|

نگاهی به کتابِ «اکوئوس (اسب)»

نمی‌تونم بپرم، چون افسارم اجازه نمی‌ده

«اکوئوس (اسب)»، یکی از مهم‌ترین آثارِ پیتر شفر (درام‌نویس برجسته‌ انگلیسی) با ترجمه‌ مجید مصطفوی، به‌تازگی از سوی نشر نیلا منتشر شده است. در سایت این انتشارات با اشاره به چاپ قبلی کتاب در ابتدای دهه 1380 آمده: «چاپِ تازه این کتاب «نه‌ صرفاً ویراستی تازه، بلکه ترجمه‌ای تازه -‌با تجدیدنظرِ کامل-‌ توسط مترجم است همراه با توضیحاتی جدید و پیوندانی تحلیلی که به آن چاپ و ترجمه‌ پیشین افزوده شده».

نمی‌تونم بپرم، چون افسارم اجازه نمی‌ده

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

زری پورجعفریان:‌ «اکوئوس (اسب)»، یکی از مهم‌ترین آثارِ پیتر شفر (درام‌نویس برجسته‌ انگلیسی) با ترجمه‌ مجید مصطفوی، به‌تازگی از سوی نشر نیلا منتشر شده است. در سایت این انتشارات با اشاره به چاپ قبلی کتاب در ابتدای دهه 1380 آمده: «چاپِ تازه این کتاب «نه‌ صرفاً ویراستی تازه، بلکه ترجمه‌ای تازه -‌با تجدیدنظرِ کامل-‌ توسط مترجم است همراه با توضیحاتی جدید و پیوندانی تحلیلی که به آن چاپ و ترجمه‌ پیشین افزوده شده». در یادداشت نویسنده‌ ابتدای کتاب آمده نویسنده سخت مایل بوده گزارش حادثه‌ وحشتناکی را که از دوستش شنیده به‌ شیوه‌ای کاملاً شخصی مجسم کند. «می‌بایست دنیایی ذهنی خلق می‌کردم که این واقعه در آن پذیرفتنی باشد».

ماجرای نمایش‌نامه در بیمارستان روانی راکبی در جنوب انگلستان می‌گذرد. اَلَن استرَنگ پسری هفده‌ساله، فرانک و دورا پدر و مادر او، هستر سالومون قاضی و مارتین دایسارت روا‌ن‌پزشک شخصیت‌های این نمایش‌نامه هستند. آن‌طورکه هستر می‌گوید: «الن با یه سیخِ فلزی شیش تا اسبو کور کرده». دایسارت از «یائسگی حرفه‌ای» حرف می‌زند که «هرکسی دیر یا زود دچارش می‌شود» و نگاه الن که از نظر او «عجیب‌ترین نگاهی است» که تا به‌ حال دیده. «نگاهی که انگار آدمو متهم می‌کنه. به یه اتهامِ سخت». آن‌طورکه فرانک می‌گوید: «مایه آبروریزیه. پسرِ یه چاپخونه‌دار باشی و لای یه کتابَم باز نکنی! اگه تموم دنیا مثل تو بودن که من الان بیکار بودم». پدری که به‌تعبیرِ دایسارت «می‌شه گفت از اون سوسیالیست‌های قدیمیه. یه جورهایی طرفدارِ خوداصلاح‌کردن ِ لجوجانه» و مادری مذهبی که معلم بوده و الن قبولش دارد. او به دایسارت می‌گوید: «مادرم بیش‌تر از تو می‌دونه». دورا وقتی الن هفت، هشت‌ ساله بود برایش کتابی می‌خواند که تمامش درباره‌ یک اسب بود. او بعدازظهرها اجازه می‌داد الن یواشکی (دور از چشم فرانک) در خانه‌ یکی از دوستانشان که در همسایگی آنها بود فیلم ببیند. فرانک در پاسخ به دایسارت وقتی می‌پرسد: «خانمِ شما مذهبیه؟» می‌گوید: «می‌شه گفت به‌حد افراط. البته این به خودش مربوطه. اما وقتی می‌بینم داره همین نسخه رو به پسره‌م حُقنه می‌کنه- خب راستش همون‌قدر که پسرِ اونه، پسرِ منم هست. زنم اینو نمی‌فهمه. ... این جماعت همیشه فکر می‌کنن حساسیت‌ها و قابلیت‌های خودشون مهم‌تر از لامذهب‌هاست» و در ادامه می‌گوید: «اگه نظرِ منو بخواین، اصلا تمامش زیر سر ِاین انجیله»، «خودتون قضاوت کنین. هر شب برای یه پسربچه از این‌جور چیزا بخونن: مردِ بی‌گناهی تا سرحد مرگ شکنجه می‌شه -تو سرش خار فرو می‌کنن- به دست‌هاش میخ می‌کوبن...» آن‌طورکه پدرِ الن می‌گوید او حسابی جذب این چیزها شده بود: «همیشه مبهوت ِتصویرهای مذهبی بود. منظورم انواعِ عجیب‌غریبشه». دایسارت از الن می‌پرسد: «اولین خاطره‌ت از اسب چیه؟» و دورا از عکسی می‌گوید که روی دیوار اتاق الن بوده. عکسی از مسیح به غُل و زنجیر کشیده شده که الن آن را با پول توجیبی خودش خریده بود. دورا در ادامه می‌گوید: «یه روز که سر مسائل مذهبی بگو مگو می‌کردیم، رفت طبقه بالا و از دیوارِ اتاق پسره کندش و انداخت تو سطل آشغال. الن هم بدجوری عصبی شد. چند روز پشتِ هم گریه کرد- با اینکه اهلِ گریه‌زاری نبود» و عکس اسبی که جای این عکس را می‌گیرد. عکسی که «خیلی غیرِمعموله. انگار همه‌ش چشمه»، «که راست خیره شده به آدم؟» اسبی که به زنجیر کشیده شده. «مثل عیسی» آن‌طورکه الن می‌گوید: «به‌خاطر گناهانِ عالم» و صدای اسب که به الن می‌گوید: «من تو رو می‌بینم»، «من نجاتت می‌دم»، «با خودم می‌برمت. دوتایی می‌شیم یکی» و زنجیره‌ قیدوبندهایی که دایسارت از آن حرف می‌زند. نگاه اسب که همیشه هست: «من می‌بینمت. همیشه! همه‌جا! تا ابد!» مادر الن می‌گوید: «همه کارهایی رو هم که ما از اول تا حالا براش کردیم اگه روی هم بذارین، بازَم نمی‌فهمین چرا همچه کارِ وحشتناکی کرده- چون علت تو وجودِ خودشه، نه تو کارهایی که ما کردیم» اما الن به‌طورکامل رشد نکرده چون به او اجازه داده نشده است. فرانک همیشه در برابر لذت‌بردنِ الن می‌ایستاده، مادر الن هم درصدد شکل‌دادن به او مطابق استانداردهای خاص خودش بوده است. الن براساس غریزه عمل می‌کند، به‌سادگی هرچه غریزه به او دیکته می‌کند انجام می‌دهد و از عواقب کار خود بی‌خبر است. او شور و شوقی قوی دارد. ویژگی‌هایی که می‌توانند او را منحصر‌به‌فرد کنند و البته به‌ سوی نابودی هم بکشانند. الن از همان ابتدا زیر سلطه‌ ایدئولوژی‌هایی قرار گرفته که دیگران به او تحمیل کردند. ظرفی خالی برای دیگران تا مطابق میل‌شان آن را پر کنند. الن رفتاری تکانشی و خودجوش دارد. او در سینما اتفاقی پدرش را می‌بیند. مشروعیت پدر با تماشای نوعی فیلم زیر سؤال می‌رود. لحظه‌ نگاه‌کردن به صورت ترسیده‌ پدر. فروپاشی اقتدار ِاو: «اتوبوسم که راه افتاد باز بابامو نگاه می‌کردم. اون از من ترسیده بود... منم از اون ترسیده بودم... هنوز تو فکر بودم-فکرِ همه اون ظاهرسازی‌هاش!... تمامِ اون شب‌هایی که می‌گفت دیر می‌آد خونه. «دورا، شاممو گرم نگه‌دار!»، «پدرِ بیچاره‌ت تا دیروقت کار می‌کنه!»... «پدرِ بیچاره‌ت تا دیروقت کار می‌کنه!»... «منحرف!» فهمیدن اینکه بیشتر مردم رازهایی دارند و او تنها نیست. فهمیدن اینکه پدرش «هیچ موجود به‌خصوصی نیست- اونم یه آدم ِنکبتیِ مفلوکه واسه خودش» و احساس تأسف برای پدرش: «اون بدبخت بیچاره‌م مثل منه!» و هر دو که از «آدم‌های رسمیِ چیتان‌پیتان- اداطواری» بدشان می‌آید. «شب‌ها تنها می‌ره بیرون و یواشکی کارشو می‌کنه، بی‌اینکه کسی بو ببره- درست مثلِ من! هیچ فرقی نیست» و این شاید نمادی از فروپاشیِ نظم ِسرکوبگر موجود است: اقتداری که تعیین می‌کند چه کاری بکن چه کاری نکن. کتاب بخوان، تلویزیون نبین و... . دایسارت در ابتدای نمایش‌نامه می‌گوید: «نمی‌تونم بپرم، چون افسارم اجازه نمی‌ده». او هم به‌نوعی شکلِ دیگری از همین وضعیت را در خانه‌اش تجربه می‌کند: «هیچ می‌دونی زندگی دو تا آدم که تو یه خونه سر می‌کنن ولی تو دو تا دنیای مختلف سِیر می‌کنن چه‌جور چیزیه؟ از نظرِ ذهنی اون تو یه جور کلیسای اسکاتلندی ِموروثیِ خودش سیر می‌کنه؛ و من تو یه معبدِ یونانی زندگی می‌کنم که ستون‌هاش ابرها رو می‌شکافن و عقاب‌هاش از آسمون وحی می‌آرن»، «دلم می‌خواست تو زندگیم کسی رو داشتم که می‌تونستم بابتش پُز بدم، یه آدمِ اهلِ شهود و غریزه، نه مطلقا زِبر و زرنگ، تا بتونم ببرمش یونان، وایسونمش جلوی بعضی معابد و نهرهای مقدس، بهش بگم: «ببین! زندگی رو فقط از طریق هزاران خدای محلی می‌شه درک کرد». دایسارت می‌گوید: «آدم برای اینکه زندگی رو تحمل کنه و مالِ خودش بدونه- زندگی خودش- اول از همه باید رنج‌هایی مخصوصِ خودش داشته باشه. رنجی که منحصر به خودش باشه». دایسارت به الن غبطه می‌خورد: «اون پسر چنان شور و شهوتی داره که من در هیچ لحظه‌ای از عمرم نداشته‌م». او با مقایسه‌ زندگی خودش و الن از نگاه خیره‌ متهم‌کننده‌ او می‌گوید: «من اقلا چهارنعل تاختم! تو چیکار کردی؟». او از «پرستشِ واقعی» می‌گوید: «بدون پرستش، زندگی فناست، به‌همین بی‌رحمی... زندگیمو خودم فنا کردم. هیچ‌کسِ دیگه‌ای این بلا رو سرت نمی‌آره. خودم خواستم آدم ِبی‌بو و خاصیت و دهاتی‌ای باشم، اونم از سرِ بزدلیِ ابدیم. همون قصه قدیمیِ هارت‌پورت کردن و هیچ غلطی نکردن...» و صدای هستر که شاید الن با نگاه‌های خیره‌اش به دایسارت دنبالِ «خدای جدید»ی می‌گردد و شاید هم «یه بابای جدید». دایسارت رؤیای خودش را دارد و نمی‌خواهد به جامعه اعتراف کند که دیگر به هنجارهای آن اعتقادی ندارد. شاید او هم صدای جوزف کمبل را در گفت‌وگو با مویرز شنیده: «آنچه ما به دنبالش هستیم تجربه‌ زنده‌بودن است، به‌گونه‌ای که تجارب صرفا جسمانی زندگی، در درونی‌ترین وجه هستی و واقعیت ما طنین‌ اندازد، و جذبه‌ زنده‌بودن را عملا حس کنیم. ما چنان گرفتار انجام کارها برای رسیدن به مقاصد بیرونی هستیم که فراموش می‌کنیم ارزش درونی، و جذبه‌ همراه با زنده‌بودن، تمام مطلب است»، «زندگی ما چنان اقتصادی و عملی شده است که همان‌طورکه بزرگ می‌شوید، انتظارات لحظه‌ای از شما چندان زیاد است که به‌سختی می‌دانید در کدام جهنم زندگی می‌کنید، یا چه قصدی بر زندگی شما مترتب است. همواره در حال انجام کاری هستید که از شما خواسته می‌شود. پس سعادت شما کجا است؟ باید سعی کنید آن را بیابید». کمبل معتقد است: «بسیار محتمل است شما چنان تحت‌تأثیر آرمان‌ها و فرامین همسایه‌تان باشید که ندانید خودتان واقعا چه می‌خواهید و چه می‌توانید باشید. کسی که در یک موقعیت اجتماعی کاملا سخت‌گیرانه و مقتدرانه بزرگ شده باشد، بعید است که بتواند به معرفتی از خودش برسد. در هر لحظه از زمان به شما گفته شده است دقیقا چه کار باید بکنید. شما در خدمت ارتش هستید. این همان کاری است که ما انجام می‌دهیم. به‌عنوان کودک در مدرسه، همواره کاری را انجام می‌دهید که از شما خواسته می‌شود، و به همین دلیل است که روزهای باقی‌مانده تا تعطیلات را شمارش می‌کنید، تا روزی فرابرسد که می‌خواهید خودتان باشید». کمبل در همین گفت‌وگو توصیه می‌کند: «سعادت خود را دنبال کنید. ببینید کجا است، و از دنبال‌کردن آن هراس نداشته باشید».1 بیمار و روان‌پزشک و دنیای هر دو که زیر سلطه‌ای بیرونی است. اقتدار موجود در واقعیت زندگی معاصر فرصتی برای تخیل و شگفتی آنها باقی نمی‌گذارد. و مقاومت هر دو در برابر این اقتدار نمادین. شاید دایسارت آینده الن است. نوجوانی که از عجیب‌وغریب شدن درمان شده، همان‌طورکه مطلوبِ جامعه است. 

دایسارت/ النِ جدید عضو محترم جامعه، آدمی مفید اما بی‌احساس و عقیم. آدمی بی‌نشان از شور و شوق و لذت. غرق در روزمرگی و ملال. شاید بتوان گفت نمایش‌نامه شکلی از ناچاری انسان و تسلیم او در برابر نیروهای حاکم بر زندگی‌اش را به تصویر می‌کشد.

1. «قدرت اسطوره» جوزف کمبل، ترجمه‌ عباس مخبر، نشر مرکز

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.