|

خنده بر لب می‌زنم تا کس نداند درد من

- امروز در خدمت یک بستنی عروسکی هستیم که با اینکه همیشه تحت فشاره ولی هیچ‌وقت لبخند رو فراموش نمی‌کنه. سلام بستنی عروسکی.

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

آیدین سیارسریع

 

- امروز در خدمت یک بستنی عروسکی هستیم که با اینکه همیشه تحت فشاره ولی هیچ‌وقت لبخند رو فراموش نمی‌کنه. سلام بستنی عروسکی.

بستنی عروسکی: آآآآی!

- چی شد؟

بستنی عروسکی: درد می‌کنه آقا. خیلی درد می‌کنه.

- آخ‌آخ‌... این چوبه اذیت می‌کنه نه؟

بستنی عروسکی: لامصب، خیلی.

- ولی خوشحالم که با وجود این هنوز خنده رو لب‌هاته.

بستنی عروسکی: نظر لطف شماست. این خنده رو هم هر‌کی داره، از قبل داره.

- خب بفرما که چی شد که این‌جوری شد؟

بستنی عروسکی: والا ما اول فکر می‌کردیم قراره از این بستنی ایتالیایی باکلاسا بشیم. اسمش چی بود؟

- جلاتو؟

بستنی عروسکی: بله جلاتو. به همین مناسبت به هر حال خنده‌ای روی لب ما شکوفه زد. گفتیم اگه ما جلاتو بشیم، دیگه کمتر از وکیل و وزیر ما رو لیس نمی‌زنه. ولی روزگار چرخید و چرخید تا این چوب به این صورت که می‌بینید در ما جانمایی شد.

- یعنی شما از اول این‌جوری نبودین؟

بستنی عروسکی: ابدا. من پدربزرگم سنتی بود... .

- تو بازار بودن؟

بستنی عروسکی: نه. با پسته و زعفران بودن. بستنی سنتی.

- آهان!

بستنی عروسکی: بله. به هر حال پولدار بودن. پدر من هم اون زمان بسیار درس‌خون بود... .

- شما اصالتا کجایی هستین؟

بستنی عروسکی: ما از طرف پدر وانیلی ولی مادر، قهوه.

- یعنی ابوی چوبی نبودن؟

بستنی عروسکی: خیر. اسکوپی بودن، تو ظرف شیک و مجلسی.

- می‌فرمودید.

بستنی عروسکی: عرض می‌کردم. پدر ما اون زمان برای تحصیل میره خارج. تو دوره‌های مختلف بستنی‌سازی شرکت می‌کنه. با چه بدبختی‌ای، تو اون گرمای ایتالیا که لامصبا یه کولر روشن نمی‌کردن، پدر بالاخره موفق میشن که کسب‌و‌کار خودشونو راه بندازن.

- خب چی شد که برگشتن ایران؟

بستنی عروسکی: خب پدر که همیشه حب وطن داشت. از طرفی مسئولین هم گفتن ایرانیان خارج کشور برگردن، ما وام میدیم و چه میدیم و فلان می‌کنیم، پدر هم گفتن که الان بهترین موقع‌ است، برگردیم خدمت کنیم. خلاصه خودشونو میذارن تو کلمن، سوار هواپیما میشن و برمی‌گردن.

- کارخونه زدن اینجا؟

بستنی عروسکی: بله. خیلی هم سریع پیشرفت کردن.

- بعدش چی شد؟

بستنی عروسکی: بعد از یه مدت رقبا و مافیای بستنی براش زدن. پرونده درست کردن. شریکش هم سرش کلاه گذاشت که الان این کلاه شکلاتی که روی سر من می‌بینید، همون کلاهه.

- الان پدر در قید فریزر هستن؟

بستنی عروسکی: خیر. همون موقع آب شدن.

- روحش شاد‌. این بستنی عروسکی‌هایی که کج‌و‌کوله‌ان و شبیه عکس روی جلد نیستن، اقوام شمان؟

بستنی عروسکی: اینا خواهر برادرای منن.

- واقعا؟

بستنی عروسکی: بله. پدر اون موقع که داشتن آب می‌شدن، به مادر گفتن من دو ساعت دیگه بیشتر زنده نیستم، بیا سریع نسلمونو ادامه بدیم‌ که متأسفانه همین باعث شد اینها به شکل ساعات آخر ابوی در‌بیان.

- چه داستان پر آب چشمی. من واقعا دلم برای شما می‌سوزه.

بستنی عروسکی: ولی من بیشتر دلم برای شما می‌سوزه!

- چرا؟

بستنی عروسکی: به هر حال ما بستنی هستیم و چند ماهی بیشتر زنده نیستیم. من حس می‌کنم شمایی که با این وضعیت بی‌آبی و بی‌برقی و مکانیسم ماشه و بی‌پولی و مجموعا تحت فشار داری طنز می‌نویسی و می‌خندی و حالا‌حالاها هم قرار نیست بمیری، وضعت از من خیلی خراب‌تره.

- آآآآی!

بستنی عروسکی: چی شد؟

- حس می‌کنم منم مثل تو شدم. معلوم نیست نشستم یا واستادم.

بستنی عروسکی: عادت می‌کنی!

کمی بعد برق دچار خاموشی‌های منظم شد و بستنی عروسکی همان‌طور لبخند به لب آب شد. به این فکر کردم که روزی که خودم آب شوم، لبخند دارم یا نه؟

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.