|

خانواده تیبو

سال‌های بعد از فارغ‌التحصیلی در سفری به تهران، به دیدن دانشکده رفتم؛ متوجه شدم دانشکده را به موزه مردم‌شناسی تبدیل کرده‌اند. بلیط می‌فروختند. فضایی کاملاً متفاوت. دیر رسیده بودم و همه درها را بسته بودند. انگار تا من رسیدم کسی زنگ اخطار را زده بود.

گوش دادن به فایل یک جلسه سخنرانی ابوالحسن نجفی درباره امکانات زبان فارسی، مرا کشاند به سمت رمانی به ترجمه او در ۴ جلد؛ «خانواده تیبو»، روژه مارتن دوگار. جلد اول را دو سال پیش تا نیمه خوانده بودم و مثل هر کتاب نیمه‌خوانده‌ای که کارت‌های مختلفی را توی‌شان می‌گذارم‌ از کارت‌های املاکی تا آرایشگاه و تعمیر کامپیوتر و حمل‌ونقل و زیراکس و تعویض‌روغنی و دیگر، این بار یک برگه مقوایی از تبلیغ یادداشت‌های آلبر کامو بود وسط جلد اول رمان؛ آنجا که آنتوان رفته به دیدار ژاک تیبو برادرش، که اگر حافظه‌ام یاری کند پدرسالار، یعنی تیبوی بزرگ او را به تبعید فرستاده است؛ در جایی مثل زندان-‌آموزشگاه. آنتوان مشکوک است به فضا و خیلی جدی و پرسشگر و کنجکاو است. اما بعد مدیر محیل آموزشگاه قانعش می‌کند، مجابش می‌کند که خیر، اینجا هیچ خبری از زجر و آزار و این حرف‌ها نیست. گو این‌که راوی هوشیارتر از آنتوان است و بدون هیچ بیان مستقیمی نشان می‌دهد که اتفاقاً چیزهای پنهان زیادی در کار است و این آنتوان است که متوجه قضیه نیست. دیدار آنتوان از آموزشگاه برای بار اول بود. او قبلاً در آنجا نبوده تا بعد مقایسه کند. اما به‌طور ذهنی می‌توانسته یک محیط محدودکننده و پر از قیدوبند و مقررات و دردهای روحی و جسمی را معیار قرار بدهد و آن را با محیطی مقایسه کند که اکنون برادر سرکش‌اش در آن زندگی می‌کند -که حالا رام و حرف‌شنو شده است.

وضعیت در خوابی که من چند ساعت بعد دیدم فرق می‌کرد. یک تالار بزرگ متروک دیدم. هیچی در آن نبود.گچ دیوارها داشت می‌ریخت. در آن لحظه من در این گمان بودم که گویا اینجا محلی است که برای دیدنش راهی طولانی را طی کرده‌ام؛ هرچند قبل از آن را به یاد نمی‌آورم. درست مثل رمان «تیبو»؛ وقتی کتاب را باز کردم درست و غلط چیزهایی از رمان یادم آمد. جز این چیزی به یاد نمی‌آوردم. «ورود»م به رمان بعد از دو سال درست شبیه «ورود» به رؤیا در سالنی بود که فکر می‌کردم باید بخشی از دانشکده‌ای باشد که زمانی در آن درس می‌خواندم [دانشکده علوم اجتماعی در بهارستان، تهران].

سال‌های بعد از فارغ‌التحصیلی در سفری به تهران، به دیدن دانشکده رفتم؛ متوجه شدم دانشکده را به موزه مردم‌شناسی تبدیل کرده‌اند. بلیط می‌فروختند. فضایی کاملاً متفاوت. دیر رسیده بودم و همه درها را بسته بودند. انگار تا من رسیدم کسی زنگ اخطار را زده بود. مثل وقتی زنگ آموزشگاه را در رمان زدند و آنتوان پیش خود گفت: «عجب اخطار می‌دهند که دشمن در خانه است.» لابد بلیط‌فروش زنگ را زده بود و یکباره چیزی که من رفته بودم به دیدنش، تبدیل شده بود به موزه مردم‌شناسی؛ جاهایی برای نشستن و قهوه خوردن یا چای خوردن. جاهایی که قلوه‌سنگ‌های ریز زیر نور چراغ‌های فانوسی‌شکل برق می‌زدند. هیچ اثری از دانشکده قدیم نبود. ساختمان آموزشی و کلاس‌ها را دور زدم؛ یا ساختمانی را که زمانی ساختمان آموزشی و کلاس‌ها بود. رسیدم به کتابخانه بالای ناهارخوری. ناهارخوریْ زیر‌زمینی بود که وقت داخل شدن باید خم می‌شدی سرت به طاق در نخورد. درْ مثل در یک قلعه محکم و کیپ بود. چنان بسته بود که انگار پشتش خروارها خاک ملتهب بود که می‌خواست بیرون بزند و نمی‌توانست. حصار گذاشته بودند و راه‌پله‌های هر دو را مسدود کرده بودند؛ هم کتابخانه و هم ناهارخوری را. معلوم بود آن قسمت را هنوز کامل نکرده‌اند. نرسیده بودند. اما حصار را گذاشته بودند. می‌توانم بگویم آن چیزی که در آن سال، در آن سفر ندیدم، در رؤیا دیدم. سالن خالی از کتاب؛ سالنی که رنگ گچ‌هایش به زردی می‌زد. از کنار حصار گذشتم. و رؤیا کاری را کامل کرد که در آن بازدید نتوانستم بکنم؛ گو این‌که مسیر را از حافظه‌ام پاک کرد: از پله‌ها بالا رفتم و در برابر سالن خالی ایستادم. فقط سالن خالی‌شده از کتاب می‌توانست این‌قدر دوام بیاورد، این‌قدر منتظر بماند تا من سرانجام ببینمش؛ هرچند شاکی، هرچند دلخور.

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها