانیان‌شان همین کودکانی بوده‌اند که بزرگ‌ترین گناه‌شان کودک بودن‌شان بوده است.

در سراسر دنیا هیچ خونی پاک‌تر از خون کودکان نمی‌یابی و در گستره تاریخ هر سرزمینی، هیچ شمشیر، هیچ نیزه، هیچ خنجر، هیچ گلوله، هیچ بمب، هیچ خمپاره، و هیچ موشکِ حتا قاره‌پیمایی نبوده که اولین و بی‌گناه‌ترین و بی‌خبرترین قربانیانش همین کودکانی نبوده باشند، که معصوم‌ترین بوده‌اند همیشه و در همه جا و در همه حال. آن‌وقت تو نویسنده باشی و از این بی‌گناه‌ترین‌های هستی کلامی حتا ننویسی؟ سی سال پیش، در اوج جوانی و در اوج جنگ‌های تمام‌نشدنی زمینی و با احساس درد زخمی جهانی، این «غزل داستان»ام کلمه به کلمه ظهور یافت بر روح زخمی قلمی که تنها مونس تنهایی‌هام بود، شد لالایی حَزینِ زنی عاشق‌پیشه -لیلی نام- با شهرتی جهانی، که هیچ‌گاه طعم مادربودن را نچشید، و در این مکتوب داستانی من حضوری بی‌حضور یافت، برای فرزندی ازلی و ابدی، که هرگز او را نه زایید، نه شیرش داد، نه به آغوش کشید. قِیس از قبیله‌ «بنی‌‌عامر»، شاعری که تنها شعر به‌جامانده و جاودانه‌اش زیستنِ عشقِ بی‌همتای نابش بود به لیلیِ عاشق‌پیشه و دست‌نیافتنی، آمد شُهره به مجنون شد، تا آوازه‌اش قرن‌ها بعد بیاید ارث برسد به دنیا و به یکی از همخون‌هاش در ایران، به من، به حسنی که «بنی‌‌عامر» هم هست، تا لالایی نخواندۀ لیلی‌اش شعری بشود از من، که داستان هم هست، بشود مرهمی بر زخم کودکان جهان - اگر نام دیگر «غزل داستان»ها «مرهم» است. و غزل داستان‌ها را، به‌گواه تاریخ هزارسالۀ ادبیات‌مان، ما تک‌تک داستان‌نویسان ایرانی با هم نوشته‌ایم. که آرش هم اگر هستیم -که هستیم- همه‌مان با هم هستیم، همه‌مان با هم مرزهای ایران را صدها سال با کلمه‌های ناب داستانی‌مان محفوظ نگه داشته‌ایم.

حتا در این روزها که زخم‌ها آمده است بر پیکر ققنوس وطن‌مان نشسته است، و چشم دنیا به طرف ما و روایت‌های ناب‌مان چرخیده است، این فقط ما داستان‌نویس‌هاییم که باید همت کنیم و به دور از سطحی‌نگری‌های رایج به جهان نشان بدهیم که چطور با جادوی کلمه بلدیم مرزهای وطن خودمان را نگاه‌بانی کنیم و، این بار رهاتر از همیشه، به سرزمین‌های آنها هم سفر کنیم. دنیا از این به بعد، بعد از فروخفتن تمام این آتش‌ها و تمام این آتش‌افروزی‌های این روزها، بعد از گذار از موج ترجمه‌ ادبیات آمریکای لاتین و چین و ژاپن و کره و ترکیه و حتا اعراب، تشنه و چشم‌انتظار داستان‌های ایرانی خواهد بود و این بار داستان‌های راستین ناشنیده و ناخواندۀ پارسی هستند که قلوب مردم جهان را فتح خواهند کرد. آن روز زیاد دور نیست...».

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.