|

جوانی و نسل: تغییر یا بحران

ایج است که بسیاری از پدیده‌ها در ایران معاصر از منظری آسیب‌شناسانه بررسی می‌شوند و ازاین‌رو است که بخش عمده‌ای از حیات فرهنگی-اجتماعی معاصر همواره مانند آسیب‌ دیده می‌شود. برای غلبه بر این آسیب نیز غالبا سه راه‌حل عام وجود دارد که عبارت‌اند از: فرهنگ‌سازی، آگاهی‌بخشی و آموزش.

آرش حیدری-عضو هیئت علمی -دانشگاه علم و فرهنگ تهران: رایج است که بسیاری از پدیده‌ها در ایران معاصر از منظری آسیب‌شناسانه بررسی می‌شوند و ازاین‌رو است که بخش عمده‌ای از حیات فرهنگی-اجتماعی معاصر همواره مانند آسیب‌ دیده می‌شود. برای غلبه بر این آسیب نیز غالبا سه راه‌حل عام وجود دارد که عبارت‌اند از: فرهنگ‌سازی، آگاهی‌بخشی و آموزش. این نوع نگاه، هستی فرهنگی را نه در تکثرش که مانند چیزی می‌فهمد که همواره در معرض خارج‌شدن از مسیر اصلی خود است، بی‌آنکه بپرسد وقتی از «مسیر اصلی»، «اصالت»، «میراث» و... سخن می‌رود، دقیقا چه چیز مدنظر است. هستی زمان‌مند و کثیر فرهنگی همواره به انبوهی از تغییرات گشوده است و چشم‌اندازها و گفتمان‌های خاص می‌توانند به‌جای مفهوم‌پردازی و تأمل بر تغییر مانند تغییر، آن را مثل آسیب بفهمند. در ایران معاصر مواجه‌شدن با هستی حیات فرهنگی ذیل مجموعه بزرگی از تحلیل‌های ایدئولوژیک از میان رفته است. این ایدئولوژی گاه در قالب خوانش‌های خاص از سنت خود را تحمیل کرده‌اند و گاه در قالب «ایدئولوژی‌های جامعه‌شناسانه». این دو جناح اگرچه در ظاهر رقیب گفتمانی یکدیگر محسوب می‌شوند اما در عمل همدستی استراتژیکی دارند که بر مبنای آن فرهنگ را از هستی درون‌ماندگار خود ساقط کرده و آن را بدل به هستی آسیب‌شناسانه می‌کنند. در مرحله بعد این هستی توده‌وار شده، آنومیک، فاقد انسجام درونی و در‌مجموع بحرانی، نیازمند مداخله بازنمایی می‌شود و جدالی عمیق در دو جناح ایدئولوژی‌های سنت‌گرا و تجددگرا درمی‌گیرد تا این هستی از آگاهی تهی‌شده را آگاهی بخشند، فرهنگ بسازند و آموزش دهند.

