نگاهی به کتابِ «در باب تسلّا» مایکل ایگناتیف
تسلّا همیشه هدیه است
«در باب تسلّا» عنوان کتابی از مایکل ایگناتیف، نویسنده، تاریخنگار، منتقد ادبی و جستارنویس زاده کاناداست. از کتابهای دیگر این نویسنده که به فارسی ترجمه شده میتوان به «زندگینامه آیزیا برلین» (ترجمه عبدالله کوثری) اشاره کرد. نویسنده این کتاب را پروژهای عمیقاً شخصی میداند.


به گزارش گروه رسانهای شرق،
زری پورجعفریان: «در باب تسلّا» عنوان کتابی از مایکل ایگناتیف، نویسنده، تاریخنگار، منتقد ادبی و جستارنویس زاده کاناداست. از کتابهای دیگر این نویسنده که به فارسی ترجمه شده میتوان به «زندگینامه آیزیا برلین» (ترجمه عبدالله کوثری) اشاره کرد. نویسنده این کتاب را پروژهای عمیقاً شخصی میداند. «قالبی که پیدا کرده است -چهرهنگاری مردان و زنانی خاص در تاریخ که به جستوجوی تسلا برآمدهاند- تأکیدی است خاص بر اینکه اندیشهها و معناها چگونه در کوره تجربههایی آبدیده میشوند که اهمیتشان هم یگانه است هم جهانی». در پیشگفتار کتاب آمده: «تسلّا کاری است که میکنیم یا سعی میکنیم بکنیم وقتی که در رنج هم شریک میشویم یا میخواهیم رنج خود را تحمل کنیم. میخواهیم بدانیم که چطور ادامه بدهیم، چطور همچنان ادامه بدهیم، چطور دوباره باور کنیم که زندگی ارزش زیستن دارد». آنطور که در کتاب آمده: «تسلّا نقطه مقابل تسلیم است». فصلهای این کتاب یادآوری میکنند که: «ما تنها نیستیم و هرگز نبودهایم». در جهان آشفته امروز چطور میتوان به آرامش رسید؟ نویسنده در جستوجوی ماهیت آرامش به گذشته برمیگردد. آیا این کتاب میتواند از اضطرابی که دچارش هستیم کم کند؟ شاید. کتاب ماجراهای غمانگیزی را شرح میدهد در کنار اینکه یادآوری میکند ما اولین نسلی نیستیم که با ناامیدی مواجه میشویم و به دنبال راههایی برای عبور از آن هستیم. «در باب تسلّا» هفده فصل دارد. در هر فصل مفهومِ تسلّا از دریچۀ تجربۀ زندگی یکی از چهرهها تعریف میشود. مونتنی در فصلِ «خِردِ تن»، تسلاهای فلسفی را به کناری میاندازد و «تشفی را در عوض در لذتها و ضرباهنگها و خاصیت ارتجاعیِ تن انسان مییابد». او باور دارد که «وقتی پای بداقبالی به میان بیاید همه نوآموزیم». در نگاه او «خود زندگی باید فینفسه هدف باشد، فینفسه غایت باشد: مداقۀ بحق در زندگی همانا تنظیم، هدایت و به سر بردن آن است». هیوم در فصل هشتم کتاب به ما میگوید که «محک زندگی خوب این است که تا چه پایه به خواستههای خود وفادار بودهاید و مسیری را برای خود شکل دادهاید». او شکلِ جدیدی از تسلّا را ابداع کرده بود: «زندگینامه خودنوشت بهمثابه روایتی از تحقق خود». فصل دوازدهم کتاب که به رابطۀ موسیقی و تسلّا اختصاص دارد خواندنی است: «مالر همچون واگنر معتقد بود که هدف موسیقی نباید چیزی باشد جز تولید معنا برای مردان و زنانی که در زمانه پس از مرگ ایدئولوژی میزیند»، «موسیقی باید همواره شوقی در خود داشته باشد، شوقِ چیزی ورای چیزهای اینجهانی». در همین فصل با اشاره به موسیقیدانی که دخترش را در سانحهای از دست داد آمده: «وقتی از او پرسیدم چطور با مرگ او کنار آمده، گفت که به کارش ادامه داده. هیچکار دیگری نمیتوانسته بکند». حالا که دهها سال از مرگ او میگذرد چه فکر میکند؟ «فکر کردم از رنج معاف شده است. زندگیاش کامل بوده است. غنی بوده است آن را زیسته است. از باقیاش معاف شده است. او بعد از سالها آموخته بود که بهجای نوحه و زاری برای عمری که چنین کوتاه شد درباره فرصت دختر هشتسالهاش در جهان ما چون زندگیای بیندیشد که به کمال زیسته شده و افزون بر این، از برخی از غصههایی که خود او تجربه کرده برکنار مانده است. زندگی کاریاش در عرصه موسیقی کمکش کرده بود که دوباره زندگی را از سر بگیرد». بر اساس آنچه در فصل سیزدهم کتاب آمده: «هر کدام از ما باید برای خود مقصود و امیدی بیافرینیم تا تاب بیاوریم». فصل چهاردهم کتاب به روایتِ «تسلّا با شهادتدادن» و تجربۀ آناخماتوا اختصاص دارد. او که «میدانست به رنج مردمش صدایی داده است». آنچه در این فصل به معنای تسلّا آمده شکلی از امیدِ سیاسی است. «میخواستند که در نبردِ سیاسیِ حیاتی برای آینده برنده شوند، نبرد بر سر معنایی که کشورشان و مردمشان به دهشتی میبخشند که اینان از سر گذراندند. میخواستند که قربانیان در یاد بمانند و تضمین کنند که عملههای عذابشان که زمانی قدرقدرت بودند رسوا شوند». البته که در ادامه، این ایده تا حدی به چالش کشیده شده: هیچکدام از ما زنده نمیمانیم تا ببینیم داستان زمانه ما به چه شکلی درخواهد آمد. «تاریخ نمیتواند تسلّا بدهد چون هرگز به انتها نمیرسد و معنایش هرگز تثبیت نمیشود، نه حتی به یمن شاهدانی به قهرمانی و پردلیِ اینها که گفتیم. تاریخ شاید هیچ تسلّایی در چنته نداشته باشد، اما وظایفی بر دوشمان میگذارد». فصلی که بیش از همه مناسب احوال این روزها به نظر میرسد فصل پانزدهم است: زیستنِ محروم از رحمت («طاعون» آلبر کامو). کامو روزنامهنگاری بیستوهشت ساله که از دوران بلوغ با بیماری سل دستوپنجه نرم میکرد به توصیۀ پزشکش برای استراحت در هوای کوهستانی با همسرش فرانسیس به روستایی در مرکز فرانسه رفت. مدتی بعد که حالِ او بهتر شد فرانسیس به محل کارش در ورهان بازگشت و او به استراحتدرمانیاش ادامه داد. آلمانیها تمام فرانسه را اشغال کردند. کامو بلیط برگشتش به خانه را رزرو کرده بود اما دیگر بازگشتش اصلا ممکن نبود. او آنجا تنها با بیماریاش، نوشتن «طاعون» را آغاز کرد. «به قول خودش تقلا میکرد تا «یکپارچگی شخصیت خود» را حفظ کند. «اگر این فرایند که نویسنده با آوردن کلمات بر کاغذ خود را تسلّا میدهد اسرارآمیز است، حتی از این هم اسرارآمیزتر فرایندِ یافتنِ استعارههایی است که به او امکان میدهند تا رنج خود را بازنمایی کند. دشوار میتوان کشف کرد که چه شد ایده طاعون ذهن کامو را به خود مشغول کرد». کامو هدفمندتر و هدفمندتر میخواند و سرنخهای بهدستآمده در پانوشتها را دنبال میکرد. «او در اسارتی مضاعف بهسر میبرد -بیماری و اشغال- و تنها علاج این بود که با نوشتن خود را برهاند، تجسم اسارتی بهوسیله اسارتی دیگر». کامو بهجای اینکه این وضعیت را خاص خود بداند، کمکم درک کرد که در این سرنوشت با دیگران شریک است. او در ادامه میخواست به چیزی برسد که دیگر فقط مسئله خودش نبود بلکه با وضعیت انسان سروکار داشت: «چطور میتوان سرپناه و خانه و روابط پرورشیافته رفاقت و عشق را بنا کرد و چطور ممکن است ناگهان، ناغافل، همه اینها از چنگ آدم بیرون کشیده شود»، «طاعون هم بایست میآمد و آنها را از آفریدههای کوچک روزمرهشان جدا میکرد»، «چطور میشد انسانها حتی وقتی میدانند که پیروزی محال است بتوانند مقاومت کنند؟» «طاعون» ده سال بعد برای کامو جایزه نوبل را به ارمغان آورد. افتخاری که او بعدا احساس کرد برای شخص خودش و نوشتنش بدبیاری بزرگی بوده. «طنز قضیه که خود هم بدان وقوف داشت این بود که مولدترین دوره، غنیترین تخیل و پربارترین دوره کار هنریاش در تمام عمر همان زمستان بود: بیپول و تنها و غریب و به عمیقترین معنای کلمه نیازمند نوشتن که حاصلش شد طاعون». و ما سالها بعد در همهگیری کرونا دوباره کامو را خواندیم و خودمان را در آن پیدا کردیم. عنوانِ فصل شانزدهمِ کتاب «زیستن در حقیقت» (واتسلاو هاول و نامههایی به الگا) است. زندگی به هاول بهعنوان یک ناراضیِ سیاسیِ متعهد، آموخته بود که «انسانها تاریخ را میسازند، اما نه آنطور که قصد کردهاند یا حتی امید داشتهاند». هاول «مسئولیت» را لنگر زندگیاش میدانست. او که «در انتظار حکم قاضی مانده بود، در حالی که میدانست هیچچیزی نیست که بابتش داوری شود و خودش خیلی پیشتر در باب آن خود را داوری نکرده باشد. با علم به همین شاید میزانی تسلّا یافته بود».
«مرگِ خوب» (سیسلی ساندرز و تسکینخانه) از جذابترین فصلهای کتاب است. ساندرز کار در حرفه پزشکی را در زمان جنگ در لندن شروع کرد. بعد از جنگ بود که کمکم درک کرد که عمرش را باید وقف مراقبت از بیمارانی کند که در آستانه مرگاند. او «کسی بود که وهنآلودیِ دردی رهاشده به حال خود و تنهایی ایستگاه پایانیِ بیماری را خوب میشناخت»، ساندرز «درک کرد که مرگ ازجمله عمومیترین و اجتماعیترین لحظات هستی ماست و مکانی نهادینه میطلبد که در آن اجتماعی بودن و خانوادگی بودن و عمومی بودن مرگ رعایت شود». ایدههای او درباره تسلّا وابسته به این باور بود که: «ما ارباب بدن خود نیستیم، وظیفهای که پیشرو داریم، به صلح رسیدن با بخش اعظمی از زندگیمان است که از ید اختیار ما خارج است». او پنجاه سال از عمرش را وقف شناسایی مؤلفههای لازم برای مرگی خوب کرده بود. نویسنده در پایان کتاب از تجربۀ خودش نوشته است. «شکست آموزگار بزرگی است، و گذر عمر هم». آنطور که در بخش پایانی آمده: «تسلّا همیشه هدیه است، صورتی از رحمت که همیشه هم استحقاقش را نداریم، اما وقتی نصیبمان شد، حتی برای لحظهای گذرا، زندگیمان را شایسته زیستن میکند».
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.