در رثای «خورشیدو»
«بعضیها عادتشان است خیلی چیزهای بزرگ را کوچک ببینند، به خیالشان ناراحتی کمتر میشود»*


به گزارش گروه رسانهای شرق،
«بعضیها عادتشان است خیلی چیزهای بزرگ را کوچک ببینند، به خیالشان ناراحتی کمتر میشود»*
ولی ما درگذشت ناصر تقوایی را به همان مهابتی درک میکنیم که اتفاق افتاده است، چون دیگر دوره، دورهای نیست که غصههای بزرگ را نمیشود کم دید. او رفت و هنوز آن پرسشش برجاست که: «مگر کلمات مجرماند؟». کلمات مغموماند، چون تصور او در آن خانه شهرک اکباتان دیگر واقعیت ندارد. جایی که تمام این سالها نشست و نوشت و بعد... . دیگر بعدی وجود ندارد، وقتی که او دست از نوشتن کشیده است.
ناصر تقوایی در هر زمینهای که کار کرده، سرآمد است. سریالسازیاش «دایی جان ناپلئون» شده و ادبیاتش «تابستان همان سال». سینمایش «ناخدا خورشید» است و روزنامهنگاریاش «جنگ هنر و ادبیات جنوب». آنجا که رفیق نابش صفدر تقیزاده حضور داشت و نجف دریابندری و هم همه آنها که پیوستند تا رودی بزرگ بسازند. او کم کار کرد اما به کمال کار کرد. به این خاطر است که سوگواری برای ناصر تقوایی کار بیهودهای است، چون زمانه را شکل داد. چون هنرمند مؤلف بود و آنقدر مغرور و پایبند به اصول که در اعتراض به سانسور دیگر کار نکرد. «خورشیدو» تیر خورده و ناخدا خورشید غرق شده. «پلنگ عاقبت به تنگ آمد. به قصد پرنورترین ستاره. در یک شب پرستاره. پلنگ همه عمرش را در بلندترین خیز خود گذاشت. پلنگی در بلندترین خیز خود در یک شب پرستاره به قصد پرنورترین ستاره... در هوا تیر خورد»**
به یادش میآورم در جشنواره فیلمهای کوتاه در اصفهان که تا وقت میکرد، پای فوتبال مینشست و صنعت نفت آبادان برایش فقط یک تیم نبود، همه فوتبال بود. باور مرگش سخت است، همانطور که باور مرگ مهرجویی. آنها بودند که ما را پروراندند. که نشانمان دادند زندگیهای دیگری، چیزهای دیگری هم هست که میتوانی آنها باشی تا ارزشمندتر شوی. با همه این حرفها اما یادمان نمیرود که چقدر دلش میخواست یک فیلم درباره جنوب جنگ، درباره شهرش بسازد و داغش را بر دلش گذاشتند. یادمان نمیرود و دریغ میخوریم. یادمان نمیرود و انگشت ندامت به دندان میگیریم که نبودنش را در سینما تماشا کردیم و فقط افسوس خوردیم. چیزهای دیگری هم برای به یاد آوردن هست. مثلا نگاه انسانیاش به زن که در کاغذ بیخط به تمامی بروز یافت. یا عشقش به جنوب در عکسهایی که از پالایشگاه گرفته بود. یادمان هست که با «آرامش در حضور دیگران» چطور باتلاق فیلمفارسی را ناآرام کرد و یادمان نمیرود که چطور تنها ماند. حالا در تیتر خبرها تبدیل شده به کارگردان شهیر. کارگردان شهیری که کار نکرد، که نگذاشتند، بله نگذاشتند کار کند. او را متهم میکردند که چندان وسواس به خرج میدهد که تهیهکننده خسته میشود. این را میگفتند و خزعبلات دیگر را پشت سرش روانه میکردند، فقط برای اینکه جای خالیاش را پر کنند که نشد و نمیشود، تا سینمای مستقل ایران هست یا حداقل تلاش میکند که باشد.
«ای ایران» را او به ما نشان داد. او نشان داد چطور باید وطن را صدا کرد و چطور باید برای این وطن خون دل خورد، چنانکه خودش عمری خون جگر خورد و صدایش به جایی نرسید که حرفش خریدار نداشت اما شنونده بسیار داشت. گرچه کم سخن گفت ولی سخنش ماندگار شد در ذهن زمانهای که خیلی زود همه چیز را از یاد میبرد. یادم هست در کلاسهای فیلمنامهنویسیاش اگر رگهای از خلاقیت در کسی میدید، چطور چشمهایش برق میزدند. آن کلاس فقط کلاس فیلمنامهنویسی نبود، کلاسی بود که به ما سینما را فهماند. یاد داد چطور از زاویه دید دوربین به معمولیترین اتفاقات روزمره نگاه کنیم تا ببینیم چقدر همه چیز عوض میشود، حتی بادهای زار «که در بندر خرد و خراب لنگه، هنوز صدای مدام موج میآید با صخرههای ساحل بیجاشو. کندوی امن جاشوی دریای فارس امروز جولانگه باد است؛ بادهای موذی و مرموز، سنگین و سرگردان؛ باد زار، باد جن، بادهایی مثل برق چشم گربه در شب تاریک».
حالا همان ناتمامهایی که ساخته است، هم کار خودشان را کردهاند؛ چه «رومی و زنگی» باشد چه «چای تلخ» چه «میرزا کوچک خان جنگلی» که سه سال عمر بر سرش گذاشت و دست آخر نصفهونیمه رها شد تا کسی دیگر بسازد. مرور زندگی ناصر تقوایی خود، مرثیه است اما نه از سر نتوانستن. از سر اصول و وفاداری به آزادی کلمات و تصویرها. با همه این حرفها ولی او از مرز زمان گذشته است و فراموشی دیگر به گرد پای جاودانگیاش نمیرسد. «کاش میتونستی یه خورده گریه کنی. هیچ خوب نیست آدم جلوی گریهشو بگیره»***
*نقلقولها همه از مجموعه داستان «تابستان همان سال» است.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.