زنجیر تو بر شانههایمان
شارمین میمندینژاد.مؤسس جمعیت امام علی
آیا من بر مظلومیت تو میگریم یا دود این اسپندهای ریخته بر آتش، چشمانم را میسوزاند؟ باید امشب خونبهای تو را با کمک مردمم جمع کنم و پیشکش اولیای دمت گردانم. سال 1386 است. از دود منقلها، به آن زیرزمین تنگ و گود میروم که بهاصطلاح کارگاه کار کودکان است. سه حوضچه به شکل تنور چنبرهزده بر منبعی از گرما، قرار است ذوبکننده آتوآشغالها و زائدات شهرمان باشد تا سر آخر از این حوضها مواد بُنجل و کمقیمتی به وجود بیاید. آن روز که برای گرفتن حق تو که در ردیف اول نشستهای، به آن دخمه هولناک رفته بودم، از این همه دود و آتش و گرما، انگار وارد دوزخی شدم؛ دوزخی که با لُپلُپه عبث پنکهای فرسوده، اندکی باددار شده بود.
چند کودک افغان و ایرانی صورتسوخته، بر سر آن حوضچهها با پارویی سطل و مشماهای بازیافتی را در حوض هم میزدند. با هر چرخش پارو، پلاستیکها در هم چروک خورده، مچاله و آب میشدند. بوی مشمئزکننده زباله به همراه مواد شیمیایی بهشدت تو را میآزرد. گناه این کودکان چیست جز تابنیاوردن فقر به همت کار معصومانهشان در آن جهنم؟
میگفتند گناهکاری؛ پسر صاحبکار کارگاه را به ضربه پارویی کُشتهای. من آن پسر مقتول درشتاندام صاحبکار را میبینم که به هر زیرگیریای میتوانست بر دوش نحیف این کودکان غریب و بیکس بنشیند و صورتهای خیس از عرقشان را لهیده خمیری چسبیده بر سنگپوش کف آن تنور دخمه کند و شرش را بر جان آنان بریزد.
چه همهمه و غوغا و هیاهویی است. بهمختصر قوری چای فقیرانهای میتوان ارادت خود را به رخ کشید. صداها یادآور صدای دستبند و پابند غلوزنجیر پاهای توست که از ردیف اول به آن راهروی تنگ و طولانی قدم میگذاشتی. همانجا بود که هر بار فریاد میزدی: من او را کُشتم چون میخواست به من تجاوز کند. تو در آن دالان تنگ، فریاد شدی و من در اینجا برای جمعآوری پول خونت، فریاد میشوم که:
گناه او چیست که پدر از دست داده و ما او را به دست نیاوردهایم؛ فقیر و گرسنه شده است و ظرف غذایی از ما به او نرسیده؛ بهشت کودکیاش به دوزخ کارگاه زیرزمینی دوخته شده و چشم مسئولیت و مسئولانمان پیگیرش نشده؛ یاری خواسته، یاریاش نکردهایم و اینک همه او را قاتل میخوانیم و متهم ردیف اول. کداممان در کدام ردیف زندگی این کودک قرار داشته است که او را همردیف دزدان، قاتلان و اراذل میکنیم؟
تو لحظهای در آن دالان تنگ میماندی به امید آنکه قدمی برنداری تا صدای زنجیرهای اسارتت، گوشَت را نیازارد و به آنی، آزادی را در مخیله سکوتت بیاوری و من به آنی در آن سکوت، از زنجیرهای فروافتاده، امیدی گرفتم که شاید کمک و حرکتی نه برای دیروز تو و امثال تو، بلکه برای امروز مرگ و قصاصت، اتفاق افتد و کسی به پولخردهای من را در خونبهای تو یاری کند؛ اما عبث بود این پندارم. زنجیرها دوباره بر هوا شدند. تو با زنجیرهای پایت به راهت ادامه بده... سکوت بشکن که این سکوت بیفایده است.
آیا من بر مظلومیت تو میگریم یا دود این اسپندهای ریخته بر آتش، چشمانم را میسوزاند؟ باید امشب خونبهای تو را با کمک مردمم جمع کنم و پیشکش اولیای دمت گردانم. سال 1386 است. از دود منقلها، به آن زیرزمین تنگ و گود میروم که بهاصطلاح کارگاه کار کودکان است. سه حوضچه به شکل تنور چنبرهزده بر منبعی از گرما، قرار است ذوبکننده آتوآشغالها و زائدات شهرمان باشد تا سر آخر از این حوضها مواد بُنجل و کمقیمتی به وجود بیاید. آن روز که برای گرفتن حق تو که در ردیف اول نشستهای، به آن دخمه هولناک رفته بودم، از این همه دود و آتش و گرما، انگار وارد دوزخی شدم؛ دوزخی که با لُپلُپه عبث پنکهای فرسوده، اندکی باددار شده بود.
چند کودک افغان و ایرانی صورتسوخته، بر سر آن حوضچهها با پارویی سطل و مشماهای بازیافتی را در حوض هم میزدند. با هر چرخش پارو، پلاستیکها در هم چروک خورده، مچاله و آب میشدند. بوی مشمئزکننده زباله به همراه مواد شیمیایی بهشدت تو را میآزرد. گناه این کودکان چیست جز تابنیاوردن فقر به همت کار معصومانهشان در آن جهنم؟
میگفتند گناهکاری؛ پسر صاحبکار کارگاه را به ضربه پارویی کُشتهای. من آن پسر مقتول درشتاندام صاحبکار را میبینم که به هر زیرگیریای میتوانست بر دوش نحیف این کودکان غریب و بیکس بنشیند و صورتهای خیس از عرقشان را لهیده خمیری چسبیده بر سنگپوش کف آن تنور دخمه کند و شرش را بر جان آنان بریزد.
چه همهمه و غوغا و هیاهویی است. بهمختصر قوری چای فقیرانهای میتوان ارادت خود را به رخ کشید. صداها یادآور صدای دستبند و پابند غلوزنجیر پاهای توست که از ردیف اول به آن راهروی تنگ و طولانی قدم میگذاشتی. همانجا بود که هر بار فریاد میزدی: من او را کُشتم چون میخواست به من تجاوز کند. تو در آن دالان تنگ، فریاد شدی و من در اینجا برای جمعآوری پول خونت، فریاد میشوم که:
گناه او چیست که پدر از دست داده و ما او را به دست نیاوردهایم؛ فقیر و گرسنه شده است و ظرف غذایی از ما به او نرسیده؛ بهشت کودکیاش به دوزخ کارگاه زیرزمینی دوخته شده و چشم مسئولیت و مسئولانمان پیگیرش نشده؛ یاری خواسته، یاریاش نکردهایم و اینک همه او را قاتل میخوانیم و متهم ردیف اول. کداممان در کدام ردیف زندگی این کودک قرار داشته است که او را همردیف دزدان، قاتلان و اراذل میکنیم؟
تو لحظهای در آن دالان تنگ میماندی به امید آنکه قدمی برنداری تا صدای زنجیرهای اسارتت، گوشَت را نیازارد و به آنی، آزادی را در مخیله سکوتت بیاوری و من به آنی در آن سکوت، از زنجیرهای فروافتاده، امیدی گرفتم که شاید کمک و حرکتی نه برای دیروز تو و امثال تو، بلکه برای امروز مرگ و قصاصت، اتفاق افتد و کسی به پولخردهای من را در خونبهای تو یاری کند؛ اما عبث بود این پندارم. زنجیرها دوباره بر هوا شدند. تو با زنجیرهای پایت به راهت ادامه بده... سکوت بشکن که این سکوت بیفایده است.