|

گودرز، سپهسالار ایران

پس از پیروزى سپاه ایران به سپهسالارى رستم و گریز افراسیاب از میدان رزم، پادشاه توران بر آن شد براى روحیه‌بخشیدن به سپاه خود و کین‌کشیدن از ایرانیان، از چهار سوى بر ایران بتازد. آن‌گاه که کیخسرو، شهریار جوان ایران از اندیشه‌هاى نیاى مادرى خویش، افراسیاب آگاه شد، چهار سپاه آراسته گردانیده، فرماندهى هر‌یک از آنها را به یکى از پهلوانان ایرانى سپرد و گودرز پیر را به فرماندهى سپاهى گمارد که سپهسالارى سپاه روبارویش بر عهده پیران ویسه بود و کیخسرو گودرز را اندرز داد که بکوشد با پیران ویسه نجنگد و او را برانگیزد نخست کسانى را که در ریخته‌شدن خون سیاوش دست داشته‌اند، دست‌فروبسته روانه ایران کند تا خسرو درباره آنان تصمیم بگیرد و دیگر اینکه خود با خاندانش به ایران آید که نزد خسرو و ایرانیان گرامى داشته مى‌شود. پیران که خود را در برابر سپاه ایران ناتوان مى‌دید، بر آن شد با نیرنگ زمان بخرد و گیو را که از سوى گودرز به رساندن پیام خسرو آمده بود، گفت در‌این‌باره باید با خاندانش سخن بگوید و آن‌گاه پیکى نزد افراسیاب روانه کرد با این پیام که: «مرا توان روبارویى با گیو نیست، شتابان سپاهى به یارى‌ام گسیل دار». و چون سپاه یارى‌بخش فرارسید، پیران به جاى آشتى‌جویى، رزم را برگزید و بر آن شد بر سپاه ایران تاختن گیرد. گودرز بر آن سپاه تازنده بنگریست و به شگفتى بدید که از زیبد تا کنابد سپاه توران رده برکشیده، در و دشت از ایشان کبود گشته و از گرد سپاه، روشناى روز به تاریکى گراییده و از نیزه سپاهیان، جنگلى آهنین شکل گرفته و از آواز اسبان و گرد سپاه روشنى از خورشید و ماه دریغ شده است و اگر در آسمان در جست‌و‌جوى ستاره بودى، جز سنان نمى‌دیدى و زمین جوشن‌پوش گویى از آهن بود و از ابر، گرز مى‌بارید. گودرز فرمان داد بر پیشاپیش سپاه ایران پیلان را جاى دهند و چون شب فرا رسید و دو سپاه آتش افروختند و از آواى تبیره، شب قیرگون دریده گشت و چون سپیده دمیدن گرفت، گودرز در پیشاپیش سپاه جاى گرفت، از بال راست سپاه، اندیشه داشت چراکه کوهى استوار به پشتوانه ایرانیان ایستاده بود و در بال راست، رودى پرخروش روان بود. گودرز پیادگان نیزه‌دار و گرز در دست را فرمان داد در پس و پشت او جاى گیرند که در ترکش همه آنان تیرهایى بود جوشن‌شکاف و در پشت پیادگان، سواران رده برکشیده بودند که به یارى خنجرهاى‌شان، رنگ از رخسار آتش مى‌ربودند و در پشت سواران، پیلان رده در رده ایستاده بودند و زمین از پى آنان به ستوه آمده بود و بدین‌گونه گودرز سپاه خویش را بیاراست؛ آراستنى چون بهشت و بال چپ سپاه را به فریبرز داد و بنه سپاه را به گرازه از خاندان گیوگان سپرد و رهام را با سواران در بال چپ در کنار فریبرز همراه با رهام و گستهم جاى داد و دو هزار سوار به گیو سپرد تا پشت لشکر را داشته باشد و در کنار گیو جنگاورانى چون گرگین و زنگه شاوران بودند و به دیگر سوى رود، سیصد سوار روانه کرد و نگهبانانى چند بر سر کوهسار گمارد تا هرگونه جابه‌جایى سپاه دشمن را گزارش کنند. گودرز آن‌چنان سپاه خویش را زیبا بیاراست که خورشید و ماه نیز آرزوى رزم کردند و به راستى چون سالار جنگ شایسته باشد، بیمى به دل راه ندهد هر‌چند نهنگ روباروى او قرار گیرد. گودرز خود در قلب سپاه جاى گرفت، در‌حالى‌که یک سوى او هجیر و در سوى دیگرش کتماره شیرگیر بر اسب نشسته بود. پیران چون به آرایش سپاه ایران بنگریست، غبار اندوهى بر دلش بنشست، چراکه همه دشت را تنها و تنها سنان دید و چون سپاه خویش را از نظر گذراند، آن را آن‌گونه که آرزو مى‌کرد، ندید؛ نه جاى نبرد را براى خود برتر دانست و نه انبوهى سپاه خویش را. از خشم کف بر لب آورد. به ناگزیر از شمشیرزنان، سى هزار برگزید و قلب سپاه را به برادر خویش، هومان سپرد و اندریمان و اوخواست را در بال چپ سپاهى گمارد که لهاک و فرشیدورد در میان آنان بودند و بدین‌گونه جهان سر به سر از آهن سیاه گردید و در پشت سپاه، زنگوله و کلباد و سپهرم با ده هزار سپاهى جاى گرفتند و رویین را با ده هزار سوار در بیشه‌ای گمارد تا کمین کرده، بر سپاه ایران به ناگاه بتازند و طلایه نیز سوى کوه فرستاد به دیده‌بانى تا اگر از سوى ایرانیان سپاهى کمین کرده باشد، آواز داده، در سپاه توران خروشى برانگیزد. با این آرایش، دو لشکر بى‌هیچ روبارویى سه روز و سه شب به جاى ماندند و لب از لب نگشودند. گودرز با خود گفت اگر پیشتازى کند، پشت خویش را خالى گردانیده، آن‌گاه تنها باد در مشت خواهد داشت و به انتظار ماند تا کدام روز براى نبرد بهتر باشد که باد از آن سوى وزد که غبار در چشم دشمن کند. پیران با نگاه در جست‌وجوى گودرز بود با این امید که گودرز را نگران و از خشم، جوشیده ببیند تا از فرصتى بهره جوید و سپاه خویش را به پشت سپاه ایران رسانده، زخمى کارى وارد کند. در روز چهارم، بیژن، فرزند گیو شکیبایى از دست داده، با خشم و خروش به نزد پدر آمد و گرد‌و‌خاکى بر پا داشته، گفت: «اى پدرِ رزم آزموده، چرا این چنین ما را در میان زمین و آسمان نگاه داشته‌اى؟

