اجاره اتاق، در فرهنگ برلین
به بیمنزلبودن عادت کرده بودم و از مواجهه با این واقعیت که به دلیل اقامت طولانی پیشرو در برلین باید خانهای اجاره کنم، فرار میکردم. بالاخره اما نمیشد طی سالهای پیشرویی که داشتم، در خانه رفیقم زندگی کنم.

رضا صدیق
به بیمنزلبودن عادت کرده بودم و از مواجهه با این واقعیت که به دلیل اقامت طولانی پیشرو در برلین باید خانهای اجاره کنم، فرار میکردم. بالاخره اما نمیشد طی سالهای پیشرویی که داشتم، در خانه رفیقم زندگی کنم. او حرفی نداشت و نه اینکه تعارف کند، واقعا حرفی نداشت و آخرش هم اگر میخواستم مزاحمش نباشم، میتوانستم اتاقی از خانهاش را اجاره کنم و در اجارهخانهاش سهیم باشم. این موضوع یک فعل عادی در فرایند زندگی دانشجویی یا جوانان برلینی بود. بعدها فهمیدم که به کل این فرهنگ، در اروپا شکلی از زندگی است و افراد تنها یا مجرد بهمعنای عرفی اغلب برای زندگیکردن اتاق اجاره میکنند. سیستم این نوع فرهنگ هم اینگونه بود که هال و آشپزخانه و توالت و حمام بخش عمومی بهحساب میآمد و هر اتاق شکل یک خانه مجزا را در آن منزل بازی کرد. مثل زندگی در یک محله، یا شکل سنتی قدیمی زندگی در خاورمیانه که یک خانه بزرگ حیاطدار بود و اتاقهایش را خانوارها اجاره میکردند و زندگی میکردند. مدتی نیز چنین کردم. یعنی تجربه این نوع زندگی نیز برایم جالب بود. در این شکل زندگی لزوما اینطور نبود که کسی که اتاق را اجاره میکند، بشناسی یا دوستیای با او داشته باشی. از سایتهای اجاره میشد موارد را دید، به طرف زنگ زد و دیدار کرد و به قولی اگر شیمی برخورد اولیه جور میشد، به مرحله بعد و صحبت درباره اجارهخانه میکشید. عموم جوانانی که عزم استقلال داشتند، چنین میکردند. یعنی نه لزوما دانشجوهای دیگر شهرها در برلین که خود جوانان ساکن برلین نیز بعد از آن زمان که گمان میکردند باید مستقل شوند و عموما از شروع دوره دانشجویی، به چنین زندگیای وارد میشدند. بهواسطه نوع زندگیای که داشتم و مراودات و تلاشم برای شناخت محیط، به بسیاری از این دست خانهها رفتم. دوستی که تو را به خانهاش دعوت میکرد، به همخانههایش هم معرفی میشدی و به این واسطه از دل یک دوستی به دوستیهای دیگر میرسیدی و در این فرایند مثل قدمزدن در یک کندوی عسل، با جمعیت بسیاری حشرونشر میکردی و مراوده. در این مراودات هم از ملیتهای مختلف ساکن اروپا تا آفریقایی تا آسیایی و حتی شرق دور را میدیدی و گویی که با جمعی از ملل مراوده داری. از دل همین آشناییها هم گپها و بحثهای مختلفی صورت میگرفت که دریچهای برای فهم بیشتر محیط بود و آدمهای ساکنِ از محیط. از افغانستانیای که به دلیل محیط نژادپرستی آلمان عصبانی بود و بار بسته بود تا به افغانستان بازگردد و میگفت آنجا تکلیفت معلومتر است بگیر تا دانشجوی فلسفهای که از پاریس به برلین آمده بود و هنوز میگفت زبان فرانسه غنیتر از آلمانی است. همین گپوگفتها خودش رمانی است که روایتهایش را گاه فراموش کردهام اما اثراتش را میتوانم پس از آن دوران در خود حس کنم. یادآوریشان مثل تصویر یک عکسِ بدون صداست که صداهایش از ذهنم پاک شده اما میزانسن و اتمسفرش باقی مانده است.
گاه در نوشتن مواجهات هجرت روایت از دستم در میرود و یادم میرود که قرار بود از قصه منزلگرفتنم بگویم. بالاخره با این واقعیت که باید منزلی تهیه کنم کنار آمدم. دوستانم کمک کردند و چند خانه را هماهنگ کردند و از بینشان، خانه شماره 71 خیابان گرنزاَلی شد منزلگاهم. خانهای با دو اتاق که با راهرو و آشپزخانه از هم جدا میشد. در و دیوارش سیاه بود و حتی تا آخرین روزها سکونت سهسالهام در برلین، هر هفته قرار بود تا با کمک یکی از دوستان رنگش کنیم. خانهای که شد غارِ مرور تمام روزهایی که از بیرون به شبِ چهاردیواریاش میرسیدم و تا صبح، از مرور آنچه در ذهنم میگذشت، طی میشد. هیچگاه آن منزل، نتوانست خانهام شود با اینکه دنج بود و بر اساس متر و معیار رفقای برلینی آلمانیام خانه خوبی به حساب میآمد. دنجیاش هم حاصلی جز دلکندن از برلین نداشت. دلیل اینکه اتاقی در خانه دوستم اجاره نکردم اما عزم و تلاش برای پیداکردن خانه بود. گمان میکردم میتوانم با نشستن در آن منزلگاه، خانهای بسازم و تا انجامش نمیدادم، نمیفهمیدم که میشود یا نه. برای همین نیز انجامش دادم و حالا که پس از سالها مرورش میکنم، میبینم که چه خوب شد تجربهاش کردم تا بدانم نمیشد خانهای پیدا کرد در آن دیار.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.