این دنیا، دلبستنی نیست...
در روزگاری نهچندان دور، دکتر نیکآذر استاد من در دوره فوقلیسانس بود؛ مردی فرهیخته، هنرمند و دلآگاه. از آندست آدمهایی که نهفقط درس میدادند، که زندگی را مشق میکردند.


به گزارش گروه رسانهای شرق،
در روزگاری نهچندان دور، دکتر نیکآذر استاد من در دوره فوقلیسانس بود؛ مردی فرهیخته، هنرمند و دلآگاه. از آندست آدمهایی که نهفقط درس میدادند، که زندگی را مشق میکردند. اهل شعر بود و خوشخط، دوستدار موسیقی و دلسپرده چای پررنگی که لابهلای ساعتهای کلاس، حالش را خوش میکرد. تابستان سال ۸۲ بود. یکی از همان ظهرهای گرم که آفتاب بیملاحظه میتابد و آدم بیهیچ قصدی، سری به گذشتهاش میزند. وارد دانشکده شدم و او با همان لبخند آشنا، شوخیوار گفت: «بهبه، چه عجب! سری به ما زدی!». بعد با لحنی مهربان و جدی افزود: «زودتر دفاع کن». با هم به اتاقش رفتیم. نشستیم و از صدای ابرو گوندش گفت؛ خوانندهای که دوست میداشت و صدایش در جانش مینشست. تأییدش کردم و گفتوگویمان نرم و آرام پیش رفت. بعد، لحظهای مکث کرد و گفت: «چه دفاع کنی، چه نکنی، سربازی میروی، کار میکنی... آخرش باید آدم موفقی شوی». ای امان از تکرار، کاش زمان میایستاد. و بعد، بیمقدمه، جملهای را خواند که خودش خوشنویسی کرده بود، از حضرت علی(ع): «بگذارید و بگذرید، ببینید و دل مبندید، چشم بپوشید و دل مبندید، که دیر یا زود، باید گذاشت و گذشت». آن روز، زیبایی واژهها را فهمیدم، اما معنای عمیقشان را ۲۲ سال بعد، زمانی که عزیزانم از میانمان رفتند، با تمام وجود لمس کردم. تجربه سوگ، پرده از معنای واقعی آن کلام برداشت.
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.