پنج روز است که ما همچنان بى‌هیچ جنشى به جاى مانده‌ایم؛ نه خورشید، گردش شمشیرى را بدید و نه گردى بر آسمان برخاست، سواران همه جامه رزم بر تن دارند و هیچ برگى نجنبیده است. در ایران پس از رستم هیچ سوارى چون گودرز نبوده که او رزمگاه‌هاى بسیار دیده و بسیار پسران از دست بداده به همین روى است که از نبرد پاى پس مى‌کشد و در پیران‌سرى شور و شوق رزم در او خاموش گشته، ترجیح مى‌دهد ستاره بشمارد تا سپاه دشمن را به شمارش درآورد. از گودرز انتظارى نیست که این‌چنین خموشى گزیند، اما سپاه بر تو چشم دارد، آتشى برافروز و هنوز که هوا مهربان است، کار را یکسره کن که فردا چون سرما از راه رسد، دست‌ها بر روى نیزه‌ها فسرده و زمین چون پولاد سخت گردد. اگر گودرز بیم دارد که در کمین گرفتار آید، به من هزار سوار بده تا از کمینگاه‌شان گرد برآورم و سرها از تن‌ها دور گردانم». گیو چون سخنان بیژن بشنید، او را براى دلاورى‌هایش بستود و دادار را سپاس گفت که چنین دلیر پسرى به او ارزانى داشته، جوانى که هم هوش دارد و هم زور و هم انگیزه کین‌جویى و در دل با خود گفت: «او دل شیر دارد و اگر این‌گونه نبود، از او دل مى‌بریدم». و آن گاه پور خویش را گفت: «اى فرزندِ به‌خروش‌آمده، نباید زبان بر نیاى خویش بگشایى که او کاردیده و داناست و بر این سپاه مهترى دارد. کسى چون گودرز که در رزمگاه سوده و آبداده شده، مى‌داند چگونه با دشمن روباروى شود. اندیشه گودرز آن است که نخست ترکان نبرد را آغاز کنند تا پس و پشت‌شان از کوه دور ماند و آن‌گاه است که گوپال گودرز را خواهى دید که چگونه مرز را درخواهد نوردید و چون گودرز پاى به میدان گذارد، روى گیتى از تورانیان تهى گردد». بیژن، پدر را گفت: «اگر رأى نیا چنین است، پس جامه رزم از تن برآورده، به مى روى آوریم». از دیگر سو، هومان دلاور به نزد برادر خویش، پیران ویسه آزرده آمده، گفت: «اى برادر، هفت روز است در این دشت کمر بربسته آماده نبرد هستیم و از این همه آهن که بر تن کرده‌ایم، خسته و سوده شده‌ایم و دو دیده‌مان بر ایران مانده است. اگر راى جنگ ندارى، دیگر از چه روى اینجا مانده‌ایم که این‌گونه درنگ‌ورزیدن ننگ است. چون فرماندهى این سپاه بر عهده رستم نیست، هیچ‌جاى بیم نیز نیست. سپاهى در اختیار من بگذار تا به روشنى دریابى رزم‌آوران چگونه مى‌جنگند».

به هفتم فراز آمد این روزگار/ میان‌بسته و جنگ چندین سوار/ از آهن میان سوده و دل ز کین/ نهاده دو دیده به ایران‌زمین/ گرت راى جنگ است، جنگ آزماى/ ورت راى برگشتن، ایدر مپاى.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها