|

رستم و اکوان‌ دیو

آن‌گونه که راوى شاهنامه، دهگان پیر روایت مى‌کند، روزى از روزهاى بهارى کیخسرو، شهریار ایران به گلگشت دشت رفت و یاران و نزدیکانش چون گودرز، رستم، گستهم، برزین گرشاسب، گیو و رهام او را همراهى مى‌کردند و چون ساعتى از روز بگذشت و آفتاب، تن گرم خویش را بر دشت گستراند، چوپانی از نگهبانان شهریار تقاضای دیدار شاه را کرد تا رویداد پرشگفتی را گزارش کند. خسرو اجازه دیدار داد. چوپان خسرو را درود فرستاده، گفت: «در گله اسبان گورخرى پدید آمده که مانند شیرى است رهاشده از بند و قفس؛ آن گور به رنگ زرین خورشید است و خطى سیاه از یالش شروع ‌شده و تا دنبال او مى‌رسد و بى‌شباهت به اسبى درشت‌هیکل و هیون‌مانند نیست و چون در گله اسبان افتد، آنها را مى‌رماند و به هراس مى‌افکند». خسرو دانست آن موجود گورمانند همانى نیست که مى‌نماید، چراکه اگر گور بود، موجب رمیده‌شدن اسبان نمى‌گردید و هیولایى است مردم‌کُش که باید از پاى درآید و رستم را گفت پس از آن همه رنج و رنگ، چه نیکوست که این دشواری را نیز بر خود هموار کند و آن هیولا را نیز از پاى درآورد و سفارش کرد تنها خویشتن را از او پرهیز دهد که بیم آن می‌رود آن هیولا اهریمنی کینه‌‌جو باشد. رستم در پاسخ گفت با تکیه بر بلندای اقبال شهریار ایران از هیچ هیولا و اهریمنی ترس به دل راه نمى‌دهد و نه دیو و نه شیر و نه اژدهاى نر از تیزى شمشیر او در زنهار نیستند. رستم بى‌درنگ از نخجیرگاه و از یاران خود جدا شده، بر رخش بنشست با کمندى در فتراک تا فرمان شهریار ایران را گردن نهد و همراه با چوپان به آن دشتى رفت که گله اسبان شهریار ایران به چرا مشغول بود. سه روز پیاپى رستم در آن مرغزار بماند و در روز چهارم آن موجود غریب را بدید که در دشت چون باد شمالى در شتاب است و به اسبى مى‌مانست زرین‌پوست، اما زشت و غریب و ناساز روى. رستم، رخش را برانگیخت با تیرى در کمان تا کار او را یک‌سره کند و چون نزدیک‌تر شد، رأیش دگرگون گردید و با خود گفت او را نباید کشت، باید به خم کمند گرفتارش کرد. رستم کمند کیانى بیفکند و خواست سرش را به بند کشد، گور به‌محض آنکه کمند رستم را بدید، در لحظه ناپدید گردید و آن‌گاه بود که رستم دانست این گور نیست و به‌دام‌افکندنش به نیروی بازو ممکن نگردد و چاره‌اى دیگر باید جست. با خود اندیشید با شمشیر کار او را بسازد که آن گرازنده جز اکوان دیو نمى‌تواند باشد. رستم در این اندیشه بود که با آن موجود ناپدید‌شونده چه کند که دگربار ظاهر شد، پرتوان و تیزتک. تهمتن رخش را به جنبش آورده، کمان را به زه کرد و تیرى بینداخت چون آذرگشسب. در لحظه‌اى که تیر از کمان جدا گشت، دگرباره گور ناپدید گردید. رستم سه روز دیگر در آن دشت در جست‌وجوى اکوان دیو بماند، سرانجام خستگى بر او چیره گشت، نانی بخورد و آبى بنوشید و سر بر کوهه زین گذارد تا بخوابد درحالى‌که کمند را به بازو بسته، ببر بیان را به تن داشت و کمر خویش را تنگ بسته بود. اکوان وقتی رستم را خفته دید، چون باد خود را به او رسانده، گرداگرد زمینى که رستم بر آن خفته بود، ببرید و او را خفته با آن پاره زمین برکند و به آسمان برد. رستم چون از خواب بیدار گشت، درمانده شد که با این هیولا چه چاره کند و اکوان چون دانست پیلتن بیدار شده به او گفت: «اکنون بگو دوست دارى از این فرازجاى در کجا رها شوى، دوست دارى در آب بیندازمت یا در کوه؟» رستم در آن مهلکه، به یاد آورد دیوها همواره خلاف خواسته آدمى رفتار مى‌کنند و هرچه بگوید واژگونه‌ آن کنند و با خود گفت اگر مرا در کوهستان افکند، تن و استخوان سالمى از من به جاى نخواهد ماند و اگر در دریا اندازد، شاید راه نجاتى یابد و بتواند از کام ماهیان خود را برهاند.

اگر به او بگویم مرا به دریا افکن، بى‌گمان واژگونه رفتار است و مرا به کوه خواهد افکند و اگر کوه را برگزینم، به دریا افکنده خواهم شد. به همین روى دیو را گفت: «شنیده‌ام هر کس در دریا غرق شود، به بهشت راه نخواهد یافت و هرگز به دیگر سراى گام نخواهد گذارد و به زارى در این گیتى بماند. پس مرا به کوه افکن تا خوراک ببر و شیر شوم». اکوان از سرشت ناپاک خود گفت: «پس تو را در جایى مى‌افکنم که در میان دو گیتى پیوسته سرگردان بمانى». آن‌گاه او را به دریایى ژرف افکند تا خوراک ماهیان شود. رستم پیش از آنکه در آب فروغلتد، نهنگ‌ها را دید دهان گشوده برای به‌کام‌کشیدن او؛ در میانه راه آسمان و دریا شمشیر برکشید و با زخم شمشیر، نهنگ‌ها را از پاى درآورد و سپس با دست چپ و دو پاى خود شروع به شنا کرد، بى‌هیچ درنگى. رستم تنها جنگجوى خشکى نبود که شناگرى پرتوان و نستوه نیز بود و پس از دراززمانى خود را به خشکى رساند و پاى در خاک نهاده، یزدان پاک را ستایش کرد که او را از این گزند نگاه داشته. آن‌گاه کمند از کمر برگشود و کنار چشمه‌اى آرام گرفت و ببر بیان از تن برون کرد تا خشک شود. به هر سو نگریست از رخش نشانى ندید. زین و لگام خود را یافت و آنها را بر دوش گرفته، به‌دنبال رخش به راه افتاد، زمانى پیاده برفت تا به مرغزارى خرم و سرسبز رسید که همه بیشه بود و آب روان و در جاى‌جاى بیشه آواى درّاج بود و قمرى و گله اسبان. رستم به امید یافتن رخش به‌سوی گله رفت و دانست که آن گله از آنِ افراسیاب است. گله‌بان در بیشه خفته بود. رستم در میان اسبان رخش را دید که به تمناى مادیانى او را رها کرده بود. رخش را فراخواند، سرکشى کرد در آرزوى مادیان؛ رستم کمند برگرفت و رخش را به کمند به‌سوى خود کشاند و او را سرزنش کرده، زین بر پشتش نهاد و گله اسبان را نیز به پیشاپیش خویش براند. گله‌دار چون آواى اسبان را بشنید، آسیمه‌سر از خواب برخاست و چون رستم را دید که اسب‌ها را به پیش مى‌راند، یاران خود را به فریاد فراخواند و همه آنان کمند و کمانى برگرفته، به تاخت در پى رستم شدند و در این اندیشه بودند که چه کسى آن جسارت را دارد که با وجود آن خیل سواران و نگهبانان، اسبان را براند و با خود ببرد. رستم چون تعقیب‌کنندگان را بدید، شمشیر از نیام برکشید و چون شیر به‌سوی‌شان شتافت و فریاد برآورد که من، رستم، پور دستان سام هستم و چند تن از آنان را با زخم شمشیر از اسب فروکشید که گله‌بان و یارانش پاى به گریز نهادند. افراسیاب که همه‌ساله در این وقت سال همراه با دو هزار مرد جنگى در آن مرغزار به تفرج مى‌آمد، آن روز نیز همراه با نزدیکانش با چنگ و رود به بیشه آمده بود و چون نشانى از اسب‌ها ندید، در شگفت شد که بر اسبانش چه رسیده است که در این هنگام گله‌بان گریخته از چنگال رستم با همراهانش بازگشت و گفت: «مردى به نام رستم یکه و تنها همه اسبان را ببرد و چون در پى او برفتیم تا اسب‌ها را از او بازستانیم، چند تن از ما را بکشت و اکنون در راه بازگشت به‌سوى مرزهاى ایران است». افراسیاب چون این سخن بشنید، شگفت‌زده از جسارت رستم به یاران خود گفت اکنون که او به‌تنهایى بر ما تاخته، بر او بتازیم و کارش را یکسره کنیم که دیگر زمان او به سر آمده و با خشم یاران خود را گفت: «آیا آن‌قدر خوار و زبون گشته‌ایم که یک تن بر ما بتازد و خون یاران‌مان را بریزد و گله اسبان ما را برباید و برود؟ این رفتار را نباید کوچک پنداشت». با این سخن، افراسیاب با چهار پیل و دو هزار سپاهی در پى رستم شتاب گرفت. رستم که اسب‌ها را به پیش مى‌راند، به‌ناگاه افراسیاب و یارانش را در پشت سر خویش بدید، کمان را به ‌زه کرد و آنان را تیرباران گرفت و شصت تن را به خاک و خون کشید، سپس گرز برگرفت و به میان مهاجمان شتافت، چون شیرى در میان گله گوسپندان و از آنان چهل جنگجوى دیگر را بکشت و افراسیاب غمین و درهم شکسته بر رستم پشت کرد. رستم در پس و پشت آنان تا دو فرسنگ بتاخت و سپس بازگشته، پیلان و رمه اسبان را به پیش راند و دگرباره در کنار همان چشمه‌اى آرام گرفت که اکوان دیو را دیده بود و مى‌دانست آن چشمه اقامتگاه اکوان است. اکوان چون رستم را بدید، با سرزنش به او گفت: «آیا از نبرد خسته نشده‌اى؟ چگونه از دریا و دندان نهنگ رهایى یافته، دگرباره به دشت آمده‌اى؟». تهمتن با شنیدن سخنان دیو، چون شیر جنگى غرشى کرد و از فتراک، کمند برگرفت و پیش از آنکه دیو فرصت ناپدیدشدن بیابد، او را در خم کمند خود گرفتار آورد و به‌سوى خود کشیده، گرز گران به دست گرفت و بر مغز او فرود آورد و پیش از آنکه اکوان به خود آید، رستم از رخش فروجسته، خنجر آبگونه به دست گرفت و سر از تنش جدا گرداند و کردگار جهان را سپاس گفت و آن‌گاه حکیم توس خود لب به سخن مى‌گشاید و مى‌گوید:

تو مر دیو را مردم بد شناس/ کسى کو ندارد ز یزدان سپاس

هر آن کو گذشت از ره مردمى/ ز دیوان شمر، مشمر از آدمى

خرد گر بر این گفته‌ها نگرود/ مگر نیک مغزش همى نشنود.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها