به مناسبت 31 اردیبهشت روز اهدای عضو
یکی بود که هنوز هم هست
در ایران فرهنگ اهدای عضو آنچنان که انتظار میرود در میان مردم جایی ندارد. بر اساس آمارهای ارائهشده از سوی «انجمن اهدای عضو ایرانیان» سالانه سه هزار نفر از هموطنان ما به دلیل نبود عضو پیوندی جان خود را از دست میدهند؛ به عبارت سادهتر روزانه هفت نفر. به گواه آمار در پایان سال پنج تا هشت هزار ایرانی بر اثر ضربه به سر دچار مرگ مغزی میشوند.
ریحانه جولایی: در ایران فرهنگ اهدای عضو آنچنان که انتظار میرود در میان مردم جایی ندارد. بر اساس آمارهای ارائهشده از سوی «انجمن اهدای عضو ایرانیان» سالانه سه هزار نفر از هموطنان ما به دلیل نبود عضو پیوندی جان خود را از دست میدهند؛ به عبارت سادهتر روزانه هفت نفر. به گواه آمار در پایان سال پنج تا هشت هزار ایرانی بر اثر ضربه به سر دچار مرگ مغزی میشوند. این در حالی است که اعضای بدن سه هزار نفر از آنها قابلیت اهدا دارد، اما در نهایت خانواده تنها هزار نفر از این افراد به اهدای عضو رضایت میدهند. سال 1314 اولین پیوند قرنیه چشم در ایران انجام شد و پس از آن به ترتیب پیوند کلیه، مغز استخوان، قلب، کبد، ریه، پانکراس و روده هم به فهرست اجزای قابل پیوند اضافه شد. حالا ایران یکی از کشورهای پیشرفته در این زمینه است.در تقویم، 31 اردیبهشت روز ملی اهدای عضو نامگذاری شده است؛ روزی که هدف آن فرهنگسازی اهدای عضو در جامعه است و این گزارش روایتکننده بخشش و بزرگی انسانهایی است که زندگی دوباره را به نیازمندان هدیه دادند.
داستان اول؛ امیرحسین که یادش تا ابد زنده است
10 شهریور 89، مصادف با 21 رمضان امیرحسین جعفری با پدرش برای خرید نان از خانه خارج میشود که هنگام عبور از خیابان با اتوبوس شرکت واحد تصادف میکند. آن روز برای مادر امیرحسین به یکی از تلخترین روزهای زندگیاش تبدیل شد؛ روزی که پسر 13سالهاش، دیگر به خانه برنگشت. مادر امیرحسین از آن روز میگوید.
بعد از رفتن امیرحسین و پدرش حس و حال خوشی نداشتم. وقتی دیر کردند، با شوهرم تماس گرفتم، تلفنش خاموش بود، به امیرحسین زنگ زدم، او هم جواب نمیداد و این بیخبری چند ساعت ادامه داشت تا زمانی که دوست همسرم با من تماس گرفت و گفت شوهرم و امیرحسین بیمارستان هستند. او گفت اتفاق خاصی برای امیرحسین پیش نیامده و فقط پایش شکسته است و خودش میآید تا من را به بیمارستان ببرد. وقتی او را دیدم از چهرهاش فهمیدم که اتفاق بدی افتاده و حادثه کوچکی نیست؛ آخر چه کسی برای شکستن پای پسر همکارش اینقدر گریه میکند و به هم میریزد. وقتی به بیمارستان رسیدم و پسرم را بیهوش روی تخت بیمارستان دیدم، از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم دیگر در حال خودم نبودم.
گفتند بیمارستانی که امیرحسین را بستری کردهاند امکانات خوبی ندارد، واقعا هم نداشت، دریغ از یک دستگاه اکسیژن درست و درمان؛ برای همین تصمیم گرفتیم پسر بیهوش و بیجانم را به بیمارستان مجهزتری منتقل کنیم. در همان بیمارستان مجهز برای اولین بار شنیدم که نمیشود برای امیرحسینم کاری کرد؛ اما مگر یک مادر باور میکند که کار پسر نوجوانش تمام شده است؟
به اصرار پزشکان اتاقی برایمان آماده کردند؛ پزشک امیرحسین از من خواست روی صندلی بنشینم، در دلم آشوب بود، گفتم نیاز به نشستن ندارم اگر حرفی دارید بزنید و دکتر اصرار کرد که بهتر است نشسته صحبت کنیم. میدانستم که قرار نیست صحبتهای خوشایندی داشته باشیم. پزشک در ابتدا توضیح داد که درصد هوشیاری پسرم بسیار پایین است و باید برایش دعا کنیم. از آن لحظات هیچ چیز در یادم نیست جز خداخدا کردنهایم که هوشیاری جگرگوشهام بالا برود. پس از آن پزشک شروع کرد به حرفزدن، در میان حرفهایش کلمهای را شنیدم که بندبند بدنم را لرزاند؛ «اهدا» و تا چند ثانیه تمام اتاق، تمام بیمارستان و تمام دنیا را سکوتی مرگبار فراگرفت. با خودم گفتم مگر اهدای عضو فقط در فیلمهای تلویزیونی نبود؟ مگر زمانی که آن فیلمها را میدیدم به این فکر نکرده بودم که چطور یک مادر میتواند راضی شود بدن فرزندش را ببخشد به دیگران؟ دوباره صدای پزشک را شنیدم. نفسم در سینه حبس بود، منتظر بودم حرفش تمام شود تا دوباره نفس بکشم. آخر حرفهای پزشک امیرحسین به همان که فکرش را میکردم رسید، به اهدای عضو.
شوهرم برافروخته بود. او هم باورش نمیشد. با عصبانیت به پزشک گفت: میخواهید اعضای بدن پسرم را اهدا کنم؟ او هم در بهت بود. فریاد زدم: اجازه نمیدهم، پسر من زنده است و نفس میکشد. اهدا برای پسر من نیست برای آنهایی است که زندگیشان تمام شده نه پسر من، بچه من به هوش میآید و این روزها، این ساعتهای تلخ تمام میشود. از اتاق بیرون رفتم و خودم را به آیسییو رساندم. خودم را میزدم، جیغ میکشیدم و همه دور من جمع شده بودند.
کمی که به خودم آمدم دوباره پزشک پسرم آمد. این بار اما حرفهایش را شنیدم که گفت: تنفس پسرم با دستگاه است و اگر دستگاه نباشد باید همه چیز را تمامشده بدانم چون دیگر نفس ندارد.
این بار خودم بالای سر پسرم رفتم، حالتهایش را دیدم و خودم متوجه شدم همه چیز تمام شده و آنجا بود که به اهدای اعضای بدنش رضایت دادم. شوهرم اما راضی به بخشش اعضای بدن امیرحسین نبود، میگفت اگر تو راضی نباشی من هم رضایت نمیدهم؛ اما من انگار آرام شده بودم و به دلم افتاده بود که دیگر راهی نیست. برای آخرین بار پزشک را قسم دادم که پسرم دیگر برنمیگردد؟ و دکتر جواب منفی داد. همانجا بود که برگه رضایت را امضا کردیم. در لحظه امضای فرم احساس کردم امیرحسین از من خواست که برگه را امضا کنم. با اینکه هنوز
14 سالش هم نشده بود، اما پسر بخشندهای بود. شک ندارم امیرحسین دستانم را روی کاغذ کشید؛ چون مطمئنم آن کسی که برگه رضایت را امضا کرد من نبودم.
تمام این اتفاق در چند ساعت رخ داد. 10 شهریور پسر من تصادف کرد و 12 شهریور به خاک سپرده شد. فرصت زیادی برای نگهداشتنش نداشتم. تصمیمگیری برای اینکه اعضای امیرحسین را اهدا کنیم تنها در یک روز انجام شد. ساعت یک ظهر به من گفتند پسرم تصادف کرده و تا به بیمارستان رسیدم ساعت حولوحوش سه بود و فردا ظهر برگه رضایت به اهدا را امضا کردم.
خانواده ما افتخار این را داشت تا از طریق امیرحسین به چندین نفر جان دوباره ببخشیم و پس از بخشیدن اعضای بدن او چیزهایی در زندگی دیدیم که حاصل همان تصمیم بود؛ تصمیمی که یک مرگ زیبا را برای امیرحسین رقم زد.
داستان دوم؛ مریم یک قهرمان ورزشی
مریم مولایی، گیرنده کبد، مادر دو کودک و قهرمان ورزشی روزهای سختی را پشت سر گذاشته و حالا میخواهد تا تمام مردم بدانند زندگیاش را مدیون یک پسر 16ساله است. مریم از روزهای بیماری و پس از پیوند میگوید.
امسال هجدهمین سالی است که از پیوند من میگذرد و حرفزدن و مرور خاطرات آن روزها واقعا کار سختی است. 16ساله بودم که بیماری من شروع شد، آن هم با یک سرماخوردگی ساده و ناگهانی که چهار ماه طول کشید. چون هیچ بیماری مادرزادی نداشتم، پزشکان دلیلی برای بیماری من پیدا نکردند و گفتند احتمالا این بیماری میتواند ریشه ژنتیکی داشته باشد.
من یک دختر شاد و پرانرژی، به خاطر سرماخوردگی ماهها درگیر معالجه و آزمایش بودم تا بالاخره پزشکان به این نتیجه رسیدند که من مشکلی بسیار جدی دارم و در نمونهبرداریها مشخص شد کبد من بهاندازه یک فرد 80ساله آسیبدیده و ناتوان است؛ بنابراین در اوج نوجوانی وارد یک پروسه درمان شدم که هفت سال طول کشید تا به پیوند عضو منجر شد.
در این هفت سال زندگی من و خانوادهام تحتالشعاع بیماری من قرار گرفته بود. در این پروسه دو مرحله بسیار سخت داشتیم؛ دو سال اول و تقریبا یک سال آخر که بین مرگ و زندگی بودم. 23سالگی من مصادف شد با سال ششم بیماری؛ در این زمان مراحل بیماری من به مراحل آخر رسیده بود و دیگر کبدم به دارو و درمانها جواب نمیداد. روزهای وحشتناک از راه رسید، دچار خونریزی و واریس عروق مری شده بودم و مرتب خون بالا میآوردم. با شدتگرفتن بیماری پزشکان گفتند شاید سه ماه برای زندگیکردن وقت داشته باشم و تنها شانسم پیوند کبد است. وقتی راهی جز جراحی پیش پایم نمانده بود، از جراحی و پیوند میترسیدم اما بالاخره راضی شدم.
پیوندزدن یک عضو کار سادهای نیست. هفت خان رستم است. یک نفر باید پیدا شود که به تقدیر الهی پیمانه عمرش تمام شده باشد، انواع و اقسام آزمایشها گرفته شود، گروه خونی و بافت کبد موافق باشد و دهها چیز دیگر که یادآوریاش هم سخت است اما یکی از سختترین چیزهایی که افراد گیرنده عضو با آن مواجه هستند، این است که زندگی آنها به مرگ دیگری پیوند خورده. البته من هرگز دعا نمیکردم کسی ضربه مغزی شود تا کبدش به من برسد، دعا میکرد خودم خوب شوم و شفا پیدا کنم اما بخش دردناک روایت همه ما گیرندهها این است که یک مرگ و یک تولد را در لحظه میبینیم و همین خودش یکجور امید در ناامیدی است؛ بشر نقطه کوری در تاریکی پیدا میکند برای ادامه راه و مسیر پیوند برای هرکدام از ما پر از معجزه است.
برای من هم پروسه پیوند معجزهآسا بود. یک ماه تکمیل مدارک پزشکی طول کشید و بعد از آن هم گروه پزشکی تشکیل شد. سه روز بعد در تاریخ 30 تیر 83 کبد مناسب من پیدا شد. معجزه اول اینجا بود، افراد زیادی از دو یا سه سال قبل منتظر پیوند بودند اما من بدون اینکه حتی پولی برای بیمارستان واریز کرده باشم، برای جراحی آماده شدم. فقط میدانستم فردی که کبدش را به من اهدا کرده بود، یک نوجوان 16ساله از مشهد بوده است.
بعد از هشت ساعت جراحی با کبد جدید از اتاق عمل بیرون آمدم. پنج روز اول را به خاطر ندارم اما میگفتند 24 ساعت اول حالم خوب بوده و بعد برای یکی، دو روز حالم بد میشود. خونریزی شدیدی کرده بودم و سرانجام صبح روز پنجم چشمانم را باز کردم. یادم میآید در آن شرایط سخت روحی و جسمی آقایی که قبل از من عمل پیوند شده بود، بالای سرم آمد و گفت: «مریم سلام. تولدت مبارک». در آن لحظه و 30 روز بعد که در بیمارستان بستری بودم، آن مرد برایم شبیه فرشتهای از جانب خدا بود.
بعد از عمل زندگی روشن شد، به واسطه یک گروه با افراد گیرنده عضو آشنا شدم و با آنها ورزشکردن حرفهای را آغاز کردم. سال 85 در مسابقات بدمینتونی که در کرمان برگزار شد، مقام اول را کسب کردم. سال 90 یکی از اعضای تیم ملی پیوند اعضا شده بودم و در اولین مسابقه برونمرزی که در سوئد برگزار شد، دو مدال طلا کسب کردم. کمی بعد وارد دانشگاه تربیت بدنی شیراز شدم و تا مقطع فوقلیسانس ادامه دادم و قصد ادامهتحصیل در مقطع دکترا را دارم. میخواهم آنقدر بالا باشم که همه ببینند بخشی از انسانهایی که عزیزشان را از دست دادهاند، یکسری پزشک که دینشان را به جامعه ادا کردهاند، باعث میشود یک انسان جدید به دنیا بیاید. ما مسئولیت زیادی داریم. کسی که اعضای بدن عزیزش را اهدا میکند، نه یک جان که یک زندگی را نجات داده و دعای یک نسل پشت آن عزیز ازدسترفته و خانوادهاش است. من به دنیا نشان دادم آن تن رنجور و ناتوان که در انتظار مرگ بود، حالا ورزش میکند، مربی و یک قهرمان است.
داستان سوم؛ آرتین هنرمند کوچک
آرتین قادری، متولد سال 89، از بدو تولد نابیناست. او سال 97، زمانی که کلاس اول را به پایان رساند، به مشکل کلیوی دچار شد و پزشکان گفتند که واجد شرایط اهداست. در سال 98 پیوند موفقیتآمیز کلیه داشت و حالا هم نوازنده پیانو است. روایت آرتین را از زبان مادرش بخوانید.
به خاطر شرایط بینایی آرتین مجبور بودیم هر شش ماه یک بار یک چکآپ روتین و هر سال یک چکآپ کامل مغز و اعصاب داشته باشیم. تا هفتسالگی آرتین همه چیز خوب بود که ناگهان حالت تهوع سراغ آرتین آمد و بعد مریضیهای طولانی که به خاطر آن آرتین مرتب تحت نظر پزشک قرار میگرفت. در آخرین آزمایش آرتین مشخص شد سطح کراتین بدنش پنج است. همان روز آرتین را در بیمارستان بستری کردیم و یک یا دو روز بعد از بستری برای آرتین شنت گذاشتند و دیالیزهای دردناک آغاز شد. یک پروسه بهشدت سخت و دردناک برای یک بچه هفتساله.
آرتین یک پسربچه پرتحرک بود و شنتداشتن شرایطش را سختتر میکرد. پروسه دیالیز 11 ماه طول کشید و از همان ماه اول با صحبتهایی که با دکتر آرتین داشتیم، تصمیم گرفتیم تا آرتین پیوند کلیه داشته باشد. چند ماه درگیر آزمایشها بودیم تا ببینیم پیوند روی آرتین جواب میدهد یا نه که مشخص شد آرتین شرایط پیوند را دارد. من و همسرم اولین گزینه پیوند به آرتین بودیم اما به توصیه پزشک و احتمال وجود مشکلات ژنتیکی ترجیح دادیم تا در لیست انتظار بمانیم و منتظر باشیم تا کلیهای مناسب برای پسرمان پیدا شود. پیوند کار سادهای نیست، باید شرایط خاصی وجود داشته باشد؛ مثلا تقریبا تمام اعضای حیاتی بدن باید چک شود و آرتین تمام این مراحل را با موفقیت گذراند. مرحله بعدی آزمایش ویروسها بود؛ کودکان قبل از پیوند باید چند ویروس را گرفته باشند تا پیوند بدون مشکل انجام شود. آرتین یکی از ویروسها را نگرفته بود اما پزشک معالجش به ما اطمینان داد که اگر در سه ماه اول پیوند این ویروس را نگیرد، هیچ مشکلی برایش پیش نخواهد آمد.
گرفتهشدن توان آرتین و جاماندن او از دوران شیرین کودکی برای من و پدرش رنجی مضاعف بود. دیالیز آرتین به جرئت از وحشتناکترین زمانهای زندگی من بود. پسر من همیشه بیحال بود و گوشهای خوابیده بود. فکر کنید یک بچه چهار ساعت به دستگاه وصل است و تمام انرژی و ویتامینهای بدنش کشیده میشود، بعد که به خانه میآید، دیگر انرژی برایش باقی نمانده که غذا بخورد یا بازی کند. هر روز که این پروسه تکرار میشد، به اندازه یک سال از او نیرو میگرفت و همین مسئله او را به کودکی آسیبپذیر، پرخاشگر و تا حدی افسرده تبدیل کرده بود. زندگی ما هم در این مدت با چالشهای زیادی مواجه شده بود.
بالاخره 25 اسفند برای آرتین پیوند پیدا شد، اما چون روزهای آخر سال بود و پزشکان سخت پیدا میشدند، پیوند آرتین کنسل شد. پروسه دردناک و طاقتفرسای دیالیز دوباره ادامه داشت تا 24 تیرماه 98 که آرتین پس از یک عمل سنگین هفتساعته کلیه جدید را دریافت کرد. شرایط عمل و مراقبتهای بعد از عمل برای یک کودک نابینا بیش از حد تصور سخت بود. 14 روز بستری بودن در محیط ایزوله و تنها، باعث شد تا آرتین روزهای سختی را بگذراند.
پس از ترخیص از بیمارستان حالا باید سه ماه دیگر هم در خانه برایش فضای ایزوله آماده میکردیم. زمانهایی که آرتین آزمایش داشت هر ماه چند بار میمردم و زنده میشدم تا جواب آزمایش او به دستم برسد و بفهم که کراتین بچهام نرمال است.
در این مدت مدرسهرفتن که دلخوشی آرتین و تنها راه ارتباطیاش با دوستان و همسالانش بود هم منتفی شد تا مهر که به کمک معلمش توانست به صورت غیرحضوری کلاس سوم را بگذراند. محدودیتها و بیماری هرگز مانع پیشرفت آرتین نشد. با عضو جدید پیوندی دیگر خبری از بیماری و بیحالی و ضعف نبود و از همان سال اول پیوند کلاسهای پیانوی آرتین شروع شد. در مدت دو سالی که آرتین به نواختن پیانو مشغول است، دو اجرا هم داشته است.
بعد از پیوند شرایط ما خیلی تغییر کرده است. استرس همراه با ترس و نگرانی و دیدن درد و زجر بچه برای یک مادر سختترین کار دنیاست. این استرس بعد از پیوند کمتر شده و همین که میبینم پسرم میتواند راه برود، غذا بخورد، بازی کند و دوباره سلامتش را به دست آورده، صد بار خدا را شکر میکنم و برای آرامش دهنده عضو دعا میکنم. خدا دوباره آرتین را به ما بخشیده و قدردانش هستیم.
همیشه از کودکی به آرتین یاد دادم که تا نبخشی خدا به تو نمیبخشد و او هم با این تفکر بزرگ شد. بعد از پیوند یک بار آرتین به من گفت که مامان خدا برای من معجزه کرد و واقعا هم عمر دوباره آرتین معجزه زندگی ما بود و خودمان را مدیون آن عزیزی میدانیم که به پسر من زندگی دوباره و به ما آرامش داد. تا جایی که میدانم کسی که عضوی از بدنش در بدن پسر من است، یک پسر 12ساله بوده و با آرتین هر شب برایش فاتحه میخوانیم و آرتین هر شب برایش دعا میخواند. جانبخشیدن کار خداست، اما این عزیزان با بخشش بزرگ و بزرگوارانهای که داشتند توانستند به چند نفر جان دوباره ببخشند.
داستان چهارم؛ امیرمحمد یک مخترع جوان
امیرمحمد نوری در عرض سه سال سرطان را شکست داد و یک جراحی پیوند قلب موفقیتآمیز داشت. او پس از پیوند قلب سبک زندگیاش را تغییر داد و تخت بیمارستانی مخصوص بیماران پیوندی و نقص عضو اختراع کرد.
16ساله بودم که سرطان به سراغم آمد و خوشبختانه خوشخیم بود و با شیمیدرمانی تمام شد. یک سال بعد از شیمیدرمانیها با تنگی نفس و ضعف در انجام کارهای روزانه و مشکلات قلبی مواجه شدم. بعد از انجام آزمایشهای تخصصی پزشکان گفتند که عوارض رادیوتراپی به قلبم آسیب زده و نیاز به پیوند دارم.
کمی بعد از اینکه فهمیدم باید قلبم را تعویض کنم، پروسه درمان آغاز شد. مدتی در بیمارستان بستری شدم و چیزی حدود یک ماه در لیست انتظار پیوند عضو بودم. پیوند قلب سخت و سنگین بود. به خاطر داروها تغییرات بدنی زیادی را تجربه کردم و کنارآمدن با این مشکلات و تغییرات برایم سخت بود؛ اما به مرور زمان بهتر شد و حالا بعد از حدود چهار سال و نیم حالم خوب است و به زندگی عادی برگشتهام. خانواده فردی که قسمتی از بدنش را به من اهدا کردند، باعث شدند تا تولدی دوباره داشته باشم و شانس زندهماندن دوباره را به من دادند.
بعد از عمل پیوند موفق شدم تخت بیمارستانی مخصوص بیماران پیوند اعضا اختراع کنم. در مدتی که در بیمارستان بودم، مشکلات تختهای بیمارستانی را به دقت دیدم و سعی کردم آنها را رفع کنم تا نهفقط بیماران پیوندی، بلکه بقیه بیمارانی هم که به هر دلیلی بستری میشوند، بتوانند از آن استفاده کنند و در فضای درمانی مشکلاتشان کمتر شود.
حالا من بهعنوان عضوی از خانوادههای گیرنده عضو باری روی دوش دارم و باید از این فرصت استفاده کنم. زندگی برایم مفهوم پیدا کرد. این اتفاق نقطه عطف زندگیام شده و سعی کردم در زندگی این لطف و بخششی را که به من شده جبران کنم.
داستان پنجم، امیرحسین؛ نوجوانی که مرگ را لمس کرد
امیرحسین، نوجوان 17ساله اهوازی از تجربه پیوند قلبش میگوید. او شاعر است و به نوشتن علاقه زیادی دارد. روایت امیرحسین را از زبان خودش بخوانید.
