به مناسبت نمایشگاه گروهی «کافهئین»
کافهاین
میتوان به پرسش از رابطه گفتار و مکان، یا این پرسش که آیا مکان محتوایی دارد، کمی عمق و بُعد فلسفیـتاریخی داد و مثلا ادعا کرد که همواره در تاریخ فلسفه رابطه پیدا و پنهان میان سخن و مکانی که آن سخن در آن بیان شده وجود داشته است.

فرهاد اکبرزاده: میتوان به پرسش از رابطه گفتار و مکان، یا این پرسش که آیا مکان محتوایی دارد، کمی عمق و بُعد فلسفیـتاریخی داد و مثلا ادعا کرد که همواره در تاریخ فلسفه رابطه پیدا و پنهان میان سخن و مکانی که آن سخن در آن بیان شده وجود داشته است. مثلا در یونان باستان، سقراط بساط پرسشگریاش را در «آگورا» که همان فضای مرکزی شهر بود و افراد در آن به گفتوگو و دادوستد میپرداختند، پهن میکرد. محاورات او، آنطور که از افلاطون یا گزنفون به ما رسیده، حول مفاهیم مجردی مثل معنای عدالت یا دینداری میچرخند که اگر کمی از آنها فاصله بگیریم، میبینیم سپهر گفتار او شهر و سوژه اصلیاش نه آن مضامین بلکه به صحنه بردن «شهروند پرسشگر» بود. افلاطون، معمار و مؤسس فلسفه، همان استاد انتزاع، استاد جدایی ایده از ماده، روح از جسم، کلاسهای درسش را از آگورا به آکادمی برد. جایی که بر سردر آن نوشته بود «آن که هندسه نمیداند وارد نشود». اما ارسطو همان که راه میرفت و درس میگفت و اصلا به همین دلیل فلسفهاش را مشاء (راهرونده) مینامند، لوکوئم یا لیسه (lycée) را محل گفتار خود ساخت. چیزی که در فرانسوی یک دوره آموزشی است شبیه همان دوران متوسطه خودمان. یعنی جایی مابین آگورا و آکادمی. مسئله مکان در مورد اپیکور هم جالب توجه است. هدف فلسفه اپیکور دستیابی به زندگی شاد بود و از همین رو گفتار و حتی مکتب اپیکور نمیتوانست در جایی بهتر از «باغ» بیان مناسب خود را بیابد. بعدها رواقیون گفتارشان را در سایه سقوط امپراتوری و ازدسترفتن مفهوم ثبات و شهر، در سایه ستونهای مخروبه و ویران به مرگ و فناپذیری و گذرایی زندگی معطوف کردند. بعدتر، یعنی در قرون وسطا گفتار آگوستین درنهایت به وصلت مسیحیت با نهادی به نام کلیسا انجامید. باری، برای این رابطه میتوان نمونههای زیاد دیگری هم آورد و مثلا گفت این داستان حتی در تاریخ معاصر خودمان و کارگاه رضا براهنی، استاد برکنارشده دانشگاه در آن زمان، هم صادق است که کارگاهش را عملا در یک «زیرزمین» برگزار میکرد.
با این مقدمه نسبتا طولانی قرار است به این پرسش برسیم که «چه گفتاری میتواند در کافه شکل بگیرد؟». برای پاسخ به این پرسش اول باید دید کافه کجاست. کافه جایی مابین خانه و خیابان است، یا به عبارتی کافه لحظه تعلیق روابط ضروری حاکم بر این دو است. به عبارتی ما در کافه نه آنقدرها آرامش و سکون خانه را داریم و نه چندان حرکت و تنش خیابان را. کافه لحظه تعلیق یا بهتر است بگویم حد فاصل امر خصوصی و امر عمومی است اما این را که کافه مکان ضروریات نیست، میتوان اینطور توضیح داد که ما معمولا به کافه نمیرویم که غذایی بخوریم و سیر شویم بلکه به کافه میرویم تا برای لحظاتی از ضرورتهای حاکم بر زیستمان دور شویم. و به خاطر همین دورشدن از ضرورتها میتوان کافه را مکانی برای گفتار استتیکی بهشمار آورد و اگر کمی فنیتر بگویم، میشود گفت: کافه دستگاه تولید «تفاوت جزئی» است.
قهوه نوشیدنی اصلی کافه نیز جدا از تاریخ و مسائلی که در پس خود دارد، خودش عرصه همین «تفاوت جزئی» است. گذشته از این، اگر فضای پساسیاسی معاصر را عرصه برخورد دو نوع نیهیلیسم، نیهیلیسم رادیکال و نیهیلیسم منفعل ببینیم، یعنی جایی برای بروز و تحقق دو نوع وضعیت خاص، قهوه وضعیت جالبی برای توضیح این تعلیق دارد. برای یک نیهیلیست رادیکال جهان جایی است که ارزشهای شقورق حاکم بر او در آن امکان تحقق نمییابند؛ مثل یک سوژه انتحاری از جنس القاعدهای یا هر شکل دیگرش. اما در سوی دیگر جهان برای نیهیلیست منفعل محل فرسودگی و از دستشدن ارزشهای والاست. به عبارتی ارزشها در او از نفسافتاده و لَختاند. دشوار میتوان خون را در رگهایش به جوش آورد تا از روی کاناپهاش بلند شود و برای امر جمعی کاری کند. پس ما در سویی ارزشهایی داریم که جهان مناسبی برای خود نمییابند و در طرف دیگر سوژههای منفعلی که ارزشها در آنها دچار خمودگی و فرسایشاند. پس اگر بخواهیم این دو نیهیلیسم را بهصورت دو نوع رویکرد به مصرف چیزی توضیح دهیم: اولی طالب مخدر است و دومی انرژیزا. نیهیلیست رادیکال برای تخدیر و آرامکردن ارزشهای شقورق درونش باید به نوعی بهدنبال تخدیر و آرامکردن باشد، تا بتواند مازاد حرکت (شاید بیشفعالی)اش را تابآوردنی و قابلتحمل کند و نیهیلیست منفعل باید برای به حرکت درآوردن و تحریک چیزی در خود به دنبال انرژیزا و مهیج باشد و جالب اینکه قهوه بسته به طبعهای مختلف هم محرک و مهیج است و هم مخدر و آرامکننده. پس در اینجا هم ما با نوعی تعلیق طرفیم؛ تعلیق حرکت و سکون.
بنابراین گفتار حاکم بر کافه از این نظر به هنر نزدیک است که عرصه «تفاوت جزئی» است و از این نظر به سیاست که مکان تعلیق ضرورتهای حاکم بر حرکت و سکون است. و بیدلیل نیست که ترکیب این دو را میتوان در جنبش 68 فرانسه به خوبی دید. تنهایی سوژه کافهنشین که مثلا در آثار ادوارد هاپر برجسته شده، دیگر نه صرفا مسئلهای فردی، بلکه بیش از هر چیز حفره یا پکتومی (زخمی) است در فضای عمومی. به عبارتی لحظهای است از ناکامی شهر بهعنوان استادیوم در فراچنگآوردن، تحقق و توضیح تجربه جمعی.