|

یک گفتاورد از توماس مان درباره قانون اساسی جمهوری وایمار

فراخوانی والا به انقلاب

توماس مان، این چهره برجسته ادبیات آلمانی در نیمه ابتدایی سده بیستم، را نویسنده ملی زمانه خود نامیده‌اند. به‌جز همه ویژگی‌های ارزنده آثار توماس مان که درباره آن نقد و تفسیرهای متعددی منتشر شده، او در آثارش تصویرگر دورانی گرفتار انحطاط فرهنگی هم بود و این از جمله دلایلی است که چنین جایگاهی برای او قائل شده‌اند.

فراخوانی والا   به انقلاب

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

ترجمه محمود حدادی

 

شرق: توماس مان، این چهره برجسته ادبیات آلمانی در نیمه ابتدایی سده بیستم، را نویسنده ملی زمانه خود نامیده‌اند. به‌جز همه ویژگی‌های ارزنده آثار توماس مان که درباره آن نقد و تفسیرهای متعددی منتشر شده، او در آثارش تصویرگر دورانی گرفتار انحطاط فرهنگی هم بود و این از جمله دلایلی است که چنین جایگاهی برای او قائل شده‌اند. در سال‌هایی که آلمان گرفتار فاشیسم و جنگ بود، توماس مان در مقالات و سخنرانی‌هایش به نقد حاکمان تباهی‌آور کشورش روی آورد و این‌چنین در برابر تاریخ موضع گرفت. مقاله‌ای که در ادامه می‌خوانید، یکی از مقالاتی است که او در هنگامه عاجل جنگ و به قصد درون‌کاوی بروز فاشیسم نوشت و درست به همین سبب این مقالات موضوعی محدود به همان زمانه ندارند. زیرا در پیش آن همه ویرانگری و نسل‌کشی نازی‌ها، توماس مان هرچه ضروری‌تر یافته است در طرح‌ها و مناسباتی اندیشه کند که مگر امید به آینده‌ای بهتر را به انسان‌ها نوید دهد.

برای همین از شیوه‌ای از دموکراسی، عدالت و حتی حکومتی جهانی و یکپارچه سخن به میان می‌آورد که بتواند راه را بر نفرت‌های ملی و نژادی، در پیشگیری از تکرار فاجعه، بر جنگ ببندد، گرچه جنگ هنوز و همچنان مشایع شوم بشری هست، خاصه در زمانه‌‌ای که جنایات اسرائیل در غزه با پشتیبانی کشورهای غربی و به‌خصوص آلمان در جریان است. محمود حدادی، مترجم و مدرس باسابقه ادبیات آلمانی‌زبان‌ که تاکنون چندین اثر از توماس مان از‌جمله «مرگ در ونیز»، «خنوخ و قانون»، «سفر دریایی با دن کیشوت»، «نابغه خردسال/پیشخدمت و شعبده‌باز» و «تریستان و تونیو کروگر» را به فارسی برگردانده، قصد دارد مجموعه‌ای از مقالات توماس مان را در آینده در قالب یک کتاب منتشر کند تا به این ترتیب وجهی دیگر از اندیشه این نویسنده بزرگ قرن بیستم را به ما معرفی کند.

 

از من خواسته در باب قانون اساسی، در داوری آن سخنی بگویم. اما بهتر آن‌که این سخن از انسانی بزرگ باشد، از شاعری والا که جوانان نیک ما مقدسش می‌شمرند. با این حال در مقدمه شرحی کوتاه:

من به خود اجازه داوری در باب قانون اساسی آلمان نمی‌دهم، گرچه بیش از پنج سال است که بر آن مهر اعتبار زده‌اند. قصد ستایش از آن ندارم، نه نیز این‌که انگشت بر ضعف‌هایش بگذارم. نمی‌پرسم آیا حق واقعیت‌های عینی آلمان را به‌طور کامل برآورده می‌کند؟ چون چنین امری از پیشاپیش نامحتمل است. من در این قانون نوین سیاسی مانند بسیاری کسان یک نشان زندگی برای آلمان می‌بینم، و فراتر از آن اعلام آشکار اراده به زندگی و چنان قریحه‌ای برای زندگی که حیرت‌آور است و شایسته ستایش، خاصه با نظر به شرایطی که در روزهای تدوین آن در عمل زندگی را ناممکن می‌کرد.

جمله خبرگان و نقادان پرشور سرشت ملی مردم آلمان بر تنوع حیرت‌آور، تناقض‌های غریب، در کسب و پیش‌بینی‌ناپذیری روان این ملت تأکید کرده‌اند. نیچه، هوشمندترین این نقادان پرشور گفته است انسان آلمانی که مدعی است «دردا، دو روح در سینه من خانه دارد در پس واقعیت چندین‌گانه این روح واپس مانده است». این سخن مطایبه‌آمیز از دهان اندیشمند و پیامبری که پاسداشت زندگی یگانه مقصودش بود، نباید تمسخر، یا نقدی سراپا منفی به‌شمار بیاید، بلکه طنزی ناب و بسا ستایشی کمابیش تُرشرویانه از یک چندگانگی شیطانی و مزاجی دمدمی در رویارویی با امکانات طرح‌ریزی و مبارزه، یا در اساس ستایش از نستوهی در زندگی.

در یک ارزیابی مثبت و محبت‌آمیز از خصلت ملی آلمانی، ویژگی‌هایی با عناوین خوشایند مانند وفاداری، عطوفت، ادراک و غیره را مقدم می‌شمرند. ولی باید در توصیفش شهامت و واقع‌بینی بیشتری نشان داد و او را به غایت نیرنگ‌باز، حیله‌گر، لجوج، سازشکار، حریص و فرصت‌طلب خواند. این ملت احساس می‌کند اشرافی است و به همین دلیل می‌پندارد باید که روح دموکراسی را تحقیر کند. ولی آقامنشی او ناشی از افسرده‌خویی ظریف حس مرگ نیست، بلکه ناشی از زندگی است که فقط رمانتیک‌ها افراطی‌خوارش می‌دانند. به گفته هاینریش هاینه: «این قوم چهار ستون بدنش سالم است و تا جاویدان برقرار‌». و سقوط‌ناپذیری‌اش در زمان‌های هولناک بروزی عیان‌تر از آن نشان می‌دهد که در دوران‌های امن. بعید است ملت دیگری بلد باشد از زیر سنگ آسیای فاجعه‌های گذشته‌هایی حتی نزدیک چنین جان سالم به در ببرد. مهارت آن‌که از ناممکن‌های همچنان چیزی ممکن و کاربردی بسازد، شوق‌انگیز است و عالی. در پیش موانعی گذرناپذیر می‌داند چگونه و ناگهان خود را در مسیری دیگر بیندازد، درست مانند سیل که بستری دیگر برای خود باز می‌کند. از شکست‌هایی ابعادشان نه از آن هولناک‌تر با شکل دیگری بیرون می‌آید که آشکارا همچنان شکل پیشین خود اویند، پس همچنان چیزی از مرگ نمی‌داند. عواطف نازکش برابر اندوه قرارش می‌دهد. «وفاداری»اش علیه چیزی برافروخته می‌شود که بر او تحمیل نمی‌شد اگر که در سرشت خودش نبود و خصلتی از قانون درونی وجودش بر تغییر نفرین می‌فرستد. دوست دارد آن‌چه هست بماند و حتی بخشکد. حتی روان خود را انکار می‌کند. اما در اصل می‌شناسد آن شرط را که فراراه اوست، آن شعار را که به پشتوانه شهامت خویشتن انتخابش نکرده است، اما شاعر بزرگش برای او برگزیده است و تمامی راز او، تمامی شأن و شایستگی زندگی‌اش در آن نهفته است: «بمیر و سر برآور».

از همین مسائل هم در کتابی سخن می‌رود که من تازگی در پای دریا خواندم و چنان حسی از سعادت در جانم نشاند که آرزو کردم همه جوانان ما آن را بگیرند و بخوانند، تمامی جوانان، همه آن‌هایی هم که از انسانیت آلمانی به بیراهه افتاده‌اند و با گرگ‌ها هم‌صدا شده‌اند. عنوان این کتاب هست «هلدرلین و روح آلمانی»، به قلم ویلهلم میشل، چاپ شهر دارمشتات و بسیار ارزان، و این شاعر را به وطن‌دوستی می‌ستاید و نشان می‌دهد که مسئله خصلت آلمانی چشمه الهام همه سروده‌های اوست و در همین چهارچوب از آن تکلیف و وظیفه جوهره آلمانی یاد می‌کند که اکنون، در این ساعت سرنوشت باید آن را رهایی‌بخش نامید.

در این کتاب شعر حیرت‌انگیزی یافتم که در خاطر ندارم پیش‌تر با دقتی آن را خوانده باشم که دریابم به ملت آلمان واقعیت را گفته است، واقعیت والا و راستین ما، واقعیت اکنون و جاویدان را. این شعر بخشی از تراژدی امپدوکلس است، آن‌جا که مردم آگریکا تاج پادشاهی را به این فیلسوف هموطن توصیه می‌کنند، اما این فرزانه در سخنانی شگفت آن را نمی‌پذیرد:

«زمانه دیگر زمانه پادشاهان نیست...»

و چون اینان بهت‌زده از او توضیح می‌خواهند، امپدوکلس چنین پاسخ می‌دهد:

«کودکان زمین اغلب از آنچه نو است و بیگانه، پروا دارند.

در خانه، در حصار خویشتن خود ماندن

فقط در جان گیاه است و حیوان سرخوش.

غم آنها این‌که بقای‌شان از چه راه ممکن؟

و در تنگنای دار و ندار، نگاهی آزادتر به ساحت زندگی ندارند.

با این همه تقدیرشان این‌که از این ساحت به در آیند این ترسویان،

چه، با مرگ، همگان به جهان عناصر برمی‌گردند

تا که به هوای جوانی نو، چنان‌که از دل آب

به خود تازگی ببخشد.

به انسان این اشتیاق بزرگ اعطا شده است که خود

در راه جوانی خود بکوشد و شکست‌ناپذیرانه بزرگ

چنان‌که قهرمان خدایان از دل رود استیکس

ملت‌ها هم از خاکستر مرگی سر به در می‌آورند،

که خود، در ساعتی که باید، موجب آن شده‌اند.

هان! خود را به دست طبیعت بسپارید،

پیش از آن‌که یکایک از شما باز پس بگیرد!

شما دیری است تشنه مناسباتی درخورید

و چنان‌که از چنبره جسمی بیمار

روح مردم آگریکا هوای به در آمدن دارد،

به در آمدن از راه گذشته.

پس قوی‌دل به در آیید! آنچه مرده‌ریگ شماست،

آنچه دستاوردتان، آنچه از دهان پدرانتان شنیده‌اید، و آموخته

قانون و عرف، نام خدایان کهن

شجاعانه از یاد بزدایید همه را و چون نوزادی

نگاهتان را به روی طبیعت خدای بگشایید!

زیرا هنگامی که روح از فروغ آسمان روشنا گرفت

و سینه، چنان‌که نخستین بار، از نغمه شیرین زندگی نوشید،

و جنگل‌ها از میوه شیرین زمزمه برداشتند

و چشمه‌ها از دل صخره‌ها،

هنگامی که جوش زندگی جهان شما را دستخوش خود کرد، ای جان‌های صلح‌خواه

هنگامی که سرود آسمانی لالایی به جان‌تان آرامش بخشید

پس از نو دست در دست هم بگذارید.

عهد ببندید و دارایی‌تان را در میان بگذارید

پس آن‌گاه، ای عزیزان! عمل و افتخار را تقسیم کنید

به رسمی که برادران و هم‌پیمان دیسکور کردند

که اگر چنین کردید، هر یک تن همان همگانید

و چنان‌که بر سرستون‌های باریک، زندگی نوین

در سامانی درست برافراشته می‌شود

و یگانگی شما به قانون استواری می‌بخشد.

آرزویی جز بازگفت این شعر ندارم و به تکرار پیام به‌راستی باشکوه آن است که این چند سطر تمجیدآمیز بر قلم من نشسته است، چون که می‌خواستم آن را به میان مردم بیاورم و خوشبخت می‌شدم اگر که صدها هزار نفر، شاید که برای بار اول آن را می‌خواندند. باید آن را اعلامیه دانست، چاپش کرد و با هواپیما پخش‌اش، تا به دست ملت برسد. ملت خواهد خواند، نخواهد فهمیدش و با این حال حسی بی‌اندازه شفابخش به جانش راه خواهد یافت، با ریشه‌ای که دیگر از آن بیرونش نمی‌توان آورد.

تصادفی نیست اگر که این شعر در ساحت زبان آلمانی ترکیبی به این زیبایی دارد. و چاپلوسی نیست اگر که تصریح کنیم آنچه زیباست، حقیقت است و حقیقت نیز ثابت می‌کند که زیباست. مسخره‌پردازان، پوچ‌انگاران و جان‌های تلخ هم این دیدگاه افلاطونی را نفی نمی‌کنند. من این شعر را شگفت‌انگیز می‌دانم، ولی بهتر آن‌که بگویم این ابیات به‌واسطه حقیقتی که بیانش می‌کنند تکان‌دهنده‌اند، به‌واسطه این واقعیت که شاعری شجاع از عمق احساس ملت خود سخنی مانا می‌گوید و در این حال ما «ترسویان» امروز را که باید به میدان بیاییم به ضرورت روز هشدار می‌دهد.

اما نگاه کنیم به وضع اکنون: ملت آلمان خود را مخالف انقلاب می‌داند. محافظه‌کارانه و لجوجانه نگاه به پشت سر دارد، عهد با گذشته‌اش، با تاریخش -اما از دهان شریف‌ترین شاعرش سرودی به زبان می‌آید که فراخوانی والا به انقلاب است، به «عهد شکستن، به فراموش‌کردن و آغازی نو و آشتی‌ای نو با خردمندی و واقعیت؟» ملت آلمان خود را ضد دموکراتیک می‌خواند و مدعی است چنین درکی با سرشت اصیل آلمانی سازگاری ندارد- و اما شاعر شریف و تنهای او «نیایشگاه»ی را برای او به ارث می‌گذارد، و پس از دیری آرمان تابان یک همبستگی ملی را با نقش و نشانی بی‌تردید دموکراتیک، که در آن هر یک چون همگان است و در آن زندگی نوین چنان‌که بر ستون‌هایی باریک بر نظمی درست تکیه دارد؟

رؤیای یونانی این شاعر تنها از یگانگی آزاد و آئین‌مند انسانی، از یک پیمان نو بر پایه یک جوانیِ دوباره و شجاعانه و متکی به قانون -این رؤیا از عمق آرزوی ما برآمده است، از آن روان آلمانی که جز آن است که رمانتیک‌های گذشته‌گرا باور دارند- نه از سر دلتنگی به هوای ده و درخت روستا! بل از سر اراده به فداکاری، افول و تولدی دوباره و یک تحول جاویدان.

می‌خواهم بگویم قانون اساسی جمهوری وایمار، هر نقصانی هم که داشته باشد، بیان راستین این روان و اراده آن است.

 

 

 

آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.