|

نبرد رستم با پولادوند (1)

در پى شکست هولناک سپاه ایران به فرماندهى توس که به کین‌خواهى خون سیاوش راهى توران‌زمین شده و به ناگزیر در بلنداى هماون پناه گرفته بودند و سپاه توران و دیگر متحدانش، هماون را پیرامون گرفته تا ایرانیان از گرسنگى و اسبان‌شان از بى‌علیقى جان بسپارند، رستم با سپاهى از زابلستان به یارى ایرانیان شتافت و در نبردهایى تن به تن همه پهلوانان تورانى را از پاى درآورد، حتى خاقان چین را که به حمایت از تورانیان و به امید فتح ایران و غارت این سرزمین زرخیز به سپاه توران پیوسته بود، به بند کشیده، به نزد خسرو فرستاد. افراسیاب درمانده شده، سرانجام از شیده، فرزند خویش خواست به دنبال پولادوند، پهلوان غول‌پیکری برود که در کوهستان زندگى مى‌کرد و به هیولایى مى‌مانست. شیده، پولادوند را تشویق مى‌کند به یارى افراسیاب بشتابد تا از شکستى دردناک و تلخ رهایى یابند و چون پولادوند به سپاه توران مى‌پیوندد، نخست چون پیل مست با توس مى‌آویزد، او را از زین برمى‌گیرد و بر زمین مى‌زند و پیش از آنکه از اسب فرود آمده، کار توس را یکسره کند، گیو به یارى توس بر پولادوند مى‌تازد، اما سر گیو را هم به آسانى به کمند ‌گرفته، بر زمینش مى‌افکند. رهام و بیژن هم‌زمان بر او مى‌تازند، پولادوند هر دو سوار ایرانى را نیز از اسب فرومى‌کشد و هلهله شادی سپاه توران به آسمان مى‌رود. آنگاه پولادوند براى تحقیر ایرانیان با ضربت شمشیرى درفش کاویانى را که نماد پیروزى ایرانیان در جنگ‌هاست، دو پاره مى‌کند. رستم را از آنچه پولادوند با ایرانیان کرده، آگاه مى‌کنند.

بگفتند با رستم کینه خواه/ که پولادوند اندرین رزمگاه/ به زین بر، یکى نامدارى نماند/ ز گردان لشکر سواران نماند/ که نفکند بر خاک پولادوند/ به گرز و به خنجر به تیر و کمند/ همه رزمگه سر به سر ماتم است/ بدین کار فریادرس رستم است

به رستم آگاهى دادند که دو پسر گودرز، گیو و بهرام و نواده‌اش بیژن در زیر سم اسب پولادوند لگدمال شده‌اند و گودرز در پیشگاه یزدان پاک مى‌نالد که چندین فرزند و نوه مى‌داشته که هر یک سر از خورشید برتر مى‌داشتند و اکنون همه در خاک خفته‌اند. رستم چون این سخنان می‌شنود، سخت آزرده و غمین شده، از خشم چون برگ درخت لرزان می‌گردد. شتابان رخش را به جنبش آورده، به سوى پولادوند می‌شتابد و او را کوهى می‌بیند نشسته بر کوهى دیگر و سپاه ایران را روحیه باخته و بیم‌زده می‌بیند، در‌حالى‌که سپاه توران سراسر شادى و هلهله است و در دل می‌گوید روزگار ما تاریک و سیاه گشته، ببین چه‌گونه سر نامداران ما به خاک مالیده شده، به راستى که چرخش پرگار از ما برگشته و بخت بیدار ما به خواب رفته. رستم ران بر دو پهلوى اسب می‌فشرد و آهنگ آویختن با پولادوند می‌کند و فریاد برمی‌آورد: «اى دیو مردمخوار، اکنون خواهى دید گردش روزگار چه‌گونه است». پهلوانان ایرانى که همه از اسب فروکشیده شده، درمانده شده بودند، چون آواز رستم بشنیدند، جانى گرفته از خاک برخاستند و رستم آن چهار گرد دلیر را چون گورانى دید که اسیر شیر شده باشند. رستم با مشاهده گردان ایرانى در دل، یزدان پاک را گفت اگر مرا نابینا مى‌گرداندى، بهتر از آن بود که چشمم چنین روز تنگى را ببیند. پولادوند چون رستم را در برابر خویش دید، به فریاد گفت: «اى دلیرى که پیل مست از برابرت مى‌گریزد و شیر توان مقابله با چون تویى را ندارد، اکنون خواهى دید موج دریاى نیل با تو چه مى‌کند. اینک آتش جنگ من و کمند و زخم تیغ مرا ببین که از این پس دیگر خسرو نمى‌تواند به تو تکیه کند؛ نه تنها خسرو که این کوچک پهلوانان که به نبرد من آمده‌اند و تو نیز زین پس جز به خواب، رزمگاهى نخواهى دید و همه سپاهیانت را به افراسیاب مى‌سپارم». رستم چون لاف گزاف پولادوند را بشنید، او را گفت: «تا چند چنین یاوه‌ها مى‌بافی! از جنگاور خردمند و زیرک انتظار نمى‌رود که این‌چنین آسان و رایگان سر خویش را به باد دهد». پولادوند با این سخن، گفته‌هاى حکمت‌آموز گذشته را به یاد آورد که هر کس سوى بى‌داد را بگیرد، جگرخسته و روزى‌ زرد گردد، در برابر هر کارى چه نیکو و چه زشت، تنها باید طریق داد پیمود؛ او همان رستمى است که روز روشن را بر دیوان مازندران به ظلمت کشاند، اما اکنون سخن به گزافه گفته بود و پاى پس کشیدن ممکن نبود به همین روى به رستم گفت: «ای مرد رزم، تا کى مى‌خواهى سخن بگویى، آماده نبرد باش». و با این سخن، پولادوند اسب را به جنبش آورده، کمند را به سوى رستم افکند تا او را به بند کشد، رستم سر را به زیر آورده، کمند از فراز سرش بى‌گزند بگذشت. رستم شمشیر برکشیده، زخمى بر او زد، اما آن زخم تنها بند کمند پولادوند را بدرید، رستم به جانب راست حریف چرخش کرد و گرز را بر سرش کوفت که آواى آن، فریاد دو سپاه را به آسمان رساند، ایرانیان از شادى و تورانیان از اندوه. بر اثر این ضربه چنان چشم پولادوند سیاهى رفت که دستش از عنان گسسته شد.

