گفتوگوی محمدرضا یزدانپرست با مهدی فخیمزاده
از آسمان سنگ هم ببارد، از ایران نمیروم
گفتوگو با هنرمندی پرکار با کارنامهای پربار، خودبهخود، به فرازهای مختلف میرسد. مهدی فخیمزاده از این دست هنرمندان است؛ نویسنده، کارگردان و بازیگری که بیش از ۵۰ سال در سینما و تلویزیون ایران سابقه دارد. صحبت با او از صدای خاصی که دارد آغاز شد و با ورزشکار بودنش، به پایان رسید. کارگردان پیشکسوتی که اگرچه ایشان را با گریم در کارهای مختلف و با صورتهای متفاوت دیدهایم، اما همیشه با صدایی یکسان، یکجور و آشنا هنرنمایی کرده است. هنرمندی که البته نمیشود نام ورزشکار را هم به ایشان اطلاق نکرد.


گفتوگو با هنرمندی پرکار با کارنامهای پربار، خودبهخود، به فرازهای مختلف میرسد. مهدی فخیمزاده از این دست هنرمندان است؛ نویسنده، کارگردان و بازیگری که بیش از ۵۰ سال در سینما و تلویزیون ایران سابقه دارد. صحبت با او از صدای خاصی که دارد آغاز شد و با ورزشکار بودنش، به پایان رسید. کارگردان پیشکسوتی که اگرچه ایشان را با گریم در کارهای مختلف و با صورتهای متفاوت دیدهایم، اما همیشه با صدایی یکسان، یکجور و آشنا هنرنمایی کرده است. هنرمندی که البته نمیشود نام ورزشکار را هم به ایشان اطلاق نکرد. در این میان، خاطرات همکاری با ابراهیم گلستان و پرویز صیاد در فیلم اسرار گنج دره جنی، همکاری با سیمین معتمدآریا و مهدی هاشمی در فیلم همسر، چگونگی رسیدن به بازی نقش اصغرکپک در سریال خواب و بیدار، سپردن نقش به بازیگر امام رضا در سریال ولایت عشق، خاطره مصدومیت شدید او در پشت صحنه فیلم مشت آخر و اجبار به تغییر فیلمنامه، فرمول شکست و پیروزی در عالم سینما، مهاجرت هنرمندان از کشور و... گوشهای از مطالب مطرحشده است.
اگر یک جاهایی مثل صدای شما حرف بزنم اشکالی ندارد؟ ناراحت نمیشوید؟
نه. با صدای من که نمیخواهی حرف بزنی؛ با صدای یکی از کاراکترهایی که بازی کردهام، میخواهی حرف بزنی.
نه کاراکتر نیست؛ اتفاقا مثل همین صدایتان است. در یکی از گفتوگوهای قدیمی که با شما داشتم، گفتید من اتفاقا صدای زیری داشتم، حمید سمندریان بود که این صدا را کشف کرد یا کمک کرد یا...؛ تعریف میکنید؟
هر آدمی معمولا وقتی صدایش تربیت نشده، صدایی منطبق با وضعیت روحی و روانی خودش میسازد. من هم صدایی مختص خودم ساخته بودم. وقتی به هنرستان میرفتم، آقای سمندریان گفت چرا اینطوری حرف میزنی؟! گلویت را ول کن. خبری نیست. همین باعث شد که فهمیدم این صدای من است و بعد روی آن کار کردم و وقتی به اجرای نقش رسیدم، صدای خودم بود.
شما از هنرمندانی هستید که هم قبل از انقلاب و هم پس از آن و تا امروز پرکار و با کارنامهای پربار بودید. آن موقع دوبله بود و بعد شد صدای سر صحنه و صدا یک قابلیت برای بازیگر بود که اگر دیگر الان صداپیشهای آن را دوبله نمیکند، خودش بتواند با صدایش هنرش را تکمیل کند. چقدر ماجرای صدا را برای بازیگر، بهخصوص وقتی از دوبله عبور کردیم و صدای سر صحنه مطرح شد، نقشآفرین میدانید؟
از یک زمانی ارشاد اعلام کرد که ما هنرپیشه را یک واحد میشناسیم و کسانی که نقشهای اول یا دوم را بازی میکنند، باید صدای خودشان باشد نه دوبله. من فیلمی به نام «مسافران مهتاب» ساخته بودم که تیپ خاصی هم با آن حرف میزدم. تا آن موقع آدمهای خیلی کمی بودند که صدای خودشان بود؛ مثلا میری صدای خودش بود و خودش میآمد حرف میزد. آن موقع برای هنرپیشه حرفهای اصلا صرف نمیکرد دوبله کند. یک فیلم ایرانی را دو روز دوبله میکردند. میگفتند یک نفر که در دوبله ناشی است، میآید کار ما را از دو روز به سه، چهار روز میکشاند و صرف نمیکرد. در نتیجه حرف نمیزدند و تمایل نداشتند. به مدیر تولید که میگفتید، میگفت نه، بگذار دوبلورها بیایند حرف بزنند.
من در «مسافران مهتاب» دنبال کسی میگشتم که بتواند آن نقش را دربیاورد. از پنج، شش نفر از بچهها ازجمله حسین عرفانی و مرحوم آقای رضایی در استودیو کنکاش (نمیدانم الان هم هست یا نه) تست گرفتم که صدابردارش نیز حمید قدکچیان دستیار خود من بود. تستگرفتن از صداپیشههایی که سالها دوبله کردهاند، کار خیلی مشکلی است، ولی آنها آمدند و تست دادند. بعد فکر کردند که من میخواهم منوچهر اسماعیلی را بگذارم. منوچهر اسماعیلی هم آن موقع ممنوعالکار بود. فکر کردند من میخواهم پارتیبازی کنم و با مسئولان صحت کنم که او را بیاورم، ولی اصلا چنین خبری نبود و آقای انوار هم حرف من را گوش نمیکرد و در نتیجه من با حمید قدکچیان صحبت کردم که روشی به اسم «Incastro» هست؛ یعنی یک نقش را از نقشهای دیگر جدا میکنند، آنها میآیند حرف میزنند و آن نقش را جدا میگیرند. بعد، گفتم Incastro بگیریم. من با دوبلورها نمینشینم؛
چون هم آنها با من نمینشینند و هم من نمیتوانم مثل آنها دوبله کنم. در نتیجه قبول کرد. به دوبلورها نگفتیم. گفتیم شما بیایید حرفتان را بزنید و این نقش باشید. باز هم ذهنشان قوی شد که ما میخواهیم منوچهر اسماعیلی را بیاوریم. من سالها بود که میدیدم و سالها هم بود که بازی و کارگردانی کرده بودم و میدانستم من مانند دوبلورها نمیتوانم این کار را با ورقه در دست انجام دهم. در نتیجه من صحنهها را دوباره حفظ کردم. تا آن موقع هم هیچوقت در سینمای ایران و در فیلمهای دیگرم نقش را سوفله نگرفته بودم. سوفله، کار مُدی بود و همه میگرفتند، ولی من نمیگرفتم و میگفتم همان کاری را که در تئاتر میکردیم، انجام دهیم؛ یعنی صحنه را حفظ میکردم و میآمدم بازی میکردم. در نتیجه دوباره حفظ کردم و خب خیلی کار سختی نبود، قبلا یک بار حفظ کرده بودم و حالا هم حفظ کردم و آمدم صحنه به صحنه گرفتم و ضبط کردم. فکر میکنم یک شب تا صبح طول کشید که صحنههای من را ضبط کردیم. وقتی کار تمام شد، گویندهای که جای حسین گیل حرف میزد، آمد و صحنههای من را دید.
آقای جلیلوند؟
نه. آقای ناظری بود. آقای ناظری آمد دید و به حمید گفت چند صحنه را باید تکرار کنی. گفت این خیلی در نقش حرف زده. چند صحنه را تکرار کرد؛ چون من صداپیشگی کار نمیکردم و نقش را بازی میکردم. لب طرف را نگاه میکردم و از روی کاغذ گویندگی نمیکردم. آقای ناظری چند صحنه را تکرار کرد و گفت این بهتر شده است. وقتی این کار را کردم، بعد از آن در همه کارها صدا سر صحنه بود و من دیگر دوبله نکردم.
به «مسافران مهتاب» اشاره کردید که مربوط به دهه 70 است. من کمی قبلتر بروم. شما در مسیر هنریتان با افراد بسیاری تجربه همکاری دارید که بعضی از اینها شاخصتر هستند یا شاید مخاطبان مشتاقتر باشند؛ ازجمله این فیلمهای معروف و این همکاریها «اسرار گنج دره جنی» است با آقای گلستان و آقای صیاد. از این تجربه همکاری میفرمایید؟
من با زکریا هاشمی در «تپلی» کار کرده بودم. آن موقع که هاشمی سراغم آمد و گفت بیا در نقش کوچکی در «اسرار گنج دره جنی» بازی کن، با اسم گلستان و کتابهایش آشنا بودم و قبول کردم. به قهوهخانهای در جاده قم رفتیم. گلستان هم در آن فیلم صدا سر صحنه میگرفت که آقای هنگوال صدابردارش بود. آن موقع فقط گلستان صدا سر صحنه میگرفت؛ البته بچههای کانون هم میگرفتند مثلا کیارستمی و.. . زکریا هاشمی هم حالت دستیار گلستان را داشت. نوبت من که شد، آقای گلستان گفت چرا تئاتری بازی میکنی؟ تئاتری بازی نکن. گفتم تئاتری چیست؟ دوباره گفت تئاتری بازی میکنی و... .
دعوا شد؟
دعوا نشد، اختلاف افتاد و من گفتم اینکاره نیستم و راه افتادم رفتم. لباس پوشیدم و کارم که داشت تمام میشد، زکریا هاشمی آمد و گفت بیا. گفتم من با این کار نمیکنم. گفت نه، گلستان رفته و من میگیرم. گفتم جدی؟ گفت بله. نگاه کردم دیدم رفته کنار جاده قم قدم میزند. بعد ما با زکریا رفتیم و خیلی آسان هم چند پلان و صحنه را گرفتیم. من از اخلاق گلستان خوشم نیامد و بعدها دیدم دیگران هم همین حس را داشتهاند. حتی اخیرا مصاحبهای از خانم گلستان دیدم که او هم از اخلاق پدرش راضی نبود و میگفت ما اصلا با هم حرف نمیزنیم. اخلاق تند و یکخرده بیادبانهای داشت. البته من هم وارد نبودم و شاید مقداری غلو در بازیام بود؛ چون هنوز به سینما عادت نکرده بودم. فقط فیلم «تپلی» را بازی کرده بودم که آن هم کارگردانش «میرلوحی» رفیق صمیمیام بود. درواقع آن زمان من اصلا هنرپیشه حرفهای نبودم.
در «اسرار گنج دره جنی» آقای پرویز صیاد نیز بازی میکنند، اما با شما سکانس مشترکی نداشتند، جاهای دیگری بود که با ایشان همکار باشید؟
در سینما نه، اما در یک تئاتر عظیم به نام «کرگدن» که اثر اوژن یونسکو بود، من دستیار سمندریان بودم که یک سال این تئاتر را تمرین میکردیم. آقای صیاد و آقای انتظامی بودند که در نقش برانژه و ژان بازی میکردند. یک نمایشنامه فرانسوی است که خانم صابری ترجمه کرده بود. آنجا من نقش برانژه را داشتم که با آقای صیاد همبازی بودم. آن موقع دانشجو بودم. من دو دانشگاه درس میخواندم؛ ادبیات در دانشگاه تهران و نمایش در دانشکده دراماتیک.
البته پزشکی را هم نیمهکاره رها میکنید. حالا به آن هم میرسم.
وقتی به گروه پاسارگاد رفتم، قبلش آنتیگو را در همان گروه با خانم صابری کار کرده بودم و بعد کرگدن را. چندین نفر عوض شدند؛ یعنی آقای رشیدی آمد و عوض شد، نوذر آزادی آمد و عوض شد. وقتشان جور درنمیآمد، چون واقعا سرشان خیلی شلوغ بود.
به هر حال رسید به وقتی که انتظامی و صیاد آمدند. صیاد هم به این شرط آمده بود که باید رعایت من را بکنید. یادم هست همان موقع علاوه بر کارهای روتین تلویزیونش، داشت فیلم سینمایی صمد و سامی را میساخت که از آنجا میآمد. یک روز هم خیلی دیر کرده بود و همه چیز به هم ریخت. آدم بسیار فعالی بود؛ یعنی آن موقع یک پرده انتظامی و صیاد بازی داشتند، یک پرده من و انتظامی بازی داشتیم و بعد پرده بعدی و چهارم باز صیاد و انتظامی بازی داشتند. همین وقتهای خالی بین این پردهها را در رختکن، تندتند مینشست و مینوشت! کارهای تلویزیونش را در آن زمانها مینوشت.
سر تمرینات هم میآمد ولی خیلی کم. من در پرده دوم و پرده چهارم بازی داشم، صیاد در پردههای اول و سوم بازی داشت؛ در نتیجه آن روزهایی که او نمیآمد، من چون دائما با سمندریان بودم، نقش او را هم حفظ کرده بودم و میرفتم جای او بازی میکردم. یادم هست یک روز خسته بود و دیر آمد، گفت من نمیتوانم بالا بروم. سمندریان گفت عیبی ندارد، تو بنشین، فخیم میگیرد. فخیم برو بالا. بعد رفتم بالا و در حضور خودش که روی مبل خسته افتاده بود و نگاه میکرد، بازی کردم. نقش را کاملا حفظ بودم؛ چون یک سال بود سمندریان میخواست تئاتر را با هنرپیشههای مختلف اجرا کند. وقتی هم اجرا کرد، ما 50 شب در تالار فردوسی اجرا کردیم و بعد از 50 شب دیگر نگذاشتند تکرار کنیم. یعنی جمعیتی فول میآمد؛ از پشت صحنه میریختند که بیایند داخل، ولی اجازه نمیدادند. یکخرده خانم صابری هم نفوذ داشت به خاطر اینکه همسر او (آقای شیرینلو) دکتر دربار بود.
اینکه میفرمایید بعد از 50 شب دیگر اجازه ندادند، ساواک اجازه نداد یا وزارت فرهنگ؟
نفهمیدیم. اینطوری نبود که ساواک بیاید و بگوید. از خودِ فوقبرنامه به خانم صابری گفتند «دیگه جمع کن». یعنی اینطور نبود که مأمور بیاید و... . من در جریان بودم که حمید سمندریان میخواست چند شب دیگر به خاطر ازدحام اجرا کند و گفت نمیگذارند.
من این متن را خواندهام (نمایشنامه کرگدن) و اجرای بعد از انقلابش را دیدهام که آقای شهاب حسینی بازی میکرد. با توجه به شرایط آن زمان، وقتی خودتان تمرین میکردید، در این 50 شب متوجه بودید که اصطلاحا کار، کار بوداری است؟
اصلا این PS در همه کشورها و حتی در روسیه تا آن موقع یادم هست که حمید میگفت نگذاشته بودند اجرا برود. گفته بودند اگر میخواهی در روسیه اجرا کنی، یک عکس مثلا هیتلر را بالای آن بزنید، که عکس هیتلر را در صحنه ببینیم! چون تعمیم پیدا میکرد.
که یک وقت به لنین و استالین برنخورد.
بله؛ و این هم اجازه نداده بودند و اجرا نکرده بودند. در خیلی کشورها اینطور بود. ما میدانستیم بودار است؛ یعنی به هر حال معلوم است که مردم یک شهر به تدریج کرگدن میشوند. این برای جوامعی که دیکتاتوری است، بودار است. ما این امر را میدانستیم و به همین دلیل هم اجرایش عجلهای بود و زود هم تمام کردند.
به موضوع بوداربودن رسیدیم. به «اسرار گنج دره جنی» برگردم. اخلاق آقای گلستان (روح همه آنهایی که نام بردیم و در میان ما نیستند شاد. دستشان از دنیا کوتاه است) را کنار بگذاریم. شما اولا از خود فیلم راضی بودید؟ و دوما اینکه آن را هم شما کار بوداری میدانید؟ چون منتقدان از آن موقع و بعدها بهویژه در یکی، دو دهه اخیر، زیاد نوشتند که این فیلم داشت میگفت چند سال بعد اتفاقات بزرگی رخ میدهد و رخ داد و انقلاب شد و... .
نه. من اولا از فیلم خوشم نیامد؛ چون با تربیت من که با درام بزرگ شده بودم، همخوانی نداشت. قطع قطع بود و یک خط کلی را بیان نمیکرد. درثانی، این حرف را پس از آنکه انقلاب شد درباره «گوزن»ها هم میزدند؛ ولی آن زمان این خبرها نبود. فقط اینکه یک چریک در آن فیلم هست (چون من در جشنوارهای دیدم که یک چریک در آن هست) و این بودار است. بعدش هم ساواک به آن چریک گیر داده بود و عوضش کردند. حتی «سفر سنگ» هم که خیلی نزدیکتر به انقلاب بود، وقتی دیدیم، چیز سیاسیای از آن ندیدیم.
دقیقا درباره این دو فیلم میگویند چیزی که فیلم تلاش داشت نشان دهد، یک زنگ هشدار، اعلام خطر، اعلان یا آلارم بوده و خیلیها گفتهاند که این دو فیلم زودتر این را بو کشیده و خبر دادهاند.
نه؛ من اعتقاد ندارم. من اعتقاد دارم هنرمند نمیتواند این کار را بکند. هنرمند کاری را که خوشش میآید میکند و بعدها ممکن است اتفاقها و سیاستها منطبق بر این کار بشود. اما من به این حالت پیشگویی اعتقاد ندارم و هیچوقت برایم جا نیفتاد. حتی در «گوزنها» که آن چریک را گذاشته بودند، خیلی باعث تعجبمان بود. ولی بعد از «مجازات» که فیلم دوم من هست (فیلمی که خیلی فروخت)، میثاقیه من را خواست و گفت بیا فیلم بساز. من هر قصهای میبردم، میگفت این قصه میفروشد. عین دیالوگش این بود: «به من 500 تومان بدهند یا 500 تومان بگیرند، فرقی نمیکند. یک فیلم بودار بساز». گفتم من فیلم بسازم اولا اگر نفروشد به من کار نمیدهند و گذشته از این، ممکن است بیایند من را بگیرند. او گفت «نه، من هستم». اینجا بود که دیدم او بیشتر تنش میخارید. حالا به هر دلیلی؛ شاید به دلیل اینکه میخواست تعادلی با نظام برقرار کند یا... . من نمیدانم چرا و آن موقع عقلم هم نمیرسید، ولی من چند قصه برایش بردم و گفت نه، اینها تجارتی است.
بودار میخواست.
بله. رسما یک کار بودار میخواست. من گفتم یعنی چه؟ بیایند من را بگیرند؟ گفت من هستم. گفتم نه آقاجان، من با طناب کسی در چاه نمیروم.
آقای فخیمزاده، بعد از انقلاب بسیاری از هنرمندان قبل از انقلاب یا خانهنشین شدند یا بیکار شدند یا ممنوعالفعالیت. شما تقریبا بدون مشکل فعالیت هنریتان بعد از انقلاب هم ادامه پیدا کرد. ضمن اینکه در دیداری با رهبری، طی یک شوخی که بین شما و ایشان اتفاق میافتد، میگویید که از هنرمندان قبل از انقلاب در این جمع فقط من هستم. ایشان به مطایبه و شوخی میگویند که شما طاغوتی هستید. شما هم میگویی من حُر هستم.
اولا این ملاقات با رهبری، 40 سال بعد و در دهه 80 بود. همه بچههایی که آنجا بودند، بچههای بعد از انقلاب بودند. من گفتم آقا اینها همهشان بچههای انقلاب هستند، من فقط از قبل از انقلاب آمدم. آقا خندید و به مطایبه و شوخی گفت بگو طاغوتی هستم. گفتم آره، طاغوتیام ولی حُر نیستم و ایشان هم خندید و قضیه برطرف شد. درباره قسمت اولی که گفتید، بعد از انقلاب من اولین کسی نیستم که فعالیت کردم، از من جلوتر دو فیلم ساخته بودند؛ «سرباز اسلام» و... . ولی من «میراث من جنون» را ساختم که اصلا به انقلاب ربطی ندارد؛ چون معتقد بودم ما هنوز نمیدانیم خطمشی انقلاب چیست و باید صبر کنیم مشخص شود. یک فیلم بیمار روانی که من و فرزانه تأییدی و منوچهر فرید کار کردیم.
با سرمایه خودم هم ساختم؛ یعنی تهیهکننده نداشتم. آن موقع، من ساواکی نبودم که مثلا به من کار نداشته باشند. اصولا آدمهای اسمدرشت را دعوت کردند؛ یعنی فردین، بیک، فروزان و... اینها را دعوت کردند و حتی یک شب هم فکر نمیکنم نگهشان داشته باشند. من جزء مهرههای مطرح نبودم، بهخصوص مردها. در واقع به کسی کاری نداشتند. بعد از انقلاب همه بچهها و خیلیها فرار کردند و رفتند، اما من گفتم من نمیروم. درحالیکه آن موقع از همسرم جدا شده بودم و دیگر کسی را اینجا نداشتم، اما میگفتم نه. یکی از بچهها (به گمانم فوت شده باشد) میگفت بیا برویم چینهچیتا (Cinecittà) و در آنجا فیلم بسازیم. گفتم این حرف تو مثل این است که چیچو و فرانکو مردهاند؛ یعنی ما برویم آنجا بگوییم ما آمدیم فیلم بسازیم! به این سادگی نیست. ما در مملکت خودمان به سختی وارد این کار شدیم، حالا برویم آنجا...! او بیشتر به خاطر نوشته من اصرار داشت، ولی بالاخره خودش رفت (پارسال فوت کرد) و تمام این چهل سال و خردهای همانطورکه رفته بود، ماند؛ یعنی هیچ کاری نتوانست بسازد، غیر از تئاترهای کوچک در محلههای ایرانینشین، کار فیلم انجام نداد.
ضمن اینکه اصلا جای هنرمند در دل جامعه خودش است.
فقط خانم شهره آغداشلو توانسته آنجا کار کند که به زبان مسلط بود و بعد یک شانسی آورد که خیلی زیاد هم ادامه پیدا نکرد و یکی هم گلشیفته. یعنی از بچههای دیگر هرکسی که رفت چندان نتوانست کار کند. ببینید! مهرجویی رفت. چند سال هم آنجا بود و فقط یک فیلم «رَمبو»، یک مستند از نقاشیهای رمبو ساخت. کس دیگری نتوانست کار بکند. من این را میدانستم. علتش این است که من با فرانسویها بیشتر از بچهها سروکار داشتم؛ به خاطر اینکه من مدرسه رازی میرفتم و بعد آمدم دانشکده ادبیات رشته فرانسه خواندم و در آنجا با استادهای زبان فرانسه آشناتر بودم. زمان اوج رفتن بچهها، به داود رشیدی (خدا رحمتش کند) گفتم که داود! تو آنجا بودی. اینها چرا دارند میروند؟ گفت سراب است، نمیدانند. گفتم تو نمیروی؟ گفت نه، کجا بروم؟
داود را هم ممنوعالکار کرده بودند، ولی میگفت کجا بروم؟ اینجا مملکتم است. آن موقعی که رفته بود، پدر داود سفیر ایران در یکی از کشورها بوده و از طریق سفارت رفته بود، مجبور بود. به محض اینکه عقلرس شد، به ایران آمد. آنجا هم بازی کرده بود، ولی کار اصلیاش نبود. به داود گفتم الان نمیروی؟ گفت نه. من اگر به آنجا بروم، یک هنرپیشه درجهسه میشوم، ولی اینجا یک هنرپیشه درجهیک هستم، برای چی باید بروم؟ و نرفت. من هم این حرف یادم بود و هیچوقت نرفتم. این موج اخیر هم که بعد از اتفاقهای این چند سال راه افتاد، باز به من گفتند نمیروی؟ گفتم نه. حتی یکی از بچههای هنرپیشه که به آنجا رفته بود و بعد به ایران آمده بود، گفت من یک وکیل آشنا دارم که میتوانم برای تو ویزا بگیرم. گفتم ویزا هم بگیر، من نمیخواهم بیایم. وقتی نمیخواهم، ویزا به چه دردم میخورد؟ اینجا سنگ هم از آسمان بیاید، من ایستادهام. ایستادهام که سنگ به سرم بخورد. کجا بروم؟
اول و آخر خانه پدری و خاک مادری قابل جایگزینی نیست. امیدوارم همه هنرمندها به شکلی بتوانند برگردند و کار کنند (نه اینکه فقط بیایند). آقای فخیمزاده، به «میراث من جنون» اشاره کردید و اینکه آن را با بودجه شخصی ساختید و... . من یک لحظه به قول شما سینماییها، جامپکات بزنم به امروز؛ به معنای چرخه سالم سینما، تهیهکننده بودجهای بگذارد و فیلم ساخته و اکران بشود و مردم بلیت بخرند و پول فیلم دربیاید و سود بکند و زندگیاش بگذرد و کار بعدی. میدانیم این چرخه در یکی، دو دهه اخیر بهشدت معیوب شده است؛ پولهای مشکوک و فیلمهایی که نمیفروشد ولی تهیهکنندهها و کارگردانهایش باز دارند کار میسازند. ما الان اصلا چیزی به نام سینما به آن معنی که شما با آن شروع کردید و نسل شما با آن تربیت شد، داریم؟
خیر. این یک سال اخیر همه چیز تغییر کرد. از وقتی که کرونا آمد و سینماها بسته شد و مردم هم به سینما نمیرفتند، شروع شد و آن شکل از سینما به کل عوض شد؛ طوری که به نظر من هنوز ارشاد مانده چه کار کند. مثلا ببینید، فیلم را که میبردید، اول یک پروانه میدادند؛ یک پروانه ویدئو اگر بود به آن میدادند که حالا مال سینما نبود. وقتی فیلم بود، پروانه سینمایی میدادند. الان همه فیلمها ویدئو است، ولی هنوز این سیستم را نگه داشتهاند. هنوز فیلمی که میسازند، میخواهند در تلویزیون یا پلتفرمهای خانگی پخش کنند، درحالیکه همه فیلمها ویدئو است و اصلا دیگر استودیوهای فیلمسازان و اینها جمع شد و رفت. دیگر سینما به آن شکل نیست.
در تولید هم خیلی چیزها عوض شده است؛ نوع تولید، دوربین و... . مثلا برای فیلمی که من با افخمی کار کردم، «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران»، یک دوربین خرید 10 میلیون. من گفتم خوب است، اما افخمی گفت نه، یک سال دیگر این هم از بین میرود. که همینطور هم شد. آن دوربین بلکمجیک بود. یک سال دیگر آن دوربین هم در سطل آشغال بود. نمایش هم به همین شکل؛ مثلا بعد از انقلاب فیلمهای خارجی (از قبل از انقلاب از دهه 50) و سینمای فرنگی شروع کرد تمام سینماها را اشغالکردن و ما با فیلم فرنگی مبارزه میکردیم. الان آنها میخواهند بیایند. یعنی دیگر سینما به آن شکل نیست که آن بیاید سینمایی بگیرد. الان چند روز پیش سؤال کردم و گفتند مثلا یک فیلم سینمایی 25 میلیارد خرج برمیدارد! یک سریال بخواهید بسازید، 60 میلیارد تومان! این بودجهها به این سادگی جذب نمیشود. یک وقتی ما اصلا اعتراض داشتیم که چرا دولت سرمایه میگذارد و میسازد. الان این حرفها نیست. خدا پدرش را بیامرزد، بیاید سرمایه بگذارد. برای اینکه دیگر کسی که 60 میلیارد دارد، میرود پولش را در بانک میگذارد و میخورد، چرا فیلم بسازد! سیستم عوض شده و روزبهروز هم بیشتر عوض میشود. ما باید فکری به حال خودمان بکنیم.
این عوضشدن را معیوبشدن چرخه سالم تولید در سینما میدانید یا نابودی این چرخه؟
نابود نمیشود. ببینید! این قضیه در ترکیه هم اتفاق افتاده است. چیزی هست که در قضیه انرژی هستهای میگویند وقتی متخصصهایش تولید شدند، نمیتوان آن را نابود کرد؛ چون فکر را نمیشود نابود کرد. ما بچههای متخصص داریم. اینها شاگرد تربیت کردهاند. الان مثلا خیلی از دستیارهای من کارگردان هستند. اینکه کار دیگری ندارد، پس نابود نمیشود. ممکن است منِ نوعی نتوانم خودم را با این سیستم تطبیق بدهم، ولی آنها تطبیق میدهند و کار میکنند. سینما ادامه پیدا میکند.
الان تقریبا غیر از کمدیها، فیلمها بودجه خودشان را هم برنمیگردانند (منظورم در فروش اکران است) درحالیکه ما در سینمای اجتماعی کارهایی داشتیم که حتی تلخ هم بودند مثل «میخواهم زنده بمانم» مرحوم قادری، «شوکران» آقای افخمی که ذکر خیرشان شد و فیلمهای اجتماعیای که قشنگ فروختند و پولش را برگرداندند. اما الان فیلم اجتماعی شکست میخورد.
ببینید! اولا اینکه «شکست» جزء سینماست. هیچ کارگردانی نیست که همه فیلمهایش موفق باشد. شکست جزء ذات این کار است. شما توقع چه دارید؟ الان داریم بحران سناریو را میگذرانیم. بدتر از آن اینکه سناریو نداریم. یک بار مهران غفوریان در برنامهای تلویزیونی گفت من در سال چند سناریو مینویسم. مجری گفت چطوری سناریو مینویسی؟ گفت میرویم سر صحنه، کارگردان میگوید اینجا اینجوری است و اینجا اینجوری است و خودتان یک کاری بکنید. ما همانجا شروع میکنیم! یعنی علت اینکه کمدی اینطور است، برای اینکه آن کمدیها سناریو نمیخواهند. کمدی درستوحسابی در سبک مثلا «همسر» را من فقط یک سال مینوشتم. از یک سناریوی معمولی بیشتر زمان میبرد. خیلی کار مشکلی داشت. این نوع کمدیهای دلقکبازی و... سناریو نمیخواهد. علت این هم که تهیهکنندهها به سمت این نوع کمدیها تمایل دارند این است که کافی است دو، سه هنرپیشه را علم بکند و یک کارگردان؛ فیلم میشود. و احتمالا هم به هر حال درصدی فروش میکند. اما یکهو یک فیلم اجتماعی درستوحسابی میگذارید، ممکن است با سر زمین بخورد و هیچی هم دست تهیهکننده را نگیرد.
فیلمهای اجتماعی داشتیم که قصهشان خیلی قوی بودند، مثل «علفزار» یا «بیبدن» و الان «رها» که توجه منتقدان را جلب کرده و موفق بودهاند. قصههای قرص و استواری هم داشتند و اصلا «بیبدن» براساس یک داستان واقعی هم ساخته شده بود، ولی اصلا نمیفروشند. مردم با سینمای اجتماعی قهر کردهاند یا سینمای اجتماعی افت کرده است؟
نه؛ من الان اطلاع دقیقی درباره اینکه شما میگویید ندارم، ولی سینمای اجتماعی همیشه روی مرز خطر است. قبل از انقلاب هم فیلم اجتماعی روی مرز خطر بود، بهجز آنهایی که سوپراستار داشتند، مثلا فیلمهایی که بهروز وثوقی بازی میکرد. الان هم بیشتر همینطور است. حداقل فیلمهای اجتماعی که من در پلتفرمها میبینم، اکثرا اشکال سناریو دارند. مثلا از سریال «میخواهم زنده بمانم» بسیار خوب استقبال شد. کاملا هم جدی است و خیلی هم خوب استقبال شد؛ به دلیل اینکه قصهاش را خیلی راحت میگوید. تنها اجتماعیبودن و استقبال منتقدان کافی نیست، برای اینکه خیلی فیلمهای دیگری بود که منتقدان استقبال میکردند، ولی در اکران نمیفروخت. قبل از انقلاب هم خیلی فیلمها میآمد و منتقدان هم استقبال میکردند، ولی اصلا کار نمیکرد.
«علفزار» فیلم خیلی خوبی است که آقای کاظم دانشی ساختهاند. دو بازی خوب خصوصا از پژمان جمشیدی و سارا بهرامی در آنجا بینندهها دیدند و حتما کیف کردند. قصه بسیار خوبی هم دارد، چون شما روی قصه و سناریو تأکید کردید.
همین الان پژمان جمشیدی در فیلمهای کمدی جا افتاده است. وقتی عوض میکند، یکخرده برای مشتریاش سخت است. من الان خوره پلتفرمها هستم، ولی علفزار را ندیدهام و حتما میبینمش.
شما استاد هستید و میدانید که بازیگری به مرتبه عالی در این حرفه و هنرپیشگی میرسد که اصطلاحا با یک چشم بخندد و با یک چشم گریه کند. هم تماشاگر را بخنداند و هم تماشاگر را بگریاند. بازیگرانی با این توانایی هم کم داشتیم؛ آقای انتظامی اینطوری بودند، آقای اکبر عبدی که انشاءالله سلامت باشند و سالها عمر کنند نیز اینطور هستند و پژمان جمشیدی هم در این سالها نشان داده هم میتواند بخنداند و هم بگریاند. جواد عزتی و نوید محمدزاده نیز همینطور. به هر حال درباره شکست صحبت میکنیم. فرمایش شما درست است؛ همه کارگردانان در کارنامهشان فیلمهای موفق دارند، فیلمهای شکستخورده هم دارند. «همسر» کار بسیار موفقی از شماست. فکر میکنم نسل من در اکران شما را با این فیلم شناختند. اول خاطره همکاری را بپرسم و بعد برویم سراغ این شکستها و پیروزیها؛ فروختنها و نفروختنها مثل «مشت آخر»، «تاواریش» و... . از خاطره همکاری با آقای مهدی هاشمی و خانم معتمدآریا بگویید.
مهدی هاشمی را از همان زمان قبل از انقلاب میشناختم؛ چون دانشکده ادبیات بودم و به محض اینکه بیکار میشدم، به دانشکده هنرهای زیبا میرفتم. ادبیات را اجبارا میخواندم، ولی میدویدم دانشکده هنرهای زیبا. مهدی هاشمی را از آنجا میشناسم که با داریوش فرهنگ کاپل (couple) بودند و با هم تئاتر کار میکردند. بعدها سوسن تسلیمی و بعدتر سوسن فرخنیا نیز به آنها اضافه شدند. یک کاپل (couple) موفق در تئاتر بودند. گروهی هم به اسم «پیاده» داشتند که دیگر آنها را ندیدم. بعد از انقلاب فکر میکنم با یک فیلم «بگذار زندگی کنم» شاپور قریب به سینما آمد. اتفاقا با من قرار گذاشت که از منِ تئاتری که آمدم در سینما کار کنم، راهنمایی بگیرد! ولی اصلا راهنمایی نمیشد کرد؛ جنگلی است که هرکسی باید گلیم خودش را از آب بیرون بکشد.
با خانم معتمدآریا نیز در فیلم «جدال» آشنا شدم. محمدعلی سجادی این فیلم را ساخت که من و معتمدآریا بازی میکردیم. آن فیلم هم اتفاقا موفق نشد. بعد از انقلابی است، ولی موفق نشد. من خانم معتمدآریا را آنجا شناختم و دیدم که چقدر توانایی دارد. «همسر» خیلی فیلم راحتی بود؛ یعنی هم من راحت کار کردم و هم مهدی. منوچهر محمدی تهیهکننده فیلم بود. خیلی خوب بود و فیلم راحتی بود. درباره «تاواریش»، هفت ماه در کشورهای اینور آنور سردسیر با سختی نشستم و یک قصه آرام نوشتم؛ قصهای که دیگر از آن درگیریها نباشد. وقتی به جشنواره دادیم، «همسر» هم در اکران و هم از نظر منتقدان خیلی مورد استقبال قرار گرفت و در فروش هم همینطور، ولی تاواریش نه.
عرضم این است؛ کارگردانی که چندین فیلم موفق در کارنامهاش دارد و تجربه هم کم ندارد، فرمول پیروزی را دیگر پیدا کرده است. چطوری کاری میسازد که شکست میخورد؟ در ارزیابیها خطا میکند؟
نه. اگر قضاوتت براساس «مشت آخر» است...
نه. برای مثال «تاواریش» را خودتان گفتید که شکست خورد.
در تاواریش ما پولی را که گذاشته بودیم، درآوردیم. دو برابرش را هم درآوردیم. من و احمد شریک بودیم.
یادم هست در یک گفتوگوی قدیمی که با شما داشتم، میگفتید اصلا حساب نکرده بودیم آنجا آنقدر سرد باشد و حتی باتری دوربین یخ میزد و اصلا نمیتوانستیم کار کنیم!
بله. هفت ماه در آنجا ما ایندر و آندر میزدیم که فیلممان را بسازیم؛ فیلمی که دوماهه بود. من در آن کشور غریب این فیلم را سهماهه ساختم؛ ولی هفت ماه در آنجا وِیلان بودم.
و اینها همه یعنی هزینه.
بله. ولی هزینهای که دلار آن موقع سه برابر پول آنها بود. آن موقع روبل خیلی افت کرده بود. وقتی ما رفتیم یک روبل 200 تومان بود، وقتی ما برمیگشتیم هفت هزار روبل یک دلار بود (یعنی آنقدر تورم داشتند). بعد من آمدم قصهای نوشتم که خیلی آسان بود؛ «همسر». بنابراین چندین کار نبود، یک «تاواریش» بود که تا حدودی شکست خورد. من نسبت به همکارانم فیلم پرفروش زیاد داشتم؛ مثل «مجازات»، «به دادم برس رفیق» و حتی سریالهایی که بعد از انقلاب ساختم، «ولایت عشق» موفق شد و سریالهای پلیسی هم که ساختم اکثرا عید پخش کردند و موفق شدند. بااینحال، «مشت آخر» ماجرایی دارد. «مشت آخر» را من برای یک تهیهکننده میساختم. خیلی سناریوی خوبی هم بود. ولی فصل آخرش مانده بود. ما صبح کار کردیم، ظهر شد و به مدیر تولید گفتم الان وقت خوبی است، بیا برویم ببینیم یک لوکیشن پیدا میکنیم.
گفت بیا سوار ماشین شو برویم، گفتم نه با همان موتور برویم. من پشت موتور او سوار شدم و یک جا گفتم بایست و ایستاد. گفتم آنجا را میتوانی اجازه بگیری؟ یکهو نفهمیدم چه شد، به هوش آمدم و در بیمارستان ایرانمهر بودم. ما ایستاده بودیم، یک موتور از پهلو به ما زد. او دستش را به فرمان گیر داد، اما من چون عقب نشسته بودم، پرتاب شدم و سرم به زمین خورد و... . هفت روز در کما بودم، ولی عمل نکردم. گفتند برو خانه. من دلم شور فیلم نصفهکاره را میزد؛ چون فیلم نصفهکاره برای یک کارگردان خیلی سنگین است. به تهیهکننده تلفن زدم و گفتم بچهها را جمع کن؛ چون اگر بیشتر از این برود و تو به دو ماه برسی، آن فیلم دیگر برای همیشه از دست میرود. بچهها را جمع کرد و سریع رفتیم؛ اما من در دوره نقاهت بودم و نمیتوانستم بدوم. همانجا نشستم و براساس کارهایی که میتوانستم بکنم که حضور این آدم از قصه نرود، جور کردم و فینال را گرفتم. الان اگر ببینید یکسوم آخر فیلم بعد از ضربه من است. تهیهکننده با فرد دیگری هم کار میکرد، کل فیلمش نابود شد. او ضربه نخورد، ولی فیلمش نابود شد و فیلم را تعطیل کرد. اگر «مشت آخر» شکست خورد چون دلیل منطقی داشت.
یعنی میگویید اتفاقات پیشبینینشده باعث میشود که فیلم یک کارگردان شکست بخورد؟
بله، خیلی. مگر اینکه بتوانی آن اتفاق را خنثی کنی.
مثلا الان آقای مهرجویی در قید حیات نیستند، اما کار خوب در کارنامهشان زیاد دارند؛ پستچی، آقای هالو، اجارهنشینها، علیسنتوری و... درعینحال، کارهایی که اصلا نتوانستند آن موفقیتها را تکرار کنند هم کم ندارند؛ مثل اشباح، نارنجیپوش و حتی لامینور که قرار بوده ورژن دخترانه علیسنتوری باشد. میگویم کارگردانی که فرمول پیروزی را پیدا میکند، غیر از اتفاقات پیشبینینشده چطوری میشود که کاری میسازد که شکست میخورد؟
ببینید! مثلا فرانسیس فورد کوپولا فیلم «پدرخوانده» را ساخت. من دنبال کردم؛ بعد از فیلم پدرخوانده شما از این کارگردان فیلم آنچنانی نمیبینید. همین اخیرا هم باز یک فیلمی ساخت. یعنی پدرخوانده را من هر سه، چهار ماه یک بار میگذارم میبینم. بعد از آن از کوپولا فیلمی نمیبینید که چندان شاخص باشد. شکست جزء ذات این کار است و هیچ فرمولی هم ندارد.
آقای فخیمزاده! بعد از شکست چطوری بلند میشوید؟ میخواهم به زندگی تعمیم بدهم. هرکس در کار و عرصه فعالیت خودش احتمال اینکه شکست بخورد بسیار زیاد است، چطور باید دوباره به جریان زندگی و کار برگشت؟
ببینید، در کارهای دیگر مثلا اگر شما حجرهای داشته باشید، شکستتان خیلی اتفاقی است، ولی هرکسی در سینما کار میکند، تا روز آخری که کار میکند، هر چقدر هم بلد باشد، یک گربه سیاهی هست که سراغ شما میآید و میبینی همه کاری انجام دادی ولی... . «مشت آخر» اینطوری بود.
کلا بعد از شکستها چطور میتوان به زندگی و کار برگشت؟
ببین! یک فیلم شکست خورده است. اگر فیلم اول شما نباشد، بالاخره سابقهای دارید و سراغت میآیند. من هم سابقهای داشتم. سینما و کارگردانی تعطیل شد، ولی بازی که تعطیل نبود. زندگی میکردم. من چون نویسنده کارهایم هستم، یعنی همه کارهایم را خودم نوشتم، شروع به نوشتن سناریو کردم. تجربه هم داشتم و مدتی این کار را کردم. بعد از قطعنامه 598 سینما خوابید، ولی دوباره راه افتاد. لنگ میزند ولی بالاخره راه میافتد. بعد از انقلاب هم که از الان بدتر بود. بااینحال، شما براساس امکاناتی که دارید، به خودت نگاه میکنی که مثلا چه امکانی دارم. چرا سه سریال پلیسی ساختم؟
برای اینکه در سریال پلیسی هنرپیشه یکی از رکنهای اصلی است. الان یکی از بودجههای وحشتناک فیلم را هنرپیشههای اگر اسمشان را سوپراستار بگذاریم، به خود اختصاص میدهند. وقتی به پلتفرمها میروید، بودجه هنرپیشههایش را جدا میکند. میگوید یا قبول میکند پول هنرپیشه را خود همان پلتفرم میدهد یا میگوید من بیشتر از مثلا دو میلیارد برای هنرپیشه نمیدهم، برو اندازه این دو میلیارد بگذار. من این کار را نکردهام، ولی شنیدهام. به هر حال، شروع به نوشتن سناریو کردم. سناریوهای تلویزیون که خیلی کم پول میدهد و در نتیجه فقط خودم در این سریالها هستم. فقط کسی را که میشناسید، خود من هستم. مثلا من «تشریفات» را در دهه 60 خودم تنهایی تهیه کردم و کارگردان و سناریونویس و... کسی نبود. فیلم هم موفق شد و فروخت.
در کارهایی که خودتان ساختید، یعنی نویسنده و کارگردان بودید، در آنهایی که بازی کردید، از اول نقش را برای خودتان نوشتید یا cast را چیدید و دیدید که این را بهتر است خودم بازی کنم؟
نه. هر دو جورش هست. مثلا من «تشریفات» را از اول برای این نوشتم که خودم بازی کنم.
اصغر کوپک را هم همینطور؟
نه. اصغر کوپک را اصلا برای خودم ننوشتم. «خواب و بیدار» جریانش مفصل است. آقای قالیباف من را خواست. اولین فیلم پلیسی بود که داشتم کار میکردم. از اولش به ساداتیان و مدیر تولیدش گفتم من بازی نمیکنم. گفتم میخواهم حواسم چهارمیخ به کار باشد و بازی نمیکنم. آنها هم قبول کردند. اولین کسی که دعوت کردم، مهدی فتحی بود. به دفتر آمد و برایش تعریف کردم و پسندید. وقتی داشت میرفت، گفت: مهدی جان! من بدو وادو نمیتوانم بکنم. گفتم یعنی چه؟
اصلا نقش رزمی بود.
گفت من حالم خوب نیست و نمیتوانم. مهدی فتحی رفت. بعد گفتم چه کار کنم؟ اکبر زنجانپور را دعوت کردیم. گفت من میآیم، ولی باید ساعت چهار من را ول کنی چون تئاتر دارم و باید بروم. گفتم نمیشود که؛ من ساعت چهار تو را ول کنم؛ یعنی فقط سه، چهار ساعت در اختیار منی. اکبر هم رفت. رفتم دنبال رضا ژیان (خدا رحمتش کند). گفت چرا حالا سراغ من آمدی؟ من الان زن و بچهام آمریکا هستند و دارند میآیند، میروم پیش آنها. این هم کنار رفت و ما لحظه به لحظه به شوتینگ نزدیک میشدیم. یادم هست روز آخری که ژیان کنار رفت، مجتبی متولی گفت «فخیم! این رُل دست خودت را میبوسد و خودت باید بازی کنی». یعنی من نقش را برای خودم ننوشته بودم. سریالهای دیگر را الان وقتی مینویسم، برای خودم مینویسم؛ برای اینکه خود پول هنرپیشگیِ شش میلیارد، پول سه هنرپیشه میشود. میگویند فریبرز عربنیا آمده بوده و گفته من 10 میلیارد میگیرم (یک رقم اینطوری گفته بود)! یعنی الان دستمزد هنرپیشهها خیلی است. خیلی هم نیست؛ حقشان است بگیرند، ولی برای کار خیلی خطرناک است.
روح آقای فتحی و آقای ژیان شاد. ذکر خیر آقای زنجانپور شد؛ در گفتوگو با ایشان در همینجا، ذکر خیر شما شد. صحبت از سریالهای «تنهاترین سردار»، «ولایت عشق» و «مختارنامه» بود؛ گفتم الان اگر دو نقش از طرف آقای فخیمزاده و آقای میرباقری به شما پیشنهاد شود، کدام را انتخاب میکنید؟ درجا گفتند آقای فخیمزاده. گفتم چرا؟ گفت مدتهاست ندیدمشان و دلم برایش تنگ شده است. از تجربه کار با آقای زنجانپور هم بفرمایید. بعد میخواهیم برویم سراغ این دو سریال که آثار بسیار ماندگار، بزرگ و عظیمی هستند.
آقای زنجانپور نیز همدوره داریوش فرهنگ و مهدی هاشمی بود. در اولین کاری که من کردم، در «نگاهی از پل» با سمندریان که من دستیار بودم، زنجانپور نقش «اِدی کاربونه» یعنی رُل اصلی را بازی میکرد. از آنجا خیلی خاطره داشتیم. یادم هست «نگاهی از پل» را مریم معترف در اولین اجرا بازی میکرد. یک هنرپیشهای به اسم گودرزی بود و مریم معترف در جشن هنر شیراز. در آنجا سمندریان با مریم بحث کرد و در اجرای تهران، مریم را عوض کرد و سوسن تسلیمی را جای او گذاشت. گودرزی را هم عوض کرد و اکبر زنجانپور را جای او گذاشت که خیلی هم موفق بود. ما هم با اکبر خیلی رفیق بودیم.
اکبر هنرپیشه تئاتر و کارگردان تئاتر است و خیلی هم موفق است، ولی در یک نقطهای صدای سرِ صحنه اذیتش میکرد. اولین سریال تاریخی صدا سر صحنه، ولایت عشق بود؛ چون یک روز آقای داد آمد سر صحنه و گفت اگر شما، یعنی من و خانم پرتو، جرئت داشته باشید صدا سرِ صحنه بگیرید، ما یعنی تلویزیون راضی هستیم. به پرتو که تهیهکننده بود، گفتم یک کاری کنیم، صدا سر صحنه را شروع کنیم؛ چند روز میگیریم، شد، شد اگر هم نشد برمیگردیم به دوبله. گفت باشد و صدا سر صحنه انجام دادیم.
اکبر زنجانپور روز اولی که داشتیم صحنه کاخ مأمون را میگرفتیم، هنگ کرد. هی تکرار و هی تکرار. بعد من صدایش کردم و گفتم موضوع چیست؟ گفت برگرد دوبله کن. گفتم تو هنرپیشه تئاتری، یکی از بزرگان تئاتری، نمیشود که این کار را بکنم. گفت نمیتوانم، با دیالوگهایش کنار نمیآیم. گفتم چرا؟ خلاصه آنقدر باهاش ور رفتم، از رفاقتمان استفاده کردم و گفتم اگر بازی نکنی خودم جایت بازی میکنم، یک شوخیای با هم داشتیم و... که اکبر آمد بازیای کرد که همان شد. او بیشتر از همه دیالوگ داشت.
فضل بن سهل را در ولایت عشق بازی میکردند.
بله. 26 ماه جلوی دوربین بود؛ از اول تا آخر.
در تنهاترین سردار چطور؟ ایشان و دیگرانی که حتما کلی حرف و خاطره دارید.
تنهاترین سردار را کس دیگری کارگردانی میکرد. من هم در تلویزیون نبودم و کار فیلمم را میکردم. از طریق رضا موسوی که تهیهکننده این کار بود، میشنیدم که کار دچار معضلات کارگردانی و اینهاست. خلاصه اینکه من هم یک طرح دیگری برای سیمافیلم فرستاده بودم. آقای حیدریان میگفت زودتر بیا این را شروع کن. من مدام میگفتم صبر کن. همین آقایی که الان یکی از مدیران ارشاد است (آن موقع رئیسدفتر آقای حیدریان بود) از سیمافیلم زنگ زد که بیا دفتر. من رفتم و دیدم آقای حیدریان آمد و نشست از معضلات این کار گفت. شش ماه فیلمبرداری کرده بودند. از اول گفت که اینطور شد و آنطور شد. من گفتم آقای حیدریان چرا اینها را به من میگوید؟ لابد میخواهد من بروم مشاور این کار شوم. من که به درد این کار (تاریخی) نمیخورم.
من که کار تاریخی نکردهام. گفتم آقای حیدریان! من چه کار میتوانم بکنم؟ گفت برو سر صحنه. گفتم به چه عنوان؟ گفت بهعنوان کارگردان! گفتم کارگردانش کجاست؟ گفت کارگردانش تا ظهر میرود. گفتم من را میخواهند برای کارگردانی چنین کاری! من تجربه ندارم. گفت غیر از میرباقری کس دیگری تجربه ندارد. میرباقری هم آن زمان آدمی بود که سریال امام علی را کارگردانی کرده بود، ولی هنوز سریال امام علی را نشان نداده بودند، چون به دلیل وجود ابوبکر، عثمان و... احتیاط کرده بودند و میترسیدند که به سُنیها بربخورد.
آقای حیدریان شناخت سختجونی از من داشت. گفت برو. ولی من تجربه اولم بود. کار با دوربین ویدئو و کادر مانیتور با کادر سینما کلا فرق دارد. ما را فرستاد و آقای علیرضا انصاریان هم بهعنوان تهیهکننده آمد.
آقای فخیمزاده! احیانا از مذهبیسازی هراس داشتید؟
من تجربه نداشتم. هر کاری که تجربه نداشته باشی و دفعه اولت باشد، خیلی هراس دارد. اما الان ابا دارم به خاطر کارهایی که کردم. الان دیگر هرچه به من میگویند، میگویم نه.
چرا؟
برای اینکه دیدم چه خطراتی دارد و تنها کاری است که خطرش همه چیز را تحتالشعاع قرار میدهد؛ یعنی از یک گوشهای صدا بلند میشود که شما نمیتوانید جلوی آن را بگیرید؛ مثلا از یکی از مراجع.
یک مثال میزنم؛ آقای علی اکبری (اگر حافظهام اجازه بدهد) میخواست امام حسین را بسازد. اول که سراغ من آمدند، گفتم من کار تاریخی نمیکنم. بعد سراغ کارگردانهای دیگر رفتند. پیشتولید را شروع کردند و خیلی عظیم هم کلید زدند. بعد، این برای اینکه پول جذب کند، مدام سناریو را میبرد این مرجع و آن مرجع، اینجا و آنجا. من یک روز به او گفتم آقای اکبری! آنقدر سناریو را نبر آنجاها، خطرناک است. گفت میخواهم بودجه از آنها بگیرم. ما هیچوقت ولایت عشق را نشان ندادیم. لاریجانی و حیدریان موافق بودند نشان دهیم، حتی آقای حیدریان در یک نامه نوشته بود فیلم را به دفتر آقای جعفر سبحانی (یکی از مراجع) بفرستید. من و انصاری گفتیم اگر این الان یک چیزی بگوید چه کار کنیم؟! ولی نمیتوانستیم ندهیم چون حیدریان ارجاع داده بود به ما. ما فیلم را «رامکا» ضبط کردیم. گفتیم تا بیاید ببیند، خیال میکند از تلویزیونشان یا از ویدئو است و اینها و این جو میگذرد. فیلمها را در 15 تا VHS رامکا ضبطشده دادیم. اینها را بردند و همین شد. دیگر صدا نیامد. برای اینکه گفتیم اگر یک چیزی بگوید، چه کار کنیم؟ به علی اکبری همین را گفتم که نکن.
نشد که نشد و نتوانست که نتوانست.
به یکی از آقایان داده بود و او هم گفته بود این امام حسین شماست، امام حسین تاریخ نیست، امام حسین ما نیست. سریال تعطیل شد. لاریجانی تا آن زمان پای هر کاری میایستاد، ولی این یکی نمیدانم کدام یکی از مراجع بود، دیگر نشد. بحث از اینجا شروع که چرا من کار تاریخی نمیکنم؟ برای اینکه تو فقط با پخش و شبکه و اینها طرف نیستی، از هر گوشهای ممکن است صدا بلند شود. شب اولی که ولایت عشق را نشان میدادند و همان شب اول هم که علی بن موسیالرضا حضور داشت، باور کنید من تا صبح راه میرفتم که فردا چه میشود. چون من دو تا کار کرده بودم؛ یکی اینکه اولین بار بود که صدای معصوم را میشنیدید و تا آن موقع در تنهاترین سردار هم میآیند میگویند «حضرت فرمود» و خودش حرف نمیزند، ولی در ولایت عشق خودش حرف میزند و صدایش هست. بعد، فیزیک معلوم است و فقط صورت را نورانی کرده بودیم. من تا صبح راه میرفتم! به خیر گذشت. یعنی قسمت هشتم و دهم بود که آقای مکارمشیرازی نامهای به آقای لاریجانی نوشت و تقدیر کرد و همین نامه ما را نجات داد.
بازیگر نقش امام رضا را هیچوقت عامدانه هیچ اسمی ننوشتید و بعد هم گفتید دیگر جایی اصلا نگو من بودم؟ الان که نمیخواهید اسمش را بگویید؟ نباید بگویید؟
چرا. الان دیگر میگویم. آقای فرخ نعمتی. با اکبر سر صحنه ما آمد. من هنوز انتخاب نکرده بودم و قرار بود یک نفر جای امام رضا بگذاریم که بعدا آن را با کامپیوتر درست کنیم. من فرخ را دیدم و... .
شما قدوقامت را دیدید و گفتید مناسب است...