در هشتسالگی بدترین تجربه زندگیام را داشتم و آن هم غم ازدستدادن پسرعمویم محمدرضا بود. او بیماری قلبی داشت، اما به دلیل برخی مشکلات پیوند قلب او متوقف شد و شانس پیوند را از دست داد. 13ساله بودم که کمکم مشکلاتی برای من پیش آمد؛ در زمان راهرفتن یا هنگام بالارفتن از پله نفس کم میآوردم. این مشکل ادامه داشت تا یک روز در حین بازی با برادرم دردی عمیق در قفسه سینهام حس کردم؛ حالت تهوع امانم را برید و نمیتوانستم مثل قبل غذا بخورم. کافی بود چیزی بخورم تا درد شکم و تهوع دوباره سراغم بیاید. دکتر و بیمارستانرفتنها از همان زمان شروع شد. پزشکان در ابتدا احتمال دادند که مشکل از معده است؛ اما پدرم به خاطر تجربهای که از بیماری محمدرضا داشت اصرار داشت که چکآپ قلب بدهم تا از سلامت قلبم مطمئن شود. بعد از گرفتن نوار قلب و عکس از قفسه سینهام معلوم شد که حس پدرم درست بوده و قلبم بزرگ شده؛ بنابراین راهی جز مراجعه به متخصص قلب نماند. داروهایی که متخصص قلب داد روی بدن من تأثیری نداشت و برای ادامه معالجه به تهران آمدم. آنجا متوجه شدیم که مشکل قلب من جدی است.
پدرم اولین کسی بود که فهمید قلبم دیگر جواب نمیدهد. پزشک به مادر و پدرم گفت که تنها دو هفته برای زندهماندن وقت دارم، اگر قلب به بدنم پیوند شود، شاید بتوانم به زندگی ادامه دهم؛ اما اگر قلب پیدا نشود، همه چیز تمام است. به این دلیل روزهای طاقتفرسای بستریشدن در آیسییو شروع شد. در همین مدت پدر و مادرم پیر شدند و من به چشم خودم این لحظهها را دیدم. روزها پشت هم میگذشتند، هر روز فرصت زندگیکردن را از دست میدادم و قلبی هم برایم پیدا نمیشد. در آن روزهای سخت و کشدار از مادرم خواستم اگر من قبل از رسیدن پیوند جانم را از دست دادم، اعضای سالم بدنم را اهدا کند.
بعد از دعا و راز و نیازهای زیاد بالاخره قلب پیدا شد؛ اما همه چیز به خوبی و خوشی تمام نشد. بعد از عمل قلب جدیدم پیوند را پس زد. دوباره به اتاق عمل رفتم. این بار با دستگاه اکمو زنده بودم تا زمانی که ناگهان همه چیز تمام شد و من مرگ را تجربه کردم. بعد از 45 دقیقه با تلاش پزشکان دوباره به زندگی برگشتم و این بار پزشکان احتمال دادند که ممکن است به خاطر آن مرگ چنددقیقهای دچار آسیب مغزی شده باشم. این بار هم لطف خدا شامل حالم شد و بدون هیچ آسیب مغزی دوباره چند ماه در آیسییو بستری شدم.
بعد از مدتی که خیالمان راحت شد که بدنم قلب جدید را قبول کرده، مشکل جدیدی پیش آمد. این بار کبدم به خاطر عوارض داروها بیمار شده بود و بعد از مدتی هم متوجه شدم در سرم کیست وجود دارد. با همه این سختیها و مشکلات الان به لطف بخشش آن عزیزی که بین ما نیست، زندهام. زندهام و با تمام مشکلات و بیماریها برای زندگیکردن میجنگم. حالا دو سال از پیوندم میگذرد. در تمام این مدت قرنطینه بودم؛ اما حالا حالم بسیار خوب است و این حال خوب را مدیون محبت، ایثار و گذشت خانواده اهداکننده هستیم.