• ایمالز جستجوگر کالا
  • |

    خانه، بدون نَفَس

    تجربه متفاوتی خواهد بود اگر مشاهدات نویسنده‌ای چیره‌دست را از دو شهر جاری در رگ‌های هویت ایرانی یعنی تهران و اصفهان بخوانیم. باید دید نویسنده‌ای هست که همان کاری را در ثبت مشاهدات و تجربه زیسته خود از این دو شهر انجام دهد که خواننده می‌خواهد؟ علی خدایی، در «سینگورینگ» دقیقا همان کاری را می‌کند که آدم دلش می‌خواهد: اتصال مشاهدات متفاوت انسانی با محتوا و فرمِ متفاوت، از دریچه نگاه انسانی واحد از کودکی تا بزرگ‌سالی. آنچه برای خواننده در این کتاب می‌تواند اهمیت داشته باشد، برداشت‌های متفاوت آدمیزادِ صاحبِ حس از روزمره‌‌های زندگی است. از همان لحظه که نخستین روایت این کتاب را مرور می‌کنیم، سیرِ تفاوتِ نگاه انسان در زمان‌ها و حالات روحی مختلف به زندگی را می‌بینیم

    خانه، بدون نَفَس

    امیرمحمد دهقان: تجربه متفاوتی خواهد بود اگر مشاهدات نویسنده‌ای چیره‌دست را از دو شهر جاری در رگ‌های هویت ایرانی یعنی تهران و اصفهان بخوانیم. باید دید نویسنده‌ای هست که همان کاری را در ثبت مشاهدات و تجربه زیسته خود از این دو شهر انجام دهد که خواننده می‌خواهد؟ علی خدایی، در «سینگورینگ» دقیقا همان کاری را می‌کند که آدم دلش می‌خواهد: اتصال مشاهدات متفاوت انسانی با محتوا و فرمِ متفاوت، از دریچه نگاه انسانی واحد از کودکی تا بزرگ‌سالی. آنچه برای خواننده در این کتاب می‌تواند اهمیت داشته باشد، برداشت‌های متفاوت آدمیزادِ صاحبِ حس از روزمره‌‌های زندگی است. از همان لحظه که نخستین روایت این کتاب را مرور می‌کنیم، سیرِ تفاوتِ نگاه انسان در زمان‌ها و حالات روحی مختلف به زندگی را می‌بینیم. در نخستین بخش این روایت، جزئیات متعدد مشاهده‌گرِ دوران کودکی ثبت شده است. هرچه جلوتر می‌رویم اما از حجم جزئیات کم می‌شود و احتمالا بر عمق جمله‌ها اضافه می‌شود. همان‌قدر که جزئیاتی مانند شیرینی‌های نازک و پیروک، درخت یولکا، چارکِ قهوه، شیرینی میشکا و درهای موبی‌دیک در کودکی ثبت شده است و اهمیت خودش را دارد، تمامِ وصفِ دوران پابه‌سن‌گذاشتن در بخش پنجمِ روایت، همین است که «تهران تمام شد. برگشتیم. اصفهان شروع شد و هنوز هم ادامه دارد...».

     

    این، برداشت اصلی من از تمام پیکره کتاب است. مشاهدات انسانِ صاحب حس، در گذار از وقایع مهم زندگی، دچار دگرگونی‌های فراوان می‌شود. از صفتِ «صاحب حس» استفاده می‌کنم چون خدایی تمام حس‌هایی که باید را در جایی که باید درگیر کرده است. فلسفه درگیری احساسی خواننده با زیستِ شهری و ثبت مشاهدات زندگی شهری، در همین پرسش اساسی است که «تفاوت یک مکان در چیست که بیش از آن‌یکی در سفرنامه‌ها آمده و تهران را پایتخت نشان داده»؟ حالا شما به جای تهران بگویید اصفهان یا هر شهر مهمِ دیگر. پس از طرح این پرسش مهمِ ذهنی، رویکرد نویسنده به‌عنوان صاحب اصلی حواسِ درگیر در این مشاهدات روشن می‌شود: «تهران در ما زندگی می‌کند، با یک صحنه از یک فیلم قدیمی یا نوایی که ناگهان به گوش می‌رسد و ناگهان خاموش می‌شود، با خواندن سطری از داستانِ خطی‌های ایستاده سر پیچ شمیران».

     

    ما در «سینگورینگ» همان‌قدر که شکوه تهران در تصاویر فیلم‌فارسی‌ها را یادآوری می‌کنیم، داستان‌های زندگی طبقه متوسط شهری همچون غزاله علیزاده، گلی ترقی و فرشته احمدی را مرور می‌کنیم، نوای گیتی و عارف را توی گوش‌هایمان می‌شنویم و با چشم‌هایمان نورهای کم‌جان چراغ‌های کم‌مصرفِ خانه‌های سازمانی را می‌بینیم. ما دلتنگیِ غریبی را که از خالی‌شدنِ یک خیابان از صداهای یک هتل، نورپردازی، آدم‌های متفاوت و اتوبوس دماغ‌دار جهانگردی به آدمیزادِ صاحبِ حس دست می‌دهد، لمس می‌کنیم. این داشته‌ها را با خودمان حمل می‌کنیم تا به اوجِ «سینگورینگ» می‌رسیم. اوجی که برای خواننده شاید احساس قرابت با نویسنده، نه به‌عنوان یک خواننده، بلکه به‌عنوان یک نویسنده است؛ چه قرار باشد واقعا نویسنده باشد، چه قرار باشد از تجربه زیسته خود چیزی بنویسد. در همان صفحه‌های نخست کتاب، خدایی گریزی به تصویری از یکی از داستان‌های جایزه داستان تهران، که او داورش بوده است، می‌زند. اتفاقا من هم در همان دوران یکی از داستان‌هایم در آن مسابقه بود. حسی از لذت در من زنده می‌شود که نویسنده‌ مهم معاصر، داستان‌های جوان‌ترها را توی کتابش مرور می‌کند و ذوق و لذت، جایی تکمیل می‌شود که در میانه‌های کتاب و در بخشی از خاطرات اصفهان، خدایی صادقانه می‌نویسد: «دیشب زیاد ننوشتم. حواشی زیاد دارد.

     

    مهم‌ترین نکته شور و هیجان نوشتن مطالب بود که آن‌قدر دارم، یعنی داشتم، که باعث شد ننویسم». این جمله فوق‌العاده است! فقط وقتی حاضریم این جمله را باور کنیم که میانه‌های کتاب باشیم و به قدر کافی هنر نوشتنِ نویسنده و درگیری حس‌های متعدد را در بازسازی تجربه زیسته واقعی تجربه کرده باشیم تا صداقت این جمله به جانمان بنشیند. این جمله در کنار جمله‌ای مثلِ «دو روز ننوشتم. خسته بودم»، برای من یادآور دشواری نوشتن به‌ویژه در زمانی است که نویسنده تمام حواسِ آدمیزادی را برای زنده‌ نگه‌داشتنِ زیستِ شهری و هویت‌بخشی به شهرهایی که در وجود ما ریشه دوانده‌اند، به کار گرفته است. بخش دیگری از احساس قرابت خواننده با این کتاب، در عریانی تصاویر تجربه حرفه‌ای خدایی به‌عنوان عضوی از کادر بهداشت و درمان است. تصاویر عریانی که بیشترشان را از نقشِ خود در سازمان سلامت جهانی در دوران جنگ ایران و عراق برایمان به تصویر می‌کشد. از آموزش‌هایی که در پایگاه شکاری برای مقابله با سالک می‌داده است تا غمِ نهفته در این توصیف: «سال‌های جنگ سال‌های خوبی نبود. انگار همه ریزه‌میزه‌ها یک‌دفعه پیدا شدند و ریختند به جان جوان‌هایی که از جنگ برمی‌گشتند خانه‌شان. روح مجروح و تن زخمی. فقط سالک نبود که زخم حفر می‌کرد. زندگی مشترک و مجتمع در اتاق‌های کوچک، خوابگاه‌ها و سنگرها بیماری دیگری را هم شایع کرده بود؛ خارش بدن».

     

    دوست ندارم نگاه به یک کتاب را شخصی کنم اما این وصف، برای من تجربه شخصی‌تری هم هست. من داروسازم و بخش مهمی از روز را روی موارد متعدد بیماری‌های پوستی کار می‌کنم. به همین علت، وقتی خدایی از خارش بدن یا زخم سالک حرف می‌زند، من حجم بسیار بیشتری از احساساتم را درگیر می‌بینم. همه می‌خوانیم «خارش» و من یادِ چشم‌های بیمارانی که خارش روحشان را می‌خورَد و جانشان را فرسوده می‌کند، می‌افتم. همین تصویر را بکشیم به تمام حس‌های تصاحب‌شده‌ای که در کتاب به ما منتقل شده است. یک بار دیگر مرور کنیم. نواها را با گوش‌هایمان بشنویم، نور کم‌سوی خانه‌های سازمانی را بین دو پلک بیاوریم، نورپردازی پرزرق‌و‌برق ایران‌تور چشم‌هایمان را بزند و بالاخره این تصویر غریب که تجمیع تمام حس‌های بدنی و احساسات روحی آدمی در گشت‌و‌گذار میان تهران و اصفهان است را با تجربه زیسته خودمان بازسازی کنیم: «تصویر زنی در بالکن خانه‌ای در تهران که در جای دیگری از دنیا فراموش شده است». حالا خوب می‌فهمیم شهر، همه چیزش را از آدم‌هایش دارد و «نفسِ آدم‌ها که نباشد، خانه، خانه نیست».