|

اسفندیار در هفت‌خان

خان نخست: گشتاسب را سر آن نبود که از تاج و تخت دست کشد؛ اگرچه به هنگام پیوستن اسفندیار به آن بلندجاى که ارجاسب پیرامون آن را گرفته بود تا کار ایرانیان را یکسره کند، با آواى بلند آن‌گونه که همه پهلوانانش بشنوند، گفته بود اگر در این نبرد به یارى اسفندیار پیروزى به دست آید؛ مانند پدر خویش، لهراسب در گوشه آتشکده به نیایش خواهد پرداخت و دست از هرچه این جهانى است، مى‌شوید و چشم بر همه زیبایى‌هایش برمى‌بندد و چون شمشیر اسفندیار سپاه دشمن را گریزاند، دل آن را نداشت جایگاه خویش به فرزند برومندش سپارد، به همین روى خواهران گرفتار در بند چینیان را بهانه کرده، به اسفندیار گفت چگونه مى‌تواند آرام بنشیند، بنوشد و بپوشد و بیارامد و دو خواهرش در بند باشند و اسفندیار نه با شوق و شور که با اندکى آزردگى پذیرفت در پى خواهران خویش رفته، آنان را به خانه بازگرداند و بدین‌گونه هفت‌خان اسفندیار آغاز شد که حکیم توس آن را این‌گونه آغاز مى‌کند: کنون زین سپس هفت‌خان آورم/ سخن‌هاى نغز و جوان آورم/ اگر بخت یکباره یارى کند/ برو طبع من کامگارى کند.

اسفندیار در هفت‌خان

خان نخست: گشتاسب را سر آن نبود که از تاج و تخت دست کشد؛ اگرچه به هنگام پیوستن اسفندیار به آن بلندجاى که ارجاسب پیرامون آن را گرفته بود تا کار ایرانیان را یکسره کند، با آواى بلند آن‌گونه که همه پهلوانانش بشنوند، گفته بود اگر در این نبرد به یارى اسفندیار پیروزى به دست آید؛ مانند پدر خویش، لهراسب در گوشه آتشکده به نیایش خواهد پرداخت و دست از هرچه این جهانى است، مى‌شوید و چشم بر همه زیبایى‌هایش برمى‌بندد و چون شمشیر اسفندیار سپاه دشمن را گریزاند، دل آن را نداشت جایگاه خویش به فرزند برومندش سپارد، به همین روى خواهران گرفتار در بند چینیان را بهانه کرده، به اسفندیار گفت چگونه مى‌تواند آرام بنشیند، بنوشد و بپوشد و بیارامد و دو خواهرش در بند باشند و اسفندیار نه با شوق و شور که با اندکى آزردگى پذیرفت در پى خواهران خویش رفته، آنان را به خانه بازگرداند و بدین‌گونه هفت‌خان اسفندیار آغاز شد که حکیم توس آن را این‌گونه آغاز مى‌کند: کنون زین سپس هفت‌خان آورم/ سخن‌هاى نغز و جوان آورم/ اگر بخت یکباره یارى کند/ برو طبع من کامگارى کند.

بگویم...

چون خورشید دگرباره بر چرخ، چهره نمود و با روشناى خویش روى زمین را بیاراست و کوهساران پر از آواى پرندگان شد و نرگس و لاله سر از خاک بیرون کشیدند، اسفندیار بر آن شد راهى رویین‌دژ شده، خواهران خویش را برهاند. او با سپاه گزیده خود از بلخ بیرون آمد و چون به یک دو‌راهى رسیدند، فرمان داد در آنجا سراپرده‌ها و چادرها را بر‌پا دارند و خوان بگسترند و مى و رود و رامشگران را فراز آورند. اسفندیار جام زرینى به دست گرفته، گرگسار را نزد خود فراخواند؛ چند جامى مى ناب به او نوشانده، گفت: «اى پهلوان تیره‌بخت تو را به تاج و تخت چین مى‌رسانم، اگر آنچه مى‌پرسم راست بگویى و آن گاه همه سرزمین ترکان از آن تو خواهد شد و چون پیروزى از آنِ من شود، تو را تا خورشید تابان اوج دهم و هر آن کس را که با تو در پیوند است، نیازارم و اگر گِرد دروغ گردى، دیگر نزد من فروغى نخواهى داشت و آن گاه میانت را با خنجر دو نیم کنم». گرگسار در پاسخ گفت: «اى پهلوان، از من تنها سخن راست مى‌شنوى». اسفندیار پرسید، رویین‌دژ کجاست و چگونه مى‌توان به آنجا راه یافت و از او خواست بگوید چند راه به سوى آن دژ مى‌رود و هر‌یک چند فرسنگ است. گرگسار پاسخ داد: «از اینجا تا آن شارستان، سه راه است که ارجاسب آن را پیکارستان مى‌خواند. درازناى یکى از این سه راه، سه ماه و دیگرى، دو ماه است و اگر خوراک سپاهیان و اسبان اندک باشد، هم گیاه و هم آبشخور براى چارپایان هست و راه سوم را در یک هفته مى‌توان پیمود. چون آن راه پیموده شود، در روز هشتم باره‌هاى رویین‌دژ را در پیش‌روى خویش خواهى دید و در آن راه سراسر شیر و گرگ و اژدها کمین کرده‌اند و کس را از چنگال آنها رهایى نیست. اگر هم کسى از چنگال شیر بگریزد، گرفتار فریب زن جادو مى‌شود و فراتر از همه آنکه بیابان و سرماست که سوز باد آن، تنه درخت را مى‌شکافد. اگر کسى بتواند این بیابان را درنوردد، آن‌گاه رویین‌دژ را در پیش‌روى خود خواهد دید؛ اگرچه تاکنون کسى از این راه به آن شارستان گام نگذاشته است و اگر کس را به آنجا راه باشد، به دژى مى‌رسد که دیوارهاى آن تا فراز ابرها رفته است و در آن دژ، هزاران نیروى رزم‌دیده، دیدار دشمن را آرزو مى‌کنند. پیرامون دژ کَنده‌اى است که نمى‌توان از آن گذر کرد، مگر با کشتى و اگر آن دژ را پیرامون گیرند، دژنشینان صد سال دیگر نیز نیاز به بیرون‌آمدن نخواهند داشت؛ زیرا در درون دژ کشتزارهاى گسترده‌اى است و حتى آسیاب براى آردکردن گندم و جو نیز در دسترس است». اسفندیار چون این سخنان بشنید، اندکى در خود فرو رفت و سخنى نگفت؛ سپس به گرگسار گفت: «ناگزیرم این راه کوتاه یک‌هفته‌اى را برگزینم». گرگسار گفت: «اى شهریار، این راه یک‌هفته‌اى، دست‌کم هفت ‌خان و هفت گره دارد و تاکنون کسى به زور و با داشتن آوازه، از آنجا نگذشته. اگر این راه را برگزینى، دل و زور اهرمن را خواهى دید». اسفندیار پرسید: «مرا بگو که در این کوته راهِ نخست، با کدام دشمن برخورد خواهم کرد تا آمادگى روبارویى را داشته باشم». گرگسار گفت: «نخستین دشمنى که به تو روى آورد، دو گرگ نر و ماده است که هریک مانند پیلى سترگ هستند؛ این گرگ‌ها دو دندان همانند دندان پیل دارند، پهن‌شانه‌ هستند و باریک‌کمر و همانند گوزن شاخ بر سر دارند؛ شیر را نیز توان روبارویى با آنان نیست». اسفندیار پس از آن، فرمان داد گرگسار را در بند نگه دارند. دگر روز چون خورشید از آن فرازجاى تاج خود را بنمود و هوا با زمین راز بگشود، از درگاه اسفندیار آواى کوس برخاست و شاهزاده ایرانى با سپاهش به سوى هفت‌خان به راه افتاد و چون به آنجایى رسید که گرگسار درباره آن گفته بود، اسفندیار، پشوتن را فراخوانده، فرماندهى سپاه را به او سپرد و گفت لشکر را به آیین نگاه دارد و خود در دشت پیش خواهد رفت؛ زیرا از آنچه گرگسار گفته بود، دل‌نگران است. بدو گفت لشکر به آیین بدار/ همى پیچم از گفته گرگسار/ منم پیشرو، گر به من بد رسد/ بدین کهتران بد نیاید سزد.

و به‌راستى اسفندیار، فرمانده سپاه، دل آن نداشت و شایسته نمى‌دانست خود در آرامش و آسایش باشد و سپاه را به رنج افکند و سزاوار نمى‌دانست آن‌گاه که آنان در اندیشه رزم نبوده‌اند، براى آرمان او به رنج افتند و بى‌سبب کشته شوند. اسفندیار پس از آنکه از سوى سپاه آسوده شد، جامه رزم بپوشید و تنگ اسب خویش، شبرنگ را ببست و به دشت زد. راه چندانى نپیموده بود که دو گرگ همان‌گونه که گرگسار نشان آنان را داده بود، در برابرش پدیدار شدند. اسفندیار کمان را به‌زه کرده، مانند شیری بغرید و بر آن دو اهرمن تیرباران گرفت. دو گرگ از پیکان‌هاى پولادین، سست شدند و توان خویش از دست دادند. سپس اسفندیار تیغى زهرآگین برکشید و به هریک از آنان زخمى زد که از آن زخم، دو نیمه شدند؛ از اسب همدل و همراه خود فرود آمده، یزدان پاک را ستایش‌ها کرد و شمشیر خون‌آلود و جامه رزم خونین را بشست و در آن خارستان، جاى پاکى بیافت و چهره به سوى خورشید کرده، با دلى پر ز درد و سرى پر ز گرد، داور دادگر را براى بخشیدن نیرو و توان و هوش و خرد سپاس گفته، به نیایش پرداخت. چون اندکى بگذشت، سپاه به فرماندهى پشوتن فراز آمدند و آن یل را در حال نماز دیدند. آنان با دیدن پیکر پیلوار گرگ‌ها در شگفت شدند.

 بماندند زان کار گردان شگفت/ سپه یکسر اندیشه اندر گرفت/ که این گرگ خوانیم گر پیل مست/ که جاوید باد این دل و تیغ و دست.

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها