|

گفت‌وگوی «شرق» با احترام برومند، مجری و بازیگر

هنرمند باید در هر شرایطی ‌ کنار مردم باشد

احترام برومند، خواهر بزرگ‌تر برومندهاست. او پیش از انقلاب، سال‌ها در تلویزیون ملی، مجری و گوینده برنامه‌های کودکان بود و محبوب نسلی که کودکی و حتی نوجوانی‌شان را در دهه 40 و 50 می‌گذراندند، اما پس از انقلاب او و بسیاری دیگر، به دلیل قوانین جدید پوشش و رویکردهای تازه، از تلویزیون کنار ماندند و آدم‌های جدید با رویه و ظاهری کاملا متفاوت، جایگزین‌شان شدند. احترام برومند سال‌ها کار نکرد و هرگز هم به تلویزیون بازنگشت، اما همچنان محبوبیتش به ‌عنوان دوست مهربان و خوش‌روی بچه‌ها میان همان نسل که حالا 50، 60ساله‌ هستند و حتی نسل‌های بعدی محفوظ ماند

هنرمند باید در هر شرایطی ‌ کنار مردم باشد

به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

کیوان کثیریان: احترام برومند، خواهر بزرگ‌تر برومندهاست. او پیش از انقلاب، سال‌ها در تلویزیون ملی، مجری و گوینده برنامه‌های کودکان بود و محبوب نسلی که کودکی و حتی نوجوانی‌شان را در دهه 40 و 50 می‌گذراندند، اما پس از انقلاب او و بسیاری دیگر، به دلیل قوانین جدید پوشش و رویکردهای تازه، از تلویزیون کنار ماندند و آدم‌های جدید با رویه و ظاهری کاملا متفاوت، جایگزین‌شان شدند. احترام برومند سال‌ها کار نکرد و هرگز هم به تلویزیون بازنگشت، اما همچنان محبوبیتش به ‌عنوان دوست مهربان و خوش‌روی بچه‌ها میان همان نسل که حالا 50، 60ساله‌ هستند و حتی نسل‌های بعدی محفوظ ماند. او در سال‌های اخیر بیشتر از قبل جلوی دوربین رفته و در چند فیلم و سریال بازی کرده است. احترام برومند در فیلم‌های دیشب باباتو دیدم آیدا، وقتی برگشتم، در سکوت، فروشنده، طلا، عروسی مردم، بعد از رفتن و سریال‌های خواب‌زده، در انتهای شب، ازازیل، سلمان فارسی و بامداد خمار بازی کرده است. با او در برنامه اینسرت «شرق» درباره کودکی، خاطرات تلویزیون و انقلاب و کمی درباره‌ کارهای تصویری‌اش گپ زدیم.

 

 شما داشتید سلام‌و‌علیک می‌کردید، من دوباره حس کودکی خود را گرفتم. چون شما، گوینده برنامه کودک پیش از انقلاب بودید و خب، بخشی از کودکی من با چهره شما و صدای شما گره خورده. می‌خواهم از شما درباره این بپرسم که اصلا از کودکی خودتان، اولین خاطره‌ای که در ذهن دارید، چیست؟

 اول بگویم که من خیلی واقعا احساس خوشبختی می‌کنم، وقتی می‌بینم که کسانی هم‌سن‌وسال شما یا حتی خیلی جوان‌تر از شما هستند و من می‌دانم اصلا خاطره‌ای از من از آن دوران ندارند یا من را اصلا در آن برنامه‌ها ندیده‌اند، اما راجع به من صحبت می‌کنند یا وقتی من را می‌بینند، احترام می‌گذارند و اظهار علاقه می‌کنند. خیلی وقت‌ها از آنان سؤال کرده‌ام که خب، شما که مثلا ۴۵ سال دارید یا ۳۰ سال دارید، من را از کجا می‌شناسید؟ خیلی برایم جالب و خوشحال‌کننده بوده، وقتی که می‌گویند ما راجع به شما از پدر و مادرمان شنیده‌ایم. چه‌بسا می‌گویند راجع به شما از مادربزرگ‌مان شنیده‌ایم. خب، این خیلی برایم خوشحال‌‌کننده است، چون فکر می‌کنم که من طوری کار کرده‌ام که باعث شده اثر خوبی روی ذهن خانواده‌ها و کسانی که آن موقع برنامه‌های ما را نگاه می‌کردند، بگذارد. حالا شما که آن موقع مثلا پنج، شش سال‌تان بوده و چیزهایی یادتان می‌آید. خیلی از کسانی که در رده‌های سنی از 56، 57 سال به بالا هستند تا کسانی که شصت‌و‌خرده‌ای سال دارند، من را که می‌بینند، می‌گویند شما ما را یاد بچگی‌های‌مان می‌اندازید. من اصلا ناراحت نمی‌شوم، چون می‌بینم آنها خودشان، خانم‌ها و آقایان بزرگی هستند. ولی یادم می‌افتد که من خیلی جوان بودم که در تلویزیون کارم را شروع کردم. شاید ۲۰، ۲۱ سالم بود، از سال ۴۶. درباره دوران کودکی‌ام سؤال کردید؛ من فرزند دوم خانواده بودم. برادر بزرگ من شش سال از من بزرگ‌تر است. واقعا خدا حفظش بکند. آدم خیلی باسواد و هنرمندی است. او خیلی سال‌های پیش که اصلا شما هم بچه بودید و خود من هم خیلی جوان بودم، طراح بنامی در ایران بود؛ یعنی یکی از اولین طراح‌های صنایع دستی بود که با چرم و جیر لباس، کفش، کیف و به هر حال در حوزه صنایع دستی کار می‌کرد و خیلی هم موفق بود. برند برومند بود، طراحی برومند بود، دیزاین برومند به‌اصطلاح. خیلی هم معروف بود و حتی از کیف‌ها یا کفش‌هایی که اینها درست می‌کردند، خیلی وقت‌ها فرح می‌پوشید و استفاده می‌کرد. در عکس‌ها هست. برای اینکه خب تبلیغ کار این طراح‌ها باشد، خیلی مهم بود. آن موقع یادم است که مرتضی برومند بود، آقای نراقی بود، کیوان خسروانی بود. اینها طراح‌های معروفی بودند. آقای نراقی فوت کرد ولی کیوان خسروانی هنوز هست. ان‌شاءالله که عمرش زیاد بشود.

درباره خانواده و... می‌گفتید.

 بله، گفتم که من فرزند دوم بودم. پدرم کارمند دولت بود. آن موقع کارمند دخانیات بود، خیلی رسم بود که کارمندهای دولت را به شهرهای مختلف و مأموریت می‌فرستادند. از جاهایی که خاطرم هست که حالا قبل از اینکه مرضیه و راضیه به دنیا بیایند، من و مرتضی بودیم، مثلا مازندران بود، گرگان بودیم، ساری بودیم. یک خاطرات محو اما خیلی قشنگی دارم از آن دوران که در گرگان و ساری زندگی می‌کردیم. در فواصلی که مأموریت پدرم می‌خواست عوض بشود، ما می‌آمدیم تهران، خانه مادربزرگم، خیابان ری، کوچه آبشار، زیر بازارچه سید ابراهیم. ما همه می‌رفتیم آنجا. مثلا عمه من هم که شوهرش کارمند پست و تلگراف بود، او هم در شهرهای مختلف مأموریت داشت. او هم مواقع تابستان یا وقتی که می‌خواست محل مأموریتش عوض شود، در آن خانه می‌آمد. عموی بزرگم، او هم همین‌طور‌ که البته صاحب اصلی آن خانه هم عموی بزرگم بود که در اختیار خانواده و از همه مهم‌تر در اختیار مادرش قرار داده بود.

شما در یزد متولد شدید؟

 من تهران متولد شدم.

 به هر حال، فامیلی شما برومند یزدی است.

 لابد یکی از اجدادم، فکر می‌کنم مادری پدربزرگم، اهل یزد بودند. حتما هم بودند، برای اینکه مرضیه مقداری مدارک دارد، مربوط به اینکه ما در یزد یک ملک و املاکی هم داریم که الان همه آنها اتوبان شده‌اند. من در تهران متولد شدم. برادر بزرگم در گلپایگان متولد شد.

به خاطر همان سفرها... 

 بله، ولی مادر من اهل خوانسار بود. پدرم در سن خیلی جوانی در یکی از مأموریت‌هایش با مادرم آشنا شده بود، البته با مخالفت شدید خانواده، چون خانواده متشخصی داشتند و نمی‌پذیرفتند که پدر من، یک دختر شهرستانی را که حالا اینها ندیده بودند، به همسری قبول کند. پدرم هم با مادرم در همان گلپایگان ازدواج کرد. مرتضی آنجا به دنیا آمد که بعد به تهران آمدند. من در تهران به دنیا آمدم. از خوی خیلی خاطرات خوبی دارم، برای اینکه طبیعت خیلی خوبی داشت. خاطره خیلی‌خیلی خوبی که دارم از خوی. یک سینما داشت. شاید دوتا سینما داشت، ولی یک سینما بود که ما همیشه می‌رفتیم. همیشه مادرم، من و برادرم را همراه یک جوانی که به ما کمک می‌کرد، خدا رحمتش کند، در کارهای خانه به مادرم کمک می‌کرد، همراه او ما را به سینما می‌فرستاد. مثلا من فیلم امیر ارسلان نامدار را که ایلوش بازی می‌کرد، آنجا دیدم. فیلم قاصد بهشت را که ایرن بازی می‌کرد، آنجا دیدم. شهر مذهبی بود، ولی کسی هم اعتراضی نمی‌کرد.

فرمودید که پدر در دخانیات کار می‌کردند و مذهبی بودند. پدر و مادر ظاهرا زمینه‌های فرهنگی داشتند، چون شما را به سینما می‌فرستادند. درباره این بگویید، چون می‌خواهم بدانم که چطوری اصلا سر از این کار درآوردید؟

 اتفاقا چیزی که جالب است، مادرم شهرستانی بود. سوادی هم نداشت. اما فوق‌العاده روشنفکر بود و مترقیانه فکر می‌کرد. ما خیلی‌ها را هم می‌بینیم که تحصیلات بسیار عالی دارند ولی خیلی چیزها را نمی‌پذیرند یا نمی‌توانند قبول کنند که فکر شما با دیگری متفاوت باشد. شاید از آن نقطه در همان شهر خوی، یک مقداری من احساس کردم که مادر و پدرم، جدایی فکری در آنها در حال به وجود آمدن است. البته مادرم زن با‌خدایی بود، همیشه نماز می‌خواند و تا آخرین روز زندگی‌اش هم همین‌طور بود. اما اصلا با آن چارچوب‌هایی که شما فکر کنید به‌هیچ‌وجه کنار نمی‌آمد. خیلی علاقه داشت به سینما و به موسیقی. یک بار خودش به من گفت من اسم مرضیه را به خاطر مرضیه خواننده گذاشتم.

 چه زمانی متوجه شدید که به این فضای فرهنگی و مانند آن علاقه‌مندید؟ چون خانواده شما به گونه‌ای است که اساسا به‌ویژه خانم‌ها...، البته برادر بزرگ‌تان هم کار هنری می‌کردند، ولی خانم‌های خانواده شما هم همگی به سمت هنر و فرهنگ کشیده شده‌اند. طبیعتا این باید ریشه‌های خانوادگی یا ریشه‌های دیگری داشته باشد.

 خانواده ما، البته خانواده‌های دیگر در فامیل ما، عمو و اینها، گرچه همه فرزندان‌شان تحصیل‌کرده و فرزندان خوبی هستند، از کودکی هم به کار هنری علاقه‌مند بود، نمی‌توانم بگویم صد‌درصد آن باعث شده است؛ برای اینکه اکثرا شما می‌بینید که همه از کودکی، علاقه‌ای به نمایش و شعر‌خواندن و بازی‌کردن در فیلم دارند. الان هم در خانواده‌ها می‌بینید که این گرایش وجود دارد. اما ما کمی جدی‌تر بودیم، یعنی حتی مثلا تابستان که می‌شد، نمایش و چیزی می‌نوشتیم. خودمان، مرضیه می‌نوشت، یکی از ما کارگردانی می‌کردیم، بچه‌های همسایه را جمع می‌کردیم و دعوت می‌کردیم که نگاه کنند. مادرم خیلی تشویق می‌کرد. شاید هم برای اینکه سر ما را گرم کند. یک بقچه داشت، همیشه درِ این بقچه را باز می‌کرد، برای اینکه سر ما گرم شود. لباس‌هایی داخلش بود؛ لباس‌های مختلف. اینها را به ما می‌داد، می‌گفت هر‌کدام از شما چیزی بپوشید و نمایش بدهید. مادرم خیلی روی وظایف خانه‌داری و بچه‌داری‌اش حساس بود. تمام بعد‌از‌ظهرهای تابستان نمی‌خوابید. پشت چرخ خیاطی، خیاطی می‌کرد. خیلی مادر فداکاری بود.

 چگونه به صورت رسمی وارد دنیای هنر شدید؟ فارغ از فضای کودکی می‌گویم.

 خب ما کمی جدی این کارها را می‌کردیم. مثلا مرضیه و سوسن با هم مدرسه می‌رفتند.

 سوسن تسلیمی؟

 بله، سوسن تسلیمی. مدرسه حجت. اینها علاقه‌شان به این کار بود. آن بخش فرهنگی آموزش و پرورش مثل الان نبود. مدارس پسرها و دخترها با همدیگر بود، فعالیت‌های فرهنگی‌شان. من الان عکس دارم که مثلا با پسرهای مدارس پسرانه، در تالار فرهنگ که در خیابان حافظ است، که با هم نمایش اجرا می‌کردیم. بنابراین این علاقه کمی جدی‌تر در ما وجود داشت. من مدرسه اسدی که می‌رفتم. روبه‌روی مدرسه‌مان، دانشکده هنرهای دراماتیک بود، در چهارراه آبسردار. آن‌ روزها تلویزیونِ ثابت پاسال -که نخستین تلویزیون غیردولتی ایران بود و از سوی فردی به نام ثابت پاسال راه‌اندازی شده بود- چهارشنبه‌شب‌ها نمایش‌های زنده پخش می‌کرد. ما هم، آن موقع که حدودا 15، 16 سال داشتیم، تازه تلویزیون خریده بودیم و این نمایش‌ها را تماشا می‌کردیم. احتمالا خیلی از بچه‌های دیگر در مدرسه‌مان هم چنین امکانی داشتند. برای دیدن بازیگرها، گاهی به دانشکده هنرهای دراماتیک می‌رفتیم، به بهانه اینکه می‌خواهیم برای اجرای پایان سال مدرسه، نمایش‌نامه‌ای تهیه کنیم. اما واقعیت این بود که می‌خواستیم هنرمندها را از نزدیک ببینیم. یادم هست بعضی وقت‌ها می‌دیدیم‌شان که کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده‌اند. هنوز به‌خوبی یادم هست که یک‌ بار خانم فرزانه تأییدی را دیدم که کنار خیابان ایستاده بود؛ یا خانم جمیله شیخی را‌ و بعدها آقایان عزت‌الله انتظامی، محمدعلی کشاورز، جمشید مشایخی، علی نصیریان و... . از سال ۴۲ که داوود رشیدی هم به ایران برگشت، او را هم گاهی می‌دیدیم. این چهره‌ها درست روبه‌روی مدرسه‌مان بودند و برایم خیلی جالب و هیجان‌انگیز بود. آن روزها هرگز تصور نمی‌کردم روزی همه این بزرگان را از نزدیک خواهم دید؛ روزی در خانه خودم میزبان‌شان باشم‌ یا به خانه‌های‌شان بروم، با آنها هم‌صحبت شوم و به آنها نزدیک. واقعا هرگز چنین چیزی را در ذهنم نمی‌گنجاندم.

 شما که به دانشگاه هنر دراماتیک نرفتید؟

‌وقتی دیپلم گرفتم، متأسفانه -و این حسرت هنوز هم با من مانده- هیچ‌کس، نه پدر و نه مادرم، اصراری نداشت که مثلا «برو کنکور بده»، «برو دانشگاه»، «در فلان رشته ادامه بده». خودم هم چندان پیگیر نبودم. شاید نگوییم سر‌به‌هوا، اما واقعا دلم می‌خواست زودتر وارد کار شوم. خیلی مشتاق بودم که کار کنم و مستقل باشم. خانواده ما از طبقه متوسط بود و طبیعی بود که آدم دلش بخواهد پول‌توجیبی خودش را داشته باشد. مرضیه چهار سال از من کوچک‌تر بود. یادم هست از همان دوران نوجوانی، علاقه‌ای عجیب به بچه‌ها داشتم. مشکلات‌شان را خیلی بزرگ می‌دیدم. مسیر مدرسه‌ام را پیاده می‌رفتم و اگر بچه‌ای را می‌دیدم که گریه می‌کند، حتما می‌ایستادم و سر در‌می‌آوردم. از او می‌پرسیدم چرا گریه می‌کنی؟ و گاهی مادرش از پشت سر می‌آمد و با تندی می‌گفت‌ «چه کار داری دختر به بچه من؟». اما من واقعا نگران بودم، دلم می‌خواست بدانم چه شده. شاید آن زمان خیلی‌ها فکر می‌کردند که این دختر ۱۴، ۱۵، ۱۶‌ساله چقدر فضول است، ولی من همیشه احساس می‌کردم بچه‌ها دارند بی‌صدا آسیب می‌بینند؛ به‌ویژه در محله‌ای که ما زندگی می‌کردیم؛ جایی با مردمی از طبقه متوسط که اغلب بچه‌ها آن‌طور که باید‌ مورد توجه یا رسیدگی قرار نمی‌گرفتند. در خانه ما، به‌ویژه پدرم‌ مردی فرهنگی و اهل ادب بود. اهل کتاب. خیلی از شب‌ها ما را می‌نشاند و شعر می‌خواند؛ از حافظ و سعدی، گرچه بیشتر سعدی. واقعا به سعدی علاقه‌مند بود. یا اشعار پروین اعتصامی. آن روزها مُد بود که شعر حفظ کنیم و پدرم برایمان جایزه می‌گذاشت؛ یک ریال‌ یا دو ریال‌‌ به‌ ازای حفظ‌کردن شعر. همه اینها باعث شده بود علاقه‌ام به بچه‌ها بیشتر شود. بعد از دیپلم، یک دوست صمیمی داشتم که خواهرش همسر یک‌ دکتر روان‌شناس بود. همین آشنایی بعدها مسیری برایم گشود. در آن زمان، مدرسه‌ای برای بچه‌های استثنائی در حال تأسیس بود. هم‌زمان، آموزش و پرورش -که آن روزها هنوز «وزارت فرهنگ» نام داشت- کلاس‌هایی ویژه مربیان کودک برگزار می‌کرد؛ کلاس‌هایی برای آموزش کسانی که می‌خواستند با بچه‌های به‌اصطلاح استثنائی کار کنند. مدرسه‌ای که ما را به آن معرفی کردند، «کانون امید» نام داشت. من و چند نفر دیگر از طرف آن مدرسه به وزارت فرهنگ معرفی شدیم و در آن دوره‌های آموزشی شرکت کردیم؛ دوره‌هایی کاملا مرتبط با شناخت و نحوه آموزش کودکان استثنائی. بعد از پایان آن کلاس‌ها، در همان مدرسه مشغول به کار شدم. مدرسه در خیابان نیاوران بود و حدود دو یا سه سال آنجا کار کردم. کلاس من مخصوص بچه‌هایی بود که همه مبتلا به سندروم داون بودند؛ بچه‌هایی بسیار مهربان، آموزش‌پذیر و به‌شدت دوست‌داشتنی. آن‌قدر با آنها احساس نزدیکی و انس داشتم که گاهی اجازه می‌گرفتم و یکی از آنها را به خانه‌مان می‌آوردم. برای پدر و مادرم هم عجیب نبود، چون به علاقه‌ام نسبت به بچه‌ها واقف بودند. مدرسه، یک مرکز خصوصی بود و خانواده‌های سرشناس زیادی بچه‌هایشان را به آنجا می‌فرستادند. بچه‌ها در رده‌های مختلفی از عقب‌ماندگی ذهنی قرار داشتند. برخی روزانه می‌آمدند، بعضی هم به ‌صورت شبانه‌روزی آنجا زندگی می‌کردند. تجربه‌ای عمیق و فراموش‌نشدنی برایم بود؛ هم به‌ خاطر پیوندی که با این بچه‌ها داشتم، هم به‌ دلیل شکل خاص آموزش و همراهی انسانی در آن فضا. اما تلویزیون؛ اول درباره تلویزیون ملی بگویم. تلویزیون ملی ایران‌ فکر می‌کنم در سال ۱۳۴۴ یا ۱۳۴۵ تأسیس شد. این برای سال ۴۶ بود که برای برنامه‌های کودک از معلمان و دبیران مدارس کمک می‌گرفتند که آنها برایشان طرح بدهند؛ به‌ویژه برای برنامه‌های آموزشی تلویزیون. دخترعموی من طرحی داد برای یک برنامه آموزش ریاضی؛ برای اینکه آن موقع با آن امکانات کم‌، از راه‌های خیلی آسان و درست، بچه‌ها بتوانند به حل مسائل ریاضی‌ راحت‌تر برسند. دخترعمویم گفت تو به‌ عنوان مجری بیا، این کار را اجرا ‌کن. البته دخترعموی من‌ هم خودش باسواد بود، ولی می‌گفت تو استعداد این کارها را داری، من نمی‌توانم، تو بیا این کار را بکن. ما رفتیم و چند معلم دیگر هم بودند که برنامه‌هایشان را آورده بودند. ‌برنامه‌ای انتخاب شد از آن بین که برنامه دخترعموی من نبود، اما آن موقع خانم تهمینه میرمیرانی که از تهیه‌کنندگان خیلی خوب و قدیمی و پیش‌کسوت تلویزیون هستند، آنجا به من گفتند ‌اگر برنامه‌ای باشد، دوست داری‌ اجرا کنی؟

 از اجرای شما در آن برنامه خوشش آمده بود.

‌خوشش آمده بود. من هم‌ معلوم است، از خدا خواسته و خیلی هم خوشحال. بالاخره ببینید‌ این ارتباط رسانه‌ای، آدم را خوشحال می‌کند دیگر؛ حالا چه رسانه تصویری باشد، چه رسانه صوتی و چه نوشتاری؛ همیشه واقعا یک چیز اعجاب‌برانگیز و مجذوب‌کننده است. من گفتم: «بله، ‌حتما حاضرم این کار را بکنم‌». گفتند: «خب، من به تو تلفن می‌زنم‌». شماره تلفن من را گرفتند. ‌دیگر احتیاجی نیست بگویم موبایل و اینها که نبود، تلفن خانه بود. من هم از خانم میرمیرانی‌ شماره تلفن دفترشان در تلویزیون را گرفتم. یادم هست‌‌ من بیشتر پیگیر بودم. بالاخره یک روز خانم میرمیرانی به من گفتند‌ «بیا‌». یک برنامه پنج‌دقیقه‌ای بود به نام دنیای ما. گوینده در آن برنامه، اطلاعاتی درباره هرچه در اطراف ما‌ست به بچه‌ها می‌داد؛ از کره زمین و ماه و خورشید گرفته تا اشجار و گیاهان و حیوانات. اطلاعاتی که با تصویر همراه بود؛ نه فیلم، بلکه عکس. اسلاید بود. آن زمان با اسلاید نمایش می‌دادند. این شروع کارم بود. برنامه‌ای به نام دنیای ما. یک برنامه بود، بعد شد دو برنامه، بعد شد سه برنامه. حالا دقیقا چه سالی بود نمی‌دانم، اما از نظر قانونی دیگر نمی‌بایست یک تلویزیون خصوصی فعالیت می‌کرد. گفتند که نباید تلویزیون خصوصی باشد. البته حالا ببینید، امروز که ما خیلی تلویزیون خصوصی داریم دیگر؛ یعنی همین فضای مجازی خودش تلویزیون خصوصی است. هرکدام‌مان یکی‌ ‌داریم.

 بله، کارکرد را دارد ولی خب رسمی نیست.

 بله، ولی حالا هرکدام‌مان یک تلویزیون داریم؛ با اینستاگرام‌ یا یوتیوب و همه اینها. آن تلویزیونِ ثابت پاسال هم بعدها توسط تلویزیون ملی خریداری شد. یکی از نکاتی که واقعا جالب و قابل تأمل بود، وسواس آقای قطبی، اولین مدیرعامل سازمان رادیو و تلویزیون ملی ایران، در انتخاب عوامل، تهیه‌کننده‌ها و کارمندها بود. واقعا افراد را از بین تحصیل‌کرده‌ترین‌ها انتخاب می‌کردند و حتی گاه روی خانواده‌هایشان هم حساسیت داشتند. البته این را درباره کارمندهای استخدامی می‌گویم. من خودم به‌ عنوان گوینده، هیچ‌وقت استخدام رسمی تلویزیون نبودم، قراردادی کار می‌کردم. اما این حساسیت‌ها زمانی می‌تواند وجود داشته باشد که سازمان هنوز کوچک است و تعداد کارمندانش محدود. یادم هست در اطراف تهران، برخی روستاها هنوز به برنامه‌های تلویزیون دسترسی نداشتند؛ چون آنتن گیرنده نداشتند یا پوشش شبکه نمی‌رسید. ما در گروه «روستایی و زنان روستایی» برنامه‌ای داشتیم به نام کودکان روستایی که من مجری‌اش بودم. برنامه دیگری هم با موضوع زنان روستایی داشتیم که مجری آن‌ هم من بودم. جالب است که رئیس این گروه، خانمی بسیار فرهیخته، باسواد و درجه‌یک بود؛ خانم پروانه سمیعی. تهیه‌کننده برنامه زنان روستایی هم کسی نبود جز خانم شهرنوش پارسی‌پور. حالا تصور کنید برنامه‌ای که شهرنوش پارسی‌پور بخواهد برای زنان روستایی تهیه کند، تا چه‌ اندازه می‌تواند ساختارشکن و پیشرو باشد. همین موضوع‌ برای من بسیار جالب بود. این برنامه‌ها، هفته‌ای یک یا دو بار، دوشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها، در روستاهای اطراف تهران پخش می‌شدند. پخش آنها از طریق خانه‌های فرهنگی روستایی انجام می‌شد؛ خانه‌هایی که اهالی ده یا کسانی که علاقه‌مند بودند، در آنها جمع می‌شدند و با استفاده از فرستنده سیار، برنامه‌ها را تماشا می‌کردند. اصلا برنامه کودک، همان برنامه دنیای ما هم کودک بود. باور می‌کنید الان اسم خیلی از برنامه‌هایم هم یادم نیست، چون اصلا مسابقاتی اجرا می‌کردیم. حتی برای بچه‌ها که یادم هست یکی، دو‌تا را اجرا کردم.

 ولی به ‌عنوان گوینده برنامه کودک در‌‌واقع خیلی شناخته شدید، نه؟

‌بله. از سال ۵۲، گروه کودک تلویزیون که باز واقعا تهیه‌کننده‌های فوق‌العاده‌ای داشتند، آدم نمی‌تواند اسم‌شان را نبرد؛ خانم منیژه شروقی، خانم میترا خامنه‌ای. عرضم به حضورتان، تهیه‌کننده‌های واقعا خوب، خانم مهوش جزایری. گروه کودک تصمیم گرفت که خودش به برنامه خودش یک هویت و یک شخصیت بدهد، مستقل کند. مثلا در یک چارچوب یک‌ساعته یا یک ساعت و نیمه‌ گوینده خودش را داشته باشد. بنابراین این برنامه را طراحی و پیشنهاد کردند به من به‌ عنوان مجری دائمی و طبیعتا هر‌ روزی؛ به‌جز جمعه‌ها که کار آسانی هم نبود. یک مقدار کار سختی بود، برای اینکه هر روز بود. برنامه زنده بود. این دیگر مثل برنامه‌های قبلی ضبطی نبود. پیش‌تر، من در هفته پنج، شش برنامه ضبطی داشتم، اما حالا باید همه آنها را کنار می‌گذاشتم. فقط در این برنامه زنده حضور داشتم. طبیعتا قبول کردم، چون خیلی برایم جذابیت داشت که هر روز بتوانم به ‌صورت مستقیم با بچه‌ها ارتباط بگیرم و آنچه را که نویسنده‌ها می‌نوشتند یا آنچه به ذهن خودم می‌رسید، با آنها در میان بگذارم و در برنامه مطرح کنم. جالب است برایتان بگویم که نویسنده‌های بسیار خوبی هم با ما همکاری می‌کردند. مثلا خانم لیلی گلستان از نویسندگان ما بودند. واقعا نویسنده‌های توانایی داشتیم. آخرین نویسنده‌ای هم که با ما همکاری می‌کرد -و این مربوط می‌شود به سال‌هایی که کم‌کم به ۱۳۵۷ نزدیک می‌شدیم-‌ محمدرضا اعلامی بود. خدا رحمتش کند. من با محمدرضا اعلامی‌ دو کاست هم کار کردم؛ دو نوار صوتی‌ که حالا اگر لازم شد بعدا درباره‌اش می‌گویم.

 بله، فکر کنم ولی آن بعد از انقلاب است.

 بله، بعد از انقلاب بود.‌ خانم مینو الهی هم بودند که خیلی خانم فرهیخته و دانشمندی بودند. ولی اول با خانم گلستان شروع کردیم‌. تا مدتی خانم لیلی‌جان بودند. به هر حال این برنامه خیلی توانست جای خود را ‌بین خانواده‌ها باز کند. برای اینکه هر روز یک گوینده را می‌دیدند. خب طبیعی است، به آنها حرف‌های دلنشین و‌ مهربانانه می‌زد و همیشه با لبخند و‌‌ خوبی بود.

 در همان تاریخ‌ها، در کانون پرورش فکری، تولیدات خیلی جذابی انجام می‌شد، اما با آن ارتباط نداشتید؛ چرا؟

‌آنها سالی یک بار فیلم برای کودکان تهیه می‌کردند.

 آقای تقوایی، کیارستمی، اینها فیلم‌های زنده می‌ساختند.

آقای زرین‌کلک فیلم‌هایی را در برنامه‌هایمان پخش می‌کردند؛ البته فقط آنهایی را که مناسب کودکان بود، چون بعضی از فیلم‌ها هرچند درباره بچه‌ها ساخته شده بودند، اما برای پخش در برنامه کودک مناسب نبودند، اما برخی از آنها مناسب بود و ما هم پخش می‌کردیم. این طبیعی بود. گروه نمایشی ما، همان گروهی بود که مرضیه، رضا بابک و بهرام شاه‌محمدلو در آن حضور داشتند. بعدها افراد دیگری هم به آنها اضافه شدند؛ مثل راضیه برومند، علیرضا هدایی‌ و چند خانم دیگر.‌ ببخشید اگر همه اسم‌ها را پشت‌سر‌هم به خاطر نمی‌آورم. واقعا همه‌شان یادم هست، اما ممکن است لحظه‌ای در ذهنم عقب بمانند. اردوان مفید هم بود که نمایش‌هایی از بیژن مفید، مثل شاپرک‌خانم را اجرا می‌کردند؛ نمایشی که بیژن مفید نوشته بود. این اجراها معمولا در کتابخانه‌ها انجام می‌شد و گاهی ما از آنها گزارش تهیه می‌کردیم. به یاد دارم‌ یک‌ بار شاپرک‌خانم در پارک نیاوران، در فضای تئاتر روباز آن پارک اجرا شد. نمی‌دانم الان هم از آن فضا استفاده می‌کنند یا نه، اما آن زمان صحنه‌ای در وسط داشت و دورش سکوهایی برای نشستن بود. ما به آنجا رفتیم و یک گزارش تصویری از اجرای شاپرک‌خانم تهیه کردیم و برای بچه‌ها در برنامه پخش کردیم. باید یک برنامه یک‌ ساعت‌ و نیمه یا دو‌ساعته را پر می‌کردیم. پایان برنامه‌مان همیشه با قصه‌گویی خانم عاطفی بود.

 فکر می‌کنم شما تا زمان انقلاب هم این برنامه را ادامه دادید، درست است؟

‌ما این برنامه را تا وقتی‌ اعتصابات سال ۵۷ شروع شد ادامه دادیم. وقتی اعتصاب‌ها آغاز شد، بخش پخش همچنان فعال بود و نسبت به بخش تولید، دیرتر به اعتصاب پیوست. در آن زمان، یک هیئت مؤسس شکل گرفته بود. در هر اداره، هر صنف و هر گوشه‌ای از کشور، افرادی بودند که نقش هدایت را بر عهده داشتند. در تلویزیون هم چنین افرادی حضور داشتند و آنها دستور می‌دادند که اعتصاب کنید. بخش تولید، خیلی زودتر از پخش به اعتصاب پیوست. البته این‌طور هم نبود که خدای نکرده همه را به زور وادار کرده باشند؛ برخی دل‌شان نمی‌خواست اعتصاب کنند‌ و نکردند. اما کار در پخش -به‌ویژه برای گوینده- سخت‌تر بود؛ چون گوینده هر روز جلوی چشم مردم بود. من خودم از کوچه و خیابان می‌آمدم، از محله، از میان مردم‌ و واقعیت‌ها را می‌دیدم. چه آنچه درست بود، چه آنچه نادرست. همه‌ چیز را با چشم می‌دیدم. بعد می‌آمدند در پخش‌ و شروع می‌کردند به انتقاد که «شما سرسپرده‌اید»، «چرا اعتصاب نمی‌کنید؟‌» و از این حرف‌ها. اما به خدا ما سرسپرده هیچ‌کس نبودیم. هنوز هم اگر به کسی بگویم که در تمام مدتی که من به ‌عنوان گوینده در تلویزیون کار می‌کردم، حتی یک کپی از شناسنامه‌ام را از من نگرفته بودند، باور نمی‌کند. خیال می‌کنند هر‌کسی که هر روز وارد تلویزیون می‌شده، باید از هفت‌خان ساواک رد شده باشد. اما واقعا این‌طور نبود. شاید شناخت کلی از ما داشتند، اما هیچ‌وقت وارد آن سطح از کنترل و نظارت نشده بودند. بااین‌حال، انتقادها بیشتر شد. می‌گفتند: «همه مردم اعتصاب کرده‌اند، همه جا تعطیل شده، چرا گوینده‌ها هنوز سر کارند؟». کم‌کم همکارانم یکی‌یکی رفتند. بعضی از کشور خارج شدند، بعضی‌ها هم دیگر کار نکردند. اوضاع به‌وضوح غیرعادی شده بود. تا اینکه بالاخره به پخش هم دستور دادند؛ همان هیئت مؤسس گفت‌ «باید اعتصاب کنید». و این واقعا یکی از سخت‌ترین دوره‌های زندگی‌ام بود. ما «خرید خدماتی» محسوب می‌شدیم؛ یعنی اگر کار نمی‌کردیم، هیچ پولی نمی‌گرفتیم. حالا شاید آن پول برای بعضی‌ها اهمیت نداشت، اما من می‌دیدم که برای برخی بچه‌هایی که آنجا بودند، خیلی مهم بود. در مقابل، کارمندها همچنان حقوق‌شان را می‌گرفتند، ولی ما که به‌ صورت قراردادی کار می‌کردیم، اگر برنامه‌ای نداشتیم، دریافتی هم نداشتیم. بااین‌حال، من ترجیح دادم آنچه را ‌در خیابان‌ها، کوچه‌ها، میان مردم می‌دیدم، جدی بگیرم. تصمیم گرفتم عملکردم را با واقعیت جامعه هماهنگ کنم و من هم اعتصاب کردم؛ یعنی دیگر به تلویزیون نرفتم. تا اینکه رسیدیم به روز ۲۲ بهمن. شما آن‌موقع بچه بودید. من هم آن زمان حدود ۳۰ یا ۳۱‌ساله بودم. از مدتی پیش از ۲۲ بهمن، شایعات زیادی دهان‌به‌دهان می‌چرخید؛ اینکه دیگر اجازه نخواهند داد خانم‌ها کار کنند‌ یا اینکه زنان دیگر حق ندارند جلوی دوربین تلویزیون ظاهر شوند. حتی می‌گفتند حضورشان در ادارات هم ممنوع خواهد شد. از این حرف‌ها زیاد بود. شایعات، مثل همیشه فراوان بودند؛ شایعاتی که ما در تمام این دهه‌ها بارها شنیده بودیم. روز ۲۲ بهمن، درست همان روز، دوستان خودم، بچه‌های بخش پخش، به من تلفن زدند و گفتند‌ «بیا».

 همان روز؟

 همان روز ۲۲ بهمن بود. ترس زیادی در فضا وجود داشت و خب طبیعی بود که برای من هم راحت نباشد در آن شرایط آشفته، با خیابان‌هایی که ناامن شده بودند و هر‌کسی یک کلاشنیکف یا اسلحه در دست داشت، از خانه بیرون بزنم، سوار ماشین شوم و بروم سمت تلویزیون. اما از آن طرف، فشار زیادی می‌آمد؛ به‌ویژه از طرف همان بچه‌های هیئت مؤسس که اصرار می‌کردند‌ «امروز خیلی مهم است که یک زن جلوی دوربین و روبه‌روی مردم باشد‌». خب معلوم است که این چیزها آدم را درگیر می‌کند. نمی‌خواهم بگویم دچار تردید شده بودم، نه؛ بیشتر آن حس درونی بود که می‌گفت باید بروی. دلت می‌خواهد بروی. این کارت است، برایش هیجان داری، می‌خواهی ببینی چه می‌شود. به‌هرحال، رفتم؛ رفتم تلویزیون. اما واقعا روزهای بسیار سختی را گذراندیم، خیلی سخت.

 آن روز نشستید جلوی دوربین؟

‌ آن روز نشستم جلوی دوربین. ببینید الان مثلا همه می‌گویند صمد بهرنگی کمونیست بود. به خدا اگر من هنوز هم بدانم که صمد بهرنگی کمونیست بود یا چه بود. ما همین‌قدر می‌دانستیم که آن موقع نمی‌شد درباره صمد بهرنگی آزادانه برای بچه‌ها حرف زد. خب صمد بهرنگی هم نویسنده کودکان بود. طبیعی است که من روز اول راجع به صمد بهرنگی صحبت کردم. انگار که آدم مثل ‌تشنه‌ای ‌به آب می‌رسد. به هر حال حالا اینکه گفتید راجع به چه، یادم می‌آید راجع به صمد بهرنگی و ماهی سیاه کوچولو با کودکان صحبت کردم. یک شعر از فروغ فرخزاد هم خواندم.

یعنی شما آن موقعی که رفتید جلوی دوربین گفتند آقا انقلاب پیروز شده است یا نه، معلوم نبود؟

‌بله گوینده اصلی پخش اینها را گفته بود. آقای حسینی گوینده بود. اصلا خیلی معروف است. آقای حسینی که اتفاقا خانمش هم خواهر آقای کیمیایی بود. همه ایراد گرفتند، گفتند دستش را بلند کرده، مدل به‌‌اصطلاح همین کمونیست‌ها و سلام کرده و گفته که اعلام کرده است. یادم می‌آید ‌‌‌خانمی هم بودند که خبر خواندند که یک تور سیاه سرشان بود. گفتند ‌من عزادار هستم. من هم طبیعتا مثل همیشه خودم رفتم جلوی دوربین و صحبت کردم. سخت‌گیری آن روز نبود. یادم می‌آید فردایش‌ یا از چند روز دیگر، ‌آقایی آمدند به عنوان مسئول پخش برنامه کودک. گرفتاری من از آنجا شروع شد.

 اسم ایشان را نمی‌گویید؟

نام‌شان را نمی‌گویم، هرچند به‌خوبی به یادشان دارم. همین حالا هم مشغول به کار هستند، در همان حوزه. اتفاقا امروز هم در زمینه تهیه‌کنندگی سریال‌های بزرگ و پروژه‌های عظیم فعالیت می‌کنند. اما نام‌شان را نمی‌برم. با‌این‌حال، خاطره خوشی از ایشان ندارم. البته او هم کار خودش را می‌کرد، اما خاطره‌ای که برایم باقی مانده، خوشایند نیست. مرتب به من می‌گفت‌ «این متن را بخوان، آن متن را بخوان‌»، ولی هیچ‌کدام از آنها، از نظر من، مناسب کودکان نبودند. یعنی واقعا شما نمی‌توانید ناگهان بروید یک صفحه درباره مسائل ایدئولوژیک برای بچه‌ها بخوانید. به بچه‌ای که تا دو، سه ماه پیش داستان‌ها و قصه‌هایی شنیده، چطور می‌شود یکباره چیزهای کاملا متفاوتی گفت؟ از زبان من، این حرف‌ها اصلا قابل قبول و قابل تحمل نبود. حداقل الان که به آن روزها نگاه می‌کنم، خوشحالم که در آن سن، آن‌قدر شهامت داشتم که بگویم «نه‌». ایشان هم آمدند. یادم هست چون نزدیک عید بود. مردی بود، نامش را باز نمی‌آورم، اما آدم مهمی بود. می‌آمدند در فواصل برنامه‌های ما از کارگردان پخش وقت می‌گرفتند و وارد می‌شدند. در آن روزها، هنوز هم کارگردان‌ها و عوامل برنامه، بچه‌های خودمان بودند؛ یعنی گروه فنی، منشی صحنه، کارگردان فنی، صدابردار، امپکس، نودال، اینها هنوز بچه‌های خودمان بودند.

 ولی سردبیر و تهیه‌کننده و اینها عوض شده بودند؟

‌نه، بچه‌های خودمان بودند. همه‌شان. کسی عوض نشده بود. هنوز همه همان بچه‌های قدیمی خودمان بودند. اما یادم هست‌ هر روز که می‌رفتیم، می‌دیدیم یکی از آنها دیگر نیست، به‌جایش کسی آمده که نمی‌شناسیم. مثلا فلان کارگردان دیگر سر کار نبود، به‌جایش کسی دیگر نشسته بود. البته حتی قبل از اینکه این اتفاق‌ها بیفتد، آقایی می‌آمد بین برنامه‌ها، از کارگردان پخش وقت می‌گرفت و وارد استودیو می‌شد. کارگردان پخش درواقع همه‌کاره بود؛ او تصمیم می‌گرفت چه چیزی پخش شود، چه چیزی نشود. آن آقا می‌آمد و می‌گفت: «چهار یا پنج دقیقه وقت بدهید از طرف...». حالا دیگر نمی‌دانم دقیقا از طرف آموزش و پرورش بود یا جای دیگری، ولی پیام این بود که فلان درس‌ها را معلمان دیگر نباید درس بدهند، چون از کتاب حذف شده‌اند. خلاصه یک روز مثل همیشه، لباس پوشیدم و رفتم تلویزیون. رسیدم دم در، همان‌جایی که به‌اصطلاح خودمان می‌گفتیم «دم زنجیر». قبل از انقلاب، دم زنجیر رفتن شوخی بود. همه راحت می‌آمدند و می‌رفتند. اصلا این حرف‌ها نبود.

 حراست در‌واقع به این شکل نبود؟

‌به این شکل نبود. مثلا در پخش، جلوی درِ پخش آدم غریبه را راه نمی‌دادند، ولی به شکل امروزی نبود. به‌هر‌حال آنجا به من گفتند‌ شما لطفا بروید دفتر آقای قطب‌زاده، با شما کار دارند. من هم گفتم چشم. رفتم دفتر آقای قطب‌زاده، ایشان را دیدم. در همان اتاق آقای قطبی هم نشسته بود، قشنگ روی صندلی. همیشه هم که خیلی شیک بود. کت‌وشلوار شیک ولی خنده‌دار بود دیگر. شما این‌همه راجع به مستضعفان حرف زدید، لااقل در آن اتاق نمی‌نشستید. یک اتاق کوچک بغل‌دستش می‌گرفتید. خلاصه ما رفتیم و سلام‌و‌علیک. گفت من می‌خواهم از شما‌ خواهشی بکنم. گفتم خواهش می‌کنم، بفرمایید. گفت شما اگر ممکن است‌ امروز یک چیز کوچکی بیندازید روی سرتان؛ باور کنید که من اعتقادی ندارم، اما از طرف قم...، حالا من با احتیاط صحبت می‌کنم، من در فشار هستم. من در دلم می‌گفتم که خب تو که اعتقاد نداری، اصلا برای چه اینجا هستی؟‌ این خودش اولین دروغ بود. اعتقاد نداری، به من داری می‌گویی یک کاری را بکنم و اینجا نشسته‌ای؟ بعد من گفتم آقای قطب‌زاده من را ببخشید‌، نمی‌توانم. یک نفر دیگر را هم الان بیاورید جای من، من اصلا ناراحت نمی‌شوم. ولی من الان ‌روسری سرم کنم و بروم جلوی دوربین، مردم به شما می‌خندند. من که نمی‌توانم سه‌روزه متحول بشوم. شما اجازه دهید ‌من این کار را نکنم. الان هم هر کاری شما بگویید، بروم خانه‌ام یا بروم سر کارم. فکری کرد و گفت بروید سر کارتان.

 بقیه مجریان چه‌ کار می‌کردند؟

‌مجری‌ای نبود، هیچ‌کس نبود.

 یعنی فقط برنامه شما بود؟

‌فقط من بودم. گوینده خبر خانمی بود که به‌هرحال تورش را داشت. دقیقا خاطرم نیست، اما خب گوینده‌های خبر هم عوض می‌شدند. یک روز خانم می‌آمد، یک روز آقا. گوینده پخش هم فکر می‌کنم آقای حسینی بود یا نبود، نمی‌دانم. فقط مطمئنم که من بودم. از ۲۲ بهمن تا نزدیک عید، من آنجا بودم. همه این اتفاقاتی که برایتان تعریف می‌کنم، در همان اسفند رخ داد.‌ آن مورد 18 فروردین چیز دیگری بود، آن مربوط به بعد بود، ولی این ماجراها مربوط به همان اسفند است. تظاهرات حجاب که خانم‌ها کردند، در اسفند‌ماه بود. اگر جست‌وجو کنید، می‌توانید دقیقش را پیدا کنید. در چنین شرایطی واقعا گرفتار بودم. یک شب، وقتی برگشتم خانه، حس کردم همه‌ چیز دارد عوض می‌شود‌ و آن‌قدر سریع و غافلگیرکننده که برایم باورنکردنی بود. همان کسی که همیشه دم در می‌نشست ‌-همان نگهبانی که حالا دیگر اسمش شده بود «حراست»-‌ هنوز همان آدم بود. داشتم از در بیرون می‌رفتم، شاید روز دوم یا سوم بعد از آن ماجراها بود‌ که به من گفت‌ «خانم برومند، گفتند الان اگر بروید جام‌جم پایین...‌» بعد جمله‌اش را طوری تمام کرد، انگار خودش هم دارد هشدار می‌دهد، تأیید می‌کند که اوضاع خطرناک است: «می‌کشندت». همین را گفت. من، تنها، با ماشینم برگشتم خانه و همه چیز را برای خانواده‌ام تعریف کردم. طبیعی بود که نگرانم شوند. آقای رشیدی به من گفت: «به نظر من دیگه نرو. اگر خیلی اصرار داری که بری، اگر کارت رو خیلی دوست داری، خب‌ روسری بنداز و برو. ولی اگر نه، هیچ دلیلی نداره ما این‌همه دلشوره بکشیم و تو بری اونجا». با اینکه همه نگران بودند، من رفتم. گفتم من می‌روم تا وقتی که بگویند نیا. رفتم، فردا و پس‌فردایش هم رفتم. سه روز بعد به من باز ‌متنی دادند که واقعا این متن ثقیل، یک چیز عجیب و غریبی بود. من هم از آن آقا گرفتم و رفتم در استودیو، ولی نخواندم. حرف‌های خودم را زدم. حرف‌های بدی هم نزدم؛ راجع به هوا، درس‌خواندن بچه‌ها، زمین، آسمان، همه‌ چیز. آمدم بیرون. این آقا کاغذ را از من گرفت و گفت «شما این متن را نخواندید». گفتم «بله، چون به درد بچه‌ها نمی‌خورد‌‌» و رفتم خانه. این آخرین روز بود. فردا صبح به من تلفن زدند‌ از خود گروه کودک.‌ آن موقع رئیس گروه کودک آقایی مثل ماها بود. گفتند‌ شما دیگر تشریف نیاورید تا به شما خبر بدهیم. من دیگر نرفتم.

‌ اینها قبل از عید بود؟

‌ بله، پیش از عید. چون فضا طوری شده بود که اگر کسی ناگهان از جلوی دوربین ناپدید می‌شد، بلافاصله اظهارنظرهای مختلفی درباره‌اش شروع می‌شد. همان‌قدر که عده‌ای می‌گفتند‌ «چه کار خوبی کرد‌ دیگر نرفت»، خیلی‌های بیشتری بودند که می‌گفتند‌ «خب، معلوم شد ساواکی بود. معلوم شد سرسپرده بوده. معلوم شد بیرونش کردند». برای همین، من باید اعاده حیثیت می‌کردم. نمی‌شد ساکت بمانم. دیگر رسیده بود به تعطیلات عید. یادم هست ‌حدود دو روز پیش از ۱۸ فروردین، نامه‌ای نوشتم. نامه‌ای مفصل، مثل یک درد‌دل. فرستادمش برای روزنامه آیندگان. تیترش را هم خود آیندگان انتخاب کرد: «درددل می‌کنم تا مردم بدانند». در آیندگان آنجا هم دوستان خودمان بودند. نامه را چاپ کردند. آن زمان با جمعیت 36، 37‌میلیونی کشور، مردم تشنه روزنامه‌ بودند؛ به‌ویژه روزنامه‌های آزاد. فکر می‌کنم فقط آیندگان و یکی، دو نشریه حزبی دیگر بودند که جدی منتشر می‌شدند. برای همین‌ خیلی‌ها آن نامه را خواندند و خیلی مؤثر بود. یادم هست رفته بودم بیرون خرید. وقتی برگشتم خانه، دیدم آقای داریوش شایگان منزل ماست. گفت: «آمدم به تو تبریک بگویم، چون تو اولین کسی از هنرمندها بودی که صدایی ازت بلند شد، ‌حقیقتی را گفتی». همان خانم پروانه سمیعی -خدا رحمت‌شان کند‌ هر دویشان از دنیا رفته‌اند-‌ به من زنگ زد. خیلی‌های دیگر هم تماس گرفتند. از خود روزنامه آیندگان به من گفتند: «تمام خطوط تلفن‌مان اشغال است به‌ خاطر تو. مردم نگران‌اند. می‌پرسند چرا دیگر به تلویزیون نمی‌روی». خیلی‌ها پیشنهاد دادند‌ «اگر کاری خواستی، اگر کمکی خواستی، ما هستیم‌».‌ در آن روزها، مردم واقعا با هم احساس همبستگی می‌کردند. دل‌شان می‌خواست کاری برای هم انجام دهند. تجربه‌ای بود که هنوز هم وقتی به آن فکر می‌کنم، برایم خیلی جالب و فراموش‌نشدنی‌ است.

 واکنش یا مطلبی از طرف تلویزیون پس از آن منتشر نشد؟ خود آقای قطب‌زاده چه واکنشی داشت؟

‌آقای قطب‌زاده گفتند تمام صحبت‌های این خانم دروغ بود. البته در مجله تهران مصور هم ما چند بگومگو با یکدیگر داشتیم که او‌ باز گفته بود حرف‌های این خانم همه دروغ بود. من هم جواب داده بودم که دروغ نبود، مثلا این مطلب در آنجا این‌گونه بیان شده بود، دروغ نگفته بودم.

 یعنی این ماجرا و روایت آن را در آن نامه اول‌تان آورده بودید؟ رابطه‌تان و در‌واقع صحبت‌هایی که با آقای قطب‌زاده داشتید؟

‌‌بله. خیلی برای او گران تمام شد؛ چون من نوشتم که آقای قطب‌زاده به من گفته بود‌ من به حجاب عقیده ندارم، اما ‌تحت فشار هستم، شما حجاب داشته باشید. در دلم گفتم‌ چطور تو به حجاب عقیده نداری و به حرف‌های علما هم که خودت می‌گویی عقیده نداری، اینجا چه‌ کار می‌کنی؟ پس تو اصلا نفر اول دروغ‌گوها هستی.

 دعوت دیگری هم پس از آن از شما نشد؟

‌طبیعی‌ است که سال‌ها -و حتی هنوز هم- این خاطرات با من مانده‌اند. البته در سال‌های اخیر دیگر اصلا نمی‌روم، اما در آن چند سالی که اوضاع کمی بهتر شده بود، چند بار به‌ عنوان میهمان در برنامه‌هایی شرکت کردم. گاهی همراه آقای رشیدی، گاهی هم به‌تنهایی. واقعا فقط به ‌عنوان میهمان دعوت می‌شدم. گاهی هم اگر از رادیو برای بچه‌ها تماس می‌گرفتند، درباره یک نمایش، یک مسئله اجتماعی، صحبت کوتاهی می‌کردم. این کارها را با علاقه انجام می‌دادم. اما بعد از آن ماجراها، وقتی برگشتم، کارم را در‌واقع از دست داده بودم‌ و این برایم بسیار غم‌انگیز و ناراحت‌کننده بود. خودِ همکاران عزیزم، در گروه کودک... یکی از آنها -که به‌ نظرم آدم درستی نبود- کسی را به‌ عنوان گوینده معرفی کرد. خانمی را آوردند که بدون حجاب جلوی دوربین رفت؛ فقط برای اینکه من‌ به ‌عنوان نماد یک اعتراض شناخته نشوم. اما من مطمئن بودم که آن خانم فقط تا یازدهم فروردین بود‌ یا دوازدهم فروردین‌ درست یادم نیست، اما مدت زیادی نماند.

 شما هیچ‌وقت با رادیو کار نکردید قبل از انقلاب؟

‌چرا، من پیش از انقلاب مدتی در رادیو هم کار کردم. برنامه‌های صبح را اجرا می‌کردم و با خانم وکیلی همکاری داشتم. سال‌ها گذشت. پس از آن ماجراها، در دهه ۷۰، زمانی بود که -باز هم می‌گویم-‌ اوضاع کمی بهتر شده بود، کمی امیدوارانه‌تر‌ و البته آن علاقه درونی که آدم همیشه برای کار‌کردن دارد، باعث شد دوباره دعوت را بپذیرم. از رادیو پیام با من تماس گرفتند. رفتم. اما حالا، با گذشت این‌همه سال، از کاری که کردم پشیمانم.

 چند وقت برنامه داشتید؟

‌مدتی در رادیو پیام کار کردم، ولی واقعا هنوز هم از رفتنم پشیمانم. یک برنامه فرهنگی بود‌ درباره کتاب‌خوانی. آن بخشش مسئله‌ای نداشت، اما خودِ فضا‌... رادیو پیام برایم تجربه‌ تلخی شد؛ چون وقتی وارد هر برنامه‌ای می‌شوی، ناچار می‌شوی چیزی بگویی که برخلاف میل قلبی‌ات است. و این چیزی است که من همیشه بر آن تأکید داشته‌ام، حتی اگر دیگر گفتنش توضیح واضحات باشد: مجری و گوینده با بازیگر فرق می‌کنند. بازیگر می‌تواند در هر لحظه نقش کسی را بازی کند؛ نقشی را بر عهده بگیرد که به او تعلق ندارد. بازیگر یک روز مادر است، یک روز معلم است، یک روز پزشک است.

 ولی در مقام مجری «خانم برومند» واقعی است دیگر.

‌گوینده! بله من برومند هستم. من نمی‌توانم حرفی بزنم که برخلاف میلم باشد. اگر بگوییم، احساس بدی به آدم دست می‌دهد. هیچ ایرادی هم نمی‌گیرم از کسانی که معتقدند ‌به آن حرف‌هایی که می‌زنند و این کار را می‌کنند. من با خودم فکر می‌کردم که خب من وظیفه‌ای دارم، رسالتی دارم. آدم چقدر فکر می‌کند، چقدر چیزها بود که دلش می‌خواست به بچه‌ها بگوید، به نوجوان‌ها بگوید و نشد. با تلاش واقعا زیاد و کمک دوستان، ما سه ‌‌نوار کاست تهیه کردیم. اولین‌ کاست به نام قاصدک بود که بچه‌ها‌ همه کمک کردند. اگر شما قاصدک را گوش کرده باشید یا گوش بدهید، تمام این مجموعه‌ می‌پردازد به همدلی، همراهی و متحد‌بودن مردم ایران؛ اقوام مختلف، کردها، لرها، حتی ادیان مختلف. حالا‌ چیزی که برایم خیلی جالب بود، این بود که من برای شروع این کاست چند ‌بچه آورده بودم که به زبان‌های مختلف می‌گفتند ‌ما ایرانی هستیم. مثلا می‌گفت من کرد هستم و ایرانی‌ام. من ارمنی هستم و آسوری‌ام و ایرانی‌ام. من ترک هستم و ایرانی‌ام. من فارس‌زبان هستم. چند وقت پیش همین را یک جا شنیدم در یکی از برنامه‌های خود تلویزیون یا رادیو.

 سه کاست گفتید، سومی چه بود؟

‌بله، سومین برنامه، بچه‌ها سلام بود. هر سه برنامه‌مان اهمیت داشتند، اما قاصدک واقعا برای خودش جایگاه خاصی داشت. در قاصدک افراد بسیار مهمی همکاری کرده بودند؛ آقای بابک بیات، خانم سیمین غدیری، محمدرضا اعلامی و... همه اینها در تولید آن نقش داشتند. اشعار برنامه را آقایی به نام آقای دانش سروده بودند که متأسفانه در جوانی از دنیا رفتند. اما ما خودمان سوژه‌ها را به ایشان می‌دادیم. مثلا می‌گفتیم درباره همبستگی بنویس‌ یا مثلا درباره صمد بهرنگی. حتی درباره صمد، موسیقی هم ساختیم؛ موسیقی‌ای واقعا زیبا. اشعار هم برای همه آیتم‌ها به‌ صورت اختصاصی سروده شده بودند. مجموعه‌ای از کارهای حرفه‌ای، خلاق و پراحساس بود. آن دو کاست دیگر اتفاقا‌ آن بچه‌ها بهار با آقای احمد ‌احمدی، مرتضی احمدی‌ نه احمدرضا احمدی. با آقای مرتضی احمدی و عده‌ای از گوینده‌های رادیو کار کرده بودم. باز هم خانم غدیری هم بودند.

 بعد از اینکه در‌واقع این کاست‌ها هم تمام شد و به هر حال شما هم دیگر کار نداشتید، چه بر شما گذشت؟

‌خیلی ‌سخت گذشت، خیلی احساس خالی‌بودن می‌کردم. اما من در دوره‌ای احساس کردم که وجودم به‌ عنوان یک زن در خانه و یک مادر در کنار بچه‌ها‌ لازم بود. خیلی لازم بود برای اینکه در دوره‌ای بود، البته آن هم کوتاه بود که به دلیل‌ فیلمی سینمایی آقای رشیدی مرتب شهرستان بودند. واقعا من باید در خانه بودم. حتی در آن دوره هم یادم می‌آید‌ مثلا آقای پوراحمد برای همان بی‌بی چلچله، نقش به من پیشنهاد کرد، اما من گفتم ‌کیومرث‌جان، من اگر بیایم خب آقای رشیدی هم آنجاست، پس تکلیف خانه و اینها چه می‌شود؟ این هم شاید خودم را راضی کردم، ولی واقعا وجود آدم یک وقت‌ها در یک جاهایی‌ شاید خیلی‌خیلی جواب خوبی هم بدهد. من نمی‌توانم ‌انکار کنم، در دوره‌ای وجودم‌ در کنار خانواده لازم بود؛ اینکه کار نداشته باشم و در کنار خانواده باشم.

 تا چه زمانی خودتان راضی نشدید ‌جلوی دوربین بیایید؟ یعنی همچنان به شما پیشنهاد می‌شد؟

‌ببینید، بالاخره کم‌کم این مسائل حاد از بین رفت و کمی این یخ‌ها آب شد. یادم می‌آید‌ ما هم خب کمی مجبور شدیم‌ برای اینکه می‌خواهیم زندگی ‌کنیم، تعصب خودمان را کنار بگذاریم. یادم می‌آید‌ واقعا آقای ضابطیان اولین کسی بود که به یاد من افتاد؛ منصور ضابطیان، چون سنش دقیقا سنی بود که آن موقع برنامه‌های من را می‌دید. برنامه‌ای داشت در تلویزیون، اسمش «نقره» بود. در آن برنامه از من یاد کرد. بعد هر برنامه‌ای که در تلویزیون داشت، البته بگذریم که آقای ضابطیان برنامه‌هایی را در شبکه‌ها و ساعت‌هایی پخش می‌کردند که کمتر مردم ببینند، ولی می‌دیدند؛ عجیب بود که می‌دیدند. «نقره» دیده می‌شد و بعد «رادیو هفت» یا «صدبرگ» را خیلی خوب دیدند. یک برنامه دیگر هم داشتند. در همه این برنامه‌ها از من دعوت می‌کرد؛ به هر حال من می‌رفتم و کاری انجام می‌دادم. این برای من خیلی خوشحال‌کننده بود.

 کمی درباره آقای رشیدی‌ صحبت کنیم که اصلا چطور با آقای رشیدی آشنا شدید؟ کمی فضا بهتر شود.

‌خب ما یک دوست مشترک داشتیم، آقای مسعود بهنود، دوست برادرم بودند و دوست آقای رشیدی‌. او باعث شد‌ آقای رشیدی و من یک بار همدیگر را ببینیم. البته نه با این قصد که ‌بخواهیم با همدیگر آشنا شویم برای ازدواج‌؛ چون اصلا فکر می‌کنم با همدیگر نزدیکی سنی‌ یا کاری و‌ اینها‌ نداشتیم. ولی واقعا قسمت است.

 شما آن موقع گوینده بودید؟

‌بله، من تازه‌ کارم را شروع کرده بودم. ‌سال ۱۳۴۷ بود که من با آقای داوود رشیدی آشنا شدم. یک‌ بار کاملا اتفاقی در یک کافه‌تریا همدیگر را دیدیم. چند روز بعد، آقای بهنود به من گفت ‌داوود دعوت کرده شام بیرون برویم‌. ‌رستورانی بود در خیابان فرصت به نام رنبو. خانه پدر آقای رشیدی هم همان حوالی بود، در خیابان فرصت، نرسیده به انقلاب، خیابان شاهرضای قدیم. به‌هرحال، آن شب شام رفتیم بیرون. بعد از آن، آقای رشیدی یک‌ بار دیگر من را برای ناهار به خانه‌اش دعوت کرد. البته با تأکید گفت که مادرش هم هست، چون با مادرش زندگی می‌کرد. در این فاصله، از صحبت‌های آقای رشیدی و آقای بهنود‌ متوجه شدم‌ داوود یک پسر شش‌ساله دارد از ازدواج قبلی‌اش. ازدواج قبلی‌اش هم با خانمی بسیار باشخصیت، باسواد و محترم به نام خانم هما فریور بود. در سوئیس با هم ازدواج کرده بودند و بعد از آمدن به ایران‌ متأسفانه از هم جدا شده بودند. چند سالی از جدایی‌شان می‌گذشت. پسرش، فرهاد، برای داوود بسیار عزیز و مهم بود؛ آن‌قدر که وقتی من اولین‌ بار به خانه‌اش رفتم، کاملا این موضوع را حس کردم.

خانه آقای رشیدی در خیابان نیاوران بود؛ اتفاقا نزدیک همان مدرسه‌ای که من در آن کار می‌کردم. فضای خانه خیلی جالب و خاص بود، چون بعدها آنجا تبدیل شد به جایی که من تقریبا همه چهره‌های فرهنگی و هنری آن دوران را از نزدیک دیدم؛ آقای جوانمرد، بهروز صیاد، خانم شیخی، آقای جلال ستاری و... . دکتر ساعدی زیاد به آن خانه رفت‌و‌آمد می‌کرد، چون نمایش‌هایش را آنجا تمرین می‌کردند. روزهای جمعه، خانه داوود به‌اصطلاح «اوپن‌هاوس» بود؛ یعنی در خانه باز بود و هرکس می‌خواست می‌توانست برای ناهار بیاید. از صبح، مادر داوود -خدا رحمتش کند- ‌با کمک کسانی که در خانه بودند، ناهار آماده می‌کردند. گاهی ۲۰ یا ۲۵ نفر، گاهی بیشتر می‌آمدند. آدم‌هایی مثل فنی‌زاده و خسرو شجاع‌زاده‌ از میهمانان همیشگی خانه داوود بودند. کمی بعد که بیشتر با داوود آشنا شدم، به من گفت ‌ پدرش خیلی اصرار دارد او ازدواج کند. درباره فرهاد هم خیلی جدی صحبت کرد و گفت‌ فرهاد برایش مهم‌ترین چیز دنیاست. من به‌جای اینکه حسودی‌ام شود، خوشم آمد. با خودم فکر کردم کسی که این‌قدر برای بچه‌اش اهمیت قائل است، حتما به همسرش هم اهمیت خواهد داد، به خانواده‌اش هم همین‌طور‌ و واقعا همین‌طور هم بود. داوود همان‌قدر که به فرهاد توجه می‌کرد، بعدها ‌به سینا و لیلی همان‌ اندازه‌ و حتی بیشتر‌ اهمیت می‌داد. همیشه حس می‌کرد ‌نسبت به فرهاد مدیون است، چون ازدواج اولش به جدایی ختم شده بود. فکر می‌کرد باید تمام وجودش را برای فرهاد بگذارد. همین حس را نسبت به سینا هم داشت‌ و در هر دو مورد واقعا موفق بود، چون فرهاد تبدیل شد به انسانی بسیار موفق.

 با شما زندگی می‌کرد؟

‌بله با ما زندگی می‌کرد. اگر با ما زندگی نمی‌کرد که این‌قدر داوود تأکید نمی‌کرد که برای من مهم است. ‌‌خب طبیعتا من ‌بچه‌ها را خیلی دوست داشتم.‌ گفت باید تو با فرهاد مدتی با همدیگر بیایید و بروید و با همدیگر آشنا شوید‌ اگر می‌خواهیم با هم ازدواج کنیم. به‌هر‌حال وقتی‌ این علاقه دوطرفه شد، بیشتر فرهاد را می‌دیدم. فرهاد هم من را دوست داشت و بعد با همدیگر به بیرون می‌رفتیم، به سینما می‌رفتیم، به هر صورت، خدا را شکر، فرهاد سرمایه بزرگ زندگی من شد. واقعا ‌الان اگر کسی باشد که من بتوانم کاملا به او تکیه کنم، فرهاد است.

‌چقدر خوب. بعد در‌واقع لیلی‌ خانم به دنیا آمد.

‌لیلی... ما نخواستیم که زود بچه‌دار شویم، باز به خاطر فرهاد.‌ فکر کردیم‌ فرهاد جا می‌خورد، چون تنها بچه خانواده است و خیلی مورد توجه همه است. چهار سال صبر کردیم، بعد از چهار سال لیلی به دنیا آمد که چقدر هم فرهاد خوشحال شد. الان چه خواهر و برادر صمیمی‌اند؛ یعنی همان‌قدر که فرهاد پشتیبانم است، لیلی هم همین‌طور است. خیلی با همدیگر صمیمی و خوب بودند. اصلا لیلی تا کلاس دوم نمی‌دانست معنی اینکه آدم برادر و خواهر ناتنی باشد، چیست. یادم هست یک‌دفعه مدرسه رفته بود، هم‌کلاسی‌اش دختر صیاد بود، مریم صیاد، یادشان بخیر، آمد خانه‌ با گریه گفت معلم‌مان پرسیده هر‌کدام‌تان چند خواهر و برادر دارید؟ من گفتم ‌من یک برادر دارم، فرهاد. مریم هم گفته منم یک خواهر دارم، بنفشه. هر‌کسی ‌چیزی گفته. بعد مریم گفته خانم اجازه این دروغ‌گو‌ست، برادرش ناتنی است. لیلی گریه می‌کرد که این به چه معناست؟ من گفتم ‌معنایش این است، چیز بدی نیست. همه حرف‌های من را گوش کرد، گفت من نمی‌خواهم برادرم ناتنی باشد. اینها خیلی با همدیگر صمیمی بودند. فرقی نداشتند واقعا‌. برای داوود که معلوم است فرقی نداشتند، هر دو بچه‌اش بودند، ولی برای من هم واقعا فرقی نداشتند.

 رفقای صمیمی‌تان در این فاصله چه کسانی بودند؟

‌آقای بهنود خیلی رفیق صمیمی داوود بود و طبیعتا رفیق صمیمی من. ‌عموی خوب بچه‌ها. بعد آقای حاتمی که واقعا رفتن‌شان را من هنوز نمی‌توانم باور کنم. همسرشان، خانم زری خوشکام، از نظر من‌‌ برای بچه‌هایم خاله زری بود که واقعا بهترین دوست من بود. صمیمی‌ترین فردی که می‌توانستم همه چیزم را به او بگویم و او خوب گوش می‌کرد. دوستان دیگر‌ آقای پرویز نوری‌ که منتقد سینما هستند و شما حتما خوب می‌شناسید، الان در آمریکا هستند با خانم‌شان‌ که متأسفانه بیمار هم هستند. دعا کنیم برایشان. چندین سال است ‌گرفتار بیماری‌اند. دوستان صمیمی‌‌ هر‌کدام‌شان بشنوند، ممکن است گله‌مند شوند.‌ ما همیشه صمیمی‌ترین دوستان‌مان، افراد خانه‌مان هستند‌. از نظر دوستانی که می‌گویید ما شبانه‌روز را با همدیگر می‌گذراندیم، واقعا مثلا علی و زری بودند، بعد پرویز و همسرش ‌ثریا خانم شیوایی که خانه‌شان نزدیک خانه‌مان بود و ما شبانه‌روز با هم بودیم. بعد مسعود که واقعا همیشه از او خاطرات خوب دارم، برای اینکه دوست خیلی خوب و صمیمی بود. رضا بابک. اینها کسانی هستند که خب‌ کمی سن‌شان از داوود پایین‌تر بود، ولی دوستان خیلی صمیمی بودند واقعا‌. خیلی داوود را دوست داشتند. راستی محمود بصیری؛ محمود بصیری یعنی مجسمه معرفت، مجسمه معرفت و صمیمیت.

 یک مرور خیلی سریع هم روی کارهای اخیرتان داشته باشیم. شما سال ۸۳ در فیلم آقای صدرعاملی «دیشب باباتو دیدم آیدا»، فکر کنم کمی بازی کردید. بعد باز دوباره بعد از مدت‌ها آمدید در کار آقای موساییان. «وقتی برگشتم»، سال ۹۴ بود. «دیشب باباتو دیدم آیدا» سال ۸۳ بود که بالاخره راضی شدید بیایید جلوی دوربین. چگونه بود؟

‌‌آقای صدرعاملی اتفاقا اول به داوود زنگ زده بودند که من می‌خواهم این نقش را به «اتی» بدهم. داوود همیشه خیلی علاقه‌مند بود من کار کنم. اتفاقا همیشه می‌گفت‌ کار خانه همه‌اش که نشد کار، تو باید بروی بیرون کار کنی، باید ‌کاری برای خودت داشته باشی که واقعا ‌اثری از خودت باقی بگذاری. اینکه همیشه در خانه وقتت را بگذرانی‌... . ولی زندگی ما خیلی سخت گذشت‌. زندگی آسانی نبود. شما حالا از رویش پریدید، ولی ما اوایل انقلاب، دو ‌آدم بودیم، من و آقای رشیدی که هر دویمان را پاک‌سازی کرده بودند. خانه نداشتیم. پدر داوود که همیشه پشتیبان‌مان بود از ایران رفته بود. ما واقعا گرفتار مسائل مالی بودیم. من آن موقع گرچه ‌اصلا نمی‌توانستم در تلویزیون کار کنم، الان این را یادم رفت. مثلا یادم می‌آید یک جاهای خصوصی مثلا در هتل‌ها، برنامه می‌گذاشتند برای بچه‌ها، قصه‌گویی و اینها، من را دعوت می‌کردند، می‌رفتم.‌ پولی هم می‌دادند. می‌رفتیم برای اینکه یک کاری باید کرد. یعنی واقعا ببینید از سال 57، نه من و نه آقای رشیدی یک قران پول نداشتیم، درآمد نداشتیم. سال ۵۸ هم پدرش رفت. خانه‌ام نداشتیم. ‌‌فرهاد واقعا معجزه‌آسا و با اتفاقاتی که ‌‌الان دیگر توضیح‌دادنش درست نیست، وقتی ‌دانشگاه‌ها بسته شده بود، سال ۵۹‌ رفت. بعدا بالاخره‌ کارها شروع شد؛ کار داوود منظورم است. کم‌کم شروع کرد به فیلم و بعد هم سریال و اینها که او در داستان فیلم هم‌‌ از سال ۶۲ ‌ممنوع‌کار شد.

 بله، آقای رشیدی هم مدتی ممنوع بودند.

‌واقعا باید بگویم‌ داوود میرباقری آدم بسیار خوبی‌ است؛ اهل فکر و دلسوز اطرافیان و دوستانش. البته در آن زمان، داوود هم بازیگر بود و هم کارگردان. هنوز تئاتر به‌ طور جدی راه نیفتاده بود، اما میرباقری برای سریال گرگ‌ها آمد سراغ داوود و نقشی مهم به او داد. بعد از آن هم جریان سریال‌سازی و تلویزیون برایش آغاز شد. اما می‌خواهم چیزی را به شما بگویم؛ یادم هست سر فیلم کمال‌الملک، من و خانم حاتمی با هم غذا می‌پختیم برای گروه تولید. خب، البته دستمزدی هم می‌گرفتیم. یا مثلا من و همسر پرویز صیاد با هم به بازار می‌رفتیم، پارچه می‌خریدیم، طرح می‌دادیم، خیاط داشتیم. لباس‌ها را خودمان می‌دوختیم و بعد شو می‌گذاشتیم تا معرفی شوند. حالا فکر کنید‌ همه این کارها برای مبلغی ناچیز که از آن راه به دست می‌آمد. زندگی واقعا سخت بود. این‌طور نبود که راحت گذشته باشد. مثلا یادم هست گازوئیل لیتری دو ریال و 10 شاهی بود، بعد شد لیتری دو تومان و پنج ریال. حتی پول نداشتیم خانه‌مان را گرم کنیم. یعنی وضعیت تا این حد سخت شده بود. اما وقتی کم‌کم کارها راه افتاد، خیلی راحت شروع کردند به برچسب‌زدن. گفتند‌ «شما کار کردید»، «شما سرسپرده بودید»، «با حکومت همراهی کردید» و از این قضاوت‌ها. در‌حالی‌که واقعیت را خیلی‌ها نمی‌دانند. مثلا داوود رشیدی، رئیس یکی از مهم‌ترین بخش‌های تلویزیون بود؛ گروه نمایش، سرگرمی، سریال. همان بخشی که هزاردستان، دایی‌جان ناپلئون و بسیاری دیگر از آثار مهم در آن تولید شدند. حتی آقای تقوایی خودش تعریف کرده که نقشینه را در دفتر داوود رشیدی پیدا کرده است. این یعنی داوود واقعا در شکل‌گیری آن آثار نقش مستقیم داشت. ولی متأسفانه، اولین کاری که با او کردند، پاکسازی‌اش بود؛ با دلایلی واهی و واقعا خنده‌دار. با من هم همین‌طور برخورد شد. بعدها، هنرمندانی مثل آقای رشیدی، آقای انتظامی، آقای نصیریان، آقای مشایخی‌‌ و... اینها آدم‌هایی نبودند که بیکار بمانند. آن‌قدر کارایی و لیاقت داشتند که بتوانند برای خودشان مسیر تازه‌ای پیدا کنند. داوود هم از طریق ترجمه و اجرای نمایش ادامه داد. البته‌ در آن مسیر هم چقدر اذیت شد و چقدر اذیتش کردند، ولی حالا بحث ما چیز دیگری‌ است.

بحث این است که داوود همیشه اصرار داشت من کار کنم؛ نه به خاطر پول، بلکه برای حفظ روحیه‌ام. خیلی دلش می‌خواست من فعال بمانم. چند وقت پیش در یکی از صفحات اینستاگرام دیدم کسی نوشته بود: «فکر کنم این خانم برومند، آقای رشیدی نمی‌گذاشت بازی کند؛ چون از وقتی‌ ایشان فوت کرده، این بازی می‌کند‌». خب، از وقتی‌ آقای رشیدی از دنیا رفت، بالاخره زندگی باید تأمین شود. مگر می‌شود همه‌ چیز را متوقف کرد؟ زندگی ادامه دارد.

 روح‌شان شاد باشد. البته در زمان حیات‌شان شما کلی کار کردید.

‌آن‌هم به اصرار داوود بود. سال ۹۴ آقای موساییان از من خواستند که بروم. آن کار خیلی جدی بود.

 تا قبل از باباتو دیدم آیدا،‌ اصلا بازی کرده بودید؟

‌‌یک کار تلویزیونی با خانم جاهد، یک فیلم تلویزیونی بود.

 قبل از انقلاب؟

‌نه، همان سال‌های ۸۰ و اینها.‌ ‌نمی‌دانم شاید هم بعد از آیدا بود یا قبلش، درست نمی‌دانم.

 ولی دیگر آمدید جلوی دوربین سینما.

‌با آقای صدرعاملی کار کردم. وقتی برگشتم واقعا به اصرار خود آقای رشیدی بود. چون آقای رشیدی کمی حال نداشت. من دلم نمی‌خواست‌ تنها بگذارمش. لیلی خیلی کمک کرد. از یک دوست دیگری هم کمک گرفتند، چون کاری بود که یک ماه و نیم تمام من سر کار بودم. کارش سنگین بود. واقعا به اصرار آقای رشیدی بود. یادم هست آن کار آقای صدرعاملی را که کردم، آقای رشیدی به من یک سکه داد با کارتش هنوز هست، نوشت این کادوی من برای اولین کار سینمایی‌ات، امیدوارم کارهای خیلی بیشتری بکنی.

 بله. بعد یک کار مهمی که دارید اینجا همان سال ۹۴ است. حالا پس و پیشش را دیگر خیلی نمی‌دانم. ولی با آقای فرهادی کار کردید، فیلم فروشنده.

‌در کار آقای فرهادی البته نقشم واقعا خیلی کم بود اما مهم بود. مهم بود که با آقای فرهادی کار کردم. خیلی برایم باعث افتخار بود. آقای فرهادی خیلی به من آسان گرفت.

 خیلی سخت‌گیر است...

‌ولی اصلا به من سخت نگرفت. مثلا یادم هست آقای فرهادی آن قسمتی که من نشستم، چیزی تعریف می‌کنم، اصلا نزدیک صبح بود و خیلی هم سرد‌. سوهانک بودیم. خیلی هم سرد و واقعا من اصلا خواب خواب بودم. آقای فرهادی گفت بیرون برو، یک‌ذره خواب از سرت بپرد. من رفتم بیرون گفتم ببین آقای فرهادی من ممکن است ذات‌الریه کنم، ولی خواب از سرم نمی‌پرد. گفت بیا بنشین بگو، همان را که گفتم‌ گرفت. بد هم نبود، دیگر معلوم بود‌ بالاخره یک چیز طبیعی است. ایشان که کار بد‌ نمی‌کند.

 بله. ایشان‌ هم مثل ما خاطره داشتند از شما به‌هر‌حال. جرئت اینکه سخت بگیرند هم نداشتند. بعد «عروسی مردم» را ۹۸ با آقای توکلی کار کردید و «آغوش باز» را با آقای شعیبی.

‌آغوش باز خیلی می‌توانست فیلم موفقی باشد، خیلی حیف شد واقعا حیفم آمد.

 بخش شما و آقای هاشمی خیلی بامزه بود.

‌خیلی. فیلمش هم الان اکران آنلاین است در فیلم‌نت. ‌ای‌کاش‌ همه ببینند همه فیلم را؛ فیلم قشنگی بود.

در حوزه سریال هم چند کار دارید. با آقای سیروس مقدم کار کردید؛ خواب‌زده. در انتهای شب آیدا پناهنده را در فیلم‌نت داشتید که به نظرم خیلی کار جذابی بود. نقش‌تان هم خیلی نقش خوبی بود.

بله، باور می‌کنید من دو روز رفتم سر آن کار. ولی آن‌قدر این کار انعکاس خوبی داشت که انگار من یک ماه رفته بودم سر آن کار. خیلی نقش قشنگی بود. خیلی خوب بود، و مهم‌تر اینکه خانم پناهنده هم خیلی قشنگ از عهده‌اش برآمده بود. ببینید، ماجرای بیماری آلزایمر و مواجهه با آن و بعد آوردنش به فضای فیلم یا تئاتر، اصلا کار آسانی نیست. بعضی‌ها تصور می‌کنند ساده است، اما موفق‌شدن در این زمینه معمولا بسیار دشوار است. ما دیده‌ایم که حتی یکی دو نفر از فیلم‌سازان باتجربه و بزرگ سینما هم سراغ این موضوع رفته‌اند، اما نتوانستند از پسش برآیند.

 بازی پارسا پیروزفر چطور است؟

خیلی عالی است. آن‌قدر جدی و بااحساس بازی می‌کند که آدم تعجب می‌کند. واقعا من فکر می‌کردم بچه من است آن‌قدر که خودش بااحساس بازی و به آدم نگاه می‌کرد. بی‌خود نبود که همه به من حسودی‌شان شد.

 بله یک رقصی هم داشتید که خیلی سکانس تأثیرگذاری بود. برعکسِ آنهایی که جور دیگر دیدند. با آقای فتحی و ازازیل کار کردید و در سلمان فارسی هم هستید؟ هنوز ادامه دارد؟

بله در سلمان فارسی. چه دوره بدی بود. کرونا بود و هنوز واکسن کرونا هم نیامده بود. آقای میرباقری هم به حدی آدم مهربان و مراقبی است که نمی‌خواست آلوده شویم. صحنه‌های خیلی سخت را سعی می‌کرد با سرعت بگیرد برای اینکه هنرور زیاد بود. جایی بود که من رئیس یک دیر بودم، نقش قشنگی بود. فکر کنید دور من، صد نفر هنرور بودند. خب من هم می‌ترسیدم. خود آقای میرباقری هم همه‌اش وحشت داشت که نکند مبتلا شویم، به‌خصوص حالا راجع به من چون سنم هم بالاتر بود. ولی آقای میرباقری واقعا آدم فوق‌العاده‌ای است.

 الان تمام کردید یا در حال کار با خانم آبیار هستید در سریال بامداد خمار؟

بامداد خمار برای من واقعا پیشنهاد جذابی بود. برای اینکه وقتی ایشان من را دعوت کردند و به دفترشان رفتم، فکر می‌کردم که من را برای چه نقشی می‌خواهند؟ تا آنجا که فکر می‌کردم، می‌دیدم نقشی نیست که به من بخورد. بعد که رفتم گفتم خانم آبیار، برای من چه نقشی در نظر گرفتید؟ گفت: «تو محبوبه هستی» محبوبه پیر. گفتم: «خب محبوبه جوان کیست؟» گفتند که ترلان پروانه. گفتم: «خانم آبیار، او خوشگل است». گفتند خب شما هم زیبا هستین، گفتم: «اگر شما می‌گویید، خب من هم دیگر بیشتر از این اصرار نمی‌کنم». به هر حال خانم‌ آبیار واقعا کار خودشان را خوب بلدند ولی تجربه خیلی جالبی بود. من یک ماه قزوین بودم. در حالی‌که یک ماه، تمام ۳۰ روز را من کار داشتم. از پنج بعدازظهر تا پنج صبح. حالا بعضی وقت‌ها پنج صبح، حالا مثلا سه صبح، چهار صبح. ولی تمام مدت المیرا دهقانی بود که به حرف‌های من گوش می‌کرد و من بودم که تعریف می‌کردم. چون تمام این ماجرا در یک شب می‌گذرد. یعنی یک شب، این زن ماجرای زندگی‌اش را برای برادرزاده‌اش تعریف می‌کند.

 فیلمی، سریالی چیزی هست که الان انجام شده باشد و من نگفته باشم؟

نه. ببینید الان برای کسانی که در سن من هستند، واقعا نقش‌ها، نقش‌هایی است که خب کوتاه است، باید هم این‌طور باشد. دیگر بر اساس یک آدمی که ۷۰-۸۰ ساله است، فکر نمی‌کنم. خیلی کم پیش می‌آید. مگر اینکه یک کسی مثل آقای انتظامی دوباره زنده شود و برای نقش او، یک قصه بنویسند.

گفت‌وگوی کامل را می‌توانید در یوتیوب «شرق» تماشا کنید.

 

آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.