مقالهای از توماس مان درباره نسبت میان فلسفه و سیاست
اندیشه و زندگی، سال 1941
فلسفه بهمثابه راهنمای زندگی
توماس مان (1955-1875) نویسنده نئوکلاسیک آلمانی در ایران هم نامی آشنا است -به سبب ترجمههایی که از رمانها، داستانها و برخی مقالات او به فارسی انتشار یافته است. جانب روانکاوانه آثار او، زبان فاخرش، نیز پیوندی که با اومانیسم ادبیات کلاسیک و رمانتیک کشورش داشت، به علاوه پردازش نقدهای اجتماعی فیلسوفان همروزگارش، خاصه نیچه و شوپنهاور در رمانهایی اجتماعی، و به این ترتیب ارائه تصویر از دورانی گرفتار انحطاط فرهنگی، همه سبب شد وی نویسنده ملی زمانه خود نام گیرد.


به گزارش گروه رسانهای شرق،
ترجمه محمود حدادی
توضیح مترجم: توماس مان (1955-1875) نویسنده نئوکلاسیک آلمانی در ایران هم نامی آشنا است -به سبب ترجمههایی که از رمانها، داستانها و برخی مقالات او به فارسی انتشار یافته است. جانب روانکاوانه آثار او، زبان فاخرش، نیز پیوندی که با اومانیسم ادبیات کلاسیک و رمانتیک کشورش داشت، به علاوه پردازش نقدهای اجتماعی فیلسوفان همروزگارش، خاصه نیچه و شوپنهاور در رمانهایی اجتماعی، و به این ترتیب ارائه تصویر از دورانی گرفتار انحطاط فرهنگی، همه سبب شد وی نویسنده ملی زمانه خود نام گیرد.
این مقام توماس مان را دو بار فراپیش ضرورت آن قرار داد که در پیشگاه تاریخ موضع بگیرد. یک بار در پایان جنگ جهانی اول، سقوط نظام قیصری و برپایی جمهوری آلمان، جمهوری اول آن که البته نافرجام ماند: توماس مان تا پیش از این، از نگاه سیاسی نویسندهای محافظهکار بود، با نظام قیصری سازگاری داشت و آزادی را تنها از دید هنرمند تعریف میکرد. نمونه را در 1904 به برادرش هاینریش مان مینویسد: آزادی را فقط مفهومی اخلاقی میداند و به جانب سیاسی آن علاقهای ندارد.
چرا؟ برای آنکه به ادبیات سودی نمیرساند. «آثار سترگ روسی همه زیر فشارهای سنگین پدید آمدهاند، این امر دستکم نشان میدهد که مبارزه به خاطر آزادی بهتر از خود آزادی است». تا کجا این دید قابل تعمیم باشد، به هر حال توماس مان تا دیری بر این عقیده بود و بر همین اساس هم با برادر جمهوریخواهش پیوسته در جدل و جدایی. حاصل نگرش این سالهای او مجموعه مقالات بلندی هست با عنوان «دیدگاههای یکی غیرسیاسی». ولی با اعلام جمهوری در کشورش در 1919، وی در یک تصحیح عیان موضع، با شوق و عهد جانب جمهوریت را گرفت، خاصه که جمهوری اول آلمان در جبهه نظامیان مقتدر و احزاب دستراستی و سرمایهداران مخالفان سرسخت داشت. این دید سیاسی توماس مان بهویژه در سالهای پیدایش فاشیسم و جنگ جهانی دوم اهمیت مییابد. البته با کودتای هیتلر در سال 1933 رنج غافلگیری و گریزی آنی و عاجل از کشور، بر جان او نشست. پیشاپیش برای سخنرانی به مناسبت پنجاهمین سال درگذشت ریشارد واگنر، اپرانویس قرن نوزدهم به سوئیس رفته بود که این کودتای خشن و خونین راهش را برای بازگشت به وطن بست. طبیعی است؛ از رنج دربهدری و غربت نخستین، او هم چارهای نداشت. اما این غربت هم بر او آسانتر از بیشین نویسندگان هموطنش هموار شد که با محرومیت از وطن، از خوانندگان آثار خود محروم شدند و این غربت دوگانه، بیهیچ راه گریزی سایه سنگینی از فقر بر سر روزمره زندگیشان افکند. توماس مان برعکس با چنین مشکلی روبهرو نشد.
بخشی از سهم نقدی جایزه نوبل خود را، به توصیه دوستانش، در خارج از آلمان سپرده کرده بود. اما جز این از راه ترجمه آثارش، خاصه به انگلیسی و فرانسوی درآمدی مستمر داشت، نیز با استقرار در امریکا، در این کشور کرسی استادی هم. وی بعد از آلبرت اینشتین دومین آلمانی بود که امریکاییها، بابت پناهندگی به کشورشان با طنز از هیتلر تشکر میکردند. مقام ادبی او و موقعیت برجسته اجتماعیاش در امریکا، اینک به او امکان میداد در کنار کار نویسندگانی -که هرگز آن را با سیاست درنمیآمیخت- به مبارزه با حاکمان تباهیآور کشور خود رو بیاورد. حاصل این کار، این رسالتش، مقالاتی که طی جنگ جهانی نوشت و سخنرانیهایی که در دانشگاهها کرد، به علاوه پیامهای رادیویی او به هموطنان در آلمان، چندین جلد است. مقاله زیر یکی از مقالاتی است که او در هنگامه عاجل جنگ و به قصد درونکاوری بروز فاشیسم نوشت و درست به همین سبب این مقالات موضوعی محدود به همان زمانه ندارند. زیرا در پیش آن همه ویرانگری و نسلکشی نازیها، توماس مان هرچه ضروریتر یافته است در طرحها و مناسباتی اندیشه کند که مگر امید به آیندهای بهتر را به انسانها نوید دهد. برای همین از شیوهای از دموکراسی، عدالت و حتی حکومتی جهانی و یکپارچه سخن به میان میآورد که بتواند راه را بر نفرتهای ملی و نژادی، در پیشگیری از تکرار فاجعه، بر جنگ ببندد، گرچه جنگ هنوز و همچنان مشایع شوم بشری هست، امروز هم!
جلو من، بر زمینهای از مخمل، زینتی ظریف روی میز است، هدیهای به نشانِ لطف و مایه افتخار، جایزه یک سفر. نشانی است کوچک، از طلا، با چند حلقه بر گردش. در یک رویِ آن، میان ستارههایی مثلثشکل و دستی که اشاره میکند، حروف یونانی φβχ، و در روی دیگرش نام کسی که این سینهآویز اعطایش شده است، با قید سالِ اعطا بهعلاوه تاریخ تأسیس انجمن
علمیـامریکاییِ اعطاکننده آن که در این میان قدمتی بیش از یکصدوشصتوپنج سال دارد، و در ماه مارس امسال در برکلی نام من را هم در دفتر برندگان خود ثبت کرده است.
قدر این نشان را میدانم. چرا نه؟ قابلیت آنکه برای زندگی، با هرچه در خود دارد، ارزش قائل شویم، قابلیت اصلی و بنیادی نویسنده است، چون نویسندگی به معنای آن نیست که چیزی از خود درآوریم، بلکه دادهها و پدیدهها را دستمایه قرار دهیم. از سوی دیگر دستمایه قراردادن هر داده و پدیدهای به معنای آن است که بر سر آن اندیشه کنیم. اندیشه و سپاس با هم در پیوندند، پیوندی نزدیک. اندیشه در امور زندگی شیوه سپاس ما از زندگی است. الهه رشته عمرِ انسان در فاوست، بخش دوم میگوید: «بر رشته نازک عمر جای بسی اندیشه، جای بسی ژرفکاوی است» و میدانیم که فاوست اثر شاعری است که جز این نمیدانست که اندیشه هدیه سپاسِ خرد است و زیست راستین حیات در خرد است که تحقق مییابد.
به گمانم بتوانم به گواهی سپاسگزاری یک، دو رشته اندیشه را با این نشان طلایی روی میزم در پیوند آورم. آن سه حرف یونانی سرحروف چه کلماتیاند؟
philosophia bioy kybernetes، «فلسفه راهنمای زندگی است». شعاری زیبا و گویا و بیاندازه مهم برای این زمانه، به گمان من در ضمن مهم برای قرنی که پشت سر گذاشتهایم. فراخور ماست این شعار، زیرا که میان فلسفه و زندگی ارتباط برقرار میکند، نیز بر پاسخگوبودن فلسفه در مقام رهنما و استاد زندگی تأکید هم. دوست دارم این شعار را دموکراتیک بنامم. چون آن واقعنگری و مصحلتاندیشی که جان و خرد، که اندیشیدن را با پاسخگویی در قبال زندگی انسانها پیوند میدهد، پیوند با توجهی پاسخگو به پیامدهای اندیشیدن به زندگی و واقعیت، در جوهر خود یک واقعنگری دموکراتیک است، ضعف عمیق دموکراسی در آلمان و آشوب کنونی این کشور در سیاست پایه ندارد بلکه جنبهای روانشناختی و روحی دارد و بسا ناشی از نقصانی عمیق و اساسی در آن واقعنگری و مصلحتاندیشی است که نیست مگر مسئولیتپذیری خرد در قبال زندگی و عاقبت هر اندیشه در زندگی عینی، اجتماعی و سیاسی انسانها.
چندی پیش مقاله پژوهشگری انگلیسی را میخواندم با عنوان «نگرشی در فرهنگ و آزادی» و این مقاله سرشت و سرنوشت متفکران آلمانی را خالی از نقد نمیگذارد. نقدی است که متانتش انگشتگذاشتن بر زخمی را که منظورِ این سخن است، دردآورتر میکند. نگارنده این مقاله مینویسد: «من به فرهنگ آلمانی محبت دارم، چون عمیق است و نبوغآمیز. اما این محبت همیشه با حسی از تردید و ناامیدی همراه است. چنان است که پنداری اندیشه شاعران و فیلسوفان آلمانی به لبه پرتگاهی میرسد که برگشت از آن برایشان دشوار است و باید که با سر به ورطه بیفتند، به ورطهای از اندیشهگری که با وجود آگاهی از تأثیرش بر واقعیتِ زندگی، نمیتوانند از آن پرهیز کنند».
و این نقدی است سخت بهجا. ضرورت هم ندارد به این نگارنده بگوییم که آن تردید و ناامیدی، آن دردی که ستایشگرِ بیگانه فرهنگِ آلمان هنگام نقد این فرهنگ احساس میکند، برای ما که خویشاوند این فرهنگیم و پایه در روایت آن داریم، چه میزان آشناست. هر ملتی، هر اندازه هم با لذت و خودپسندی از ویژگیهایش استقبال کند و از آنها بهره بجوید، از نمایندگان فکری خود به رنج میافتد، هر ملتی. اما در میان آلمانیها این رنج ژرفتر و آشکارتر است. آن پژوهشگر انگلیسی که سخناش را آوردم، مثال کافی میآورد برای این جشن گزافکارانه خوداختهگریِ ملی که در آن بزرگان اندیشه آلمانی، طبیعی است که به زیان وجهه خود، تن دردادهاند. و یکی از تردیدآمیزترین آنان نیچه است، و این تردید دلیلها دارد. چون آن تباهی که بر سر اندیشه آلمانی سایه انداخت، آن گرایش به ورطهای از اندیشه که بر لبه آن هرگونه پاسخگویی در قبال عواقب عینی-انسانی آن خاموش میشود، کجا واضحتر از آن است که نزد اوست؟
نیچه، پدیدآورنده خیالانگیزترین و رنگینترین آثار فلسفی، شاعرانه و انتقادی در زمانه ما، خود، طبع ظریف، پیچیده و رنجپذیر هنرمندانهای داشت، بیگانه با هر آن خشونت و زمختی و زور، سرشتی مسیحایی، اگرچه نه به معنی اعتقادی آن، بلکه به معنای بنیادینش. با این حال در تعارضی حماسی با خود یک آموزه مستیآور و بیگانه با سنت انسانگرایی را پدید میآورد که مفاهیم محبوبش قدرت، غریزه، جوشش بیپروا و سادهلوحانه و ابرانسانی، آن «جانور زردمو» و نیروی پیروزیخواه و اخلاقگریز زندگی بود. گاه در نامههای شخصی او یک نیچه دیگر، سوای آنکه در کتابهایش هست، رخ نشان میدهد. روزی که فریدریش سوم، قیصرِ لیبرال و انگلستاندوست از بیماری سرطان مرد، این ستایشگرِ سزار بورگیا از ایتالیا به یکی از دوستانش نوشت این مرگ برای آلمان یک بدبختی بزرگ و خطیر است، آخرین امید برای آزادیِ آلمان با او به گور میرود! این گفته ساده، طبیعی و بیغش انسانی اندیشهورز است که درست از پایگاه اندیشه آزادی را دوست دارد و به آن نیاز هم. این نگاه بدیهی و طبیعی او، و در قیاس با نگاه بیپروای فلسفیاش، حتی نگاه زیاده معمولی او به واقعیت زندگی است. اما آموزه او یک منظومه خلسهآور و رمانتیک بود که وی هنگام تکوینش هرگز به این سنجش میدان نداده است که اندیشههایش، آن آثار بزرگ و تراژیک، به سهم خود چه تأثیر تباهیآوری بر واقعیت زندگی میگذارد و به افول همان «آزادی آلمانی» میانجامد که در نامهاش از آن یاد کرده بود.
این آن گلایه همیشگی و همهجاتکراری اندیشهای است که خود را وقوعیافته میبیند: «منظور من این نبود!» اما به تباهی کشانیدن اندیشه به دست انسان چیزی است، و تکبر بیجای اندیشه در پیش واقعیتی که به هیچاش میگیرد و از روی گستاخی و گناه خوارش میانگارد، چیز دیگری. کیست تردید کند که نیچه در گور به خود میلرزید اگر درمییافت از فلسفه قدرت او چه ساختهاند. و چنانچه در قید حیات بود، سرنوشت شخصیاش با آن نامه ساده و طبیعی و معنوی همخوانی میداشت که از آن یاد کردم، و نه با آموزه او. نیچه در سالهای حکومت قیصری در هجرت زندگی میکرد، تا چه رسد به دوران هیتلری! و اگر امروز بود، به طبیعیترین وجهی یکی از ما مهاجران میبود. انسانی میبود پناهنده امریکا و بسا که با افتخار بیشتری در آن انجمن پذیرفته میشد که در دفاع از بردباری اجتماعی نهاده شده است و نام PhiBeta Kappa را بر خود دارد.
به جد میگویم، اگرچه احضار مردگان به دنیای اکنون تخیلی بیش نیست. زمانه وجدان همه ما را برای تعهدِ اندیشه به زندگی حساس کرده است. فلسفه بهمثابه هنر برای هنر، بهمثابه بازیِ بیمسئولیت و پیوند خرد، چنین امری امروزه چه بیسلیقگی هولناک، و چه خطای مسخرهای است.
اندیشه امروزه آشکارا و بیتردید بر آن است قدم در دورانی اخلاقی بگذارد، دوران تمایز میان خیر و شر.
فلسفه در سرنوشت دموکراسی سهم دارد. مجبور است مبارز باشد به دلیل ساده حفظ حیات خود. در جهانی که برآیند پیروزی هیتلر باشد، در یک جهان گشتاپوییِ بردهسازیِ همگانی، جایی برای فلسفه در کار نخواهد بود، نیز برای اخلاق هم. کمتر کسانیاند که، حتی امروز هم، تصور کنند پیروزی فردی چون هیتلر به معنای چه فاجعه اخلاقی برای بشریت خواهد بود؛ به معنای چه میزان ویرانیِ روانی، هرجومرجِ اخلاقی و ناامیدی اگر که انسان مجبور شود پیروزی نهایی شر را در جهان، پیروزی دروغ و خشونت را واقعیت فرجامیافته بداند.
تأثیر یک فاجعه صرفاً طبیعی، فاجعه بزرگ زلزله لیسابون در قرن هجدهم، هنوز در حافظه، زنده است. این فاجعه طبیعی هزاران انسان را از رحمت آسمان رویگردان کرده زیرا روشن است که با خود گفتند ممکن نیست جهانی که در آن چنین واقعه هولناکی پیش میآید، در هدایت نیروی نیکخواه و فرزانه باشد. من حتی بر آنام که تأثیر دینستیز زلزله لیسابون بازیای کودکانه خواهد بود اگر با پیروزی نهایی هیتلر و ویرانگری و ریشهسوزی آن مقایسهاش کنیم.
پس آیا فلسفه باید بپذیرد تابعی از سیاست باشد، یا حتی خود سیاسی شود؟ منظور من این نیست، بلکه میگویم و به تکرار هم میگویم، اومانیسم یکپارچگیای دارد که ساحت و سخن چندگانه آن نباید از هم جدا باشند. خطای شوم فرهیختگان لایههای بالایی جامعه آلمان آن بود که میان اندیشه و زندگی، میان فلسفه و واقعیت سیاسی خط فاصلی عیان کشیدند و از بلندای یک فرهنگ خالص و ناب با تحقیر به عرصه اجتماع و سیاست نگاه کردند. این روش بود که خردمندان آلمان را زیر آوار تحقیر امروزینشان برد.
فلسفه بهمثابه راهنمای زندگی، در ضمن یعنی که زندگی بهمثابه معیار و ستاره هادی فلسفه. آن زندگی که در منشی فراگیر اندیشه را به پای خود قربانی میکرد، عین جنون بود، و جنونی کمتر از آن نخواهد بود خِرَدی خودپسند، سترون و بیاعتنا به زندگی. سیاستِ اقتدارطلب پدیدهای کثیف است. اقتدارِ راستینی که ما در برابر آن میگیریم، اقتدارِ انسان است.
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.