شکاف نسلی یکی از این محورهای بنیادین برای چنین مواجهه‌ای است. شکاف نسلی غالبا نه مانند تغییر که مانند آسیب فهمیده می‌شود. این در‌حالی است که دگرگون‌شدن نظام ارزشی و باورهای نسل‌ها در نسبت با دگرگونی‌های فضا-زمان درون‌ماندگار زیست اجتماعی است. به عبارت دیگر، تخیلات ایدئولوژیک اگرچه زمان را در سطحی معرفت‌شناسانه ایستا می‌خواهند اما در سطح هستی‌شناسانه امور در زمان جاری‌اند و دگرگون می‌شوند. پرسش اصلی اینجا است که دگرگونی‌های ارزشی در هستی درون‌ماندگار اجتماعی-تاریخی چگونه باید فهمیده شوند؟ نظم رایج علم‌الاجتماع ایرانی چنان در فهم امور مانند آسیب گرفتار آمده است که بازگشت به لایه‌های دگرگونی و فهم امر بس‌گانه را صرفا نوعی نسبی‌گرایی می‌فهمد. این در حالی است که داعیه سطور حاضر بازگشت به نوعی تجربه‌گرایی و مواجهه هستی‌شناسانه است. بنابراین زمانی که از شکاف نسلی سخن می‌گوییم، نسل را مانند یک هستی تاریخ‌مند مستقر در فضا-زمان‌ و همواره در‌حال تغییر می‌فهمیم. از دیگر‌سو وقتی از نسل سخن می‌گوییم، خود نسل نیز امری بس‌گانه است. بازه سنی 15-29 سال در ساختارهای طبقاتی، جنسیتی، قومیتی، مرکز-حاشیه و... معانی متعددی دارد و بنابراین امر بس‌گانه را نمی‌توان ذیل مقوله‌ای یگانه به شکلی خیالی واحد کرد و با تأمل بر این مفهوم، توهم دستیابی به معرفتی در باب هستی امور حاصل کرد. مواجهه با مسئله نسل در منطقی آسیب‌شناسانه هر شکلی از تغییر و دگرگونی را به نوعی انحراف فرومی‌کاهد و با فرض اصالت برای ارزش‌های نسل پیشین و انحراف برای ارزش‌های نوپدید فهم هرگونه تحول را ناممکن می‌کند. در نظام مسئله‌مندی غالب پژوهش‌ها (از دهه 40 بدین‌سو) با نوعی آسیب‌شناسانه‌کردن تحول و تغییر در سبک زندگی، ارزش‌ها و نگرش‌ها مواجهیم. این فرایند موجب شده است که فهم تغییر مانند تغییر به محاق رود و هستی‌شناسی اجتماعی و دگرگونی‌هایش بدل به بحرانی شوند که نیازمند مداخله در سطوح مختلف آگاهی‌بخشی، آموزش و فرهنگ‌سازی است. مسئله اینجا‌ست که تفاوت ارزشی بین نسل‌ها اگرچه نوعی شکاف است و قدمتی طولانی دارد اما لزوما ممکن است آسیب‌شناسانه نباشد و گواهی بر دگرگونی تجربه زیسته باشد. این به آن معنا نیست که وجود شکاف و آسیب‌هایش را انکار کنیم بلکه به آن معناست که فرض‌گرفتن اصالت برای یک نسل بحرانی در فهم مسئله پدید می‌آورد. صورت‌بندی‌های ارزشی و نگرشی در منطق کنش و در نسبت با حیات اجتماعی مدام درحال تغییرند و در نسبت با منطق زمانه خود متعین می‌شوند. نگاه زمان‌زدوده و تاریخ‌زدوده زمانی که به مسئله ارزش‌ها می‌نگرد، هرشکلی از تفاوت با آنچه اصیل بازنمایی شده است را بدل به وضعیتی بحرانی می‌کند. باید دانست که در بسیاری از موارد بحران نه در جریان هستی‌شناختی امور که در سازوکار مفهوم‌پردازی است. البته تفاوت‌هایی بسیار در نظام ارزشی و نگرشی نسل‌ها می‌توان برشمرد. اما چرا این تفاوت‌ها را در معنای عام باید آسیب‌شناسانه تلقی کرد؟ بدیهی است که با لایه‌ها و سطوحی بس‌گانه در زمینه تفاوت‌های ارزشی و نگرشی مواجهیم. نگاه آسیب‌شناسانه و سیاست‌گذارانه رایج گاه در پس داده‌ها سنگر می‌گیرد و با شعار فراغت از ارزش وجود یک پدیده را بدیهی می‌انگارد. بدیهی تلقی‌کردن شکاف مانند بحران را باید به سؤال کشید. مسئله اینجا است که فهم شکاف مانند بحران همواره در انواعی از سیاست‌گذاری‌ها را می‌گشاید که در تلفیق‌شدن با انواعی از ایدئولوژی‌ها، فهم هستی‌شناسانه پدیده را ناممکن می‌کنند. شکاف را چگونه می‌فهمیم؟ این سؤالی است اساسی که باید بدان پاسخ داد: شکاف مانند بحران یا شکاف مانند تفاوت و تغییر؟ درغلتیدن به هر‌کدام از این صورت‌بندی‌ها تفاوت‌هایی چشمگیر در شیوه مسئله‌یابی و تبیین شکاف پدید خواهد آورد. ضمن اینکه شکل و جهت این شکاف نیز مهم است. این‌طور نیست که نسلی کاملا از نسل قبلی منقطع شود، جد‌اشدن و انقطاع همواره در لایه‌هایی صورت می‌پذیرند و در لایه‌هایی نیز با تداوم مواجهیم. اینکه تصور کنیم هر شکلی از انقطاع یا گسست نوعی انحراف و بحران است، خود محل تأمل است. مسئله اینجا است که یک نظم ارزشی و هویتی و... تا چه حد در خدمت کیفیت حیات اجتماعی است و برای فهم کیفیت حیات اجتماعی چندان نباید در تفسیر در غلتید و منظومه‌ای از تفاسیر را روی هم تلنبار کرد. یک زندگی با‌کیفیت اتفاقا چندان نیاز به تفاسیر متعدد ندارد که «زندگی با‌کیفیت چیست؟». وجود حداکثر خیر و حداکثر شادکامی برای حداکثر افراد در سطوح عینی و ذهنی مسئله است و ارزیابی نظام‌های ارزشی و سیاست‌ها فقط و فقط در نتایجشان برای حیات اجتماعی قابل‌ارزیابی‌اند و نه بحث‌های کلامی صرف. صد‌البته تفاوتی در ارزش‌ها و نگرش‌های بین نسل‌ها وجود دارد اما نظام دانش این تفاوت را همواره مانند نوعی بحران، آسیب و در نسبت با آنچه اصیل قلمداد شده است، می‌فهمد. از این حیث درِ انواعی از‌ تصلب‌ و هراس از تغییر را می‌گشاید. اگر تفاوت ارزشی را درون‌ماندگار هستی تاریخی-اجتماعی بفهمیم، آن‌گاه شکاف نسلی مانند میل به تفاوت و تغییر بروز و ظهور می‌یابد و واجد امکان‌هایی فراوان خواهد بود. به نظر می‌رسد قریب به60 سال است که تحولات نسلی مانند بحرانی عظیم صورت‌بندی می‌شوند (البته این تاریخ به قدرت تاریخ‌ تمدن بشری قابل بسط است. اگر به 60 سال اخیر ارجاع می‌دهیم، به این خاطر است که در این 60 تا 65 سال اخیر است که مسئله نسل در ادبیات علوم انسانی به قالبی علمی مفهوم‌پردازی می‌شود و مانند نوعی آسیب اجتماعی به آن پرداخته می‌شود). ادبیاتی که مدام در‌حال تکرار خود است. در بسیاری از موارد یک پارادایم فکری خود را تکرار می‌کند بی‌آنکه به هستی پدیده مورد مناقشه نظر کند. این تکرار بی‌تفاوت دوری را به راه می‌اندازد که در عمل مجموعه‌ای از کردارها را (در قالب سیاست‌گذاری و...) تولید می‌کند. این معرفت مبتنی بر تکرار وسواسی در فهم تغییر و تفاوت درمی‌ماند و انواعی از مکانیسم‌های قدرت را به راه می‌اندازد که در عمل تغییر را مانند بحران و تباهی می‌فهمد. چنین فهمی بر دم و دستگاه نظری علوم انسانی در ایران غلبه کرده و ازاین‌رو است که در مواجهه با بسیاری از پدیده‌های نوظهور دچار شگفتی می‌شود. این شگفت‌زدگی در فهم پدیده‌های جدید لزوما محصول پیچیدگی پدیده یا رازآلود و پنهان‌بودن آن نیست، بلکه محصول نظامی گفتمانی است که فهم در آن رخ می‌دهد. بازگشت به لحظات بنیادین شیوه‌های مفهوم‌پردازی می‌تواند دری برای فهم شکاف‌های ایران معاصر بگشاید که به نسبت شکاف و تفاوت و تغییر بیاندیشد. ازاین‌رو پیش از آنکه همه‌چیز در سطح ادراکی حسی یا تکرار مقوله‌های پیشین برایمان واجد بداهت باشد، باید پرسش‌های بنیادین‌تری را پیش بکشیم. فلسفه‌زدایی از علوم انسانی موجب شده این علوم در ایران معاصر یکسر تلاش کنند که به نوعی پزشکی بالینی تبدیل شوند و خود را درمان‌کننده بیماری‌های اجتماعی تلقی کنند بی‌آنکه بپرسند آنچه بیماری می‌نامند آیا اساسا بیماری است؟ یا صرفا در چارچوب یک نظم هنجاری بیماری تلقی می‌شود. از این حیث است که نمی‌توان بدون درگیرشدن در خود ماهیت یک نظم هنجاری از خصلت‌های آسیب‌شناسانه پدیده نوظهور سخن گفت. وقتی نگاه غالب نگاهی آسیب‌شناسانه باشد، آسیب را مدام برمی‌سازد، تولید و بازتولید می‌کند و سپس برای برون‌رفت از آن راهکار و سیاست و... ارائه می‌دهد. ازاین‌رو فهم فرایندهای آسیب‌شناسانه فهمیدن وضعیت در نسبت با مسئله نسل یک پرسش بنیادین است. هم‌ارزکردن جوانی و نوجوانی با اشکالی از دیوانگی و ناهنجاری تاریخ بلندی دارد. متونی که در طول تاریخ در چارچوب علم‌الاخلاق نوشته شده‌اند رابطه‌ای تربیتی با جوان و جوانی دارند و جوانی را ابژه تربیت می‌دانند و نه سوژه سخن. این متون که قدمتی طولانی در تاریخ علم‌الاخلاق ما دارند منظومه‌ای از نصایح و توصیه‌ها را فراهم آورده‌اند که دوگانه پیر دانا - جوان جاهل را برمی‌سازند. پیر سخن می‌گوید و جوان می‌شنود. در این دوگانه اساسا جوان در موضع شبهه و سؤال و جهل است و در طرف تاریکی. این پیر است که حقیقت را در اختیار دارد. ازاین‌رو این علم‌الاخلاق اساسا خصلتی اخلاقی ندارد. اگر علم‌الاخلاق را از اخلاق تفکیک کنیم آنگاه می‌توانیم نشان دهیم که مواجهه علم‌الاخلاقی با مسئله نسل تا چه حد غیراخلاقی خواهد بود. علم‌الاخلاق مجموعه هنجارها و ارزش‌ها و باورهایی است که در طول زمان رسوب کرده‌اند و به یک فهرست‌نامه یا کشکول تبدیل شده‌اند که امور خوب را از بد تفکیک می‌کند. فهرستی از خوب‌ها و فهرستی از بدها را تهیه می‌کند. علم‌الاخلاق عمیقا ماهیتی گذشته‌نگر دارد و بر مبنای آنچه پیشینیان، سنت و... گفته‌اند پایه‌ریزی می‌شود؛ بنابراین عمیقا نَقل‌محور است و هدفش تداوم گذشته در اکنون است. اما زمانی که از اخلاق سخن می‌گوییم، دیگری در انضمامی‌ترین وجه خود پیش روی ماست. دیگری زنده، حی و حاضر در اکنون که به چشمان ما چشم می‌دوزد. اخلاقی‌بودن یعنی مراعات دیگری و مراعات دیگری جز از مسیر درون فهمی دیگری ممکن نیست. ازاین‌رو فعل اخلاقی همواره مقید به فهم دیگری است و فهم دیگری در گروه گفت‌وگو و دیالکتیک شنیدن و گفتن است. در درون این فرایند است که چیزی نوپدید ظاهر می‌شود که ناظر به خیر طرفین است. اخلاق در اکنون تأسیس می‌شود و رو به آینده و تداوم حق زندگی دیگری (در معنای وسیعش) بسط می‌یابد. علم‌الاخلاق اساسا نسبتی با اکنون ندارد، چراکه چیزها برایش از پیش آشکار هستند و حقیقت در گذشته است. تداوم گذشته در اکنون هدف اصلی علم علم‌الاخلاقی است؛ بنابراین ناظر به اجرای مجموعه‌ دستورالعملی از پیش موجود است و اساسا فعلی آزادانه در قبال دیگری نیست. دیگری برای این صورت‌بندی ابژه اجرای کدهای از پیش موجود است.

اگر این‌طور به مسئله نسل و جوانی دوباره برگردیم چه خواهیم دید؟ مروری بر نظامات گفتاری غالب چه در نظم دانش غالب و چه در صورت‌بندی‌های سیاست‌گذارانه نشان می‌دهد که جوان و جوانی اگرچه در سطحی مادی و عینی و کرداری حضوری پررنگ در قلمرو حیات اجتماعی دارد؛ اما در سطحی گفتاری و روایی اتفاقا عمیقا طردشده و فرودست شده است. باید توجه داشت این سخن به این معنای ساده‌گرایانه نباید فهمیده شود که جوانی و نوجوانی در ایران معاصر فاقد وجوه آسیب‌شناختی و بحرانی است. مسئله اینجاست که در آغاز باید با این مسئله تعیین تکلیف کنیم که اول، چرا تغییر و تفاوت را مانند بحران می‌فهمیم؟ و دوم آن امر متفاوت فرودست‌شده و به‌لکنت‌افتاده را اگر بشنویم چه داستانی از آن خواهیم داشت و سوم این روایت چگونه در نسبت با نظامات علم‌الاخلاقی گذشته‌گرا واجد حق زندگی و تفاوت خواهد شد. مسئله اینجاست که وقتی خود را حافظان علم‌الاخلاق گذشته‌گرا تعریف کنیم، آن‌گاه تبدیل به ناصحی در موضع حقیقت خواهیم شد که بهترین کاری که از دستمان برمی‌آید رفع شبهه از کسانی است که پیشاپیش در شبهه تصورشان کرده‌ایم. قصه‌ها، روایت‌ها، رنج‌ها و جهان تجربه زیسته آنها پیشاپیش نوعی شبهه و سایه و وهم است که باید زدوده شود. این همان خشونت نظام‌مندی است که ارتباط را ممتنع می‌کند و با فروکاست تغییر و تفاوت به آسیب و بحران درصدد مداخله در وضعیت برمی‌آید و لایه‌های اجتماعی را که متفاوت با یکدیگرند، به خصم یکدیگر تبدیل می‌کند، چراکه نمی‌خواهد به امر متفاوت حق متفاوت‌بودن عطا کند و آن را به رسمیت بشناسد. درست در همین نقطه است که رابطه موافق-مخالف یا تفاوت-شباهت به رابطه دوست-دشمن تبدیل می‌شود و این همان جایی است که بحران آغاز می‌شود. بحران را نباید در تفاوت چیزها جست‌وجو کرد، بحران جایی است که چیزهای متفاوت نمی‌توانند وجود متفاوت یکدیگر را همچون تفاوت تحمل کنند. این همان‌جایی است که خوانش مسئله نسل در ایران معاصر دچار بحران و مسئله است و خود این خوانش را باید ریشه خشونت‌های نظام‌مندی دانست که بر جوان و جوانی رفته است.

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها