آینده بدون کار چه شکلی است؟
خبر خوش امروز برای بیکارها این است که ایلان ماسک اعلام کرده تا 20 سال آینده همه بیکار میشوند. در واقع هوش مصنوعی میآید میزند روی شانه مسئولان ما و میگوید مای فلاور بروز (داداشای گلم)! تا اینجا زحمت کشیدید، در حد وسع و توان خودتان، با آن جهد خالصانه خاصی که دارید توانستید ملت را بیکار کنید، از اینجا به بعدش را بسپارید به من! البته یک تفاوت کوچکی که دارد این است که الان دلیلی برای کارکردن هست و کار نیست.
خبر خوش امروز برای بیکارها این است که ایلان ماسک اعلام کرده تا 20 سال آینده همه بیکار میشوند. در واقع هوش مصنوعی میآید میزند روی شانه مسئولان ما و میگوید مای فلاور بروز (داداشای گلم)! تا اینجا زحمت کشیدید، در حد وسع و توان خودتان، با آن جهد خالصانه خاصی که دارید توانستید ملت را بیکار کنید، از اینجا به بعدش را بسپارید به من! البته یک تفاوت کوچکی که دارد این است که الان دلیلی برای کارکردن هست و کار نیست.
در آن 20 سال آیندهای که ایلان ماسک وعده میدهد، کار نیست و دلیلی هم برای کارکردن نیست. طبق پیشبینیها، کارکردن اختیاری میشود. یک عده از خداخواسته مینشینند توی خانه و با حرکتدادن مردمک چشمشان کلیپهایی که توی آنها میگویند بیا کره بادامزمینی رو از منِ ربات بخر را میزنند جلو، میرود کلیپ بعدی که یکسری ربات گرممزاج دارند ارده و شیره و خرما و عسل را توی دیگ با هم قاطی میکنند.
یک عده هم که بهاصطلاح ورکوهولیکاند و با کارشان ازدواج کردهاند، طبق عادت، شش صبح بیدار میشوند و قهوهشان را میخورند و میروند سر کار. رباتها هم ایستگاه طرف را میگیرند و میگویند آفرین باقرزاده! تو خیلی مفیدی. تو اگه هر روز نمیاومدی سرکار برای ما چارت بکشی کار مملکت رو زمین میموند. بعد میروند یک گوشه قاهقاه به باقرزاده میخندند که بشر سادهلوح دندهخور باور کرده که واقعا در نظم نوین جهانی اهمیتی دارد.
البته این رؤیایی که الان ما داریم، یعنی دنیایی که نیاز به کار ما ندارد و مثل این سریال جدید وینس گیلیگان (پلاریبوس) همه چیز در دسترس است و همه در خدمت ما هستند، یکی، دو سال اولش جذاب است. هرچند ما شانس نداریم.
از بین اینهمه انواع هوش مصنوعی، آن گونه جهشیافته اختلاسگر موذیاش گیر ما میافتد و به خودمان که میآییم، میبینیم سهشیفته داریم کار میکنیم که این هوشمصنوعیها بتوانند بروند کانادا. ولی به هر حال اگر فرض بگیریم که اینطوری نمیشود، حدس من این است که یکی، دو سال اول بنا را میگذاریم بر دستور دادن که هوی پسر! ربات کریم!
بیا ماشینو ببر بنزین بزن (حالا هرچی ربات بدبخت میگوید آقا دیگه بنزین وجود نداره و برقی شده ما زیر بار نمیرویم. ترس تاریخی داریم که برق برود). با اینکه میدونم صف دیگه وجود نداره، یه کاری کن صف به وجود بیاد خودت وایسا تو صف مرغ... سر راه هم یه کاری کن اکس من به اشتباهش پی ببره بیفته به پای من... خب بعدش اینها همه بیمزه میشوند. کمکم شروع میکنیم به خاطرهبازی و نوستالژی: یادش بخیر قدیما، آفتابه و موتوربرق داشتیم... کجا رفت اون تورم نقطه به نقطه؟
... کجا رفت اون گردالی ویپیان که میچرخید؟
... اینم شد زندگی که یه چیپست میذاری رو شقیقهات میری سواحل مایورکا؟
البته این حس مختص ما نیست و احتمالا بشریت به صورت کلی این سؤال برایش پیش میآید که اساسا چه نیازی به ما هست؟
با این شرایط منِ انسان به چه دردی میخورم؟
چرا هرجا میرویم برای کار، الکی میگویند تماس میگیریم با شما؟
این رباتها چرا همهاش به ما حس ناکافیبودن میدهند؟
اینجا آن سؤال بنیادین شکسپیر مطرح میشود: بودن یا نبودن؟ مسئله این است. یک راهش این است که از الان به فکر آن روز باشیم. یک راه هم این است که مثل پدر من که وقتی این خبر را بهش گفتم، گفت ایلان ماسک زر میزند، کلا قضیه را بگیریم به لوزالمعدهمان و از مسیر لذت ببریم (حالا انگار چه لذتی هم دارد!).
آخرین مقالات منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.