تهمتن انتظار داشت با این ضربت که بر مغفر او فرود آورد، مغزش از دهانش بیرون زند اما وقتى پولادوند همچنان روى زین بماند و از فراز زین بر زمین فرونغلتید، تهمتن در شگفتى نام یزدان پاک را بر زبان راند و زیر لب نجوا کرد: «اى برتر از گردش روزگار، اى آن که بینا و آفریننده هستى هستى، اگر این جنگ من از روى بیداد است و من راه ستم مى‌پیمایم و روانم در این گیتى آبادان نیست، به دست پولادوند روان مرا از بند بگشای و اگر افراسیاب بیدادگر است، تو زور و هنر مرا از من نستان که اگر به دست این هیولا کشته شوم، در ایران یک جنگجوى به جاى نگذارد. او نه به مرد کشاورز، نه به پیشه‌ور، نه به خاک، نه به بوم و نه به بر رحم مى‌کند». آن‌گاه هر دو از زین فرود آمدند، به کشتى گرفتن، با این پیمان که از دو سپاه هیچ کس به یارى آن دیگرى نیاید. میان دو سپاه نیم‌فرسنگ فاصله بود و تنها خورشید نبود که این دو مبارز را به ستایش مى‌نگریست که هزاران سپاهى با شگفتى و بیم بر این مبارزه نگران بودند. دو پهلوان، چنگ در چنگ یکدیگر افکندند و همه نیروى خود را به سرپنجه‌هاى‌شان دادند، فایده‌اى نبخشید؛ آن‌گاه دست در دوال کمر یکدیگر افکندند. شیده چون بازوان ستبر و عضلات درهم‌پیچیده رستم را بدید، آه سردى از سینه بردمید و به افراسیاب گفت: «این یل که مى‌بینى با این بلنداى قامت و ستبرى سینه و پیچیدگى بازوان سر آن دیو را به خاک خواهد کشاند، چه نیکو مى‌بود که این جنگ را هرچه زودتر به پایان مى‌بردى که پهلوانان ما را جز گریختن از برابر این پیلتن چاره نیست». افراسیاب از سخنان شیده به خشم آمده گفت سخن کوتاه کند و برود ببیند کشتى آن دو پهلوان به کجا مى‌انجامد و اگر پولادوند توان مقابله با رستم را ندارد، او را یارى دهند. شیده پاسخ داد: «قرار در ابتداى نبرد این‌گونه نبود و اگر پیمان بشکنیم، پاداش‌مان پیروزى نخواهد بود». افراسیاب به خشم آمده، زبان به دشنام گشود و گفت اگر پولادوند از رستم شکست خورد و گزندى ببیند در این رزمگه کس زنده نماند. شیده، پولادوند و رستم را دید که سخت درهم‌آویخته‌اند، به پولادوند گفت اگر او را زمین زدى با این خنجر پهلوى او را بکاو. گیو چون سخن شیده بشنید، به نزد رستم آمده که افراسیاب پیمان بشکسته و شیده را روانه کرده که چون پولادوند تو را بر زمین زند، ناجوانمردانه پهلوى تو را بدرد. رستم، گیو را گفت چرا بیمناک شده‌اید و دل دو نیمه کرده‌اید، اگر توان جنگیدن ندارید، چرا به خیره دل مرا مى‌شکنید، اگر آن افراسیاب بى‌خردِ جادوکار، پیمان یزدان مى‌شکند، شمایان نباید پیمان بشکنید و چون او خاک بر سر کنید. به پولاد گفت اى سرافراز شیر/ به کشتى گر آرى مر او را به زیر /به خنجر جگرگاه او را بکاف/ هنر باید از کارکردن نه لاف/نگه کرد گیو اندر افراسیاب/ بدان خیره گفتار و چندان شتاب/ بیامد همى دل بیفروزدش/ به کشتى درون خنجر آموزدش/بدو گفت رستم که جنگى منم/ به کشتى‌گرفتن درنگى منم/ شما را چرا بیم آید همى/ چرا دل به دو نیم آید همى/ اگر نیستتان جنگ را زور و دست/ دل من به خیره نباید شکست/ گر ایدونک این جادوى بى‌خرد/ ز پیمان یزدان همى بگذرد/ شما را ز پیمان‌شکستن چه باک/ گر او ریخت بر تارک خویش خاک.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها