|

برای خانواده بیژن پورقناد، راننده‌ای که جانش را در انفجار بندر شهید رجایی از دست داد

رفتنی که غیاب نه، فریاد است

اصلا ممکن است آدمی ترس را تجربه نکرده باشد؟ آن جنس از نفس‌تنگی و عجز که انگار همه جهان را در مه فرو می‌برد. شاید هم نه، جهان در مسیر خود قرار دارد و این تویی که زیر مه سنگین، چشمانت اطراف را نمی‌بیند. سوگ هم احتمالا شبیه‌ترین موقعیت به ترس است. برعکس همه حرف و حدیث‌ها و دلداری‌های رایج هم هیچ قصد ندارد دست از سرت بردارد و هیچ پشت سر گذاشتنی هم در کار نیست. می‌آید، در دلت می‌نشیند، در کنجی خانه می‌کند و تا همیشه همان جا می‌ماند. با هر باد، خاکسترش دوباره از نو الو می‌گیرد و درست مثل روز اول جانت را می‌سوزاند. «رولان بارت»، نویسنده فرانسوی، حتی بهتر توصیفش می‌کند: «سوگ زخم نیست.

رفتنی که غیاب نه، فریاد است
نیلوفر حامدی خبرنگار گروه جامعه روزنامه شرق

نیلوفر حامدی:  اصلا ممکن است آدمی ترس را تجربه نکرده باشد؟ آن جنس از نفس‌تنگی و عجز که انگار همه جهان را در مه فرو می‌برد. شاید هم نه، جهان در مسیر خود قرار دارد و این تویی که زیر مه سنگین، چشمانت اطراف را نمی‌بیند. سوگ هم احتمالا شبیه‌ترین موقعیت به ترس است. برعکس همه حرف و حدیث‌ها و دلداری‌های رایج هم هیچ قصد ندارد دست از سرت بردارد و هیچ پشت سر گذاشتنی هم در کار نیست. می‌آید، در دلت می‌نشیند، در کنجی خانه می‌کند و تا همیشه همان جا می‌ماند. با هر باد، خاکسترش دوباره از نو الو می‌گیرد و درست مثل روز اول جانت را می‌سوزاند. «رولان بارت»، نویسنده فرانسوی، حتی بهتر توصیفش می‌کند: «سوگ زخم نیست.

 

یک کشور است. جایی که در آن زندگی می‌کنی و کسی جز تو، آن را روی نقشه نمی‌بیند. بازگشت مکرر به همان لحظه‌ای است که می‌دانیم دیگر بازگشتی در کار نیست». این، همان حقیقتی بود که می‌شد در ظهر تلخ و گس جمعه پیش، در چشمان «مهشید» خواند. دختر جوان مردی که نامش همراه با صدای مهیب انفجار اسکله شهید رجایی در گوش‌ها پیچید. «بیژن پورقناد» را می‌شد از حاشیه یک حادثه تلخ، حالا در متن دلتنگی خانواده‌ای عزادار، محزون اما متعین دید. در مراسم یادبودی که خانواده‌اش، 26 اردیبهشت‌ماه امسال، در مسجد الزهرای خیابان هرمزان تهران برگزار کرده بودند تا میزبان دیگرانی شوند که شبیه به خودشان، عزادار رفتن مرد عزیزی بودند. درست 20 روز پس از آن ششم اردیبهشت نحس و کذایی که جان‌های عزیز زیادی را برای همیشه خاموش کرد.

 

می‌گویند فقدان فقط یک شکاف نیست که درد ایجاد کند، بلکه از همان خط گسل و شکاف، عشق انسانی شعله‌ور می‌شود. همین را هم می‌شد در چشمان که نه، در حفره‌های خالی صورت عزاداران روز جمعه یافت. از همسرش که متین و آرام، در گوشه‌ای نشسته بود و اشک می‌ریخت، اما حواسش بود به میهمانانش هم لبخند بزند. در صورت ماتم‌گرفته اما پرصلابت پسرش که داوطلب شد تا خودش روضه پدرش را بخواند و در میان جملات سراسر حسرت‌بارش از مدعوین خواست تا هر بدی که از دیگران دیدند ببخشند، تا خیر جمعی ناشی از این بخشش عمومی به آمرزش روان پدرش برسد. از چهره دخترانش که حالا باید بدون پدر می‌جنگیدند. این را پیش‌تر‌ مهشید نوشته بود؛ وقتی که هنوز بقایای پیکر پدرش شناسایی نشده بود و روزهای پس از انفجار در بهت و بی‌خبری می‌گذشت: «...کاش تو بودی. کاش تو بودی. کاش تو بودی بابا و با هم می‌جنگیدیم».

 

اما آنچه‌ ظهر روز جمعه را حزن‌انگیزتر هم می‌کرد، پرسشی بود که در چشمان ماتم‌زده همه سیاه‌پوشان حاضر در آن مراسم موج می‌زد و به روشنی خبر می‌داد که همه آنها به دنبال پاسخی ناتمام می‌گردند. چراکه غم این فقدان فقط به از دست دادن یک انسان شریف محدود نمی‌شد و در ابهام و تاریکی علت حادثه ریشه داشت، که ریشه دارد. تا هر روزی که حقیقت ماجرا روشن شود. جاماندن حقیقت پشت این انفجار مرموز، زخمی عمیق‌تر بر دل خانواده و جامعه باقی می‌گذارد. نبود پاسخ و شفافیت، ناامیدی و حس بی‌عدالتی را تشدید‌ و غم را دوچندان می‌کند. خانواده‌ها در سوگ عزیزان‌شان، نه‌تنها با درد فقدان، بلکه با پرسش‌های بی‌پاسخ و بی‌نتیجه دست‌و‌پنجه نرم می‌کنند؛ سوگی که به‌جای آرامش، بار سنگینی از ناگفته‌ها و انتظارهای بی‌پایان به جا می‌گذارد.

 

بیژن پورقناد، راننده‌ای ساده و شریف شبیه به ده‌ها کارگر و کارمند و راننده‌ای که آن روز با زندگی خداحافظی کردند -آنها که در خطوط پررنگ گزارش‌های خبری جا نمی‌گیرند اما در زندگی واقعی مردم، در چرخیدن بی‌ادعای چرخ زندگی نقشی بی‌بدیل دارند- رفت اما یاد او و بقیه دوستان و همکارانش تا همیشه در دل‌های همه باقی است. نه‌فقط خانواده و دوستانش، که تمام ایرانیانی که همراه با گرگرفتن آتش در اسکله شهید رجایی قلبشان سوخت. اینجا باید به خانواده‌اش، به دوستانش، به همه‌ کسانی که بیژن را در نان و نمک زندگی‌شان می‌شناختند، تسلیت گفت. شاید تصور شود جامعه‌ای که به شنیدن خبرهای تلخ خو گرفته، خیلی زود سرش را برگرداند و این فاجعه را هم در کنار سایر عزاداری‌هایش نگاه دارد. اما برای ما، برای هر کسی که هنوز دلش از صدای آدم‌ها می‌لرزد، بیژن نمادی است از تمام بی‌صدایان این خاک. آنهایی که رفتن‌شان فقط یک غیاب نیست، یک فریاد است؛ خاموش اما جاری.