|

گفت‌وگو با مسعود کرامتی، کارگردان و بازیگر

مدیران تلویزیون سال‌ها زحمت کشیدند تا کسی تلویزیون نبیند

مسعود کرامتی را در دهه اخیر تنها به‌عنوان بازیگر در فیلم‌ها و سریال‌ها دیده‌ایم، اما او در دهه‌های گذشته نویسنده و کارگردان بسیاری از سریال‌ها و فیلم‌هایی بوده که در خاطره جمعی ما به ثبت رسیده است. کرامتی از‌جمله سینماگران تحصیل‌کرده کشور است که با کار عروسکی آغاز کرد، با نصرت کریمی همکاری داشت، با رسول ملاقلی‌پور آشنا شد، دستیاری کرد، فیلم ساخت، تئاتر کار کرد و بی‌آنکه اصراری داشته باشد، کارنامه حرفه‌ای‌اش سال‌ها با ‌ساخت فیلم‌ها و سریال‌های کودک گره خورد.

مدیران تلویزیون سال‌ها زحمت کشیدند تا کسی تلویزیون نبیند

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

کیوان کثیریان: مسعود کرامتی را در دهه اخیر تنها به‌عنوان بازیگر در فیلم‌ها و سریال‌ها دیده‌ایم، اما او در دهه‌های گذشته نویسنده و کارگردان بسیاری از سریال‌ها و فیلم‌هایی بوده که در خاطره جمعی ما به ثبت رسیده است. کرامتی از‌جمله سینماگران تحصیل‌کرده کشور است که با کار عروسکی آغاز کرد، با نصرت کریمی همکاری داشت، با رسول ملاقلی‌پور آشنا شد، دستیاری کرد، فیلم ساخت، تئاتر کار کرد و بی‌آنکه اصراری داشته باشد، کارنامه حرفه‌ای‌اش سال‌ها با ‌ساخت فیلم‌ها و سریال‌های کودک گره خورد. خانه‌ ما، پاتال و آرزوهای کوچک، کودکانه، مرغابی وحشی، روز کارنامه، چراغ جادو، روشنایی‌های شهر، پزشکان و یادداشت‌های زن خانه‌دار از‌جمله فیلم‌ها و سریال‌های شاخصی است که کرامتی کارگردانی کرده است. بازی در فیلم‌های مجنون، پناهنده، سفر به چزابه، باغ‌های کندلوس، چهارراه استانبول، لاک قرمز، جاندار، بی‌سروصدا و همچنین سریال‌های راه بی‌پایان، خسوف و جان‌سخت هم در کارنامه بازیگری کرامتی دیده می‌شود. با او در «اینسرت» چند روز پیش از جنگ ۱۲روزه گفت‌وگو کرده‌ایم.

 

 مروری می‌کردم که اسم‌ها به خاطرم بیاید، دیدم واقعا چقدر کار‌ و کارهای خوب کرده‌اید.

‌خوبش بماند!

 نوجوانی من یا کودکی دیگر دوستان، با آثاری که شما کارگردانی کردید، گره خورده است. گاهی یادمان می‌رود که این اثر ساخت چه کسی بود یا چه کسی آن را نوشته بود؛ در خیلی از اینها، اسم شما هست. خیلی خوشحالم که امروز می‌خواهم از خیلی از این خاطرات‌ یاد کنم. کمی به عقب برگردیم؛ زمانی که فکر می‌کنم شما در دانشکده هنرهای زیبا تحصیل کردید و کارگردانی خواندید.

‌هنرهای زیبا، یک رشته داشت.

 هنرهای دراماتیک.

 بله، هنرهای نمایشی که در عرصه‌های مختلف، چه بازیگری، چه کارگردانی و چه بحث‌های تئوریک که می‌خواندیم، مثلا تاریخ هنر، تاریخ تئاتر بود و حتی سینما در تئاتر یا تئاتر در سینما که لفظ درست‌تری است، چنین واحدهایی داشتیم. جدا از واحدهایی مانند ادبیات فارسی که ادبیات معاصر بود یا ادبیات غرب‌، این‌گونه واحدهای تئوریک هم بود. واحدهای عملی ما، هم بازیگری بود و هم کارگردانی. حتی لیسانس ما در مدرک فارغ‌التحصیلی، رشته هنرهای نمایشی ثبت می‌شد، نه بازیگری و کارگردانی. ولی در تز ما، آنچه انتخاب می‌کردیم، معمولا بیشتر بچه‌ها، کمتر سراغ تز تئوری و متنی می‌رفتند، بیشتر عملی بود؛ یا بازیگری بود یا کارگردانی.

 هم‌دوره‌های آن زمان را یادتان هست؟ شما پیش از انقلاب آنجا بودید؟

‌بله، پیش از انقلاب وارد دانشگاه شدم.

 حتما به انقلاب فرهنگی خوردید.

‌هم به انقلاب و هم انقلاب فرهنگی. یک خاطره بامزه تعریف کنم؛ زمانی که دیپلم گرفتم فکر کردم اول به سربازی بروم و بعد به دانشگاه بروم تا بعد از فارغ‌التحصیلی، وقفه‌ای در پروسه کار تئاتر‌ که می‌خواستم حرفه‌ای ادامه دهم، پیش نیاید. 

 فقط خاطره‌اش بد نیست.

‌آن‌هم در اکثر مواقع خوب نیست.

 دو تکه خوب دارد که یادمان می‌ماند.

‌همین‌طور است، جمع‌ها و دورهمی‌ها و... . به سربازی رفتم، سال 56 برگشتم، امتحان دادم و قبول شدم. می‌توانم بگویم این، شروع بدشانسی من در زندگی‌ام بود؛ چون به انقلاب خوردم و حدود یک سال و خرده‌ای تقریبا‌ شاید در این یک سال و نیم، تنها 12 واحد گذراندیم. همیشه تعطیل بود، اعتصاب و انقلاب و... . خواستیم روی دور بیفتیم، انقلاب فرهنگی شد. سه سال و خرده‌ای هم آن‌‌طور بود. یک دوره چهارساله بود که می‌خواستم برای ادامه کار وقفه نیفتد، تنها فارغ‌التحصیلی‌ام هشت سال و نیم طول کشید. من در بهمن 64‌ تزم را که اجرای نمایش یرمای لورکا بود، گذراندم و تازه فارغ‌التحصیل شدم. بعد از انقلاب فرهنگی البته‌ دانشکده هنرهای دراماتیک منحل شد و دانشگاه هنر و هنرهای زیبا شکل گرفت. شلم‌شوربایی شد که معلوم نبود کی به کی است. بچه‌های دانشکده هنرهای زیبا از بچه‌های عروسکی و ادبیات دراماتیک و بازیگری و کارگردانی و طراحی صحنه، ملغمه‌ای به اسم دانشکده هنرهای زیبا درست شد که سروشکل و نظم قبلی را نداشت.

 هم‌دوره‌‌ای‌هایتان را یادتان هست؟ احتمالا در این هشت سال و نیم‌ خیلی هم‌دوره‌ داشته‌اید.

‌ بله، هم‌دوره‌های من دو دسته‌ هستند؛ عده‌ای که سال بالاتر من بودند، مانند یادش بخیر آتیلا پسیانی و بچه‌های هنرهای زیبا مانند ناصر هاشمی برادر مهدی. تعدادی هم بچه‌های هم‌کلاس من بودند. از همکلاسی‌های هنرهای زیبا، تنها کسی که ماند و کار کرد، کریم اکبری‌مبارکه بود که یاد او هم بخیر. متأسفانه سر قضیه کرونا رفت. بچه‌های دراماتیک که آمدند و قاطی شدند، تعداد خیلی زیاد شد. هم‌دوره‌های دیگر که باز هم برای همه باید بگویم روح‌شان شاد و یادشان بخیر، مانند کامبیز پرتوی، مسعود رایگان، گوهر خیراندیش و رویا تیموریان، اینها از دراماتیک آمدند. سال بعدتر از من هم بودند که باز با هم قاطی شدیم؛ مانند حسن پورشیرازی، حسن زارعی، خانم خودم (فرخنده شادمنش) که روحش شاد، یک سال بعد از من وارد دانشکده شد و هم‌کلاس شدیم، تعداد این بچه‌ها را الان حضور ذهن ندارم، شرمنده اگر کسی یادم رفته است. شاپور پورامین هم بود.

 آقای علی عمرانی هم بود؟

‌علی جزء هنرهای زیبا بود که با او هم هم‌کلاس بودیم. جالب است که اخیرا هم با هم کار کردیم، اما الان یادم رفته بود. تعداد واقعا زیاد است اما یادم رفته است.

 استادهای شما در آن زمان چه کسانی بودند؟

‌وقتی وارد دانشکده هنرهای زیبا شدم، رئیس دپارتمان بهرام بیضایی بود که همان موقع هم می‌گفتند عصر طلایی هنرهای زیباست. استادهای ما، روحش شاد و یادش بخیر، دکتر محمد کوثر بود، حسین پرورش بود که الان خارج و خوشبختانه در قید حیات است. امیدوارم سال‌های سال واقعا زنده باشد. هوشنگ گلشیری بود که یاد او هم بخیر. آقای حمید سمندریان بود، روحش شاد. غفار حسینی بود که جامعه‌شناسی درس می‌داد، روحش شاد. شاهین فرهت که شش واحد موسیقی گذراندیم، ایشان استادمان بودند. شمیم بهار هم بود که امیدوارم واقعا سال‌های سال زنده باشد. آنها از ناب‌ترین و شاخص‌ترین استادان ما بودند.

 توقع دارید با این استادان، آقای کرامتی و دوستان دیگر از آن درنیاید؟

‌متأسفانه در مقطع انقلاب که کلاس‌ها تعطیل می‌شد، فرصت‌های بسیاری از دست دادیم. بعد از انقلاب که باز دانشکده راه افتاد، این استادان بودند. انقلاب فرهنگی‌ همه اینها را تقریبا دور ریخت. غیر از آقای سمندریان که ماندند، بقیه تقریبا اخراج شدند و دانشکده هنرهای زیبا تبدیل به شکل دیگری شد. بی‌تعارف بگویم، بعد از انقلاب فرهنگی‌ شاید چهار سال و نیم دانشجو بودم، در آن چهار سال و خرده‌ای به جرئت می‌توانم بگویم اگر جمع بزنیم، کمتر از یک سال به کلاس رفتم، چون واقعا دیگر برایم جذاب نبود.

 وقتی کسی آن استادها را تجربه می‌کند...

‌واقعا می‌گویم فضای دانشکده این‌طور بود. مثلا دکتر محمد کوثر با ما کلاس‌های مختلف داشت؛ از تحلیل شکسپیر گرفته تا بازیگری و آمادگی بدن. آمادگی بدن، اصلی‌ترین واحدی بود که با دکتر کوثر گذراندیم. کلاس ما ساعت هشت صبح شروع می‌شد، دکتر ساعت پنج دقیقه به هشت، گرمکن پوشیده در استودیو یا پلاتویی که کلاس عملی‌ ما انجام می‌شد، حاضر بود. باورتان نمی‌شود اگر ‌بگویم شاید در طول دو ترمی که مشخصا این کلاس به شکل جدی برگزار شد، شاید در طول آن دو نفر، پنج بار غیبت نکردند. شرایط هم این‌طور بود که ساعت هشت، در استودیو بسته می‌شد. هیچ‌کس اصلا رویش نمی‌شد که بعد از ساعت هشت‌ در را باز کند، اجازه بگیرد و بیاید. اصلا اگر دیر رسیده بود، تمام بود. این کلاس‌ها پروپیمان، به‌شدت جدی دنبال می‌شد. همه هم با علاقه می‌آمدند.

  ورود شما به حوزه حرفه‌ای سینما و تئاتر، تا جایی که به آن برخوردم، با تئاتر سایه بوده است که به‌نوعی زیرمجموعه تئاتر عروسکی شناخته می‌شود.‌ درست است؟

‌آن‌هم داستان دارد. اولین تئاتری که اجرا کردیم و اتفاقا در آن بازی کردم، با اینکه بازیگری را خیلی دوست داشتم ولی آن موقع خیلی در مود بازی نبودم و فکر نمی‌کردم به درد بازیگری می‌خورم. چرایش را صادقانه بگویم، فکر می‌کردم خیلی آدم جذابی نیستم که بخواهم بازیگر سینما یا تئاتر شوم. فکر می‌کنم کارگردانی، هم جدی‌تر است و هم برای من که دوست داشتم وجه فرهنگی کارم غالب باشد، جذاب‌تر بود. با‌این‌حال اتفاقا در اولین کار، بازی کردم. نمایش بداهه‌پردازی بود که بازی کردیم. صدیق تعریف خواننده با ناصر هاشمی، اینها کار مشترک کارگردانی آن نمایش را داشتند. من، علی عمرانی و سهیل پارسا اگر معرف حضورتان باشد‌ چون الان در کاناداست و یکی از مهم‌ترین آدم‌های تئاتر کاناداست، با هم در آن نمایش بازی می‌کردیم. نیره فراهانی هم بود. سال 58 این اجرا را در تالار مولوی رفتیم. من در پشت صحنه کار می‌کردم، چون خیلی به بازی اصرار نداشتم. پشت صحنه دستیاری می‌کردم. حتی به اتاق فرمان می‌رفتم و کار صدا می‌کردم، کمک می‌کردم یا مدیر صحنه بودم. تا مقطع اواخر 58 و اوایل 59، فشاری شروع شد که می‌توانم بگویم برای تئاتر خیلی هم سخت بود. سانسور و حتی حجاب؛ چون آن موقع نبود. همه این موردها باعث شد‌ بچه‌های تئاتر در آن دوره‌ مقداری پس بزنند. تقریبا هر‌کس سعی می‌کرد دیگر کار نکند. همسرم در آن مقطع بازیگری می‌کرد. سر همین قضایا کات کرد و دیگر هم واقعا ادامه نداد؛ هیچ‌وقت کار نکرد. البته آن موقع هنوز ازدواج نکرده بودیم، هم‌کلاس بودیم. ولی بعد از ازدواج با من هم دیگر هیچ‌وقت وارد این عرصه نشد. آن مقطع، ماجرایی برایم پیش آمد. خانم گیتا خاکپور که نقاش بود و تجسمی می‌خواند، همسر اردشیر کشاورزی بود که روحش شاد، یک روز با من صحبت کرد و گفت اردشیر می‌خواهد کار عروسکی کند، من راجع به شما با او حرف زده‌ام؛ همدیگر را می‌شناختیم در دانشکده. آیا می‌روی؟ گفتم من و عروسکی؟

 هیچ آشنایی نداشتید؟

‌مطلقا. گفت حالا قراری بگذارید و با اردشیر صحبت کنید. اردشیر کشاورزی را به‌عنوان استاد عروسکی، یکی از ستون‌های کار عروسکی می‌شناختم. گفتم باشد. رفتم و با او صحبت کردم. خیلی آدم آرامی بود، ‌باحوصله و صبور بود. به من گفت کارت نباشد، بیا؛ اگر نشد، ادامه نمی‌دهیم. گفتم این مقطعی بود که بچه‌ها دیگر تئاتر کار نمی‌کردند. خودم هم جزء کسانی بودم که وقتی رفقای‌مان نبودند، انقلاب فرهنگی هم شد، ول می‌گشتیم. گفتم بد هم نیست، چون در این مقطع که کاری نمی‌کنیم، اول اینکه کار عروسکی‌ کار کودکان است و به‌ لحاظ مضمون و موضوع، آن‌طور نیست که بتوان خیلی سانسور کرد. حجاب و... هم در کار عروسکی چندان معنا ندارد. تعدادی حیوان هستند، اگر هم آدم‌ها باشند، شکل و شمایل ندارد که پوشش بخواهند. ما هم که پشت صحنه هستیم. بروم و تجربه کنم. رفتم و کار سایه را شروع کردم. پنج قصه از مولوی بود. در کانون پرورش فکری در خیابان وزرا روی صحنه بردیم که برای انجمن ایران و آمریکا بود. سالن تئاتر بدی نداشت، آنجا اجرا کردیم. پنج قصه بود. شروع کردیم به دورخوانی و تمرین. در هر پنج قصه، نقش اصلی به من داده شد. ما هم تمرین کردیم. با کار عروسکی برایم انگار دنیای تازه‌ای شروع شد، دریچه‌ای باز شد.

 خوش‌تان آمد.

بله. چقدر یک حوزه امکانات عجیب و غریبی می‌تواند داشته باشد. با اینکه فکر می‌کنیم خیلی محدود است، ولی واقعا چه به‌ لحاظ مضمون و چه قصه‌پردازی، فضاسازی و...، می‌تواند جهان عجیب و غریبی را برای‌ ما‌ باز کند.

 علاقه‌مند شدید و وارد کار شهر موش‌های خانم برومند شدید؟

‌بعد از آن، کار دیگری هم با اردشیر کردیم که تلویزیونی بود. البته دکور در سالن اصلی تئاتر شهر علم شد که واحد خاکدان طراح دکورش بود. آنجا هم با اردشیر کار کردم.

 این کار تلویزیونی هم عروسکی بود؟

 بله، اسمش یادم رفته است؛ کرم شب‌تاب یا چنین چیزی. آن را که کار کردم، تهیه‌کننده تلویزیونی آن، با مرضیه برومند صحبت کرد. مرضیه به من زنگ زد، کار بعدی که داشت به اسم یک دو همه با هم، آنجا کار کردم. آن کار باعث شد که جزء گروه و شروع مدرسه موش‌ها باشم. آن کار ادامه پیدا کرد.

 در مدرسه موش‌ها هم بودید؟ صداپیشگی می‌کردید یا فقط عروسک‌گردان بودید؟

 این را بگویم، خیلی بامزه است. روز اولی که برای دورخوانی مدرسه موش‌ها رفتیم، در آن مقطع با ایرج طهماسب هم آشنا شده بودم. او بعد از من وارد دانشکده شده بود ولی هم‌کلاس شده بودیم. در ورودم به واحد نمایش با مرضیه برومند، با آقای بابک و پورصمیمی و راضیه برومند و آقای بهرام شاه‌محمدلو و... آشنا شدم. اینها در آن کار بودند و صداپیشگی می‌کردند. حمید جبلی و فاطمه معتمدآریا هم بودند، کاپل (زوج) شده بودیم. ما برای مدرسه موش‌ها رفتیم. روز اولی که دورخوانی مدرسه موش‌ها بود، گفتند هرکس هرچه می‌خواهد بخواند، گفتم اول گوش بدهم. گوش دادم، مشتی دیالوگ بی‌مزه بود. آقا اجازه من فلان، چی‌چی، ایش... . اصلا واقعا نمی‌فهمیدم یعنی چه. آنتراک دادند، مرضیه گفت کدامش را می‌خوانید؟ گفتم اصلا نمی‌خواهم بیایم. گفت چرا؟ گفتم این کارها چیست؟ مشتی آدم گنده، آقا اجازه، آقا اجازه... . من اصلا نیستم. با بچه‌ها دوست بودیم، همه ریختند سرم. روحش شاد، کامبیز صمیمی مفخم را هم یاد کنیم که آنجا بود. هم کار صحنه می‌کرد، هم عروسک‌گردانی و صداپیشگی می‌کرد. گفتم یعنی چه؟ واقعا این‌طور فکر کرده بودم... . مقطعی که به سربازی رفتم، برنامه چهار سال بعدم این بود که سال دوم، یرمای لورکا را کارگردانی می‌کنم، سال چهارم و تز من، دایی وانیای چخوف است که البته الان هم جرئت نمی‌کنم سراغش بروم. اما ناگهان به این وضعیت تبدیل شدم.

 اما سر از «ایش» درآوردید. آرمان‌های شما چیز دیگری بود...

 بله، بحث‌های دیگری بود. خلاصه قرار شد بمانم ولی به‌عنوان دستیار کارگردان و عروسک‌گردان کار کنم. صدا نمی‌گفتم. عروسک دم‌دراز را می‌گرداندم. داستان مدرسه موش‌ها این‌طور بود که بعد به شهر موش‌ها رفت. در این میان هم همین‌طور کارهای عروسکی می‌کردم. بعد چون جهان کار عروسکی واقعا جهان غریبی است، پرتاب شدم یا شاید هل داده شدم، به سمت‌و‌سویی رفتم که خیلی برنامه‌ریزی خودم نبود. تبدیل به این شدم که اصلا کودک‌کار هستم.

 خیلی کار کودک کردید. البته فیلم‌هایی هم که ساختید، این فضا را دارد.

 اصلا غیر از حوزه کودک به من کار نمی‌دادند. همان موقع چند فیلم‌نامه نوشتم و به تهیه‌کننده‌ها دادم. می‌خواندند و می‌گفتند خوب است، اما همین فقط. هرچه هم می‌خواستم دربروم، آخر هم نشد. برای اینکه در این مسیر افتادم و غیر از آن انگار راهم نمی‌دادند. اصلا تصورم از خودم، توقعم از خودم چیز دیگری بود. قرار نبود در این وادی بیفتم. حداقل آن چیزی که ابتدابه‌ساکن از خودم فرض می‌کردم، این نبود.

 به‌هرحال بچه‌ها سودش را بردند.

 امیدوارم واقعا.

 بعد از این بود که با آقای ملاقلی‌پور آشنا شدید؟ همین حول و حوش سال 67 بود؟

 سال 66 بود. یکی از تجربه‌های جذابم در این دوران، کار با واقعا بزرگمرد ایران، نصرت کریمی بود که خاطره بسیار خوبی با ایشان دارم. یکی، دو سال خیلی با ایشان کار کردم. قصه آن هم بامزه است. یک روز خانم برومند به من زنگ زد و گفت آقای کریمی می‌خواهد کار عروسکی کند. می‌گوید جوان‌های این دوره را نمی‌شناسم. به مرضیه زنگ زده بود که کست (انتخاب گروه) را او بر عهده بگیرد. مرضیه به من زنگ زد، گفتم آقای کریمی؟ اصلا نصرت کریمی رؤیا بود. بازی که نمی‌کنم چون واقعا در این کارها بازی نمی‌کردم. گفتم بازی نمی‌کنم ولی اگر آقای کریمی بپذیرد، دستیاری ایشان را می‌کنم، با کله می‌آیم، خیلی هم دوست دارم. دو روز بعد زنگ زد و گفت بیا، آقای کریمی قبول کرده است. من هم خوشحال و سرخوش رفتم، آشنا شدیم. جلسه دورخوانی شروع شد. کاری به اسم مهمان‌های ناخوانده بود.

 همان داستان مهمان‌های ناخوانده بود؟

 بله، خود آقای کریمی نوشته بودند، دیالوگ‌ها هم ریتمیک بود. به‌نظرم کار خیلی جذابی است. نقش الاغ در آن بود که یکی از حیواناتی بود که وارد خانه می‌شدند. گنجشک و گاو و الاغ و روباه و خروس و... . یکی از دوستان، قرار بود این را بخواند، دورخوانی روز اول را انجام دادیم، آقای کریمی هم نکاتی را گفتند. واقعا برایم تجربه عجیبی بود. از همان روز اول دورخوانی، همیشه به نکته‌های کلیدی اشاره می‌کردند. این‌طور نبود که بگذریم و برویم. روز دوم دورخوانی، کسی که الاغ را می‌خواند، گفت نمی‌آیم و نیامد. ما سر تمرین رفتیم، اسم چند نفر از دوستان را لیست کرده بودم که به آقای کریمی معرفی کنم. دو سه اسم گفتم که امروز و فردا بیایند، ببینید و تستی بزنید. گفت باشد، حالا فعلا بخوانیم، تو هم الاغ را بخوان. من هم خواندم، ساده خواندم. گفت نه، این‌طور بخوان، لحن را داشته باشد، حواست باشد. گفتم باشد و تا انتها خواندیم. آخر وقت، بعد از اینکه تمرین تمام شد، گفتم شما چه زمانی فرصت دارید؟ فردا قبل از تمرین، زودتر می‌آیید؟ گفت نمی‌خواهد، خودت بخوان. گفتم من بازی نمی‌کنم. گفت بی‌خود می‌کنی، بخوان. ایشان هم واقعا برای من...، برای من که نه، واقعا بزرگمردی بود آقای کریمی. ما رفتیم و در آن کار بازی کردم، در مقطعی که اصلا بازی نمی‌کردم.

 آن هم عروسکی بود؟

 عروسک زنده بود. بدن و دست من، سر خر بود. تجربه غریبی برایم بود. به جرئت می‌توانم بگویم آقای کریمی کسی بود که اعتمادبه‌نفس به من داد و گفت چرا بازی نمی‌کنی؟ باید بازی کنی. رابطه ایشان با من خیلی خوب بود، خیلی. بعدتر حتی مجموعه جنگ‌طوری بود که آیتمی در آن داشت، پدربزرگ و نوه؛ آنجا من بودم با ماندانا کریمی دخترشان. ایشان نوه را می‌خواند، عروسک‌گردانی می‌کردیم. تقریبا چیزی نزدیک به یکی دو سال، خیلی اقبال داشتم که به آقای کریمی نزدیک شدم.

 کار مهمان ناخوانده که گفتید با آقای کریمی تمرین کردید، آیا اجرا هم شد؟

 اجرا شد. آن هم قصه بامزه‌ای دارد. اجرا شد، در کانون پرورش فکری در پارک لاله.

 دقیقا چه سالی بود؟

 سال 64. درست یادم است چون مقطعی بود که هم‌زمان تزم را برای فارغ‌التحصیلی آماده می‌کردم. حدود 10 روز یا کمتر، شش، هفت روز، روزی دو سانس اجرا می‌رفتیم. کیپ تا کیپ هم تماشاچی می‌آمد. آن موقع آقای بهروز غریب‌پور در آنجا مدیر بود. یک روز که سر اجرا رفتیم، آقای غریب‌پور گفت از ارشاد زنگ زدند که به چه حقی آقای نصرت کریمی کار می‌کند؟ یادم است جلسه‌ای در دفترش گذاشت که آقای کریمی بودند، ما بچه‌هایی هم که بازی می‌کردیم، بودیم؛ مرضیه برومند بود، شاپور پورامین، مریم سعادت، آزاد پورمختار، عادل بزدوده هم بود. آقای غریب‌پور روایت کرد آقای انوار، شخصا زنگ زده است و گفته ایشان به چه حقی کار می‌کند؟ آقای غریب‌پور گفت به او گفتم اصلا به ارشاد ربطی نداریم. در کانون، این متن پذیرفته شده، اجرا هم دیده شده، شورای اینجا هم تأیید کرده است. ما هم اجرا می‌رویم. بعد هم ایشان به زندان رفته، تبرئه شده است. می‌دانید که آقای کریمی در اوایل انقلاب به زندان رفت. ایشان تبرئه شده و بیرون آمده است. گفت تبرئه شده که فقط نفس بکشد و زنده باشد، حق ندارد کار کند؛ جمع کنید. آن کار جمع شد. اما کاری که بهروز غریب‌پور کرد و واقعا دست‌مریزاد داشت، این بود که جا انداخت که از این کار، فیلم بگیرند. فیلم 35 گرفتند، خود آقای کریمی هم کارگردانی کرد. این را اجرا کردیم و اصلا اکران شد؛ منتها به اسم کار گروهی اکران شد. فیلمش هنوز هم هست، مهمانان ناخوانده، به اسم کار گروهی. کانون می‌خواست اکران کند، نباید اسم آقای کریمی می‌آمد. این هم برای آن مقطع است. آن موقع، دوره‌ای بود که خیلی از آقای کریمی یاد گرفتم. دوره خیلی خوبی بود. اگر بازیگر شدم شاید آقای کریمی باعث و بانی آن بود. البته مقداری هم رسول ملاقلی‌پور.

 درباره رسول ملاقلی‌پور بگویید و اینکه چطور با او آشنا و در فیلم افق، دستیارش شدید؟ البته در چند کار دیگر ایشان هم بازی کردید. مجنون را هم برای ایشان تهیه کردید.

 مجنون را من، خود رسول و محمدرضا علیقلی، سرمایه‌گذاری کردیم.

 به‌هرحال شما تهیه‌کننده آن فیلم بودید.

 اسمم به‌عنوان تهیه‌کننده خورد ولی خیلی تهیه‌کننده نبودم. خود رسول بیشتر تهیه‌کننده بود.

 از آشنایی با ایشان بگویید.

 آشنایی من با رسول ملاقلی‌پور این‌طور بود که محمدرضا علیقلی، موسیقی فیلم پرواز در شب را ساخت. در آن مقطعی که آن فیلم را با رسول ملاقلی‌پور کار کردند، خیلی با آقای علیقلی دوست بودیم و هستیم و یکی از نزدیک‌ترین و عزیزترین و جذاب‌ترین دوستانم بوده، هنوز هم هست. یک روز محمدرضا به من گفت رسول ملاقلی‌پور می‌خواهد کاری بسازد، دنبال دستیار می‌گردد، شما را معرفی کردم. گفتم من اصلا او را نمی‌شناسم، ضمن اینکه فکر نمی‌کنم خیلی با این جنس، سازگاری داشته باشم. گفت من که تو را می‌شناسم، او را هم دو سال است می‌شناسم. می‌دانم می‌توانید با هم چفت شوید. گفتم باشد. یک جلسه با آقای ملاقلی‌پور گذاشتیم که محمدرضا علیقلی هماهنگ کرد. با رسول صحبت کردیم. آنچه در طول این چند سال از کارهای تلویزیونی، مدرسه موش‌ها و شهر موش‌ها، به‌خصوص از سینما آموخته بودم، تمام تجربه‌ام بود. زمانی که به دانشکده هنرهای زیبا رفتیم، فکر می‌کردیم سینما چیپ است و تئاتر است که کار مهمی است. سینما اصلا چیست؟ مقوله تجاری، بازاری است. کار فرهنگی برای ما محسوب نمی‌شد.

 آن موقع هنوز در تلویزیون هم کار نکرده بودید؟

 چرا، همان کارهای کشاورز و مرضیه برومند را کار کرده بودم.

  کارگردانی نکرده بودید؟

 نه. سال 67، 68 اولین کاری که کردم، مسافرخانه بود. با رسول قرار گذاشتم، راست و حسینی از دیدن رسول ملاقلی‌پور جا خوردم. اصلا فکر نمی‌کردم چنین آدمی باشد. مقداری تلخ و خشن به‌نظرم آمد. به محمدرضا گفتم نه، کار نمی‌کنم. گفت تو با او کار کن، می‌دانم با هم رفیق می‌شوید. او اصرار کرد. یک بار رسول را همین‌طوری دیده بودم، خیلی کوتاه. بعد که جلسه گذاشتیم، به او گفتم آقای ملاقلی‌پور، من در سینما دستیاری نکرده‌ام. دستیار شهر موش‌ها بوده‌ام که فضای دوستانه جمعی بود. فضایش هم فرق می‌کرد. ولی از دستیاری تعریف دارم که مثلا دکوپاژ را بدانم، با بازیگر تمرین کنم، وقتی آماده شد پلان را بگیریم. جای دوربین را باید بدانم، لنز و اندازه و نما را باید بدانم. وقتی آماده شد، بگویم آقای کارگردان تشریف بیاورید. چنین صحبت‌هایی کردیم، راست و حسینی خیلی برایم مهم نبود که حتما کار کنم. گفتم شرایطم را می‌گویم، اگر نپذیرفت، خداحافظ. بعدترها، چند سال بعد، خیلی با رسول رفیق شده بودیم. گفت روز اولی که تو را دیدم، آن‌قدر عصبانی شدم، تنها به حرمت محمدرضا هیچ‌چیز به تو نگفتم.

 پس ایشان هم خوشش نیامده بود.

 نه، گفت رفتم و گفتم او کارگردان است یا من؟ این‌طور برایم شرط می‌گذارد؟ در حالی که واقعا شرطم این بود که به‌عنوان دستیار بتوانم بیشترین کمک را بکنم. گفت ماجرایی پیش آمد، با خانمم حرف می‌زدم. گفت چه شده است؟ گفتم محمدرضا یکی از رفیق‌هایش را آورده است، اصلا آن‌قدر بچه‌پررو است. گفت خانمم گفت یک نفر واقعا می‌خواهد کمکت کند، متوجه نمی‌شوی. گفت آن شب فکر کردم و گفتم جلو برویم، ببینیم چه‌کاره است. اگر نشد، می‌گویم خداحافظ شما. این شد که سر فیلم افق رفتم که تجربه غریبی برایم بود؛ منِ تقریبا تازه‌وارد در عرصه سینمای حرفه‌ای، آن هم در آن پروژه که واقعا سنگین بود. شش ماه پیش‌تولید داشتیم. در آن پیش‌تولید، با هم خیلی قاطی شدیم. آن‌قدر رفیق شدیم که واقعا این‌طور بود، سر صحنه می‌رفتم، با بچه‌ها تمرین می‌کردم، صحنه را آماده می‌کردم، می‌گفتم بیا، اگر خوشت نیامد بگو چرا؟ خودت همه‌چیز را عوض کن، مهم نیست ولی بی‌خود وقت تلف نکنی و خسته نشوی. دومین نفری که به من برای بازی گیر داد، بعد از آقای نصرت کریمی، آقای ملاقلی‌پور بود.

 فکر می‌کنم مجنون را بازی کردید.

 بله. یک ماه از فیلم‌برداری گذشته بود، یک روز به من گفت چرا بازی نمی‌کنی؟ گفتم قرار نیست بازی کنم، می‌خواهم فیلم بسازم. آن موقع مسافرخانه را کار کرده بودم. گفت نه، بازی کن. می‌بینم که با بازیگران تمرین می‌کنی، خودت قشنگ بلد هستی؛ باید بازی کنی. گفتم رها کن. گذشت، تا بعد از فیلم افق، یک روز که گپ می‌زدیم، گفت فیلم‌نامه‌ای دارم، طرحش را نوشته‌ام، اسمش مجنون است. می‌خواهم تو بازی کنی. گفتم رها کن. گفت بخوان؛ خواندم. پرسوناژها به‌ نظرم خیلی جذاب آمد. قرار شد بازی کنیم. با هم چند روزی به نوشهر در هتل رفتیم تا روی سناریو کار کنیم.

 شما به‌عنوان بازیگر تثبیت شدید؟

 نه، آن مقطع هنوز کارگردانی می‌کردم. سریال ساختم.

 بله، سریال ساختید. منظورم در سینما بود.

 نه، خیلی دنبالش نبودم.

 خودتان هم در این فاصله فیلم ساختید؛ پاتال و آرزوهای کوچک.

 پاتال و آرزوهای کوچک، دقیقا بعد از مجنون بود که ساختم.

 چه شد که آن را ساختید؟ آقای کیانیان هم تازه آمده بودند.

 چون با آقای نیکخواه آشنا شده بودم و با هم کارهایی کرده بودیم، فیلم میان‌مدتی را کامبوزیا پرتوی قبل از ماهی به اسم عینک ساخته بود. من آن را نوشته بودم. با کامبیز خیلی صمیمی بودم و به‌عنوان دستیار کامبیز، سر آن کار رفتم. آنجا با آقای نیکخواه و خانم طائرپور که روحش شاد، ایشان هم آدم بزرگی بود، آشنا شدم. بعد از آن بود که مسافرخانه را برای تلویزیون کار کردم. این در واقع تستی بود که بعد به پاتال رسیدیم. سناریویی را رضا کیانیان و مهدی سجاده‌چی نوشته بودند. 27، 28 صفحه بود. آن موجود فانتزی و جادویی در آن متن، یک موش به‌عنوان یک تراش بالای سر یک مداد بود. خیلی تلویزیونی بود. در گپ‌هایی که برای بازنویسی آن با وحید نیکخواه و خانم فرشته طائرپور می‌زدیم، به پاتال و کره و همه اینها رسیدیم. عروسک و صحنه‌اش، کار کامبیز صمیمی مفخم بود. ماجرا شکل دیگری پیدا کرد.

 بله، ظاهرا همان موقع هم با مشکلاتی اکران شد؛ سانسور و... .

 اکرانش خیلی سخت نبود، آن موقع گیرهای عجیب‌وغریب بود. به پوشش، خیلی وحشتناک گیر می‌دادند. یادم هست بعد از اکرانش در جشنواره، اگر یادتان باشد، نشست سالانه و مجمع عمومی بود در وزارت ارشاد که معاونت سینمایی برگزار می‌کرد. در انتهای هر سال، بعد از اینکه بررسی می‌کردند آنچه در طول سال رخ داده بود، دفترچه‌ای هم آماده می‌کردند که نوعی ابلاغیه بود که سیاست‌های سال بعد سینما، در آن تبیین شده بود. من در آن جلسه نبودم. خانم طائرپور و آقای نیکخواه بودند. خانم طائرپور را بعد از آن جلسه دیدم، خیلی عصبانی و ناراحت بود که یکی از مثال‌هایی که آقای انوار زده بود، درباره محصولات سال گذشته، ظاهرا بدون اشاره به اسم فیلم، ولی اشاره به پاتال کرده بود که این فضای شیک و لوکس و... در کارهای کودک، مورد تأیید ما نیست، مجاز نیست. اینکه در اتاق بچه‌ها، تخت دوطبقه باشد... . نمی‌دانم کجای اینها لوکس معنا می‌شود. پاتال در آن فضا، فضای تروتمیزی داشت. به‌ هر حال بچه‌هایی که آنجا سراغ‌شان رفتم، طبقه متوسط رو به بالا بودند. تروتمیز لباس می‌پوشیدند، فضاهای آنها تروتمیز بود.

 که البته آن موقع، خیلی ارزش نبود. کثیف‌بودن بیشتر ارزش بود.

 اصلا تمیزی بی‌ارزشی بود. واقعا یکی از خاطره‌های من سر آن فیلم، این است که چنین اشاره عجیب‌و‌غریبی درباره‌اش شد.

 یادم هست پاتال خیلی خوب فروخت و پرفروش شد. درست است؟

بله.

 فیلم را با شش، هفت میلیون تومان ساختید.

 شاید حتی کمتر. زیر شش میلیون تومان. حدود 13 میلیون تومان فروخت.

  با این رقم‌ها انگار درباره 500 سال پیش صحبت می‌کنیم! این فیلم را آقای ملاقلی‌پور تدوین کرد.

 بله، بعد از آشنایی من با ایشان، بعد از افق و بعد از مجنون بود که بازی کرده بودم. با هم خیلی دوست شده بودیم، گفت من مونتاژ می‌کنم. لطف کرد و انجام داد.

  به تلویزیون رفتید و مسافرخانه را ساختید. بعد از آن هم فیلم سینمایی مرغابی وحشی را ساختید.

 بله، ولی خاطره خوبی برایم نیست.

 فکر می‌کنم آن را هم ناصر هاشمی ساخت و آقای ملاقلی‌پور تهیه کرد.

 بله، آقای ناصر هاشمی متن را نوشت. آن سال، سال خیلی بدی بود. باعث شد سال‌های سال، اصلا سراغ کارگردانی نروم.

 چرا؟ چه اتفاقی افتاد؟

 در‌واقع من ناشی‌گری کردم. ما رفتیم، کاراکتر اصلی قرار بود پسری باشد که بین انگشتانش پرده داشته باشد، مثل مرغابی. من با یک گریمور صحبت کردم، آقای معیریان به من گفت خیالت راحت باشد، این را درست می‌کنم، شما برای فیلم‌برداری بروید. یک هفته بود که شمال رفته بودم. گشتم تا این پسر را پیدا کردم و به تهران آوردم، تست گریم زدیم. آقای معیریان، ما را فرستاد، رفتیم شمال. یک هفته اول، گفتم دستمال به دستش بپیچند که معلوم نباشد، تا وقتی دست آماده شد، تکه‌تکه به جاهایی می‌رویم که آن سکانس‌ها را بگیریم. در‌واقع به این سکانس‌ها، گریز زدم تا بعدا که صحنه اصلی می‌آید، دستش باز باشد. یک هفته که گذشت، آقای معیریان به شمال آمد و گفت نمی‌توانم. واقعا ناشی‌گری کردم. باید می‌گفتم کار تعطیل است، چون خیلی مهم بود.

 بله، اصل ماجرا بود.

 تمام نقطه عطف و همه چیز در این فیلم همین دست‌ها بود. مهرداد میرکیانی در آن زمان، مجری بود. مهرداد چیزهایی در این حد درست کرد که وصل می‌کردیم، دو دقیقه پلان را می‌گرفتیم، ور می‌آمد، باید جمعش می‌کردیم. اصلا نمی‌شد کار کرد. با این نقص، فکر کردم می‌شود فیلم را جمع کرد اما اشتباه کردم. ادامه دادم، وقتی فیلم تمام شد، دوره خیلی بدی برایم بود.

 شما هفت، هشت سال کار نکردید اصلا.

 همین شد. در واقع آن‌قدر تأثیر منفی گذاشت که نمی‌توانستم کار کنم.

 خیلی بی‌کار بودید در آن مدت؟

 نه، سراغ سریال رفتم. من در آن سال‌ها، اصلا تلویزیون کار نمی‌کردم. دنبالش نبودم که در تلویزیون کار کنم. برای سریال رفتم، فکر می‌کنم سال 76 بود که پزشکان را ساختم، بعد هم خانه ما و کمین.

 با مرحوم رشیدی و فرهاد اصلانی کار کردید. نکته‌ای که پزشکان دارد و مقداری درباره‌اش حرف بزنیم، این است که اصغر فرهادی آن را نوشت.

 بله، چند قسمتش را نوشت، همه‌اش را نه. 13 قسمت بود. ما برای 26 قسمت رفتیم، حتی حدود 20 دقیقه از قسمت چهاردهم را هم گرفتم. بازیگرانش هم یادم نمی‌رود، جهانبخش سلطانی و محمدرضا هدایتی بود که اولین کارش بود. منتها سر همین مسائل تلویزیون و... دیگر ادامه ندادیم.

 فکر می‌کنم آقای فرهادی در آن زمان، اصلا کارگردانی نکرده بود. فقط می‌نوشت.

 بعد از اینکه این متن را آقای فرهادی نوشت، به‌ نوعی در تلویزیون جا افتاد و سراغ در شهر رفت.

  چطور با آقای فرهادی کار کردید؟ اصلا کار کردید یا متن‌ها را می‌گرفتید و می‌رفتید؟

 من ایشان را نمی‌شناختم.

 تعامل داشتید؟

 بله.

 از همان موقع استعداد داشت؟

 احمد حامد، مدیر تولیدمان در آن دفتر بود. ایشان اصغر فرهادی را آورد، من فرهادی را نمی‌شناختم. متن‌ها را می‌دادند، آن موقع خیلی متن از آدم‌های مختلف می‌گرفتیم اما نمی‌ساختیم. اصغر فرهادی نوشت، اولین متن را که خواندم، با هم نشستیم و گپ زدیم. برخی مشکل‌ها را داشتم که گفتم باید رفع شود و این‌طور و آن‌طور شود. برای اولین بار دیدم وقتی به نویسنده‌ای می‌گوییم اینجا و آنجایش اشکال دارد، مثل بقیه، آنجا را پاک نمی‌کند و بگوید بفرمایید. از اول می‌نشست و می‌نوشت. یادم هست در یکی از مکالماتم با احمد حامد، گفتم این پسر، من را یاد کامبوزیا پرتوی می‌اندازد. چون به‌ نظرم کامبوزیا، پرانتز باز کنم معتقدم اگر در جای دیگری از این جهان بود، شاید یک قصه‌نویس برجسته جهانی می‌شد.

 واقعا نبوغ داشت.

 وحشتناک! کامبیز در نوشتن، اصلا چیز عجیب‌و‌غریبی بود. متن‌هایش حتی چرک‌نویس‌ها و آنها که دور می‌ریخت، همه را می‌خواندم و با او خیلی مراوده داشتم. این پرانتز را ببندم. شاخص نویسنده خوب برای من، کامبوزیا پرتوی بود، هنوز هم هست، بعد از انقلاب. گفتم احمد، اصغر فرهادی مثل کامبوزیا پرتوی است. خیلی پدیده است. واقعا با استعداد، با پشتکار حیرت‌انگیز. چیز عجیب‌و‌غریبی بود... .

 در تلویزیون، دریچه‌ و فقط بیست را کار کردید. ممکن است مقداری بالا و پایین بگویم. مجموعه کمین را کار کردید... .

 بله، آنجا اولین کار محمدرضا هدایتی بود. کارش را آنجا دیدم، درخشان بود.

 خانه ما را در سال 79 کار کردید. آن را پیمان قاسم‌خانی و شادمهر راستین نوشتند. درست می‌گویم؟

 قرار بود و البته نوشتند. داستان خانه ما، این‌طور بود که طرح چند قسمتی به ما پیشنهاد شد که پیمان با آقای خرقه‌پوش نوشته بودند. اصلا شادمهر نبود. مصطفی خرقه‌پوش با پیمان قاسم‌خانی این طرح را مشترک نوشته بودند. ما هم خیلی استقبال کردیم و شروع کردیم. چند قسمتی، حدود چهار، پنج قسمت اولش را نوشته بودند. مصطفی خرقه‌پوش کنار کشید و رفت. پیمان قاسم‌خانی ماند اما در‌واقع نمی‌نوشت. هر موقع می‌پرسیدیم، می‌گفت می‌نویسم. ما را سر کار می‌گذاشت. به‌اجبار سراغ مجموعه نویسنده‌ها رفتیم، از‌جمله شادمهر که بخش‌هایی از آن را نوشت. خوب می‌نوشت، به نسبت بقیه. شاید باور نکنید، 26 قسمت بود با 21، 22 قصه؛ چون بعضی از آنها دو قسمتی بود. شاید بیشتر از صد متن را کنار انداختیم و کار نکردیم، این‌قدر زیاد می‌آمد از آدم‌های مختلف. خانه ما، یک ویژگی داشت که احمد حامد را نویسنده کرد! به‌ اجبار مدیر تولید می‌نوشت، متن‌های خوبی هم نوشت.

 این مجموعه، ویژگی دیگری هم دارد که معمولا در کارهای تلویزیونی، چنین محدودیتی برای خودشان قائل نمی‌شوند؛ شما تک‌‌دوربین گرفتید.

 بله، تک‌دوربین. برای خودم، آن وجه کارگردانی و دکوپاژ داشتن اهمیت داشت. می‌گفتم سه دوربین معنی ندارد.

 کسی که تک‌دوربین می‌گیرد، یعنی من کارگردان هستم.

 می‌توانستم سه دوربین بگذارم، میزانسن با محدودیت ایجاد‌کردن، گفتیم نه. یک دوربین در یک لوکیشن گرفتیم، حدود نزدیک به پنج‌و‌نیم ماه طول کشید.

 چه کار به‌یاد‌ماندنی‌ای هم بود. مانی نوری هم آنجا اولین کارش را ارائه داد و چهره شد.

 بله، مانی بعد برای کار خانم برومند رفت و زی‌زی‌گولو را کار کرد که به قول امروزی‌ها ترکاند.

 بله، اما قبلش اینجا کار کرده بود. خانه ما، یک ویژگی داشت. فکر می‌کنم آن موقع هم جنجال‌هایی درست شد که بدآموزی دارد، این بچه‌ها چقدر پررو و حاضر‌جواب هستند، چقدر مدام جلوی پدرومادرشان حرف می‌زنند و جواب می‌دهند... .

‌دقیقا. در شبکه سه، به مشکل خوردیم. گفتند این الگوی بدی برای خانواده است. الگوی ما این نیست. الگوی ما این است که بچه‌ها باید احترام پدر و مادر خود را داشته باشند. پا جلوی آنها دراز نکنند. حتی بلند حرف نزنند. غیر چشم نباید به والدین بگویند و نباید دیالوگی گفته شود. نمی‌دانم پس چطور می‌خواست بین دو پرسوناژ دیالوگی برقرار شود. هیچ وقت سر درنیاوردم، چون واقعا یکی از مشکلات من در آن سال‌ها، این بود که اگر کنتاکتی بین دو پرسوناژ نباشد، اتفاقی به‌عنوان درام نمی‌افتد. همه با هم، یک کلمه بگوییم؟ وحدت کلمه در درام و نمایش جواب نمی‌دهد. هیچ‌وقت این را نمی‌فهمیدم. خانه ما برای من‌ اصلا چیزی نبود که عجیب و غریب باشد. وقتی دو، سه قسمت‌ آماده کردیم و این برخورد شد، هنوز نمی‌توانستم هضم کنم که کجا این بچه‌ها‌ حرکت زشتی می‌کنند یا بی‌تربیت هستند یا جواب پدر و مادر را می‌دهند؟ آنها بحث می‌کنند و نظرشان را می‌گویند. پدر و مادر هم این نظر را گوش می‌دهند. گاهی هم می‌گویند حرف نزنید، هیس، همین که ما می‌گوییم. حتی وقتی نسل خودم را قبل از انقلاب می‌دیدم، این‌طور نبود که والدین فقط حرف بزنند و ما چیزی نگوییم. وقتی خانه ما را می‌ساختم، سی‌و‌خرده‌ای سال داشتم. 21 سالم بود وقتی انقلاب شد. بچه که نبودم. وقتی بچگی خودم یادم می‌آمد، ارتباط ما با پدر و مادرمان هم مثل خانه ما بود. این الگویی که صداوسیما تبلیغ می‌کرد تا جا بیندازد، من هم به‌عنوان یک آدم بزرگ نمی‌فهمیدم.

 صداوسیما همیشه الگوهایی را که نیست و واقعیت ندارد، می‌خواهد جا بیندازد.

‌دقیقا.

 همین الان هم در پوشش و...‌ الگوهایی که دل‌شان می‌خواهد... .

‌تعاریفی را می‌آورند، می‌خواهند آن را الگو کنند اما نمی‌شود. تا حالا هم جواب نداده است.

 آنها بچه‌هایی می‌خواهند که حرف‌گوش‌کن باشند، آدم‌هایی که تنها گردی صورت‌شان معلوم باشد. در واقع آرزوهایشان را رسانه اصلی مملکت نشان می‌دهند که ملی هم نیست.

‌اسمش ملی است!

 آنها را در رسانه منتقل می‌کنند. می‌گویند دوست داریم خانم‌ها این‌طور باشند، بچه‌ها این‌طور باشند، دوست داریم مردم این‌طور باشند.

‌دقیقا. دوست داریم روابط این‌طور باشند. دوست داریم این آدم‌ها قابل احترام باشند، اینها ارزش ندارند، آنها فلان هستند.

 در‌حالی‌که ویژگی خانه ما به‌ نظرم در کارهای همان سال‌ها که این آدم‌هایی که تلویزیون می‌خواست نشان می‌داد، این بود که واقعا الان می‌بینید بعد از این همه اتفاق‌، خود ما، همه کسانی که مقداری عقل و شعور داشته باشند، بچه‌هایی مستقل می‌خواهند؛ بچه‌هایی که بتوانند از حق‌شان دفاع کنند، بچه‌هایی که زیر بار زور نروند. آدم عاقل این را می‌خواهد.

‌البته این را بگویم آن موقع آقای صافی مدیر شبکه بود و خیلی کمک کرد برای اینکه کار واقعا پخش شود. داشت توقیف می‌شد. خیلی عجیب بود، نمی‌فهمیدم کجای این مطلب را باید بگیرم و بفهمم. هیچ‌وقت نفهمیدم منظورشان از اصلاحات چیست. اصلاحات از منظر شما این‌طور است؟ یعنی همه چیز را پاک کنیم؟

 اسم‌های دیگری برای سانسور می‌گذارند؛ ممیزی، نظارت، اصلاحات و...

 اصلا یکی از ویژگی‌های بعد از انقلاب که می‌توانم بگویم در فرهنگ حداقل اتفاق افتاده‌، عوض‌شدن ارزش واژه‌هاست؛ یعنی معانی دیگری برای کلمه‌ها تعریف می‌شود.

 از معنای اصلی خود‌ تهی می‌شوند.

 معنی اصلی را دیگر نداریم یا باید دور اندازیم! ولی خوشبختانه از این منطقه صعب‌العبور رد شد.

  در همین سریال خانه ما بود که هر قسمتش، اسم یکی از فیلم‌های هیچکاک بود؟ علاقه خاصی به هیچکاک دارید یا همین‌طوری بود؟

 پیش آمد. البته هیچکاک را که دوست دارم. این‌طور بگویم که بالاخره چیزی پیدا می‌کردیم. گاهی ربط داشت، گاهی هم نه. مثلا قصه آخرمان که دو‌قسمتی بود، اسمش ربه‌کا بود. شادمهر هم نوشت که یکی از قسمت‌های خوب آن سریال بود. خیلی دوستش دارم.

 بعدها روز کارنامه و کودکانه را کار کردید. کودکانه را آقای تارخ تهیه کردند. ممکن است خیلی‌ها بدانند، خیلی‌ها هم ندانند که شما‌ نسبت خانوادگی با آقای تارخ داشتید و باجناق بودید. در مورد شما باجناق فامیل می‌شد؟

 قبل از اینکه باجناق شویم، با خانمم، فرخنده شادمنش که خواهر منصوره‌ خانم تارخ بود، هم‌کلاس بودیم. یکی از کانال‌هایی که با آقای تارخ آشنا شدم و نزدیک شدیم، همین کانال خانمم بود. از طرف دیگر، برادر بزرگم که خیلی سال است در آمریکاست، از اول انقلاب رفت، قبل از من در هنرهای زیبا، تئاتر خوانده بود و با امین تارخ‌ دوستی داشت. آن‌هم مزید بر علت بود که قبل از اینکه باجناق شویم، به‌نوعی دوست شدیم و این دوستی، سا‌ل‌های سال ادامه پیدا کرد. باجناق‌شدن‌مان‌ ادامه دوستی را محکم‌تر کرد.

 یاد آقای تارخ هم گرامی. از ایشان بگویید.

‌‌واقعا یادش بخیر. همیشه می‌گویم تعدادی آدم که آنها را از نزدیک می‌شناختم، از‌جمله امین تارخ، یکی از حسرت‌هایم این است که به این آدم‌ها، آن اندازه‌ای که توانایی و لیاقت داشتند، بها داده نشد و شناخته نشدند. شرایطی که بعد از انقلاب به‌ نظرم در کارها بوده است، کمابیش‌ خیلی محدود هستند کسانی که فقط کارهایی را که دوست داشتند، کار کردند. واقعا اینها انگشت‌شمار‌ند. آدم‌های سرسختی مانند آقای بیضایی که ایشان را می‌شناسیم و اصلا نیاز نیست در موردشان حرف بزنم، بقیه به‌نوعی می‌توان گفت شرایط برای آنها‌ زندگی‌شان را رقم زد. دانه‌دانه ما به این کار و آن کار پرتاب شدیم، اینجا و آنجا، این مسیر و آن مسیر. امین تارخ‌ حداقل این توانایی و سماجت و پشتکار را داشت که توانست آن کارگاه آزاد بازیگری را راه اندازد و سال‌هایی هم نتایج خیلی خوبی داشت. امین به‌ نظرم واقعا خیلی بزرگ‌تر از این شناختی است که از او وجود دارد. بازیگری بود که در دوره‌ای سلبریتی و سوپراستار بود. به‌ نظرم خیلی بزرگ‌تر از این حرف‌ها بود، منتها فضایش ایجاد نشد که شناخته شود. آن‌قدر هم بدموقع رفت... .

 کرونا و شرایطی که نشد در شأن او مراسم گرفته شود.

به یک معنا کسی حق نداشت حرف بزند.

  با هم خیلی بازی نکردید. در خسوف همکار بودید.

 بله‌ و یک کار دیگر بود؛ تئاتری کار کردم به اسم شاعر که امین در آن بازی می‌کرد. به‌عنوان بازیگر و کارگردان با هم همکاری داشتیم.

 یادم هست شما هم البته آموزشگاه یا مؤسسه‌ای تأسیس کردید به نام کارنامک.

 نه، کارنامک مؤسسه نبود، همان دفترمان بود که با آقای رشیدی و احمد حامد داشتیم. بعد هم دفتر امروز شد.

 دفتر فیلم‌سازی بود؟

 بله. من مطلقا اهل تدریس نیستم. واقعیت این است که بی‌تعارف بگویم، وقتی دانشجو شدم، این طرف که نشسته بودم، پشت میز استاد، هیچ‌وقت یادم نمی‌رود، کسانی مانند شمیم بهار، بهرام بیضایی، محمد کوثر، حسین پرورش، هوشنگ گلشیری و حمید سمندریان آن طرف نشسته بودند. اصلا به آن فکر هم نمی‌کنم که بخواهم آن طرف بنشینم.

 البته از ‌تواضع شماست ولی قابل درک است. بعد هم مجموعه‌ای به نام روشنایی‌های شهر در تلویزیون کار کردید که اشکان خطیبی، بابک حمیدیان و... در آن بودند.

‌بله. آن‌هم از کارهایی بود که به‌شدت به آن اجحاف شد. نمی‌خواهم بگویم کار درخشانی بود و اصلا بلد نبودم در مورد کارهایم از این حرف‌ها بزنم، ولی کار بسیار جدی و خوبی بود. منتها آن‌قدر بد در شبکه دو پخش شد، در مقطعی که جام جهانی برگزار می‌شد. یک هفته مثلا ساعت هشت پخش شد، یک هفته پخش نشد، هفته بعد هم ساعت 10 پخش شد. اصلا هیچ‌جور دیده نشد. یادم هست آن‌موقع‌ تیزری برای همین کار ساختم، گفتند قابل پخش نیست. گفتم چرا؟ گفتند این مسخره‌بازی چیست؟ تیزر 30‌ثانیه‌ای بدون دیالوگ، موسیقی و عکس بود؛ یعنی پلان‌ها بود. گفتم معرفی است. تنها دیالوگش این بود: روشنایی‌های شهر، در این ساعت، به‌زودی از شبکه دو. گفتند نه، قابل پخش نیست. تیزر دیگری ساختیم و چهار دیالوگ از بازیگران در آن گذاشتیم. اینکه می‌گویم، جدی و بدون هیچ اغراقی است. به من گفتند خیلی جدی و تلخ است؛ به خدا! می‌گفتند کارهای مهران مدیری را ندیده‌اید؟ گفتم اصلا قابل مقایسه نیست. مهران مدیری‌ اصلا شکل دیگر، سبک دیگر و ژانر دیگری است. این کار تراژیک است.

 می‌گفتند شبیه آن بساز؟

‌می‌گفتند آن است که جذاب است. چیزی بساز که بتوانند جذب شوند. گفتم از کارهای دیگر بیاورم؟ دیگر تیزر نساختم. می‌توانم بگویم واقعا اگر دروغ نگویم، یکی، دو بار این تیزرها پخش شد، در زمان‌های خیلی بی‌ربط.

 جدا از خود سریال، تیزر هم باید بازبینی می‌شد.

 بله، گفتند این چیست که پخش شود؟ آن سریال، خیلی بد پخش شد. یک خاطره از آن بگویم. این سریال به شکل بدی پخش شد که تقریبا هیچ‌کس آن را ندید. تعجب می‌کنم اصلا چطور اسمش را پیدا کردید؛ چون آن‌قدر در حاشیه است و ‌کسی آن را نمی‌شناسد که حیرت می‌کنم گاهی کسی اسمش را می‌گوید. به زعم خودم، بهترین سریالی بود که ساختم. آقای لدنی تهیه‌کننده‌اش بود. ایشان به من گفت آقای اکبر عالمی برنامه‌ای دارند که سریال‌های تلویزیونی را نقد می‌کنند و شما را دعوت کرده‌اند. گفتم وقتی آقای عالمی است، پس می‌شود به شکل جدی حرف زد؛ رفتم. با آقای عالمی قبل از اینکه وارد استودیو شویم، سلام و علیک کردم، اصلا من را نمی‌شناخت. دست داد، گفت «‌تبریک می‌گویم. چیزی قبل از اینکه برای ضبط برویم، بگویم؟» گفتم بفرمایید‌. آقای عالمی گفت: به من گفتند در مورد این سریال صحبت کنید و برنامه‌ای در موردش بسازید. گفتم من اصلا اسمش را نشنیده بودم!

 آقای عالمی گفت؟! یعنی آقای عالمی در سال 83‌ اسم شما را بعد از این همه کار‌ نشنیده بودند؟

‌نه! این برایم خیلی مهم نیست. آن وجهش واقعا اهمیت نداشت.

 شما این همه کار در تلویزیون انجام داده بودید.

‌گفت اصلا جدی نگرفتم. گفت یکی از بچه‌های شبکه دو به من گفت آقا، دو قسمت از این را ببینید، اگر خوش‌تان نیامد، اجرای برنامه را به کسی دیگر می‌دهیم برای آن قسمت. عالمی گفت باورت می‌شود، دو‌روزه‌ همه 24 قسمت سریال را دیدم و حیرت کردم که چنین کاری در شبکه دو ساخته شده، اما من که اینجا هستم، از آن خبر نداشتم و ندیدم؟ از هر‌کسی هم که می‌پرسم، هیچ‌کس ندیده بود. احتمالا ضبط‌شده آن برنامه باشد، گپی که با هم زدیم. آقای عالمی در همان برنامه گفت توصیه‌ام به شبکه دو این است که این سریال را یک‌ بار دیگر پخش کنند، هر شب پخش کنند. آن‌موقع به شما می‌گویم چقدر مخاطب خواهد داشت.

 خودتان هم دوستش داشتید.

 بله. آقای عالمی هم که خیلی از کار تعریف می‌کردند، از اینکه کار جدی این‌طوری را دیدند. منتها واقعا پخش آن به‌ قدری بد بود که تعجب می‌کنم چطور اسمش را شنیده‌اید.

 ترانه کوچک من را هم که سینمایی بود، بعد از آن ساختید. سال 88 بود و سعید شاهسواری هم آن را نوشت و هم تهیه کرد. ‌جزء آخرین کارهای شماست.

‌بله، برای اینکه من که در عرصه سینما افتاده بودم، فقط کارهای کودک می‌کردم. البته سریال این‌طور نبود. به‌ قدری سینمای کودک پرت شده بود، انگار آن را دور انداخته بودند.

 بله، با اینکه در دهه 60 و اوایل دهه 70 خیلی پرفروش بود.

‌هم پرفروش بود، هم جدی‌تر به آن نگاه می‌شد و هم آدم‌های بیشتری می‌آمدند. البته آن هم علت دارد. علتش این بود که آن سال‌ها، این سانسور شدید سر تئاتر و سینما و تلویزیون آن‌قدر زیاد شده بود، عرصه کودکان، عرصه‌ای بود که مقداری راحت‌تر و بازتر بود. مثلا می‌شد در آن ترانه دید. ‌در تلویزیون، نه الان، حدود 20 سالی ‌می‌شود که تلویزیون در برآورد بودجه‌ای که می‌کند، یکی از آیتم‌هایش ترانه آخر سریال است. در‌حالی‌که آن زمان که کار می‌کردیم، ‌اصلا آواز در سریال باشد، مطلقا ممنوع بود. ولی این فضا در سینما مقداری بازتر بود.

 سینمای کودک؟

 در عرصه سینمای کودک. برای همین هم اگر دقت کنید، چه آدم‌هایی این طرف آمدند. وقتی این فضای سینما از سال‌های 68، 69، مقداری بازتر شد، همه آن جماعت به این طرف کوچ کردند؛ حتی خود فارابی هم به‌نوعی آن پشتیبانی‌ای که می‌کرد، کم‌کم شل شد. اصلا سینمای کودک را دور انداختند. این سال‌هایی که می‌گویید، اصلا انگیزه نبود.

 آخرین کارتان برای تلویزیون، یادداشت‌های زن خانه‌دار بود.

 آن هم کار آپارتمانی بود.

 بله، بهناز جعفری و شقایق دهقان و امیر دلاوری حضور داشتند.

 بله، کاظم سیاحی و بهاره رهنما هم بودند. در مقطع اولش، فریبا جدی‌کار و علی عامل و محمود بهروزیان هم بودند. کارهای جمع‌وجوری بودند.

 آخرین کار کارگردانی شما بود.

 در عرصه تصویر بله. بعد از آن تئاتر کار کردم.

 کمی هم درباره تئاتر صحبت کنید. ولی در سینما و تلویزیون، دیگر کارگردانی نکردید؟ الان 10 سال شده است. چرا کار نکردید؟

 نمی‌شود کار کرد به‌نظرم. یادم است همین کار را هم که کردیم، باز تحت همین شرایط بود. ولی اولین بار، شاید در سال‌های 83، 84 بود که با تهیه‌کننده‌ای صحبت کردم و یکی از مواردی که درموردش صحبت می‌کردیم این بود که پرسید روزی چند دقیقه می‌گیرید؟ آن موقع حیرت‌زده شدم و گفتم معلوم نیست. باید ببینیم شرایط تولید ما چطور است. ممکن است یک خط فیلم‌نامه، یک روز طول بکشد، ممکن است سه صفحه را هم در یک روز بگیریم. نمی‌توان زمان داد. گفت نه، برای سریالی که می‌خواهیم شما کار کنید، برآورد کردیم روزی 15 دقیقه بگیرید. گفتم 15 دقیقه؟! خداحافظ شما! شب، مدیر تولید زنگ زد که چرا این‌طور می‌کنید؟ من برای روزی هشت دقیقه صحبت کردم. گفتم اصلا معنی این چانه‌زنی را واقعا نمی‌فهمم. مگر بقالی است؟ این‌طور نیست و اصلا برای چیزی، تعهد نمی‌دهم. الان در فیلم سینمایی هم چنین چیزی، یکی از مواد قراردادها شده است. از همین‌جا، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. واقعیت این است که من این شرایط را نمی‌فهمم. معدود کارهایی را که در شرایط خاص ساخته می‌شود، کنار می‌گذاریم. اما در آنچه به‌طورکلی در سینما و تلویزیون و حتی پلتفرم‌ها اتفاق می‌افتد، این وجود دارد. فشار عجیب و غریبی که روی کارگردان می‌آید، من اصلا نمی‌توانم و آن را نمی‌فهمم.

 با شرایط جدید سینما و تلویزیون، نمی‌سازید.

 اصلا. مسئولیت بازیگری، محدود است. به‌عنوان بازیگر، جدا از موارد تولیدی با یک کارگردان طرف هستید و با ایشان صحبت‌های خود را می‌کنید. سر صحنه، او به شما خواهد گفت که این درست است یا نه، شما باید براساس ذهنیت او بازی کنید. اصلا دیگر به تو در مقام بازیگر چیزی ربط ندارد. ولی در کارگردانی، واقعیت این است که همه‌چیز بر عهده کارگردان است؛ همه‌چیز. حتی موارد مالی را هم عوامل به کارگردان می‌گویند؛ آقا پول ما را ندادند، فلان نشد. از این بگیرید تا آخرش. متأسفانه همه این شرایط به‌نظرم از تلویزیون آمده است. من می‌گویم آنچه در عرصه فرهنگمان، در عرصه تصویر تحمیل شد، از تلویزیون شروع شده و همین‌طور گسترش پیدا کرده است به سینما. حتی تئاترمان هم آلوده به این فرهنگ شد. الان هم که الحمدلله ساترا آمد که پلتفرم‌ها را هم شبیه تلویزیون کند! این مدیریتی است که سال‌های سال واقعا زحمت کشیدند مخاطب همه اینها را پس بزند. الان چه کسی تلویزیون نگاه می‌کند؟ هیچ‌کس تقریبا. پلتفرم‌ها هم همین‌طور مسیر سقوط را طی می‌کنند. سینما هم که تقریبا انگشت‌شمار شده است.

 بله، واقعا انگشت‌شمار شده است. یادگار جنوب را با آقای پورامیری و دوماری کار کردید و روایت ناتمام سیما را با آقای صمدی. به‌هرحال هنوز به فیلم‌های سرگرم‌کننده تن نداده‌اید؛ ان‌شاءالله هم که نبینیم.

 نه، سرگرم‌‌کننده‌ترینش، کار فرزاد مؤتمن، چشم و گوش بسته بود. فرزاد مؤتمن، یکی از کارگردان‌های تکلیف‌روشن سینمای ماست. شاید اگر کسی دیگر، کارگردان آن بود، شاید با آن فیلم‌نامه کار نمی‌کردم.

 برسیم به باغ‌های کندلوس، از ایرج کریمی بگویید.

 یادش بخیر. باغ‌های کندلوس برایم تجربه خیلی عجیب و غریبی بود. شاید از همه اینها که شمردید، واقعا جذاب‌تر بود. می‌توانم بگویم از همه آنها جذاب‌تر بود. نه اینکه بقیه، بد هستند. نه، ولی واقعا باغ‌های کندلوس در ذهنم، جایگاه ویژه‌ای دارد. هم به‌خاطر خود ایرج که روحش شاد، هم خود فیلم که به‌نظرم فیلم خیلی خاص و خوبی است. باغ‌های کندلوس، وقتی ایرج کریمی، متن را برایم فرستاد، خیلی به او نزدیک نبودم. البته او را می‌شناختم. چون با وحید نیکخواه کار کرده بود و با نوید میهن‌دوست که دوست‌تر را با او کار کردم. نوید برای ایرج، دستیاری کرده بود و با هم کار کرده بودند. وقتی متن را برایم فرستاد، نقشی که من بازی می‌کردم، خواندم و دیدم چیز بی‌مزه‌ای است. به ایرج گفتم نمی‌آیم. گفت چرا؟ گفتم این یارو اصلا کیست؟ آدمی که به خارج رفته، تکلیفش روشن است. الان برگشته و مواجهه جدیدی با شرایط دارد. آن یکی هم که هنوز برای خودش نقاشی می‌کند. یک آدمی آورده‌ای که مثلا قرار است هم‌رنگ جماعت شده باشد، ولی نیست و اصلا حضور ندارد. من آدمی هستم که جلوی شما ایستاده‌ام و می‌گویم من هستم. منی که رؤیاهای دیگری داشتم وقتی به عرصه فعالیت فرهنگی هنری آمدم و وارد دانشکده هنرهای زیبا شدم که برایم قله‌ای بود، اصلا آن موقع رؤیایی بود، فکر می‌کردم به رؤیایی در زندگی‌ام دست یافته‌ام، تبدیل به چیز دیگری شده‌ام. حالا کار می‌کنم، ولی این کاراکتر شما را می‌فهمم و می‌شناسم که ذهنیتش، ذهنیتی است که می‌شود گفت شاید اگر در فضای دیگری پرتاب می‌شد، آدم دیگری می‌شد. اما الان کاسب شده است. بسازوبفروشی می‌کند، ماشین دلالی می‌کند، آهن خرید و فروش می‌کند. ولی وقتی با او حرف می‌زنید، می‌تواند درمورد چخوف هم حرف بزند. من الان جلوی شما هستم، اما هنوز آهن‌فروش نشده‌ام. ولی او را می‌فهمم. ایرج هم که واقعا شاهکار بود. گفت همین را می‌رویم دیگر. گفتم اگر این‌طور می‌بینید، باشد، هستم. واقعا همین‌طور با هم گپ می‌زدیم، گپ می‌زدیم. ایرج، شب تکست می‌نوشت، فردا صبح سر صحنه می‌آورد و می‌گفت این سکانس را این‌طور می‌گیریم. این تجربه خیلی خوبی بود که با ایرج داشتم. واقعا یکی از کسانی است که می‌توانم بگویم جایش به‌شدت خالی است.

 آدم منتقد باسوادی بود.

 به‌شدت باسواد، به‌شدت فهیم و به‌روز. خیلی کم داریم آدم‌هایی که به‌روز باشند، شرایط را بفهمند و بدانند.

 شما یک دختر دارید که در سینما فعال است.

 بله، ماه‌گل. چند جا دستیاری کرده، بیشتر منشی صحنه بوده است. یک فیلم کوتاه هم ساخته که تازه تمام شده است.

 شما هم در آن بازی کردید؟

 نه، نقشی برای من نداشت. ولی تهیه‌کننده‌اش بودم. یک فیلم کوتاه ساخته و امیدوار است کارگردانی کند.

 نمی‌خواهید برای ایشان توصیه کنید که کارشان زود راه بیفتد؟ مثل بقیه. یا می‌گذارید خودش کارش را بکند؟

 نه، هیچ‌وقت واقعا در هیچ کاری برای او توصیه نکردم؛ هیچ‌وقت معرفی هم نکردم. گاهی دوستانم می‌پرسند دخترت پشت صحنه است؟ می‌گویم بله. چرا نمی‌گویی؟ گفتن ندارد، ببینید، اگر بلد باشد، می‌تواند بماند در این حرفه و کارش را ادامه دهد.

 شما موافقید که در سینما بماند؟

 اصلا به من ربطی ندارد. همیشه برایم این‌طور است که خودت می‌دانی چه کنی. فوق لیسانس شهرسازی دارد اما منشی صحنه شده است. به‌هرحال من مشکلی ندارم. به‌نظرم هیچ‌کس نباید با بچه‌اش این‌طور رفتار کند که این کار را بکند یا نکند. نه، فقط مواظب باشد که این آدم، هرز نرود. والا در این شرایط نمی‌دانم چه باید گفت درباره این شرایط که همه‌چیزمان به‌هم‌ریخته است.

 کمی در موردش حرف بزنید.

 به‌نظرم در همه عرصه‌ها، جامعه ما، جامعه آشفته‌ای است. ما نظم نداریم. من نوعی را نمی‌گویم، سیستم ما نظم ندارد. به‌اعتقاد من، نه فقط در سینما، در تئاتر، پلتفرم‌ها، تلویزیون، حتی فضایی که در آن می‌چرخیم و غور می‌کنیم...

 رابطه شما با نسل جوان چطور است؟

 خاطره‌ای از آقای نصرت کریمی بگویم. چند سالی خیلی به ایشان نزدیک بودم، واقعا معلم بزرگی بود. واقعا معلم بود. موقعی که اجرا می‌کردیم، رابطه آقای کریمی با من خیلی خوب شده بود. ماشین جوانان هم داشت که برای خودش بود. آن موقع ماشین نداشتم. معمولا تمرین که تمام می‌شد، با هم می‌آمدیم. آن زمان خانه من که خانه پدری بود، طرف خیابان معلم و مرودشت بود. آقای کریمی در شمیران زندگی می‌کرد. از بزرگراه نمی‌رفت. از جاده قدیم می‌آمد، من هم سر معلم پیاده می‌شدم. من را همیشه می‌آورد. با هم گپ می‌زدیم. یک روز که از تمرین می‌آمدیم، در راه به ایشان گفتم آقا، شما این همه تجربه، بالاخره شما اصلا کجا هستید؟ ما تعدادی جوان که خیلی هم حرف مفت می‌زنیم. شما به حرف همه گوش می‌کنید؟ چه صبری دارید واقعا. گفت به شما نصیحتی بکنم؟ اولا سر کارت، به حرف همه گوش کن. اگر به‌درد نخورد، کنار می‌گذاری. اگر به‌درد خورد، به نفع خودت است. نصیحت دیگر، خیلی با هم‌سن‌های خودت قاطی نشو. سعی کن با جوان‌ها بچرخی. این به ذهن تو کمک می‌کند که به‌نوعی جوان بمانی و جهان را شارپ ببینی. به‌نظرم این خیلی مهم است. این را که گفتید، من خیلی با جوان‌ها مراوده دارم و کار می‌کنم. گاهی از دست‌شان عصبانی می‌شوم که هی، شما کجا هستید و چقدر عقب هستید؟ ولی گاهی هم آدم واقعا حیرت می‌کند. خیلی خوب هستند.

 این از ویژگی‌های جالب شماست که با نسل جوان، خیلی دمخورید.

 بله، اصلا برایم جذاب است. حرفم می‌آید با آنها.

 چه خوب! می‌دانم طرح فیلم‌نامه دارید، طرح سریال دارید. نمی‌خواهید خودتان کار کنید؟ واقعا حیف است.

 باورتان می‌شود 90 درصد چیزهایی را که نوشته بودم و ایده داشتم، گم کردم و اصلا دیگر یادم نیست؟ از بس که در مقاطعی، سرخورده شدم. هر کاری که رفتم بکنم، به‌نوعی انگار مهری بر پیشانی من کوبیده بودند که باید کار کودک کنی. مدام اینها را کنار می‌گذاشتیم، می‌گفتیم بعدا، بعدا. اصلا گم شد و همه‌چیز از بین رفت. الان هم بابت شرایط و آشفته‌بازاری که هست، اصلا حوصله این را هم ندارم که کاری کنم.

 دست به‌ کاری هم نیستید؟ تئاتر چطور؟

 تئاتر چرا، می‌خواهم کار کنم.

 نمی‌خواهید آرزوی جوانی‌تان را کار کنید؟ دایی وانیا.

 واقعا یکی از آرزوهایم است. شاید هم کار کنم. اما باید تهیه‌کننده‌ای پیدا کنم، چون به‌لحاظ سرمایه، کار سنگینی است.

 الان می‌توانید بگویید چه کاری را می‌خواهید دست بگیرید؟

 کاری به نام جنگ می‌خواهم کار کنم، اگر بشود.

 نوشته خودتان است؟

 نه، برای یک نمایش‌نامه‌نویس سوئدی به اسم لارش نورن. نمایش‌نامه‌ای است که داده‌ام، اولش که گفته‌اند اگر اجرا نشود، بهتر است. منتها اصلاحاتی داده‌اند، سعی می‌کنم روی آنها کار کنم که ببینم می‌شود یا نه.

 اخیرا که می‌گویند ساده‌تر می‌گیریم و راحت‌تر مجوز می‌دهیم.

 الان که ساده‌تر می‌گیرند، این است.

 امیدوارم کار بشود و ما هم با افتخار، ببینیم. الان اگر کسی همه کارهای شما را فهرست کند، چند متر می‌شود روی کاغذ. سابقه پر و پیمان و کارنامه ارزشمندی است.

 نکته‌اش این است که چقدر می‌ارزد؟

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.