در گردنه تاریخ
شمس لنگرودی
این مصاحبهها، شعرها، این داستانها و فیلمها به چه درد میخورند؟ هزاران سال است که علم و هنر دوشادوشِ هم برای تحول و سعادتِ انسان تلاش میکنند؛ علم برای اینکه فلسفه حیات را بشناسد و جهان را جای بهتری برای زیستن کند، هنر برای اینکه به انسان اعتماد و آرامش ببخشد که همهچیز درست خواهد شد. علم پیشرفت کرد، به کُراتِ دیگر راه یافت، علتالعللِ بسیاری از مسائل را شناخت، به ابزار و امکاناتی دست یافت که توانست با اتکا به مدرنترین جنگافزارها، بدویترین و وحشیترین کسان را بر بخشهای مهمی از خاک مسلط کند. توانست به میکروبهای بیولوژیک دست پیدا کند تا در جنگی نادیدنی آنهایی را که دوست ندارد از روی زمین بردارد. دراینمیان، از دستِ هنر چه برمیآمد؟
بودجه علم در دستِ عالِمان نیست و تا چنین است نوری در ظلماتِ روزگار نمیبینم من. میدانم که این سخنانم تلخ است، تیره است؛ حرفهایی درست در برابرِ آنچه روزگارانِ جوانی میگفتیم. و هنوز هم بهجز این توقعی از هنر و هنرمند نداریم، اما چه کنیم وقتی که سیاست با سایه خود هنر و هنرمند را در سایه قرار میدهد. گویا روزگارِ دفاعِ مشترکِ هنرمندان از آزادی و سعادت بشری بهسر آمده است؛ روزگاری که بخشِ چشمگیری از هنرمندان جهان به اسپانیاها میرفتند تا در جبهههای مشترکی در برابرِ کودتای ژنرال فرانکو بایستند و شرافتِ انسانی را پاس دارند. گویا گذشته است دوره روزگارانی که پابلو نروداها و ریتسوسها و تئودوراکیسها سرودها مینواختند و هنرمندانِ جهان را یکصدا در جبهه زندگی میخواندند. گویا هنرمندان را به غارهای خلوت و تنهایی کوچ دادهاند و غارنشینانِ بدوی را بیرونکشیده و بر دنیا حاکم کردهاند.
هنر، نتیجه نقصِ زندگی و فقدان است؛ و تا چنین است هنر نیز خواهد بود. اما در تأثیرگذاریِ هنرِ متعالی بر زندگیِ انسانی تردید بهوجود آمده است. اکنون رسانه که علاقه بیمارگونهای به ندانستن یا دانستنیهایی از نوعِ ندانستن دارند. روزگاری ندانستن با مسدودکردنِ راههای اطلاعاتی میسر میشد، امروز با طوفانِ اطلاعتِ بدلی، اطلاعاتِ گذرا و تهی. رسانهها مردم را شیفته هیجانات و شادیهای گذرا دوست دارند؛ اطلاعاتی کالایی و سودآور و کمعمق. دنیایی است که صدای ادونیس(ها)، شاعرِ سوری از آپارتمانِ کوچکش در گوشهای از دنیا به گوشِ کسی نمیرسد؛ چراکه صدای مُنفردش، صدای هیجانانگیز و پولساز نیست. آری میدانم همیشه چنین بوده. میدانم که حافظ نیز میگفت:
هنر نمیخرد ایام غیر از اینم نیست
کجا روم به تجارت بدین کساد متاع
امّا روزگارانِ گذشته، عامیانهگرایی در هنر مدّعیِ جهانی نبود. امروزه عوامگرایی افتخار است. شاید ما به لحظه گردابی تاریخی برخوردهایم و میباید صبورانه تلاش کنیم تا از این لُجّه تاریکی بگذریم. شاید در گردنه تاریکیِ تاریخیم ما. امّا هنر، برآوردنِ آهی طولانی نیست. چه کند هنرمند اگر از سرِ درد آهی برنیارد؟ چه کند با تنهایی عظیمش وقتی میبیند که آدمیانی تا پای جان از مَسلخِ خود دفاع میکنند؟ چه کند جز صبری طولانی در واژهها و نُتها و عکسها و خاطرهها تا همدل و همراهی بیابد؟
هنر، در جستوجوی لشکرِ سرسپردگان نیست. همدردان در سایه او پناهی میجویند. هنر، سپری در برابرِ ظلمات و جنگ است، آتشزنه جنگها نیست. شاید در روزگارانی صلح چنان بر همهجا جاری شود که واژه بیعدالتی و کشتار و توهّمِ فهم و بسیاری خودباوری را تنها در کتابها بشود یافت. امّا آن روز امروز نیست. بهقولِ احمد شاملو، امروز کارِ هنر تونلزدن در کوهِ ناممکنهاست. و چه نیروی عظیمی میخواهد شکافتنِ روزمرگیها، وقتی که بهجز کلمات و قلم چیزی نداریم. و چه میتوانیم کرد مگر آنکه باز بنویسیم، بسازیم، و امیدوار باشیم.
این مصاحبهها، شعرها، این داستانها و فیلمها به چه درد میخورند؟ هزاران سال است که علم و هنر دوشادوشِ هم برای تحول و سعادتِ انسان تلاش میکنند؛ علم برای اینکه فلسفه حیات را بشناسد و جهان را جای بهتری برای زیستن کند، هنر برای اینکه به انسان اعتماد و آرامش ببخشد که همهچیز درست خواهد شد. علم پیشرفت کرد، به کُراتِ دیگر راه یافت، علتالعللِ بسیاری از مسائل را شناخت، به ابزار و امکاناتی دست یافت که توانست با اتکا به مدرنترین جنگافزارها، بدویترین و وحشیترین کسان را بر بخشهای مهمی از خاک مسلط کند. توانست به میکروبهای بیولوژیک دست پیدا کند تا در جنگی نادیدنی آنهایی را که دوست ندارد از روی زمین بردارد. دراینمیان، از دستِ هنر چه برمیآمد؟
بودجه علم در دستِ عالِمان نیست و تا چنین است نوری در ظلماتِ روزگار نمیبینم من. میدانم که این سخنانم تلخ است، تیره است؛ حرفهایی درست در برابرِ آنچه روزگارانِ جوانی میگفتیم. و هنوز هم بهجز این توقعی از هنر و هنرمند نداریم، اما چه کنیم وقتی که سیاست با سایه خود هنر و هنرمند را در سایه قرار میدهد. گویا روزگارِ دفاعِ مشترکِ هنرمندان از آزادی و سعادت بشری بهسر آمده است؛ روزگاری که بخشِ چشمگیری از هنرمندان جهان به اسپانیاها میرفتند تا در جبهههای مشترکی در برابرِ کودتای ژنرال فرانکو بایستند و شرافتِ انسانی را پاس دارند. گویا گذشته است دوره روزگارانی که پابلو نروداها و ریتسوسها و تئودوراکیسها سرودها مینواختند و هنرمندانِ جهان را یکصدا در جبهه زندگی میخواندند. گویا هنرمندان را به غارهای خلوت و تنهایی کوچ دادهاند و غارنشینانِ بدوی را بیرونکشیده و بر دنیا حاکم کردهاند.
هنر، نتیجه نقصِ زندگی و فقدان است؛ و تا چنین است هنر نیز خواهد بود. اما در تأثیرگذاریِ هنرِ متعالی بر زندگیِ انسانی تردید بهوجود آمده است. اکنون رسانه که علاقه بیمارگونهای به ندانستن یا دانستنیهایی از نوعِ ندانستن دارند. روزگاری ندانستن با مسدودکردنِ راههای اطلاعاتی میسر میشد، امروز با طوفانِ اطلاعتِ بدلی، اطلاعاتِ گذرا و تهی. رسانهها مردم را شیفته هیجانات و شادیهای گذرا دوست دارند؛ اطلاعاتی کالایی و سودآور و کمعمق. دنیایی است که صدای ادونیس(ها)، شاعرِ سوری از آپارتمانِ کوچکش در گوشهای از دنیا به گوشِ کسی نمیرسد؛ چراکه صدای مُنفردش، صدای هیجانانگیز و پولساز نیست. آری میدانم همیشه چنین بوده. میدانم که حافظ نیز میگفت:
هنر نمیخرد ایام غیر از اینم نیست
کجا روم به تجارت بدین کساد متاع
امّا روزگارانِ گذشته، عامیانهگرایی در هنر مدّعیِ جهانی نبود. امروزه عوامگرایی افتخار است. شاید ما به لحظه گردابی تاریخی برخوردهایم و میباید صبورانه تلاش کنیم تا از این لُجّه تاریکی بگذریم. شاید در گردنه تاریکیِ تاریخیم ما. امّا هنر، برآوردنِ آهی طولانی نیست. چه کند هنرمند اگر از سرِ درد آهی برنیارد؟ چه کند با تنهایی عظیمش وقتی میبیند که آدمیانی تا پای جان از مَسلخِ خود دفاع میکنند؟ چه کند جز صبری طولانی در واژهها و نُتها و عکسها و خاطرهها تا همدل و همراهی بیابد؟
هنر، در جستوجوی لشکرِ سرسپردگان نیست. همدردان در سایه او پناهی میجویند. هنر، سپری در برابرِ ظلمات و جنگ است، آتشزنه جنگها نیست. شاید در روزگارانی صلح چنان بر همهجا جاری شود که واژه بیعدالتی و کشتار و توهّمِ فهم و بسیاری خودباوری را تنها در کتابها بشود یافت. امّا آن روز امروز نیست. بهقولِ احمد شاملو، امروز کارِ هنر تونلزدن در کوهِ ناممکنهاست. و چه نیروی عظیمی میخواهد شکافتنِ روزمرگیها، وقتی که بهجز کلمات و قلم چیزی نداریم. و چه میتوانیم کرد مگر آنکه باز بنویسیم، بسازیم، و امیدوار باشیم.