|

دیو سیاه افسردگی

«تاندربولتز»، تازه‌ترین فیلم از مجموعه دنیای سینمایی مارول

مدت‌ها بود که به دلایل مختلف، فرصت رفتن به سینما را نداشتم تا اینکه فرصتی پیش آمد و فیلم تاندربولتز را دیدم. داستان و روایت فیلم شاید بیش از هر چیز، مراقبه و تأملی بر پدیده‌هایی همچون تیرگی، پوچی، افسردگی و رابطه آنها با هم بود.

دیو سیاه افسردگی
پوریا ناظمی روزنامه‌نگار علم

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

مدت‌ها بود که به دلایل مختلف، فرصت رفتن به سینما را نداشتم تا اینکه فرصتی پیش آمد و فیلم تاندربولتز را دیدم. داستان و روایت فیلم شاید بیش از هر چیز، مراقبه و تأملی بر پدیده‌هایی همچون تیرگی، پوچی، افسردگی و رابطه آنها با هم بود. اگرچه داستان به‌طور خاص بر رابطه یِلِنا و پدرش (گاردین سرخ) و تعامل این دو با هم تمرکز داشت، اما شخصیت اصلی فیلم (باب یا Sentry/Robert Reynolds) درواقع بازنمایی انسانی است که در دام پرسش مهم و بنیادینی می‌افتد که اگر پاسخ درستی برایش پیدا نشود، دروازه‌های سیاه‌چاله‌ای را باز می‌کند که انتهایش پوچی بی‌پایان و تیرگی است که نه‌تنها فرد، بلکه همه جهان را در خود فرو می‌برد. همان‌طور که ویکتور فرانکل در کتاب مشهور خود، «انسان در جست‌وجوی معنا»، می‌نویسد که جست‌وجوی معنا، نیروی محرکه اصلی در زندگی انسان است و اگر فرد در این مسیر شکست بخورد، در خلأ اگزیستانسیالی می‌افتد که زمینه‌ساز فروپاشی روانی است. تمام شخصیت‌های این داستان پیشینه و تجربه‌ای دارند که بر تمام زندگی آنها اثر گذاشته است و آنها هر شب در کابوس‌های خود در چرخه و حلقه تکراری و بی‌پایان، آن حادثه را دوباره زندگی می‌کنند و نمی‌توانند این چرخه را بشکنند و از آن بیرون بیایند. برای همین هم مهم نیست ‌چه قدرتی دارند و چه می‌کنند؛ در آخر روز از خود می‌پرسند «آخرش که چه؟». درواقع، این تجربه ایستایی، بی‌هدفی و از دست رفتن معنا، با آنچه روان‌پزشکان به ‌عنوان افسردگی بالینی تعریف می‌کنند، شباهت کامل دارد. براساس راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی (DSM-5)، علائم اصلی افسردگی شامل از دست دادن لذت، احساس بی‌ارزشی، ناتوانی در تمرکز و افکار تکرارشونده درباره مرگ است؛ نشانه‌هایی که در شخصیت باب،‌ با شدت و وضوح دیده می‌شود و شخصیت اصلی فیلم اوج این نماد و رفتار است. او که تاکنون هیچ شخصیتی در دنیای مارول چنین قدرت بی‌کرانی را در اختیار نداشته است، از دل بلا و آوار مصیبت و تعرض و آزار قدم به این جهان گذاشته است و همچون همه ما با دیوهای درون خود دست‌به‌گریبان است. اگر شخصیت یلنا، در آستانه سقوط به این ورطه بی‌پایان تاریکی دست و پا می‌زند، باب در آن سقوط کرده است. این سقوط، همچون افتادن در سیاه‌چاله‌ای ژرف، او را به چنان پوچی‌ای رسانده است که تاریکی‌اش هرآنچه را لمس می‌کند، فرامی‌گیرد. در انتهای فیلم می‌بینیم که قربانیان او که به دستش به سایه‌هایی بی‌جان بدل شده‌اند، در‌واقع نمرده بودند؛ آنها فقط چنان به دام تاریک افسردگی، بی‌هدفی و پوچی فرو‌رفته‌اند که با مردگان فرقی ندارند و فقط سایه‌ای از آنها بر عرصه جهان باقی می‌ماند و شاید این بیان دیگری از همان چیزی باشد که آرون بک بیان می‌‌کند: «افراد افسرده دچار سه‌گانه‌ای از افکار منفی می‌شوند: درباره خود، درباره جهان‌ و درباره آینده. در این نگاه، جهان مکان تاریکی است و آینده فاقد امید؛ همان تصویری که باب در چنبره آن گرفتار شده است و جهان را نیز با خود به تاریکی می‌کشد».

 راه نجات چیست؟

باب همچون من و شما به‌تنهایی یا با نهیب و نصیحت تنها و حرف‌های از پیش آماده‌شده افرادی که بر ساحل نجات بر صندلی‌های راحتی خود لم داده‌اند، نمی‌تواند از این ورطه نجات پیدا کند. او نیاز به کسانی دارد که برای نجاتش قدم به درون تاریکی بگذارند. این همان راهی است که کارل گوستاو یونگ، روان‌شناس سوئیسی، برای رشد روانی واقعی‌ پیشنهاد می‌کند و می‌نویسد: «آگاهی با تصور نور به دست نمی‌آید، بلکه با آگاه‌سازی تاریکی است که فرد به رشد می‌رسد». و کسی می‌تواند با امید به اینکه نابود نشود قدم به عرصه این تاریکی بی‌پایان بگذارد که خود طعم آن تلخی و تاریکی را چشیده باشد. قهرمانانی که به اراده خود قدم به سایه تاریک شخصیت باب می‌گذارند، هیچ‌کدام فرشته‌سیرت نیستند. نه نیک‌کردارند، نه الگو و نه قهرمان؛ شخصیت‌هایی آشفته و تنها و در آستانه سقوط‌ هستند که حالا هدفی تازه برای رهایی یافته‌اند و آن نجات دیگری از قعر ژرفای ظلمانی و ویرانگر و جهان‌خوار افسردگی و بی‌هدفی است. کسانی می‌توانند برای نجات گمشده در تاریکی قدم به این وادی بگذارند که خود با این وادی بیگانه نباشند. حضور این همراهان‌ که برای نجات آن‌که باید دشمن خود می‌دانستند، سعی در مواجهه با عمیق‌ترین ترس‌های خود دارند، به گمشده در افکار و لایه‌های پنهان ذهن سودازده تاریکی، امید به مقابله می‌دهد. اما راه نجات از دنیای سیاه افسردگی و بی‌عملی ساده نیست. آنها از اتاق نسبتا امن زیر شیروانی باید به تاریک‌ترین و هراسناک‌ترین گذرگاه‌های خانه‌ای که ذهن در آن اسیر شده، گام بردارند و در نهایت شخص را نه با انکار تاریکی، بلکه با مواجهه رودررو با آن همراهی کنند. در اینجا داستان فیلم به شکلی نمادین شاید یکی از زیباترین روایت‌های نجات را بیان می‌کند. یاران در آخرین خان از مقابله، نیمه‌امیدوار و ناامید، توان دخالت ندارند. اما وقتی آن‌که می‌خواهد به زندگی برگردد شروع به مقابله می‌کند، به‌جای مواجهه و پذیرش و بخشش خود، دست به خودزنی می‌کند، دادخواهی را در انتقام می‌بیند و تنها راه ارج‌نهادن به خود را ویرانی دیگری که اینجا بخشی از وجودش است می‌داند، تیرگی به او نفوذ می‌کند. ما نمی‌توانیم با انتقام از تیرگی، تاریکی را نابود کنیم، بلکه او را به درون خود راه می‌دهیم. همان‌طور که نیچه در «فراتر از نیک و بد» هشدار می‌دهد، کسی که با هیولا می‌جنگد باید مراقب باشد خود به هیولا تبدیل نشود؛ زیرا خیره‌شدن طولانی به مغاک، موجب می‌شود آن مغاک نیز به درون تو خیره شود؛ چیزی که باب در آستانه تجربه‌اش قرار دارد. و اینجا‌ست که آخرین یاری یاران باید مددکار مبارزی باشد که می‌خواهد به زندگی برگردد. آنها در آخرین و قهرمانانه‌ترین مواجهه خود، به‌جای کمک به شخصیت اسیر (باب) برای نابود‌کردن نیمه تاریکش، مانع از آن می‌شوند که در دام خودقربانی‌پنداری، انتقام از خود و در نتیجه دیگران بیفتد تا تاریکی از شکلی به شکلی دیگر بدل شود. به این ترتیب، همان‌طور که فیلم «کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان» به بیانیه‌ای درباره عصر نظارت دولتی پسا‌اسنودن بدل می‌شود، تاندربولتز به شکل غیرمنتظره‌ای یکی از عمیق‌ترین داستان‌های دنیای مارول با تمرکز بر لایه‌های پیچیده ذهن انسان را روایت می‌کند؛ زاویه‌ای که شاید برای برخی از مخاطبان، جذابیت فیلم را بیشتر از داستان عادی نبرد قهرمان‌ها و ضدقهرمان‌ها کند.

 اگر در تاریکی هستید، تنها نیستید

اگر شما یا یکی از نزدیکان‌تان احساس افسردگی، پوچی، اضطراب‌ یا افکار آسیب‌رسان به خود را تجربه می‌کنید، مهم است بدانید که این احساسات واقعی هستند، اما همواره راهی برای کمک وجود دارد. کمک‌گرفتن نشانه ضعف نیست، بلکه قدمی شجاعانه به سوی رهایی و بازسازی است.

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.