|

پشت شیشه‌های دودی

به امید دیدن روی ماهت آمدیم، اما تو را پشت شیشه‌های دودی آوردند و بردند. آن مرد سبزپوش، آب پاکی را ریخت روی دستمان؛ «نه آمدنش را دیدید نه رفتنش را می‌بینید». بعد از نزدیک به سه ساعت انتظار، این را با صدای بلند گفت. ون و سواری‌های زیادی آمدند و رفتند. یک به یک‌شان را با چشم‌هایمان وارسی می‌کردیم؛ به امید دیدن صورت نیلوفر. راست می‌گفت ما نیلوفر را ندیدیم، اما امید داشتیم که حداقل او ما را دیده باشد.

پشت شیشه‌های دودی

زینب رحیمی: به امید دیدن روی ماهت آمدیم، اما تو را پشت شیشه‌های دودی آوردند و بردند. آن مرد سبزپوش، آب پاکی را ریخت روی دستمان؛ «نه آمدنش را دیدید نه رفتنش را می‌بینید». بعد از نزدیک به سه ساعت انتظار، این را با صدای بلند گفت. ون و سواری‌های زیادی آمدند و رفتند. یک به یک‌شان را با چشم‌هایمان وارسی می‌کردیم؛ به امید دیدن صورت نیلوفر. راست می‌گفت ما نیلوفر را ندیدیم، اما امید داشتیم که حداقل او ما را دیده باشد. مادرش دلواپسانه قدم می‌زد. می‌خواست در نقطه‌ای بایستد که اگر نیلوفر آمد حتما او را ببیند. دیدن مادرش لابد قوت قلبش می‌شد. یک ون سفید با شیشه‌هایی دودی، مقابل در دادگاه، لحظاتی توقف کرد. مادرش به سمت ماشین دوید، ما هم به دنبال او. دست تکان دادیم، لبخند زدیم تا «شاید» اگر نیلوفر مسافر آن ماشین سفید باشد، ما را ببیند و به لبخندهایمان دلش گرم شود.گرچه تردید داشتیم نیلوفر بود یا نبود. بعد از یکی، دو ساعت انتظار زیر تیغ آفتاب صدای اذان ظهر را که شنیدیم، مطمئن شدیم دادگاه تمام شده است. قدم‌زنان به دادگاه نزدیک‌تر شدیم تا شاید نیلوفر را موقع برگشت ببینیم، حتی برای لحظه‌ای، حتی از پس شیشه‌های دودی. کاش حداقل او ما را دیده باشد و بداند که پشتش هستیم. پشت او و الهه.

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها