حاشیهنویسی بر کتاب «دروا» نوشته عزیز شمس
زخم فقدان و فراق
کاروان به پیش میرود و ابرهای خاکستری چتری بر رهگذران چالاک گسترانده که به قصد صعود قله، راه را پیش میبرند و با خیال ریزش بهمن در جدال با مین با تمام ناملایمات هرچند خسته و شکسته هم از باب دل و هم از باب اعضای تن، سوار بر اسبانی چابک که آنان نیز در هم فرو رفته و فرو خفتهاند، به مقصد میرسند. اینجا که رسیدهاند جبههای نیست که همقطار قطاری از رگبار تیر و کمانی باشد که سری را به قصد سقوط دشمن نشانه میرود، که استعارهای است از جنس پیشمرگ و پیشمرگانی از قوم کُرد که دلالت بر مردانگی و اسطورهسازی دارد.


نام بت من به غایت حُسن
سیبی است نهاده بر سر سرو
وحید معتمدنژاد: کاروان به پیش میرود و ابرهای خاکستری چتری بر رهگذران چالاک گسترانده که به قصد صعود قله، راه را پیش میبرند و با خیال ریزش بهمن در جدال با مین با تمام ناملایمات هرچند خسته و شکسته هم از باب دل و هم از باب اعضای تن، سوار بر اسبانی چابک که آنان نیز در هم فرو رفته و فرو خفتهاند، به مقصد میرسند. اینجا که رسیدهاند جبههای نیست که همقطار قطاری از رگبار تیر و کمانی باشد که سری را به قصد سقوط دشمن نشانه میرود، که استعارهای است از جنس پیشمرگ و پیشمرگانی از قوم کُرد که دلالت بر مردانگی و اسطورهسازی دارد.
پیشمرگی که با ایثار و آگاهی در تحقق اهداف درونگر شخصی و برونگر اجتماعی توأم باشد. به قلهای رسیدهاند که «حیران» تنها نام نیست و معانی گوناگون دارد، هم زنده است و عاشق که بسان «شیرین و فرهاد»، «لیلی و مجنون» قله را فتح میکند، هم نامی بر مردگان که به وقت معرفی در خود گورستان را معنی میکند، زنده است تا برگردد و از دفترچه خاطراتی نقل کند و مرده است تا بفهماند «قبرستان گورستان رازهای مدفونشده است، هر گور مدفن رازی است بزرگ. هر کس که راز بزرگش را با خود به گور برده باشد، به راستی مردهای واقعی است و هر کس که راز هم ندارد مردهای است در لباس مردگان».
ذات بشر را در عشق روایت میکند و سرودگی حس و احساس و از طرفی هم میل به تخریب در شلیک گلولهای به پیتهای خالی که در نهایت کج و معوج میشوند تا امتحان کند و به همه بفهماند میل به قدرت چنان در روح و بطن آدمی رسوخ میکند که حتی پس از مرگ نیز در کالبد او به زیست ادامه میدهد و به مومیایی فراعنه و قبور پرزرقوبرق میانجامد. داستان جنگ در این کتاب نه قطع عضو رزمندهای است که درد را به درمان نشیند و سپس ترفیع مقام و درجه جانبازی بگیرد، که سخن از استقلال کشور است و جنگی که با به خطر افتادن تمامیت ارضی آن، قطع عضو را بهمثابه جداییطلبی میپندارد که این عضو معلول به دلیل مواجهه با پدیده گسست تاریخی هویتی دیگر نمیتواند چون گذشته به حیاتش ادامه دهد و به تعبیری بسیار زیبا «استقلال ممکن است به آزادی کمک کند اما هرگز نمیتواند باارزشتر از آزادی باشد و استقلال لزوما با خود آزادی را به ارمغان نمیآورد».
اینجا جنگ آیا حقیقت است و یا رسیدن به حقیقت بحثی است که هر کس به اندازه فهم و شعور خود به آگاهی از آن میرسد: «برخی حقیقت را چون فیلی در تاریکی دانسته که هر کس بهزعم خود به بخشی از آن دست پیدا کرده است. با تابش نور و پسزدن تاریکی همگان به خطای خود پی خواهند برد و حقیقت روشن خواهد شد اما پای این استدلال وقتی خواهد لنگید که بپرسیم آن روشنایی و آن نور را چه کسی و از کجا میبایست بتاباند؟» و زیباتر آنکه: «حقیقتی نیست! مگر گامهای تو در مسیر تمنای حقیقت. همین!».
سربازانی که به قله رسیدهاند در روزمرگی غرقاند و عادت چنان بر آنها مستولی شده که نیاز و خلاقیت از آنان سلب و از هر کنش و واکنشی به دورند. زندگی در اینجا دو رو دارد، رویی بیرونی که در محاصره روزمرگی و اخبار و تقویم و ساعت است و رویی درونی که هر انسانی خودش روایتگر خویش است و به دنبالش زندگی راز میشود. زندگان اینجا از عمق خیال به دنیایی پا میگذارند که راز، از مرز زیستن صادقانه به سمت عزلتنشینی ره کج میکند و در ناآگاهی به سمت مکنونات به پیش میرود.
زندگی از یک مغز نافرمان به سوی نقوش اسلیمی با لچک و ترنج و طرحهای تلفیقی نویدی است بر احیای دوباره زندگی همراه با واقعیتهای فراموششدهای که صرفا راز نیست و حقیقت دارد. اینجا خانه نه از نوع گچ و خاک و آجرهای منقوش به قدمت تاریخ که از نوع سنگ است و سنگر، سنگری انباشته از جعبههای شک و تردید و راز، و صندوقی وهمانگیز که در خود دفترچهای با تمام راز و نیازی خفته در خود دارد و برای دیگرانی به استقبال فردا میرود که ثابت کند: «ما به دو دلیل مینویسیم یا برای پرکردن خلأ و جای خالیمان از چیزی که کم داریم یا برای بیرونکشیدن چیزی که بیش از ما و در ما حضور دارد».
مفهوم نوشتن نهفقط سریدن قلم بر کاغذ است که بیشتر پرکردن حفرههای وجود از هر خلل و فرجی است و تصمیم به افشای راز دلی از پستوهای انکار و کتمان ناخودآگاهت که زبان بیاختیار مسیر گنگ و مهآلودی را برای بیان انتخاب میکند و از زشتی و پلشتی جنگ نمیگوید و خواننده را با تمام مشقات مأموریت جنگی با زیباییهای طبیعتی فراتر از خشونت که در آن سوی قله در انتظار چشمان زیباپسند است، آشنا میسازد و از دلتنگی و دلگرفتگی سخن میراند، «چراکه فقط این دشمن نبود که به خاک ما تجاوز کرده بود که ما نیز به طبیعت و خاک و حیوانات حمله و جفا کرده بودیم».
صدا و نوای دلانگیز و موسیقی جادویی هنرمندان نامی کشور با مضمون وطنپرستی که از بلندگوی ناخراش پخش میشود نقب به عمیقترین نقطه احساس کسانی است که ناخودآگاه بر ادامه مسیری خطرناک به داخل خاک دشمن ترغیب میشوند بیآنکه خود بدانند آنسوی خاکریز چه سرنوشتی برایشان رقم خواهد خورد! خسروی داستان ما، قبل از هر اعزامی از اعزام حس خود به دل عاشقی میگوید که توانسته بوی نیاز را صدها فرسخ آنسوتر در نوشتهای دلربا به راز درآورد و بعد از گذشت دو سال اینک در ظاهر عاشق در وجود معشوق بذرافشانی کند و آن بذر گل دهد و لابهلای دفتر خاطرات رزمندهای خشک شده و به بو نشیند، بویی که پس از گذشت سالیانی بر رایحه معشوق عطرافشانی میکند و با خود بوهایی از اسطوره تا حماسه، بوهایی از سربازان و پیشمرگان، بوی شرنگ و درد و انزجار، بوی شکوه و کوه و برف و خون و... از خود ساطع مینماید.
دفترچهای که در آن ابر و باد و مه و خورشید و فلک هر یک در جایجای ورقش حکایت از نقش طبیعت در رویارویی با حس انسانی است که عشق را نه در خشونت جنگ که در وصف زیباییها و ارتباط شاعرانه عاشق با معشوق و خدا میداند. از بیان قصههای «ماه ننه» چه شاعرانه باد را اینچنین توصیف میکند که این زوزهها و نفیرهای لرزان پنجرهها، ترجمان آواز روح باد است در گذر از دشتها و کوهها و دریاها و زیباتر آنجا که میگوید باد نشانه رهایی و آزادی است، و عجیبتر آنکه معتقد است باد اگر در شهر و دیاری گرفتار شود و راه گذرش مسدود، توفان به پا خواهد کرد، هرگز نمیبایست مسیر باد را بست!
رودررویی اسطورهای آدم و حوا و نافرمانی آدم از اطاعت محض او از خدا که اینجا با میل خودآگاه به سمت حوا متمایل شد و داستان خلقت را در چرخه دیگری به بحث کشید، عشق را به مسیری کشاند که از قدرت انسان در هر سیستم مخوف و دیکتاتورانهاش بکاهد و او را به سوی درک حقیقت سوق دهد، علتی که دلیل رفتن به جبههای بود تا تقابل امپراتوری قدرت باشد با فرایند رشد و تکمیل روح و عشقی زمینی و انسانی.
عشقی که آدم و حوا آن را در زمین ترجیح دادند که عشقی است محدود و قابل فنا و مرگپذیر، چون همین حضور مرگ است که آدم و حوا را به هم پیوند میزند و عشق بدون مرگ محال است که اتفاق بیفتد یا به عبارتی «عشق در بینهایتها زاده نمیشود، همین حد و محدودیت است که انسان را به سوی لذت و عشق راغب و میل را زنده نگه میدارد». و تمثیلی که جبهه جای من نبود، دلیل بود، «نوشتن و نوشتن و نوشتنها از زخمی کهنه، زخم فقدان و فراق و زبان! و کاریتر از هم زخم انزوا. همه تاریکیهای وجود مایند که باید بپذیریمشان اما نمیبایست در برابرشان به زانو درآییم بلکه باید بر آنها مسلط شویم. او بهترین راه عبور از گزند زخمها را در توسل به هنر میدانست و چه هنری بهتر از نوشتن!».
و از قله که فرود میآیی در رؤیای برگشتی به ذات و هویت خودت هستی که باران و دریا را طلب میکنی تا از ساحل دور میشوی و بر پهنای آب ابری هولناک بالای سرت هستی نمیبارد و باز بوی باروت و خون هر جا به مشام میرسد. از ترس از خواب بیدار میشوی و یک روز آفتابی قصد برگشت به خودت و آن روزهای تلخ و شیرین مدرسه را در تو تداعی میکند که ناگهان هجوم ابری سنگین و درهمتنیدن لایههای برفی سنگین که نامش بهمن است تو را درگیر میکند، بهمنی سراسر حیران و سرگشتگی که تا اکنون ادامه دارد و پیامی که از سر اجبار هنوز تازه است و بوی کهنگی نمیدهد و تفسیری است بر ادامه زندگی در ماورای هستی: «خو کن به این باور که مرگ برای ما هیچ است... زیرا زمانی که هستیم مرگ نیست و آنگاه که مرگ میآید ما نیستیم». و مرگ ترسناک است چون از اصل بقا فاصله میگیری و با نگاهی سپنجی نمیدانی کجا خواهی رفت؟!
سرتاسر این کتاب استعارهای است زیبا از به خود آمدنی که درون هر انسانی بایسته و شایسته است، هم زندگی را معنی میکند و هم مرگ را که هر دو مکمل هم هستند و غفلت نیز جایگاه خاصی دارد که به قول خاور در این کتاب «اگر همین غفلتها نبودند هیچ اتفاقی در عرصه عشق و هنر و سیاست و علم رخ نمیداد».