یک کتاب، یک نویسنده: گفتوگوی احمد غلامی با مرتضی مبلغ، درباره کتاب «تا نجوای خدا با او»
مقام نجوا
کتاب «تا نجوای خدا با او» نوشتۀ مرتضی مبلغ تفسیری عرفانی از سه داستان حضرت موسی (ع) است که به بازخوانی سه ماجرای اصلی در حیات موسی پرداخته است. فصل نخست، روایت بخشی از حیات موسی است، که در آن، موسی به سوی کوه طور میرود و با خدا سخن میگوید. فصل دوم، ماجرای رفتن موسی به میقات است که باز خدا در آنجا با وی سخن میگوید


به گزارش گروه رسانهای شرق،
کتاب «تا نجوای خدا با او» نوشتۀ مرتضی مبلغ تفسیری عرفانی از سه داستان حضرت موسی (ع) است که به بازخوانی سه ماجرای اصلی در حیات موسی پرداخته است. فصل نخست، روایت بخشی از حیات موسی است، که در آن، موسی به سوی کوه طور میرود و با خدا سخن میگوید. فصل دوم، ماجرای رفتن موسی به میقات است که باز خدا در آنجا با وی سخن میگوید. و فصل سوم، ماجرای همراهی موسی با خضر در یک سفر روحانی است که ماجراهای فراطبیعی در آن رخ میدهد. مبلغ معتقد است که این سه ماجرا سرشار از دقایقی هستند که مسئله برخورد دو جهان انسانی و الوهی را مطرح میکنند. بازخوانی مبلغ نمونهای از تفسیر باطنی از متن قرآن است که بهتعبیر او در عین حال مبتنی بر متن قرآن است و از این جهت، با بخشی از سنت تفسیر عرفانی که بر تجربههای شخصی اهل عرفان مبتنی است تفاوت دارد. مبلغ معتقد است که پشت تمام نظامهای انسانی از جمله نظامهای اجتماعی و سیاسی، انگارههای الهیاتی یا مبانی الهیاتی است؛ متافیزیکی وجود دارد و حتی آنان که متافیزیک را نفی میکنند پشت تفکرشان نوعی متافیزیک است. از اینرو باور دارد که الهیات در سرنوشت بشر مهم است و میگوید در دنیای جدید که سرشار از اضطراب است با تمام پیشرفتها و تکامل و توسعه از نظر تکنولوژی، همچنان اضطراب عمیقی پنهان است که حاصل بیمعنایی است.
شما در دوره اصلاحات، معاون سیاسی امنیتی وزارت کشور بودید و پس از آن هم در سالهای اخیر اغلب در مورد مسائل سیاسی، انتخاباتها و به طورکلی مسائل مربوط به جامعه تحلیل کرده و نظر دادهاید. در این میان چه شد که به فکر تألیف کتاب آنهم کتابی قرآنی یا عرفانی افتادید؟
من از همان ابتدا که دست و پایی در مسائل سیاسی داشتم، در مسائل فلسفی و عرفانی هم کار میکردم. در واقع رشته اصلی من عمدتا فلسفه و عرفان بوده و تخصص اصلیام هم فلسفه و عرفان است. بنابراین همیشه دنبال این بودم که فرصتی پیدا کنم تا در کنار اشتغالات اجتماعی بتوانم به این حوزه که تخصص اصلیام است بپردازم. این انگیزه اصلیام در نوشتن این کتاب بود.
کتاب «تا نجوای خدا با او» که چندی پیش از طرف نشر هرمس منتشر شد و مخاطب با خواندن کتاب متوجه نام زیبای آن میشود، چون به لحظهای اشاره دارد که موسی بهصورت بطئی و آرامآرام، به صدای خدا نزدیک شده و این صدا به نجوا تبدیل میشود. در کتاب هم مفصل در مورد نجوا و ندا بحث کردهاید و امیدوارم در این گفتوگو فرصت کنیم که به این مقوله بپردازیم، اما پیش از آن به سراغ تفسیر عرفانی برویم. تفاسیر عرفانی زیادی تاکنون منتشر شدهاند. چه شد که بهسمت تفسیر عرفانی از داستان حضرت موسی رفتید؟
به طور کلی دو نوع تفسیر داریم: تفسیر ظاهری و باطنی- عرفانی. دهها تفسیر ظاهری داریم که رویکردهای مختلفی نظیر ادبی، بلاغی، روایی یعنی بر اساس روایات، علمی، عقلی، فلسفی و کلامی دارند. ولی تفسیری که مستقیما مبتنی بر متن باشد و متن را برای بازگشایی معانی مختلف آیات اساس کار قرار دهد، کم داریم. تفسیر مشهوری که حول این مسئله است «المیزان» است. وجه بارز این تفسیر این است که بر اساس متن، آیات را بازگشایی کرده است. اساس قرآن این است که از عالم غیب خبر میآورد. نبوت، یعنی اینکه پیامبر از عالم غیب برای انسانهایی که در عالم ظاهر هستند خبر میآورد. بنابراین حقایق قرآن در باطن قرآن است. در واقع از ملکوت عالم، این حقایق به قلب پیامبر نازل میشود و به زبان مردم بازگشایی و بازگو میشود. اما اگر بخواهیم معانی اصلی قرآن را دریابیم، مجبور هستیم با رویکرد باطنی و عرفانی وارد قرآن شویم. تفاسیر ظاهری خیلی ارزشمند هستند ولی در یک سطحی از حقایق باقی میمانند و البته وجود این تفاسیر لازم هم هست چون مخاطب اینها عموم مردم هستند و همه باید بتوانند از آن بهره ببرند. اما از سویی دیگر حقایق اصیل و گسترده، و گوهرهای نابی که پشت ظاهر آیات هست مغفول واقع میشود. مثلا حقایق تجربه وحیانی را نمیتوانیم صرفاً با تفسیر ظاهری بیان کنیم. با تفسیر ظاهری نمیتوان به لایههای معنایی اصیل و واقعی آیاتی از قرآن که در مورد قیامت و بهشت و جهنم و حقایق آخرت بحث میکند پی برد. حتی آیات خیلی ظاهری و عادی هم براساس قرآن و روایات باطن دارند. شنیدهاید که میگویند قرآن هفت بطن دارد و هر بطن، هفتاد بطن دارد که در واقع کثرت را میرساند. تفاسیر باطنی و عرفانی انگشتشمار و ارزشمند هستند و بعضیهایشان خیلی اصیلتر هستند و بعضیها کمتر. ولی یک خلأ اساسی در آنها وجود دارد و آن اینکه مبنای مشخص و روشنی را که برای مخاطب قابل توضیح باشد ندارند و عمدتا براساس برداشت، فهم و ذوق دریافت یا مکاشفه فرد مفسر از آیات است که البته بسیاریشان خیلی هم ارزشمندند ولی مشکلشان این است که انسجام معنایی ندارند. ممکن است حتی در یک تفسیر از یک آیه برداشتهای مختلفی وجود داشته باشد که متفاوت و گاهی متعارض هستند. تفسیرهای مختلفی که میبینیم نسبت به هم گاهی تفاوت و تعارض دارند. همینطور نظم منطقی و یک روش روشن و مشخص بر آنها مترتب نیست. بنابراین اینها همیشه در حاشیه ماندند و فقط برای بعضی از خواص معنادار هستند که آن خواص هم باید حدی از دریافت را داشته باشند که بتوانند غث و سمین را تشخیص دهند. در این میان یک خلأ بزرگ وجود دارد و آن اینکه از یک طرف تفاسیر ظاهری به طور طبیعی از بخش اعظم حقایق قرآنی و گوهرهای ناب مربوط به عالم هستی غافل هستند و امکان ورود ندارند. تفاسیر باطنی هم چون عمدتاً شخصی و ذوقی و روشمند نیستند، همیشه در حاشیه مانده و مورد اعتنای جدی قرار نمیگیرند. همچنین از آنجا که قابل تبیین برای مخاطبین نیست خیلیها فهم درستی از آن پیدا نمیکنند به همین دلیل به حاشیه میرود. کاری که در این کتاب شروع شده این است که نگاه باطنی را با چند ویژگی دنبال کرده است. یکی اینکه روشمند است یعنی روش مشخصی دارد. براساس زبان و حقایقی که در داستانها هست مبانی روشن نظری دارد. دوم اینکه براساس متن است یعنی عین تفسیر ظاهری متن با متن، این هم براساس متن است. یعنی هر حقیقتی که روشن شده و هر واژهای که رمزگشایی شده بر اساس متن قرآن استنتاج و استحصال شده است. دیگر اینکه انسجام معنایی و منطقی دارد یعنی با منطق پیش میرود. درست است که میگویند عرفان فوق طور عقل است ولی به هرحال یک جا میشود با منطق هم آن را توضیح داد. البته این کار کمی صعب است و مبانی خاصی نیاز دارد که بتوان چنین کاری را انجام داد ولی در این کتاب به عنوان شروع و آغاز تفسیر عمدتاً باطنی سعی شده با این سه ویژگی کار پیش برود.
انتظار ندارم به حافظه رجوع کنید و پاسخ بدهید، اما میخواهم مثالی بزنید که برداشت شما از تفاسیر ظاهری و عرفانی چه مواردی هستند تا مخاطبان متوجه تفاوت این دو بشوند. شاید اینجا بتوان نقبی زد به این بحث که میگویید تفسیر قرآن به قرآن و قرآن با قرآن. تفاوت این دو در کجا است؟ مهمترین دغدغۀ کتاب، نگرانی از این است که تفسیر عرفانی و ذوقی این خطر را به همراه دارد که شخصی شود و برای پرهیز از این مسئله معتقدید که تفسیر باید روشمند باشد. در مورد روشهایی که استفاده کردهاید توضیح بدهید.
اجازه دهید ابعاد دیگر ماجرا را باز کنم تا بهتر بتوانم به سؤال شما پاسخ بدهم. مثلاً در تفاسیر ظاهری، اگر به همین سه تجربه وحیانی یا روحانی حضرت موسی دقت کنید، در موارد اندکی در تفاسیر ظاهری روزنههایی باز شده و وارد مسائل باطنی هم شده است. اما در کل فقط همین ظاهر را توضیح میدهد. مثلاً حضرت موسی خانواده خودش را حرکت داد، شب به جایی رسیدند که سرد و تاریک بود، حضرت نوری را دید و به خانوادهاش گفت میروم آتشی بیاورم که گرم شویم. آنجا که میرود ندایی میرسد و الی آخر. اینها به صورت ظاهری یعنی مثل داستانی که میخوانیم توضیح داده میشود. این تفسیر میگوید ندایی میآید که با موسی حرف میزند که تو وارد وادی مقدس شدهای و غیره. اما از نظر باطنی تفسیر متفاوت میشود یعنی واژه به واژه اینها و درواقع واژههای هر کدام از آیات باید واگشایی شود. وقتی حضرت موسی میگوید «إِنِّی آنَسْتُ نَارًا»، چرا واژه «آنَسْتُ» به کار رفته و چرا مثلا نگفته «رأیتُ»؟ معنی آنَسْتُ بر اساس قرآن و کتابهای ادبی که این واژهها را معنی کردهاند، مشخص میشود و بعد نسبتش با موسی و خانواده و اینکه میگوید من بروم گرمایی بیاورم معلوم میشود و گفته میشود این گرما یعنی چه. ظاهر این آتش است ولی بعدا معلوم میشود که خیلی فراتر از اینها است. وقتی موسی به آنجا میرود بر اساس تعابیر گفته شده که موسی یک جا به سمت آتش میرود و ندایی میآید میگوید «فلما جاءها» یعنی انگار کسی منتظر موسی بوده است. واژه به واژه اینها متناسب با معانی باطنی، تجزیه و تحلیل و رمزگشایی میشود که این تجربه وحیانی که رخ میدهد چیست. در همین داستان تجلیاتی که خداوند برای موسی میکند یک جا میگوید «انی انالله»، یک جا میگوید «اننی انالله»، یک جا میگوید «انهو انالله»؛ تفاوت انی، اننی و انهو چیست. به آتش گفته انهو و حالا نسبتش به آتش و درخت چیست. اینها تماماً حقایق ویژهای هستند که باید رمزگشایی و لایهگشایی شود تا لایههای معناییشان باز شود. در تفاسیر ظاهری این کار یا اصلا دیده نمیشود یا خیلی اندک و موردی است.
اما بحث قرآن به قرآن یا قرآن با قرآن در این ادبیات یک معنی دارد. مثلاً واژه «ایمَن» را در نظر بگیرید. جایی گفته میشود «مِنْ جَانِبِ الطُّورِ الْأَیْمَنِ من الشجره فی البقعه مبارکه من الشجره» و ظاهرش این است که از سمت راست کوه، شجره بود و شجره هم بقعه خاصی داشت که این ندا آمد. ولی چرا قرآن اینها را دانه دانه و با تفکیک آورده؟ پنج، شش واژه دنبال هم آمده و تمام اینها معانی باطنی و لایههای خاص معنایی دارد. یک معنی «ایمن» سمت راست است ولی در قرآن میتوانیم بررسی کنیم که این واژه به چه معانی آمده است. ایمن در ادبیات قرآن معانی ژرفی دارد که از طریق آن میتوانیم معنی «ایمن» را پیدا کنیم. بر این اساس در اینجا منظور سمت راست کوه نیست، بلکه سمت راست حقایق جهانی و تجلیات الهی است. از این جهت تجلیات الهی، جمالی و جلالی است که بحثهای مفصلی دارد. براین اساس ایمن اشاره به این حقایق دارد که تجلی از آن سمت میآید. حالا اینجا کوه و طور مظهر چه چیزی هستند. چرا کوه آمده و جبل نیامده. تکتک اینها باید رمزگشایی شود و با روشی که اشاره کردم بخشهایی از این در کتاب رمزگشایی شده است.
درست است. وقتی کتاب را میخواندم واژه راست یا سمت راست با قدرتمند بودن دست راست تفسیر شده و این با جای مبارک یا مکان مقدس همگی به شکل زنجیرهای به هم متصل شده و بیان و تفسیر شما اینها را درهمتنیده و شکل داده است. اما در هر صورت دانش بشری محدود است. با این دانش محدود چطور امکان دارد به تجربۀ وحیانی دست پیدا کرد؟ مگر اینکه بحث را باز بگذاریم که در آینده کسانی این کار را پی بگیرند و امکان دارد تفاسیر دیگری به این تفاسیر اضافه کنند. شما در مقدمه کتاب به زبان اشاره کردید؛ آنچه انسان را از موجودات دیگر متفاوت میکند. همینطور از زبانشناسی و آرای پل ریکور، ویتگنشتاین و هایدگر استفاده کردهاید که هر کدام دیدگاههای خاص خودشان را در مورد زبان دارند بهخصوص هایدگر که خیلی میتواند در بحث ما کارگشا باشد. چرا سراغ بحثهایی رفتید که میشود گفت بهنوعی به الهیات اروپایی مربوط است و چگونه اینها را با بحث تفسیر عرفانی خودمان منطبق میکنید؟
اساس مطلبی که در مقدمه آمده به خاطر این است که در دوران مدرن، یعنی بعد از دکارت و به خصوص کانت، به تدریج یک پارادایم معرفتشناسی در مورد نگاه به زبان حاکم شد. دکارت در معرفتشناسی «من» را محور معرفت قرار داد و همه چیز براساس آن شکل گرفت. کانت این را تکمیل کرد و یک «من» استعلایی تعریف کرد و تمام معرفت بشر را حول آن قرار داد. او متافیزیک یعنی پیبردن به حقیقت خارجی را از معرفت سلب کرد و گفت با شناخت نمیتوانیم به آن برسیم و سعی کرد از طریق اخلاق، خدا را ثابت کند ولی در پارادایم معرفتشناسی که به خصوص کانت آن را نضج داد ارتباط هستی با معنا قطع شد. معنا چیزی است که با مقولات پیشینی که وجود دارد در چارچوب ذهن من شکل میگیرد و معرفت هم حسی است و باید از طریق حواسمان با جهان پیوند بخورد. ولی این پیوند با جهان اثری در ذهن ما میگذارد و ذهن ما در چارچوب خودش با مقولات پیشینی، معرفت را شکل میدهد. بنابراین از طریق آن معنا و معرفت نمیتوانیم به هستی پی ببریم. بنابراین پارادایم معرفتشناسی، متافیزیک را نفی کرد و گفت با معنا به هستی نمیرسیم و شکافی بین معنا و هستی برقرار کرد و ماجرای فلسفه اینطور پیش رفت. به این هم اشاره کنم که پارادایم اول متافیزیکی و هستیشناسی بود. پارادایم دوم مربوط به جهان مدرن است که معرفتشناسی است. پارادایم سوم مربوط به دوران معاصر و فلسفههای زبانی است که همه چیز را حول مسئله زبان آوردند و گفتند از اساس زبان مطرح است که دنیایی از بحث اینجا وجود دارد. منتها این پارادایم زبانی در گام اول پارادایم معرفتشناسی را تعمیق بخشید و مستحکمتر کرد. مثلا ویتگنشتاین با نظریه تصویری معنای خودش، بحث زبان را به گونهای مطرح کرد که گفت ما فقط گزارههای معنادار را میتوانیم با زبان بیان کنیم و هر چیزی که فاقد معنی باشد مهمل است و مثل یک صوت است و معنی ندارد. او گفت که تمام حقایق دیگر یعنی عواطف و احساسات قابل بیان نیستند. اینها خودشان را فقط نشان میدهند و بازنمایی میکنند ولی نمیتوانیم آنها را در قالب گزاره دربیاوریم. این نظر حصار معناشناسی و معرفتشناسی را خیلی محدودتر کرد ولی کمکم افقهای جدیدی با این پارادایم زبانشناسی پیشروی انسانها باز شد. خود ویتگنشتاین در نظریه دومش حقایق دیگری راجع به جهان مطرح کرد، البته از نظر اولش برنگشت ولی حقایق دیگری را هم از زبان مطرح کرد و به طرح بازیهای زبانی پرداخت و همچنین زبان کنشی و رفتاری را مطرح کرد. او گفت زبان کلی ابعاد دیگر دارد و فقط این نیست که کار تصویری کند. در معرفتشناسی نظرش این بود که زبان کار تصویری از حقیقت حسی خارجی میکند، ولی ابعاد دیگر هم دارد. این نظر این باب را باز کرد و در فلسفههای تحلیلی که این حصار را تنگ کرده بودند شکافی ایجاد شد و بحث زبان خیلی داغ شد. فیلسوفهای مختلف بحثهای عالی در این زمینه کردند. در میان فیلسوفان قارهای هایدگر داستان دیگری برای زبان مطرح کرد. او گفت نهتنها شکافی بین معنا و هستی نیست، بلکه معنا و هستی درهمتنیده هستند و در واقع معنا از هستی تراویده میشود. تعبیر «زبان خانه وجود است» را در کتاب آوردهام یعنی وجود در این خانه تحقق پیدا میکند و زبان است که این را به ظهور میرساند. در واقع قبلا در نگاه تصویری و مفهومی این تلقی وجود داشت که زبان ابزاری است که با آن میتوانیم مفاهیم ذهنی را بازگو کنیم اما در اینجا این معکوس شد. یعنی این تلقی به وجود آمد که زبان آنقدر عمق دارد و حقیقتش ابعاد مختلف دارد که وجود انسان با زبان ظهور پیدا میکند و بازنمایی میشود، نه اینکه ما با زبان معانیمان را بازگشایی و بازنمایی کنیم. درواقع این زبان است که ما را بازنمایی میکند. یعنی بحث زبان خیلی عمق پیدا کرد و رابطه دقیق بین هستی و معنا ایجاد شد. هایدگر این شکاف را برداشت و بعد دنبالهروهایش مسائل مختلف دیگری را مطرح کردند و ابعاد جدیدی از زبان و نسبت زبان با هستی، معنا، واقعیت و حقیقت مشخص شد. قبلا نسبت زبان فقط با حقایق حسی بود، اما در این روند کمکم افقهای جدیدی از حقایق جدید پیشروی انسان در نسبتش با زبان باز شد و این شکاف برداشته شد که این بحث مفصلی است. در ادامه این بحث در هنر، ادبیات و شعر هم آمد که قبلا جزو عواطف تلقی میشد و کاری به حقیقت نداشت. با بحثهای جدید، فیلسوفان جدید آمدند و درباره داستانها، هنر، شعر، ادبیات و حتی اسطورهها بحث کردند که پشت اینها کلی حقایق متعالی وجود دارد و داستان فقط این نیست که یک قصهای بگوید، بلکه حقایقی را که با زبان مفهومی و ابزاری نمیتوانیم بیان کنیم در قالب داستان میتوان بیان کرد. به طور خیلی برجستهتر داستانهای مقدس هستند که پشت ظاهر کلامی و داستانیشان، کلی حقیقت است که با زبان عادی و مفهومی نمیشود آنها را بیان کرد و اگر بخواهیم اینگونه بیانشان کنیم، خیلی تقلیل پیدا میکند و سطحی میشود. عمق این حقایق را در قالب داستانها میشود بیان کرد و زبان خاص هنری و شعری و بهخصوص داستانی این ویژگی را دارند و به طور اخص این در متون مقدس و از منظر ما در قرآن قابل مشاهده است. درست است که قرآن از زبان پیامبر است اما مستقیم کلام الهی است. بقیه متون مقدس را افراد دیگری بر اساسا تجاربشان یا چیزهایی که مثلاً از حضرت عیسی یا موسی میدانستند نوشتهاند، ولی قرآن تنها متنی است که مستقیما به خداوند انتساب دارد. بحث زبان را از این جهت مطرح کردم که روشن کنیم زبان چقدر اهمیت و ابعاد دارد و این را ارتباط بدهیم به سنت عرفانی خودمان که متأسفانه همیشه در حاشیه بوده است. آنجا نشان دادیم همین حقایق که امروز با پارادایم فلسفه زبانی و ابعاد مختلف آن مطرح است و حقایقش روشن شده به شکل خیلی جدیتر و عمیقتر در سنت عرفانی ما وجود دارد. اینکه چه نگاهی به زبان میشود و این نگاه ابعاد مهمی دارد. یک مورد خیلی شگفتانگیز که خیلی کمتر مورد توجه بوده این است که در قرآن خداوند خالق همه هستی است اما خیلی جاها نمیگوید من خلق میکنم، ولی براساس خلقت میگوید قول من این است: «إِنَّما قَوْلُنا لِشَیْءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ». میگوید قول ما این است که تا یک چیز را اراده کردیم میگوییم بشو و میشود. همه این ساختار انشا و تحقق هستی را در قالب قول بیان میکند. قول همان زبان است. این خیلی معنی عمیقی دارد که تمام موجودات عالم کلمات الهی هستند یعنی همین واژهها یا گزارههایی که از زبان خدا صادر میشود. حضرت عیسی به عنوان یک انسان کامل تا سنگ و چوب و درخت همه کلمات الهی هستند. اینها اهمیت زبان را در ادبیات عرفانی و قرآنی نشان میدهد که یک مبنایی میشود برای اینکه به قرآن با این نگاه ورود کنیم که زبان چقدر ابعاد دارد. نکته بعدی اینکه در ادبیات عرفانی و قرآنی سلسلهمراتبی در طول هم هستند و بعضیهایشان با هم تناظر و تطابق دارند. یعنی هر مرتبه پایینی، جلوه، تجلی و صورت مرتبه بالاتر است تا به مراتب متعالیتر و ذات احدیت برسد که منشأ همه هستی است. در این بین واژههایی که حقایق این جهان را بیان میکنند خیلی متفاوت نیستند. مثلاً همین قلم و کتاب، آب، تخت، کرسی، عرش به همین معانی عادی که در این جهان استفاده میکنیم و معنی خاص خودش را دارد، عیناً در همه جهانها همینها هستند ولی حقایق آن جهان را بیان میکنند. مثلاً ما یک کتاب عادی مثل همه کتابهای دیگر داریم اما یک کتاب مبین هم داریم که مربوط به عالم ملکوت است. اسم هر دو کتاب است ولی این کتابی که در دست ما است حقایق طبیعی مادی این جهانی را بیان میکند و آن کتاب حقایق ملکوتی و متعالی را بیان میکند. از اینجا است که میگوییم امالکتاب داریم. بنابراین اینطور نیست که واژهها در عوالم دیگر به شکل مجازی، کنایی یا تمثیلی باشند. در حالی که در نگاه متعارف تصور میشود خیلی از واژههای مربوط به عالم ملکوت نمادین هستند یا استعاری به معنای قدیم آن هستند. چون استعاری بعدا معانی مدرنی هم پیدا کرد که همان ابعاد جدید زبان در داستانها است. بر اساس نگاه متعارف گفته میشود که واژهها یا آیههایی که حقایق باطنی را میگویند، نمادین، مجازی و کنایی هستند در حالی که بحثهای جدید و بحثهای عرفانی نشان میدهد که اینها عین واقعیت را بیان میکنند یعنی نام یا گزارههای مربوط به خود واقعیت هستند. همانطور که در اینجا میگوییم صندلی و به یک صندلی خاص اشاره میکنیم، در آنجا هم واژهها یا گزارههایی که به کار میرود عین واقعیت آنجا را نشان میدهد نه اینکه تمثیل آنها باشد. من این بحثها را در کتاب کمی بازگشایی کردهام و نشان دادهام که رابطه معنا و زبان با هستی اینقدر عمیق میشود. به این علت بحث زبان و زبان مدرن را مطرح کردم تا اهمیتش را نشان دهم و بعد آن را به ادبیات عرفانی و قرآنی ربط دادم و با این انگاره زبانشناختی وارد بحثهای بعدی شدم.
بحث خوبی مطرح شد و در همین رابطه سؤالی برای من پیش آمد. در این سه داستان با سه فضای متفاوت مواجه هستیم که با هم مرتبطاند. اما نکته مهم اینکه راوی این داستانها حضرت محمد (ص) است که سوم شخص است و قهرمان داستانها اول شخص است که حضرت موسی (ع) است. در مورد جریان سوم شخص و اول شخص بودن و سیر حرکت آن در این سه داستان توضیح بدهید.
البته راوی اصلی خود خدا است. راوی کل قرآن خداست و اگر هم جایی پیامبر چیزی میگوید خدا میگوید که پیامبر گفت یا خدا میگوید پیامبر این حرف را بگو. در داستان هم همینطور است. مثلا وقتی میگوید «اذ رئا نارا» یا «فلما قضى موسى ٱلأجل»، اینها را خدا بیان میکند. حالا یک بحث این است که خدا اینها را برای محمد بیان میکند و میخواهد حقایق تاریخی و معنوی و ملکوتی را به پیامبر بگوید که برای مردم بازگو کند. درواقع هم برای خودش تجلیات معنوی رخ بدهد و هم برای مردم بیان کند. بنابراین اصل راوی خداوند است. جایی که خداوند میخواهد داستان را برای پیامبر بیان کند، مستقیم به پیامبر خطاب میکند و در اینجا پیامبر اول شخص و مخاطب است. ولی وقتی وارد داستان میشود، در آنجا موسی قهرمان داستان است. موسی است که میگوید «فلما قضى موسى ٱلأجل وسار بأهله»؛ وقتی مهلتش تمام شد و اهل خودش را حرکت داد و الی آخر. اینجا دیگر همه چیز موسی میشود. درست است که این برای پیامبر روایت میشود اما قهرمان داستان حضرت موسی است.
مفهوم محوری سه داستانی که در کتاب انتخاب کردید چیست؟
یکی از مصادیق بارز نگاه عرفانی به تجارب وحیانی و روحانی مربوط میشود. وقتی یک پیامبر تجربه وحیانی میکند یعنی حقایق مربوط به تجربهاش به خدا متصل شده و وقتی حرف میزند، مصداق بارز و عینی یک امر ملکوتی است. درست است که ظهور خارجی پیدا میکند اما اصلش ارتباطی اینجهانی و دنیایی با جهان ملکوتی است. در تجربه روحانی هم همینطور است. مثلا در داستان موسی و خضر، تجربه وحیانی نیست اما یک تجربه ملکوتی بسیار متعالی است. یعنی تجربه روحانی غیر وحیانی است. به خاطر این جنبهها این داستانها مورد توجه بودهاند یعنی داستانی که تجربه وحیانی یا روحانی باشد که مستقیما وجه ملکوتی داشته باشد تا انگارهای که برای این نوع تفسیر پیش گرفتهایم را بتوانیم مستقیماً دنبال کنیم و نگوییم ظاهر و باطن با هم هستند. اینها همه وجه باطنی دارد یا وجه باطنیاش غلبه دارد.
در کتاب اشاره میکنید مفهوم محوری این سه داستان، ندا است.
نه، فقط قسمت اول داستان حضرت موسی با ندا شروع میشود.
در همین مورد توضیح بدهید، چون بخش اصلی کتاب همان روایت اول است.
علت اینکه این بخش حجم بیشتری دارد این است که در شش سوره ماجرای حضرت موسی بیان شده است.
ماجرای دوم در یک سوره است.
بله یک سوره و چهار آیه است. در ماجرای حضرت خضر ده یا دوازده آیه داریم. ولی داستان حضرت موسی در سورههای مختلفی مثل طاها، نمل، قصص، شعرا و... آمده که شکلهای مختلف دارند و ما اینها را درهمتنیده کردهایم و تأخر زمانی و منطقیشان را مشخص کردهایم و به هم پیوند دادیم و همه اینها را زیر یک خیمه معنایی. در مورد ندا هم باید بگویم که شروع تجربه وحیانی به طور مشخص با ندا است. درواقع با ندا شروع میشود منتها این ندا ارتقا پیدا میکند و یکجا میشود «قل». یعنی در آغاز یک ندا هست که مجهول است و بعد مستقیم خدا با «قُل» شروع میکند و این ندا مدام کاملتر میشود. تا به «َنَادنَاهُ مِنْ جَانِبِ الطُّورِ الْأَیْمَنِ وَقَرَّبْنَاهُ نَجِیًّا» میرسیم که عنوان کتاب هم از اینجا آمده یعنی با ندا شروع میشود اما گام به گام خدا او را نزدیک به خودش میکند. نجوا یعنی جایی که اسرار است و صدا هم ندارد یا صدای خیلی کوچکی دارد و میگوید که باطن و عمق مطلب است. یعنی میگوید او را به جایی رساندیم و اسراری را بازگو کردیم که جلوه بیرونی هم ندارند. نجوا یعنی بیخ گوش کسی حرفزدن و سری و آهسته حرفزدن. ندا پر از صداست و این مرتبه پیدا میکند و گام به گام بالا میرود تا به مقام نجوا میرسد. این مربوط به تجربه اول است. در تجربه دوم که تجلیات ذاتی است با مقام بالاتری سروکار داریم.
در جهان غرب، بازگشت به سنت یا بازگشت به الهیات، بسیار مهم است. در واقع امکانهایی را در الهیات جستوجو میکنند و میکوشند امکانات بالقوه را بالفعل کنند. متفکران بسیاری با الهیات مسیحی مرتبطاند که بخشی از آنها با الهیات سیاسی سروکار دارند و یکی از این متفکران معروف، آگامبن است که در این زمینه خیلی تواناست و میتواند این الهیات را از بالقوگی به بالفعل بودن منتقل کند و با وضعیت معاصر پیوند بزند. چرا در اینجا کسانی که در زمینه الهیات کار میکنند به این سمت نمیروند که بالقوگی را بالفعل کنند و آن را با مسائل جاری زندگی و جهان پیشرفته امروزی پیوند بزنند؟ تفاوت الهیات عرفانی و دینی یا قرآنی با الهیات فلسفی در چیست؟ اگر این تفاوت را بشکافیم شاید به پاسخ بالقوگی و بالفعلی هم برسیم.
از قسمت دوم سؤال شروع میکنم. سؤال مهم و خوبی مطرح کردید. پشت تمام نظامهای انسانی از جمله نظامهای اجتماعی و سیاسی، به صورت مصرح یا نامصرح انگارههای الهیاتی یا مبانی الهیاتی است. معنای عام انگاره الهیاتی نگاه به جهان و هستی است. بنابراین نگاهی که نه خدا را قبول دارد نه ماورای طبیعت و فقط ماده را قبول دارد هم یک انگاره الهیاتی است. بنابراین هر نظامی به خصوص نظامهای اخلاقی، پشتشان حتماً انگارههای الهیاتی وجود دارد و نمیتوانند فارغ از آن باشند. در واقع متافیزیکی هم وجود دارد حتی آنهایی که نفی متافیزیک میکنند پشت تفکرشان نوعی متافیزیک است. میتوان نتیجه گرفت که اصولاً الهیات به معنای نوع نگاه به جهان فوقالعاده در سرنوشت بشر مهم است. در دنیای جدید که سرشار از اضطراب است با اینکه این همه پیشرفت و تکامل و توسعه از نظر تکنولوژی وجود دارد ولی اضطراب عمیقی که پشت پیشرفت پنهان است حاصل بیمعنایی است. از یک طرف مرگ در مقابل انسان است که هیچ شکی نیست و از طرفی انسان خودش را محدود میبیند ولی نمیخواهد محدود باشد. میخواهد به یک معنا پیوند بخورد و بینهایت باشد. بیمعنایی و فقدان معنا با حاکمیت تکنولوژی شکل گرفته است. مهمتر اینکه بعد از دوران مدرن با آمدن «من انسانی» یا «من استعلایی» بر معرفت و زندگی، متافیزیک و هستی کنار رفت، یعنی شکاف بین معنا و هستی ایجاد شد. آنجا بهتدریج انسان، جای خدا را گرفت و با پیشرفتهایی که شد انسان خداگونه شد.
آن را در غرب عصر روشنگری مینامند.
بله. انسان کم کم جای خدا را گرفت و خودش را خدا تلقی کرد و باعث شد با این انگاره الهیاتی معنای زندگی مختل شود. یکی از خلأهای بزرگ جهان امروز که منشأ اضطرابهای بزرگ است همین است. فلاسفه بزرگی از جمله هایدگر و برخی دیگر به این اضطراب پرداختهاند و فلسفههای وجودی مثل سارتر و کییر کگور، اضطراب را به خاطر بیمعنایی دوران مدرن ذکر کردهاند که انسان جای خدا را گرفته اما انسان نمیتواند با انگاره الهیاتی که خودش را جای خدا گذاشته بینهایت باشد و آخرش مرگ است و تمام میشود. بنابراین انگارههای الهیاتی در سرنوشت و زندگی بشر فوقالعاده مهم هستند، از جمله در نظام سیاسی و اجتماعی که همه چیز را تحت پوشش دارند. ممکن است خیلی مصرح و آشکار هم نباشد. انگارههای الهیاتی ناآشکار همه جا حضور دارد و ممکن است انسان خودش هم متوجه نشود. الهیات فلسفی و کلامی، الهیات تنزیهی هستند به این معنا که فلسفه ثابت میکند یک موجود مطلق داریم، خدا موجود مطلق است و هیچ نقصی ندارد. بقیه موجودات ممکنات هستند و محدود هستند. بنابراین این نسبت قطع میشود. جمله معروف «اَین التراب و رب الأرباب» یعنی خاک و رب الارباب کجا و خاکیان کجا و خدای مطلق بینهایت کجا. یک نوع فاصلهای بین خدا و جهان و انسان میافتد. درست است که خدا خالق جهان است ولی خدا در اوج تعالی خودش نشسته و این جهان هم هست. این الهیاتی است که تنزیهی میشود یعنی خدا را از ورود به نقائص تنزیه میکند. الهیات اگر اوج بگیرد کلی مشکلات به وجود میآید. الهیاتی که من را جای خدا میگذارد سرشار از بیمعنایی و خشونت است. خشونتی که در دوران مدرن و جنگ جهانی اول و دوم مواجه بودیم قابل قیاس با هیچ جای تاریخ نیست.
به همین دلیل بود که بعضی از متفکران به این روند شک کردند و به سنت و الهیات سابق بازگشتند.
بله چون خشونتزاست. الهیات فلسفی صرف هم میتواند منشأ انواع خشونتها باشد. اما در الهیات عرفانی و قرآنی که در عرفان تشبیهی-تنزیهی نامیده میشود، خدا در اوج نزاهت و اطلاق است ولی خدا همه جا هست یعنی با همه هست. در داستانها خدا با موسی صحبت میکند، بعد هم که نزد فرعون میرود میگوید همین جا با شما هستم. هرجا موسی اضطراب پیدا میکند که مبادا موفق نشود، خدا میگوید نگران نباش و این کار را بکن. یعنی خدا همه جا حضور دارد، میگوید و میبیند و میشنود. یک جا قرض میدهد و میگوید «من ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللّهَ قَرْضًا حَسَنًا»، کسی نیست که به خدا قرض بدهد. خدا که مطلق و بینهایت است میگوید چه کسی است که به من قرض بدهد. ادبیات کاملاً انسانی میشود. خدای متعالی و مطلق در اوج نزاهت مثل آدمها میشود. همه جا هست، میگوید و میشنود، همدلی و مهربانی میکند، خشمگین میشود، عصبانی میشود، در آغوش خودش میگیرد. دقیقاً مثل آدمها. الهیات قرآنی اینطور است. انگاره الهیاتی قرآنی انگارهای است که مطلق با محدود، پیوند میخورد و همه جا هست. همه جا کمکش میکند و همدلی میکند، اگر خطا برود تذکر میدهد، اگر جنایت کند از دستش عصبانی میشود و اخطار مجازات میدهد. خدا در لحظه لحظه زندگی ما هست و چیزی خارج از خدا نیست. همینطور که نشستهایم همه اینها را جلوههای خدا میدانیم و همه اینها آیههای خدا هستند. موجودات جلوههای خدا هستند بنابراین ضمن اینکه خدا متعالی است، همه جا هم هست. در این صورت نگاه به جهان و زندگی، معناداری زندگی و نگاه به مرگ تغییر میکند. اما الهیات قرآنی یا عرفانی خیلی مغفول واقع شده در حالی که معنای زندگی و رفتار آدمها را با هم عوض میکند. حتی روشنفکران و نواندیشمندان دینی در جهان اسلام کارهای ارزشمندی کردهاند. کارهای انتقادی به نقش دین و تجارب عرفانی و وحیانی داشتهاند، اما این قسمت در نگاهشان مغفول واقع شده است. در حالی که در ادامه کارهای انتقادی باید چیزی جایگزین شود که بتواند به زندگی معنا بدهد و ابعاد را باز کند ولی بیشتر با نقد سروکار داریم که لازم است اما باید در ادامهاش چیز دیگری هم بیاید. در اروپا هم کار بزرگ دوران روشنگری این بود که نگاه انتقادی و عقلانی به سنت شکل گرفت.
حتی در مورد خود عقل هم این نگاه وجود داشت.
بله. در جهان آنجا خرافه و اسطوره خیلی رایج است. کتب مقدس آنها نوشته انسانهاست و کلی از مسائل انسانی مخلوطش شده و نگاه انتقادی دنبال این بود که بتواند حقایق الهی اصلی و واقعی را از آن بیرون بکشد، غبارها را کنار بزند و ببیند پشت اصالتهایی که منتسب به خداوند و ملکوت است چیست. یک بخش نگاه انتقادی این بود که گوهرها را دربیاورد و حقایق آن زمانها را هم بشناسد. کسانی که دنبال الهیات مسیحی یا یهودی بودند و میخواستند در دنیای جدید دینمدار باشند سعی کردند ابعاد اینها را پرورش بدهند و چیزی جایش بگذارند و در این دنیا که کاملا مخالف این نوع الهیات است، الهیات جدیدی را بسازند. در جهان ما حقایق معنوی و باطنی خیلی سرشارتر است ولی متأسفانه در زندگی و فهم عمومی و دانش جامعه از آن غفلت شده و پیوند انسان با خدا، انسان با دیگران متأسفانه مغفول واقع شده است.
هر تفسیر عرفانی یک مبانی نظری نیاز دارد و نمیتوانیم بدون مبانی نظری به سلایق و ذوق تکیه کنیم. درواقع هر تفسیری نیازمند مبانی نظری پیشینی است. وقتی بهسمت تفسیر عرفانی رفتید مبانی نظری پیشینی شما چه بود؟
حرف انگاره الهیاتی یا عرفانی این است که جهان که مخلوق خداوند است سلسله مراتبی دارد. یک طرف مراتب عالی که عالم ملکوت است قرار دارد و ملکوت خودش مراتب مختلف دارد و بعد عالم ناسود و طبیعت و عالم انسانی که ما در آن هستیم وجود دارد که این هم مراتب مختلفی دارد. نگاه این است که چه جهانهایی که در عالم طبیعت است و چه جهانهایی که در عالم ملکوت است در طول هم هستند. البته هر جهانی برای خودش جهانهای عرضی هم دارد و اینها نسبت مستقیم دارند یعنی هر کدام جلوه و ظهور قبلی خودشان هستند. یعنی هر جهانی ظاهر جهان قبل خودش است. جهان قبل، باطن آن است یعنی این ظاهر بخشی از حقایق جهان قبل خودش را بازنمایی میکند، ولی جهان قبلی خودش کلی حقایق مکتوم و پوشیده دارد که در لایهها و حجابهای مختلف پنهان شده است. نسبت به جهان بالاتر خودش هم همینطور است. برای رسیدن به آن حقایق این حجابها باید پس زده شود و از گزارهها یا واژههایی که آن جهان حقایق را بازنمایی میکنند، حجابها باید برداشته شود تا به حقیقت رسیده شود. اینها با هم تناظر و تطابق دارند. باید توجه داشته باشیم زبانهایی که این جهانها را بیان میکند هر کدام مربوط به حقایق آن جهان است، مجازی و نمادین نیست، تمثیلی و کنایه نیست و عین خود آن واقعیت را بیان میکند. منتها باید دنبال آن واقعیت باشیم. حالا در تفسیر این کتاب نشان دادهام که برخی از این واژهها چه معنایی دارند. مثلاً یک جا حوت داریم. یک ماهی را پخته بودند که موسی و جوان همراهش بخورند. اما چرا حوت آمده و طعام نیامده؟ در این سفر ملکوتی حوت به چه معنا است؟ درست است که ماهی است اما حالا در آن جهان چه معنیای میدهد؟ بعد میبینیم که یک جا جوان حوت را فراموش میکند و حوت خودش را به دریا میاندازد و میرود. تعبیر شده که خودش را در دریا انداخت یعنی راه خودش را به شکل پنهان رفت. در قسمت بعد جوان میگوید به طرز عجیبی رفت. اینها چه معنایی در اینجا دارد؟ تونل که تونل این دنیاست ولی در مجمعالبحرین میخواهد بگوید وارد ملکوت شد. یعنی این ماهی زنده شد، حیات پیدا کرد و در عالم ملکوت پنهان شد. میخواهم بگویم اینها باید رمزگشایی شود. نمیشود همینطور گفت که در داخل آب پنهان شد. خب معلوم است که ماهی وقتی داخل آب شود از دید من پنهان میشود ولی میگوید ماهی به طرز عجیبی رفت و نفهمیدم چه شد چون جوان درک دقیقی از ملکوت ندارد. موسی از همین جا میفهمد که این همان مجمعالبحرین است. یعنی واژهها حکایت و بازنمایی حقایق آن جهان خودشان را میکنند که با معنی این جهان آنها متفاوت است و در اینجا ماهی حقیقت دیگری را مکشوف میکند. بخشی از مبانی نظری کار را در مقدمه آوردهام. اما در مورد جنبههای دقیق الهیاتی قرآن مثالی میزنم که مربوط به داستان اول است. وقتی موسی به کوه طور میرود و خدا با او حرف میزند به موسی وحی میشود و او اعلام رسالت میکند. موسی و بعد از او هارون در نزد خدا حضور دارند. در مقام حضور میگوید «اذهب الی فرعون» یا «اذهبا الی فرعون» یعنی انگار من و شما اینجا کنار هم نشستهایم و میگوییم برو آنجا. فرعون یک جای دوردست است. قاب دیگری باز میشود که موسی و هارون در آن گلایه میکنند و مشکلات را میگویند. موسی میگوید ما یک نفر از اینها را کشتهایم و خطرناک است ممکن است ما را بکشند و مشکلات راه را بیان میکند. نقاب دیگری از حضور باز میشود و خدا در جواب میگوید «لاتخافا»، نترسید. میگوید «إِنَّنی مَعَکُما أَسمَعُ وَأَرى» یعنی من با شما هستم، میشنوم و میبینم. آنجا گفته بروید یعنی انگار یک مقام حضور داریم و یک مقام غیبت. آنها میروند و از مقام حضور خارج میشوند. موسی و هارون اینجا یک بخش دیگر از الهیات را کشف میکنند چون عالم مکاشفه است و حضورشان تجلی است. همه بیان تجلیات و مکاشفات موسی است که در قالب کلام درآمده است. خدا میگوید از نزد من بروید و در پرده دیگری که رمزگشایی میشود خدا میگوید من همه جا با شما هستم. یعنی این حضور منقطع نمیشود. حتی در جایی میگوید «انی معکم» یعنی با همه شما هستم. البته مع در قرآن اصطلاحا معیت قیوم است، یعنی همه هویت و وجود یک چیز در ید قدرت و وجود من است. همه چیز شما با من معنی پیدا میکند و منفصل از من معنی ندارید. ولی یک پرده دیگر از الهیات حضور باز میشود یعنی خدا نهتنها اینجا، بلکه همه جا با شما حضور دارد. پس یک لایه حضور موسی در مقابل خدا است، لایه دیگر حضور خدا همه جا با موسی و با همه است، و سپس پرده دیگری باز میشود و انگار صحنه قبلی بسته میشود. حالا میگوید «فاتیاه» یعنی برعکس میشود. پیشتر گفت به سمتش بروید و اینجا میگوید به سمتش بیایید. انگار خدا از موسی دور شده و فرعون به خدا نزدیک است و خدا به موسی و هارون میگوید به سمت فرعون بیایید. ابعاد حضور و الهیات برای این دو منکشف میشود. نهتنها موسی در حضور خداست، نهتنها خدا در همه ابعاد عالم حضور دارد، بلکه همه موجودات عالم هم نزد خدا حاضر هستند و ما باید به سمت او برویم. یعنی ابعاد حضور و وجود و تجلیات خدا همه جا را پر کرده است. میبینید که با همین چند کلمه و عبارت همه اینها مشخص میشود و قابهای حضورشان را اگر مثل تصویر یا صحنههای تئاتر نگاه کنید میبینید چقدر ابعاد متعالی و زیبایی در آنها بازنمایی شده که میتوان با رمزگشایی به این ابعاد رسید.
حضرت موسی که میقات میرود و برمیگردد، چهل روز طول میکشد، وقتی برمیگردد متوجه میشود که قومش بهسمت گوسالهپرستی رفته و گوساله معروف سامری را میپرستند که در قرآن مشهور است. موسی خشمگین میشود و با برادرش با خشم صحبت میکند که وقتی من نبودم چه اتفاقی افتاده! این داستان مهمی است که میتوان دو نکته را در مورد آن مطرح کرد: یکی اینکه نقش داستان چیست و چرا داستان برای روایتهای اجتماعی، معنوی و سیاسی انتخاب میشود؟ و اینکه چه اتفاقی میافتد قومی که حضرت موسی به روایتی از رودخانه نیل و به روایتی از دریای سرخ عبورشان داده و نجات پیدا کردند، دوباره به روش قبلی خودشان برمیگردند؟ چرا در مقابل معجزه عظیمی که اتفاق افتاده دوباره به سیاق گذشته برمیگردند؟
یک نکته را در مورد داستانهای مقدس و قرآنی بگویم که چه اهمیتی دارند. داستانها در قرآن چند ویژگی خاص دارند. یکی اینکه داستان زندگی انسان هستند. رابطه انسان با خدا و با انسانهای دیگر و همه چیز در این داستانها مثل صحنه نمایش به خوبی نشان داده میشود. شبیه تئاتر که زنده است. همه حقایق موجود بازنمایی میشود و اگر تجربه عرفانی باشد که موارد ملکوتی هم در آن بازنمایی میشود. به اضافه اینکه یکسری حقایق را در قالب هنر میتوان بیان کرد. خیلی از حقایق متعالی را نمیشود در قالب زبان مفهومی و ابزاری بیان کرد اگر هم بشود خیلی خشک و بیروح است. اما با زبان شعر و ادبیات، نقاشی، موسیقی و به ویژه داستان میتوان خیلی زندهتر و پویاتر و عالیتر به نمایش گذاشت. بنابراین خیلی از حقایق با این زبان گفته میشود. زبان داستان هم عمدتاً زبان استعاره است منتها استعاره نه به معنای مجازی، استعاره به معنای مدرنی که معنی از آن حاصل شده است. یعنی بازنمایی یکسری حقایق غیر از چیزی که ظاهر را بیان میکند. بنابراین خیلی از حقایق را در قالب داستان میشود بیان کرد به خصوص اگر معنوی یا ملکوتی باشد. داستان امکانهای فهم عمیقتر و گستردهتر ما از زندگی و روابط انسانی، حقایق معنوی و ملکوتی را فراهم میکند. ویژگی مهم داستان مربوط به تجارب معنوی و وحیانی این است که صحنه پیوند و درهمتنیدگی دو جهان انسانی، بدنمند و جسمانی را با جهان خدایی و مطلق که ملکوت است نشان میدهد. اما داستان حضرت موسی با فاصله زیاد نسبت به سایر داستانهای مهم قرآن از نظر گستردگی و ابعاد متفاوت است و قابل قیاس نیست. داستان حضرت موسی، از قبل از تولد موسی شروع میشود. جزئیات تولد و در آب انداختن، نزد فرعون رفتن و زندگی در دستگاه فرعون، زندگی با شعیب، رفتن به کوه طور و درگیریها با فرعون، تا نجات قوم بنیاسرائیل و گذشتن از آب، زندگی پس از آن و غیره، در سراسر قرآن به انحاء مختلف به این موارد پرداخته شده. ابعاد مختلف عرفانی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، مدنی و تاریخی در این داستان وجود دارد. اینجا فقط بخش کوچکی از وجه عرفانی این داستان را و نه همه وجوهش را بررسی کردهایم. حضرت موسی قوم بنیاسرائیل را که قرنها تحت سیطره نظام فرعونی به بردگی کشیده شده بودند و بردگی میکردند نجات میدهد. یک قوم سالیان متمادی تمام خلقوخو و خصلتشان و فرهنگشان بردگی میشود، چون اینطور زندگی کردهاند و تجربه زیستهشان تحت ذلت و بردگی یک نظام فرعونی بوده. این قوم با مبارزه اولیه و نجات پیداکردن و گذشتن از دریا، همه چیزشان عوض نمیشود. این داستان میخواهد حقایق مربوط به فراز و نشیب و تطورات این قوم را نشان دهد که این قوم چطور باید ساخته شود و ادبیات و فرهنگ بردگی خودش را در ابعاد مختلف نشان میدهد. همچنین راههای مبارزه و اصلاح اینها را نشان میدهد که پروژه مهم پژوهشی میتواند باشد. شرایط در زمان مبارزه خودش پروژهای است و بعد که نجات پیدا میکنند، گفته میشود که با موسی چه کردند، موسی با آنها چه کار کرد، چطور امور درونی خودشان را متظاهر میکردند که حاکی از تداوم فرهنگ بردگی بوده و چگونه باید با اینها مواجه شد و اصلاحشان کرد. این سراسر پروژه عمیقی است. ولی اینکه این قوم قدرناشناسی کردند، یکی از دلایلش ادامه فرهنگ بردگی است که مجبور بودند موجودات این دنیایی را بپرستند. بعد هم یک نفر فریبشان میدهد و به سمت گوسالهپرستی میروند. بعد هم به موسی میگویند ما اینجا هستیم تو با خدایت برو این شهر را بگیر و بعد ما میآییم. کسانی که به آنها این همه خدمت شده و از زیر یوغ فرعون و شکنجههای عظیم نجات پیدا کردند میگویند برایمان غذا بیاورد و خودت فلان کار را انجام بده و... میخواهد نشان بدهد فرهنگ پایدار بردگی در طول سالیان طولانی چگونه بعد از آزادی نشو و نما پیدا میکند و چطور باید با این قضیه مواجه شد.
در واقع میتوان گفت تجربۀ زیسته تاریخی ما دست از سر ما برنمیدارد و باید کنکاش مجدد کنیم و تجربههای تاریخی همچنان در مسیر زندگی ما نقشآفرینی میکند.
یکی از ابعاد این داستانها این است که میخواهد به ما درس بدهد و حقیقت انسان را نشان بدهد. انواع انسان فرهیخته، برده، پیشرفته و... را نشان میدهد که درس بگیریم و ببینیم که ملت و فرهنگ و پیشینه تاریخی خودمان، وضعیت کنونی و آیندهمان از نظر اجتماعی چگونه است و بحثهای مهمی میتوان درباره این داستان داشت. مثلا ملتی که سالیان سال زیر یوغ استبداد بوده و در دوران معاصر کمکم به آزادی میرسد چگونه میتواند خودش را در سطح انسان متمدن ارتقا بدهد، متمدن به معنای واقعی. اینکه انسان فرهیخته و دموکرات به معنای واقعی و مردمسالار و دینمدار باشد، به این سادگی نیست که با یک انقلاب سیاسی یک ساختاری عوض شود و همه چیز گل و بلبل شود. اندیشمندان و روشنفکران و کسانی که در جامعه کارهای فکری، فرهنگی و سیاسی میکنند باید انسان را ارتقا دهند و فرهیختهاش کنند تا همه چیزش متناسب با سطح فرهنگی خودش شکل بگیرد. مثلاً امروز خیلیها فکر میکنند با اصلاح و تغییر ساختار خیلی مشکلات حل میشود. طبعاً اصلاح ساختار خیلی جاها نیاز و مؤثر است ولی نباید فکر کرد اگر ساختار اصلاح شود همه چیز گل و بلبل میشود. انسانها باید مدنی باشند و ارتقا پیدا کنند و این کار از همه مهمتر است.
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.