«تاریخ و آگاهی طبقاتی» از منظر اریک هابسبام
طبقه در پروژه سیاسی و نظری مارکس اصطلاحی بسیار مهم است، ولی او از ارائه تعریفی روشن و صریح از این اصطلاح سر باز میزند. نزد مارکس، طبقه آشکارترین تجلی حقیقت این گزاره اوست که «هستی اجتماعی» مردم «آگاهی»شان را تعیین میکند. درباره ارتباط مفهوم طبقه و مسئله آگاهی طبقاتی بعد از مارکس و در قرن بیستم نیز فراوان بحث شده است. این بحث عمدتا بعد از اثر مشهور، اما کمخواندهشده گئورگ لوکاچ، «تاریخ و آگاهی طبقاتی» در گرفت. این اثر مجموعه مقالاتی است که در سال ۱۹۲۳ منتشر شده و در درون جنبش کمونیستی بهقوت نقد و ارزیابی شده است. اثر یادشده در واقع به مدت سی تا چهل سال در دسترس نبود، چون متن انگلیسی این کتاب تا حوالی ۱۹۷۰ چاپ نشده بود، هنوز در انگلستان ناشناخته بود. آنچـه در ادامه میآید خلاصه مقالهای است از اریک هابسبام به نقل از سایت «نقد اقتصاد سیاسی» و ترجمه فریبرز فرشیم و نرمین براهنی درباره درونمایه و بسط برخی مضامین کتاب لوکاچ و روند آگاهی طبقاتی در بستر تغییرات تاریخی.
در این گفتار مقدماتی، از معرفی صرف و ابراز نظر درباره اثر لوکاچ و گرتهبرداری از آن فراتر میروم؛ یعنی میل دارم بهعنوان یک مورخ، درباره سرشت و نقش آگاهی طبقاتی در تاریخ نظرم را بیان کنم - با این فرض که ما، همه، در یک مورد بنیادی با هم اشتراک نظر داریم و آن اینکه طبقات اجتماعی، برخورد طبقاتی و آگاهی طبقاتی وجود و در تاریخ نقش دارند. بسیار محتمل است که درباره چیستی این نقش یا اهمیت آن ناهمرأی باشیم، اما درباره بحث کنونی، به بیش از آنچه گفته شد، به اجماع دیگری نیاز نیست. معهذا، بهمنظور رعایت انصاف، هم نسبت به موضوع و هم نسبت به متفکری که نامش بیشک به این موضوع گره خورده، شاید بر من لازم باشد که بگویم در کجاها با مباحث بینهایت جالب خود لوکاچ (که نظراتش بدون شک ریشه در آرای مارکس دارد) اشتراک نظر دارم و در کجاها ندارم. مارکس اصطلاح «طبقه» را در دو معنای نسبتا متفاوت، بهتناسب متن و موضوع، به کار برده است؛ نخست، در اشاره به آن مجموعه از افرادی که بهواسطه ملاکی عینی طبقهبندی میشوند - زیرا جایگاه مشابهی در ارتباط با وسایل تولید دارند- و بهطور خاصتری درباره گروههای استثمارگر و استثمارشونده که به علت عوامل اقتصادی صرف، غیر از جوامع ابتدایی، در تمامی جوامع بشری مشهودند و آنگونه که مارکس مورد بحث قرار میدهد، تا زمان پیروزی انقلاب پرولتاریایی همچنان مشهود خواهند بود. «طبقه» به این مفهوم در مقدمه مشهور مارکس بر مانیفست («تاریخ جوامع بشری تاکنون تاریخ مبارزه طبقاتی بوده است») و نیز در موارد کلیتری که میتوان آن را کلاننظریه مارکس اصطلاح کرد، به کار رفته است. ادعا نمیکنم که این فرمولبندی ساده معنای «طبقه» را به مفهومی که مارکس در مورد اول به کار برده بهطورکامل بازتاب میدهد ولی دستکم مددی است برای تمایز مفهوم اول از مفهوم دوم که معرف عنصری ذهنی، یعنی «آگاهی طبقاتی»، در مفهوم طبقه است. طبقه، در معنای کامل، تنها در آن لحظه تاریخیای به وجود میآید که طبقات از خود، بهعنوان طبقه آگاهی مییابند. تصادفی نیست که اثر نبوغآسای مشهور و کلاسیک مارکس، تحت عنوان «هجدهم برومر لوئی بناپارت» که به بحث درباره آگاهی طبقاتی پرداخته، به تاریخ معاصر ما تعلق دارد و مسائل تاریخی سالها و ماهها و حتی هفتهها و روزها را مورد ملاحظه قرار میدهد. دو مفهوم ذکرشده از طبقه، بدون شک، متناقض نیستند؛ بلکه هرکدام در تفکر مارکس جای خود را دارند. اگر درست دریافته باشم، رویکرد لوکاچ به موضوع بدوا ناظر بر همین دوگانگی است. وی بین واقعیت عینی طبقه و استنتاجهای تئوریکی که از آن میکنند یا میتوان کرد، تمایز میبیند؛ اما تمایز دیگری هم مشاهده میکند: تمایز میان تصورات واقعیای که انسان درباره طبقه در ذهن خویش شکل میدهد - که موضوع مطالعه تاریخی است - و آنچه او آن را آگاهی طبقاتی «منسوب» میداند. این آگاهی طبقاتی مرکب است از «آن عقاید، احساسات و عوامل دیگری که آدمی، در شرایط خاصی از زندگی، احتمالا بتواند حائز شود، اگر بتواند آن مجموعه را در آن شرایط خاص بهطورکامل دریابد و منافع آن را از آن دریافت کند، چه بهعنوان عمل آنی و چه بهمثابه ساختار جامعهای که متناسب و مرتبط با آن منافع است». به بیان دیگر، این همان چیزی است که یک بورژوا یا پرولترِ منطقی به آن میاندیشد. لوکاچ، کمی بعد، چنین میگوید که در طبقات مختلف «فاصله» میان آگاهی طبقاتی واقعی و آگاهی طبقاتی منسوب ممکن است زیادتر یا کمتر باشد یا ممکن است آنقدر زیاد باشد که نهتنها مبین درجهای از تفاوت، بلکه معرف «نوع» متفاوتی شود. نخستین نکتهای که میل دارم به آن اشاره کنم موضوعی است که مارکس و لوکاچ هم مطرح کردهاند. اگرچه میتوان گفت طبقات، به مفهوم عینی کلمه، از زمان زوال جامعهای که اساسا بر پایه روابط خویشاوندی قرار داشت، موجود بودهاند؛ اما آگاهی طبقاتی پدیدهای است متعلق به دوره نوین صنعتی. این نکته برای آن دسته از مورخانی که بیشتر به پیگیری تغییر مفاهیم پیشاصنعتی توجه داشتهاند، آشناست- مفاهیمی مانند «رتبه» یا «مقام» و تبدیلشان به مفهوم مدرن «طبقه» یا اصطلاحاتی مانند «عوام» یا «زحمتکشان» و تبدیل آنها به «پرولتاریا» یا «طبقه کارگر» (با واسطه مفهوم «طبقات کارگر») و، بهلحاظ تاریخی اندکی قبل از آن، برآمدن اصطلاحاتی نظیر «طبقه متوسط» یا «بورژوا» از مفاهیم قدیمی «مراتب متوسط جامعه». این تحول در اروپای غربی تقریبا در نیمه اول سده نوزدهم، احتمالا قبل از سالهای دهه سی تا چهل، شکل گرفت. پس چرا آگاهی طبقاتی تا این حد دیر پیدا شده است؟ به نظر من بحث لوکاچ قانعکننده است. وی اشاره میکند که اگر از زاویه اقتصادی بنگریم، تمامی جوامع پیشاسرمایهداری بهشکل غیر قابل قیاسی نسبت به اقتصادهای سرمایهداری پیوستگی کمتری بهعنوان یک هستی واحد دارند. بخشهای گوناگون آن نسبت به یکدیگر استقلال بیشتری دارند و وابستگی متقابل اقتصادیشان بسیار کمتر است؛ بنابراین آیا میتوان گفت که در جامعه پیشاسرمایهداری آگاهی طبقاتی وجود ندارد؟ نه بهطورکامل، زیرا حتی اگر تاریخ جوامع بسته کوچک محلی، مانند دولتشهرها و مورد خاص طبقه حاکم را کنار بگذاریم، با دو نوع جنبش اجتماعی روبهرو میشویم و بهروشنی میبینیم که طرز عملشان، هم معیاری فراتر از سطح محلی دارد و هم درعینحال فروترست از طرز عمل فراگیر. این جنبشها یکی از آن «مردمان معمولی» یا «رنجبران فقیر»ی است که علیه «بالاییها» و دیگری پدیده «جنگهای دهقانی» است که گاه عملا معاصران مورد توجه قرار داده و به همان ترتیب نامگذاری کردهاند. چگونه؟ بگذارید با یک ملاحظه کلی، اما خیلی مهم، آغاز کنم. دامنه آگاهی طبقاتی مدرن نسبت به گذشته وسیعتر است، اما اساسا «ملی» است، نه جهانی: به بیان دیگر، این آگاهی در چارچوب قلمرو دولتها عمل میکند که با وجود توسعه قابلتوجه اقتصاد جهانی همبسته، هنوز تا امروز بهصورت واحدهای عمده توسعه اقتصادی باقی ماندهاند. از این لحاظ، وضع ما هنوز قابلمقایسه و مشابه با جوامع پیشاسرمایهداری و البته در سطحی بالاتر است. طبقات جهانی هنوز در همان اوضاع فکریای هستند که در روزگار پیشاسرمایهداری بودند، مگر در موارد نادر هیجانات انقلابی در جهان. با چنین محدودیتهایی، درباره آگاهی طبقات مختلف چه میتوان گفت؟ میل ندارم به سیاهه این طبقات و لایهها بپردازم که ممکن است مورخان و جامعهشناسان با آنها بهعنوان طبقه یا لایه موافق باشند یا نباشند، در عوض میخواهم توجه شما را به دو جنبه از ویژگیهای این مسائل جلب کنم؛ نخستین مسئله رابطه بین آگاهی طبقاتی و واقعیت اجتماعی-اقتصادی است. برنامهها و شعارهای «طبقاتی»ای وجود دارند که بخت تحققشان بسیار ناچیز است، زیرا بهشدت مخالف جریان تاریخاند و وجود دارند دیگر شعارها و برنامههایی که بیشتر عملیاند، زیرا در جهت جریان تاریخاند. وجه دومی که میخواهم درباره آن بحث کنم، مربوط است به رابطه میان سازماندهی و آگاهی طبقاتی. بگذارید با تفاوتهای آشکار تاریخی میان آگاهی بورژوایی یا «طبقه متوسط» و آگاهی طبقه کارگر آغاز کنم. جنبشهای بورژوایی بر مبنای آگاهی طبقاتیِ بسیار نیرومندی قرار داشت. در واقع شاید هنوز بتوان گفت که حس مبارزه طبقاتی معمولا در جبهه بورژوایی (آنجا که احساس خطر بروز انقلاب، حسی برجسته و مسلط است) از نفرتی بسا همسانتر و شدت عظیمتری برخوردار است تا در جبهه طبقه کارگر (آنجا که امید یا احساس مدنیت، اهمیتی دستکم همارز احساس نفرت دارد). بااینحال اینها بهندرت جنبشهای طبقاتی مشخص و آشکار بودند. معدود احزابی که به خود مشخصا عنوان حزب «طبقه متوسط» یا عناوینی مشابه دادهاند، معمولا گروههای فشاری هستند که اهدافی خاص و معتدل، مثل پاییننگهداشتن مالیاتها و قیمتها را دنبال میکنند. جنبشهای بورژوایی پرچمهای لیبرالها، محافظهکاران و دیگر ایدئولوژیها را تکان میدادند، اما ادعا میکردند که از نظر اجتماعی پیرو هیچ طبقه خاصی نیستند، بلکه همه طبقات را دربر میگیرند، درحالیکه در واقع چنین نبود.
طبقه در پروژه سیاسی و نظری مارکس اصطلاحی بسیار مهم است، ولی او از ارائه تعریفی روشن و صریح از این اصطلاح سر باز میزند. نزد مارکس، طبقه آشکارترین تجلی حقیقت این گزاره اوست که «هستی اجتماعی» مردم «آگاهی»شان را تعیین میکند. درباره ارتباط مفهوم طبقه و مسئله آگاهی طبقاتی بعد از مارکس و در قرن بیستم نیز فراوان بحث شده است. این بحث عمدتا بعد از اثر مشهور، اما کمخواندهشده گئورگ لوکاچ، «تاریخ و آگاهی طبقاتی» در گرفت. این اثر مجموعه مقالاتی است که در سال ۱۹۲۳ منتشر شده و در درون جنبش کمونیستی بهقوت نقد و ارزیابی شده است. اثر یادشده در واقع به مدت سی تا چهل سال در دسترس نبود، چون متن انگلیسی این کتاب تا حوالی ۱۹۷۰ چاپ نشده بود، هنوز در انگلستان ناشناخته بود. آنچـه در ادامه میآید خلاصه مقالهای است از اریک هابسبام به نقل از سایت «نقد اقتصاد سیاسی» و ترجمه فریبرز فرشیم و نرمین براهنی درباره درونمایه و بسط برخی مضامین کتاب لوکاچ و روند آگاهی طبقاتی در بستر تغییرات تاریخی.
در این گفتار مقدماتی، از معرفی صرف و ابراز نظر درباره اثر لوکاچ و گرتهبرداری از آن فراتر میروم؛ یعنی میل دارم بهعنوان یک مورخ، درباره سرشت و نقش آگاهی طبقاتی در تاریخ نظرم را بیان کنم - با این فرض که ما، همه، در یک مورد بنیادی با هم اشتراک نظر داریم و آن اینکه طبقات اجتماعی، برخورد طبقاتی و آگاهی طبقاتی وجود و در تاریخ نقش دارند. بسیار محتمل است که درباره چیستی این نقش یا اهمیت آن ناهمرأی باشیم، اما درباره بحث کنونی، به بیش از آنچه گفته شد، به اجماع دیگری نیاز نیست. معهذا، بهمنظور رعایت انصاف، هم نسبت به موضوع و هم نسبت به متفکری که نامش بیشک به این موضوع گره خورده، شاید بر من لازم باشد که بگویم در کجاها با مباحث بینهایت جالب خود لوکاچ (که نظراتش بدون شک ریشه در آرای مارکس دارد) اشتراک نظر دارم و در کجاها ندارم. مارکس اصطلاح «طبقه» را در دو معنای نسبتا متفاوت، بهتناسب متن و موضوع، به کار برده است؛ نخست، در اشاره به آن مجموعه از افرادی که بهواسطه ملاکی عینی طبقهبندی میشوند - زیرا جایگاه مشابهی در ارتباط با وسایل تولید دارند- و بهطور خاصتری درباره گروههای استثمارگر و استثمارشونده که به علت عوامل اقتصادی صرف، غیر از جوامع ابتدایی، در تمامی جوامع بشری مشهودند و آنگونه که مارکس مورد بحث قرار میدهد، تا زمان پیروزی انقلاب پرولتاریایی همچنان مشهود خواهند بود. «طبقه» به این مفهوم در مقدمه مشهور مارکس بر مانیفست («تاریخ جوامع بشری تاکنون تاریخ مبارزه طبقاتی بوده است») و نیز در موارد کلیتری که میتوان آن را کلاننظریه مارکس اصطلاح کرد، به کار رفته است. ادعا نمیکنم که این فرمولبندی ساده معنای «طبقه» را به مفهومی که مارکس در مورد اول به کار برده بهطورکامل بازتاب میدهد ولی دستکم مددی است برای تمایز مفهوم اول از مفهوم دوم که معرف عنصری ذهنی، یعنی «آگاهی طبقاتی»، در مفهوم طبقه است. طبقه، در معنای کامل، تنها در آن لحظه تاریخیای به وجود میآید که طبقات از خود، بهعنوان طبقه آگاهی مییابند. تصادفی نیست که اثر نبوغآسای مشهور و کلاسیک مارکس، تحت عنوان «هجدهم برومر لوئی بناپارت» که به بحث درباره آگاهی طبقاتی پرداخته، به تاریخ معاصر ما تعلق دارد و مسائل تاریخی سالها و ماهها و حتی هفتهها و روزها را مورد ملاحظه قرار میدهد. دو مفهوم ذکرشده از طبقه، بدون شک، متناقض نیستند؛ بلکه هرکدام در تفکر مارکس جای خود را دارند. اگر درست دریافته باشم، رویکرد لوکاچ به موضوع بدوا ناظر بر همین دوگانگی است. وی بین واقعیت عینی طبقه و استنتاجهای تئوریکی که از آن میکنند یا میتوان کرد، تمایز میبیند؛ اما تمایز دیگری هم مشاهده میکند: تمایز میان تصورات واقعیای که انسان درباره طبقه در ذهن خویش شکل میدهد - که موضوع مطالعه تاریخی است - و آنچه او آن را آگاهی طبقاتی «منسوب» میداند. این آگاهی طبقاتی مرکب است از «آن عقاید، احساسات و عوامل دیگری که آدمی، در شرایط خاصی از زندگی، احتمالا بتواند حائز شود، اگر بتواند آن مجموعه را در آن شرایط خاص بهطورکامل دریابد و منافع آن را از آن دریافت کند، چه بهعنوان عمل آنی و چه بهمثابه ساختار جامعهای که متناسب و مرتبط با آن منافع است». به بیان دیگر، این همان چیزی است که یک بورژوا یا پرولترِ منطقی به آن میاندیشد. لوکاچ، کمی بعد، چنین میگوید که در طبقات مختلف «فاصله» میان آگاهی طبقاتی واقعی و آگاهی طبقاتی منسوب ممکن است زیادتر یا کمتر باشد یا ممکن است آنقدر زیاد باشد که نهتنها مبین درجهای از تفاوت، بلکه معرف «نوع» متفاوتی شود. نخستین نکتهای که میل دارم به آن اشاره کنم موضوعی است که مارکس و لوکاچ هم مطرح کردهاند. اگرچه میتوان گفت طبقات، به مفهوم عینی کلمه، از زمان زوال جامعهای که اساسا بر پایه روابط خویشاوندی قرار داشت، موجود بودهاند؛ اما آگاهی طبقاتی پدیدهای است متعلق به دوره نوین صنعتی. این نکته برای آن دسته از مورخانی که بیشتر به پیگیری تغییر مفاهیم پیشاصنعتی توجه داشتهاند، آشناست- مفاهیمی مانند «رتبه» یا «مقام» و تبدیلشان به مفهوم مدرن «طبقه» یا اصطلاحاتی مانند «عوام» یا «زحمتکشان» و تبدیل آنها به «پرولتاریا» یا «طبقه کارگر» (با واسطه مفهوم «طبقات کارگر») و، بهلحاظ تاریخی اندکی قبل از آن، برآمدن اصطلاحاتی نظیر «طبقه متوسط» یا «بورژوا» از مفاهیم قدیمی «مراتب متوسط جامعه». این تحول در اروپای غربی تقریبا در نیمه اول سده نوزدهم، احتمالا قبل از سالهای دهه سی تا چهل، شکل گرفت. پس چرا آگاهی طبقاتی تا این حد دیر پیدا شده است؟ به نظر من بحث لوکاچ قانعکننده است. وی اشاره میکند که اگر از زاویه اقتصادی بنگریم، تمامی جوامع پیشاسرمایهداری بهشکل غیر قابل قیاسی نسبت به اقتصادهای سرمایهداری پیوستگی کمتری بهعنوان یک هستی واحد دارند. بخشهای گوناگون آن نسبت به یکدیگر استقلال بیشتری دارند و وابستگی متقابل اقتصادیشان بسیار کمتر است؛ بنابراین آیا میتوان گفت که در جامعه پیشاسرمایهداری آگاهی طبقاتی وجود ندارد؟ نه بهطورکامل، زیرا حتی اگر تاریخ جوامع بسته کوچک محلی، مانند دولتشهرها و مورد خاص طبقه حاکم را کنار بگذاریم، با دو نوع جنبش اجتماعی روبهرو میشویم و بهروشنی میبینیم که طرز عملشان، هم معیاری فراتر از سطح محلی دارد و هم درعینحال فروترست از طرز عمل فراگیر. این جنبشها یکی از آن «مردمان معمولی» یا «رنجبران فقیر»ی است که علیه «بالاییها» و دیگری پدیده «جنگهای دهقانی» است که گاه عملا معاصران مورد توجه قرار داده و به همان ترتیب نامگذاری کردهاند. چگونه؟ بگذارید با یک ملاحظه کلی، اما خیلی مهم، آغاز کنم. دامنه آگاهی طبقاتی مدرن نسبت به گذشته وسیعتر است، اما اساسا «ملی» است، نه جهانی: به بیان دیگر، این آگاهی در چارچوب قلمرو دولتها عمل میکند که با وجود توسعه قابلتوجه اقتصاد جهانی همبسته، هنوز تا امروز بهصورت واحدهای عمده توسعه اقتصادی باقی ماندهاند. از این لحاظ، وضع ما هنوز قابلمقایسه و مشابه با جوامع پیشاسرمایهداری و البته در سطحی بالاتر است. طبقات جهانی هنوز در همان اوضاع فکریای هستند که در روزگار پیشاسرمایهداری بودند، مگر در موارد نادر هیجانات انقلابی در جهان. با چنین محدودیتهایی، درباره آگاهی طبقات مختلف چه میتوان گفت؟ میل ندارم به سیاهه این طبقات و لایهها بپردازم که ممکن است مورخان و جامعهشناسان با آنها بهعنوان طبقه یا لایه موافق باشند یا نباشند، در عوض میخواهم توجه شما را به دو جنبه از ویژگیهای این مسائل جلب کنم؛ نخستین مسئله رابطه بین آگاهی طبقاتی و واقعیت اجتماعی-اقتصادی است. برنامهها و شعارهای «طبقاتی»ای وجود دارند که بخت تحققشان بسیار ناچیز است، زیرا بهشدت مخالف جریان تاریخاند و وجود دارند دیگر شعارها و برنامههایی که بیشتر عملیاند، زیرا در جهت جریان تاریخاند. وجه دومی که میخواهم درباره آن بحث کنم، مربوط است به رابطه میان سازماندهی و آگاهی طبقاتی. بگذارید با تفاوتهای آشکار تاریخی میان آگاهی بورژوایی یا «طبقه متوسط» و آگاهی طبقه کارگر آغاز کنم. جنبشهای بورژوایی بر مبنای آگاهی طبقاتیِ بسیار نیرومندی قرار داشت. در واقع شاید هنوز بتوان گفت که حس مبارزه طبقاتی معمولا در جبهه بورژوایی (آنجا که احساس خطر بروز انقلاب، حسی برجسته و مسلط است) از نفرتی بسا همسانتر و شدت عظیمتری برخوردار است تا در جبهه طبقه کارگر (آنجا که امید یا احساس مدنیت، اهمیتی دستکم همارز احساس نفرت دارد). بااینحال اینها بهندرت جنبشهای طبقاتی مشخص و آشکار بودند. معدود احزابی که به خود مشخصا عنوان حزب «طبقه متوسط» یا عناوینی مشابه دادهاند، معمولا گروههای فشاری هستند که اهدافی خاص و معتدل، مثل پاییننگهداشتن مالیاتها و قیمتها را دنبال میکنند. جنبشهای بورژوایی پرچمهای لیبرالها، محافظهکاران و دیگر ایدئولوژیها را تکان میدادند، اما ادعا میکردند که از نظر اجتماعی پیرو هیچ طبقه خاصی نیستند، بلکه همه طبقات را دربر میگیرند، درحالیکه در واقع چنین نبود.