من دیدم این قامت خیلی قدبلند و... به فرخ گفتم که یک رُلی دارم، ولی تو نمیتوانی بازی کنی. چهرهات دیده نمیشود. از حالا این را بدان. نقش امام رضاست، ولی چهره تو دیده نمیشود. هر اتفاقی بیفتد، نمیتوانم چهرهات را نشان بدهم. گفت باشد، بازی میکنم. و تا آخر آمد؛ حتی صحنهای بود که امام رضا بالای تپه ایستاده بود، میگفتم تو نرو و من یکی دیگر را میگذارم و از دور است. گفت نه، من خودم میروم. نگذاشت حتی یک پلان بدون خودش بگیریم، تا آخر بازی کرد.
قول و قرارتان با ایشان این بود که بعد از سریال جایی مصاحبه نکنند و نگویند که من امام رضا هستم.
قول و قرارمان با لاریجانی و حیدریان این بود که اصلا قبل از اینکه نشان بدهیم، اسم نبرند و هیچکجا و هیچکس نگفت. هرکسی میگفت که امام رضا را چه کار کردید؟ گفتیم مثل سابق.
بعد از سریال چه؟ آقای نعمتی جایی گفتند که من امام رضا بودم؟
نه. بعدش هم آقای نعمتی تا مدتها نمیگفت. تا سریال روی آنتن بود، نگفت. ما هم نمیگفتیم. ولی بعدها دیگر گفتند و ما هم گفتیم و... .
این چالش را آقای میرباقری هم برای نقش حضرت عباس داشتند که جزء معصومین نیست، ولی در نزد ایرانیان و شیعیان خیلی محترم است. حتی سکانسها را میگیرند، قطعشدن دست و... را میگیرند و بعد به او اجازه پخش نمیدهند و میگویند نه، حضرت عباس طوری است که...
من آن صحنه را دیدم.
بله؛ در مجازی پخش شد و همه دیدند.
آن صحنه را همان موقع که ما سر سریال «مختارنامه» در شاهرود بودیم، آوردند دیدیم. خیلی هم قشنگ بود.
ای کاش میگذاشتند روی آنتن برود و مردم ببینند.
آقای ضرغامی خطر نکرد.
خیلی هم سکانس قشنگی است. اصلا شنیدم با آن بازیگر شش ماه تمرین میکردند، بعد از شش ماه تیراندازی، دوباره چند ماه سوارکاری و... ولی به هر حال روی آنتن نرفت.
خیلی چهره خوبی گریم کرده بودند؛ شبیه تصاویری بود که ما از حضرت عباس در ذهنمان هست.
آقای فخیمزاده! رو به پایان گفتوگو هستیم. خواستم یک خاطره خیلی کوچک از شما بگویم. 16، 17 سال پیش روزی که شما را به برنامه صبحگاهی شبکه یک دعوت کردم، شب آخر که برای هماهنگیهای نهایی زنگ زدم، گفتم استاد جان اگر میشود یکربع، نیمساعت زودتر تشریف بیاورید برای گریم و این صحبتها. گفتید: «من نمیخوام، گریمورها میزنند آدمو گربهشور میکنن». از دست گریمورهای سازمان شاکی هستید؟
نه.
این را هم بگویم؛ تشریف آوردید، گریمورمان را شناختید؛ آقای بهمن سمیعی که سالها در تئاتر شهر است. آنجا خودتان صورتتان را به گریمور سپردید.
نه. گریمور را میآوردند، میگفتم خیلی گربهشور است. مدام یک چیزی میمالیدند و خودت را میدیدی و میگفتی بهتر از این بود که نمالی و... . بعدش تصمیم گرفتم نکنم. الان که دوربین خودش سبزی دارد، ولی آن موقع خیلی لازم بود. به هر حال الان هم گریم نمیکنم.
بعد از «مشت آخر» کار نساختید. چرا؟ و چه خبر از الانِ این روزها.
اولا تهیهکننده نداشتم؛ آن تهیهکنندهای که من میخواهم، چون از نظر من تهیهکننده به اندازه کارگردان مؤثر است. تهیهکنندهای به من پیشنهاد نکرده و شرایطم برای کار ساختن مهیا نبود. من هم سناریو نداشتم. حالا یک سینمایی نوشتم که در وزارت ارشاد تصویب شد و سریالی که نصفهکاره است. این دو را در دست دارم.
پس مشغول نوشتن هستید؟
بله.
صحبت تهیهکنندهها را کردید. تهیهکنندهای که بعید میدانم جایی در تیتراژ اسمش را نوشته باشد، ولی کارهایی ساخته که خیلیها دیدند مثل «فریاد زیر آب»، «پاپوش»، «تکخال» و همکاری مفصل با آقای ژورک و اینها؛ آقای محمود زریباف. شما با ایشان هم کار کردید؟ در یکی از همکاریها با آقای زریباف نقشی بوده که سوارکاری زیاد داشتید، روی اسب و اینها بودید؟
فیلمی که من بازی کردم و زریباف تهیهکننده، «تفنگدار» بود. در آن فیلم سوارکاری و اینها زیاد داشتم.
فیلم فروخت؟
نه. مال ما نبود، مال خود زریباف هم نبود؛ مال مهدی احمدی بود. زریباف شریکش بود و چون تجربه داشت، او سر صحنه بود. ما در جنگلهای شمال (محمودآباد) کار میکردیم.
همکاری با ایشان خوب بود؟
خیلی خوب بود. من هم در اوج آمادگی بدنی بودم.
الان هم هزار ماشاءالله؛ چون ورزشکار هستید و دان شش کاراته دارید. چرا آن فیلم نفروخت؟
راستش را بگویم، من مخالف مونتاژ بودم و گفتم مونتاژ نکن. فیلم پر بود. ولی جمشید خیلی علاقه داشت؛ نشست و مونتاژ کرد. در مونتاژ خیلی لطمه خورد. حتی صحنهای داشت که دمپایی جا ماند. به او گفتم دمپایی را جا گذاشتی. گفت نه. بعد در ضبطی که ویدئو کرده بود، نگه داشتم و گفتم نگاه کن! نباید مونتاژ میکرد. کارگردان خیلی خوبی بود، اما مونیتور خوبی نبود. اگر داده بود به یک مونتاژکار، فیلم خیلی بهتر از آن میشد.
خیلی کوتاه، موجز و مختصر بفرمایید؛ جایی بازیگر هستید و خودتان را دست کارگردان میسپارید، وقتی کارگردان نیستید و در جایی خودتان دست به قلم هستید ولی یک سناریویی برای شما میآید که باید آن را بازی کنید؛ با آقای افخمی سر «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» چالشی بر سر متن داشتید؟ چون خودتان دست به قلم هستید تأکید میکنم. اگر اشتباه نکنم ایشان برای سناریوی این فیلم سیمرغ میگیرند.
نه هیچ چالشی نبود. من بهروز را از وقتی با آن چند تهیهکننده دفتر «مهافیلم» را داشتند، میشناختم. بهروز را خیلی قبول داشتم. میرزا کوچکخان جنگلیاش هنوز هم به نظر من یکی از کارهای اساسی است. یک روز به دفتر من آمد و گفت میخواهم این را بازی کنی. گفتم باشد؛ اگر خودت کارگردانی من حاضرم.
کلا وقتی خودتان کارگردان نیستید، اهل کُنسهدادن به کارگردان هستید؛ چه کُنسه بازی و چه کُنسه متن؟
نه. متن را اولش خیلی سخت میگیرم. اول که میفرستند و دقیق میخوانم، نظراتم را میدهم. اگر به توافق برسیم، قبول میکنم. ولی وقتی کار را قبول کردم، دیگر خودم را میدهم دست کارگردان. وقتی با خودم هم کار میکنم، همینطوری است. در این مدت خیلی کار به من پیشنهاد شده، ولی گفتم نه.
متن را نپسندیدید؟
نه، نپسندیدم. به همین دلیل میگویم ضعف سناریو. ولی اگر قبول کنم، دیگر هیچ حرفی نمیزنم.
ورزش و اینها هر روز همچنان برقرار است؟ یادم هست خیلی قدیم که آمدم، اصلا یک باشگاه در دفترتان بود. تردمیل و وسیلههای ورزش و اینها... .
آره. آن باشگاه کاملتر هم شده است.
الان هر روز برقرار است دیگر.
هر روز نه، ولی هفتهای سه روز برقرار است.