گفتوگو با مریم عابدی
باید به ایران برمیگشتم اما اینبار برای زندگی
در سالهای اخیر چه به واسطه حراج و چه به واسطه فرم تازهای که در بیان و اجرا دنبال میکند و چه به واسطه نمایشگاههایش از او جستهگریخته خواندهایم. با بیانی معاصر نقاشی را در رویارویی با متریال قرار میدهد و چارچوبهای کلاسیک استفاده از بوم و رنگ را به پرسش میگیرد.


در سالهای اخیر چه به واسطه حراج و چه به واسطه فرم تازهای که در بیان و اجرا دنبال میکند و چه به واسطه نمایشگاههایش از او جستهگریخته خواندهایم. با بیانی معاصر نقاشی را در رویارویی با متریال قرار میدهد و چارچوبهای کلاسیک استفاده از بوم و رنگ را به پرسش میگیرد. او بوم نقاشیاش را به صورت نوار در اندازههای مختلف برش میدهد و از چینش و بافتن منظم آنها اشکال هندسی مختلفی میسازد که ریتمی مشخص را دنبال میکنند. این ریتم در بعضی تابلوها تداعیکننده آجرچینی، طاق، زیگورات و پلکان است و در موارد دیگر به خلق فرمهای انتزاعی منتهی میشود که میتوانند ارجاعات مختلفی داشته باشند. تکنیک خاص او از بابت کنار هم قرارگرفتن لایههای بوم و گاه در هم دوختن و در هم بافتن آنها، با سنن قالیبافی و هندسه و معماری ایرانی پیوند دارد. مریم عابدی پس از گذراندن دوره کارشناسی در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، در رشته نقاشی در آکادمی هنر نیویورک تحصیل کرد و اکنون ساکن تهران است. از نمایشگاههای متأخر او میتوان به پالت مرده؛ در خانه هنرمندان ایران (۱۳۹۵)، هم نشانی (۱۳۹۶) و رگ چین (۱۳۹۷)؛ در گالری ایرانشهر، و گر بر فلکم دست بُدی چون یزدان...؛ در گالری اثر (۱۴۰۱) اشاره کرد. او در سال ۲۰۱۸ در رزیدنسی سهماهه بینالمللی لایپزیگ شرکت کرد. فرصتی پیش آمد تا با او به تماشای آثارش نشسته و گپوگفتی داشته باشم.
در دانشگاه نقاشی را به شیوه کلاسیک آموختید یا از ابتدا به شکل مدرن به آموختن مشغول شدید؟
همیشه کلاسیک و فیگوراتیو کار میکردم؛ اما تحصیل در رشته گرافیک که بهویژه در دانشگاه متمرکز بر نرمافزارهای کامپیوتری بود، نوعی خلأ درونم ایجاد میکرد که بیشازپیش به سمت کارگاهها و کلاسهای مختلف طراحی و مجسمهسازی کلاسیک کشیده میشدم. این مسئله تا جایی پیش رفت که مطالعاتم در حوزه کلاسیک را با پذیرش در مدرسهای فیگوراتیو در نیویورک ادامه دادم.
با این حساب دورهای که در نیویورک بودید، نقاشی را بهصورت فیگوراتیو و روی بوم و به شکل مرسومی که از آن شناخت داریم، فراگرفتید؟
بله، مقدمه کارکردن در آن مدرسه فیگور زنده بود، حتی مخالفت در نقاشی از روی عکس به دلیل خطاهای لنز دوربین عکاسی و از میان رفتن تناسبات نور و رنگ در عکس گاهی من را به یاد آکادمیهای رم و یونان باستان میانداخت. با این حال با وجود محدودیت در شیوه آموزش، متدهای گوناگونی در شیوه اجرا وجود داشت که هرکدام در تاریخ نقاشی با شیوه اولدمسترها شناخته میشد. بهمرور هر متدی که با استاد و ورکشاپی آموزش میدیدم، قسمتی از شیوه کارکردنم را شکل میداد.
با تجربههایی که گفتید، گویا زمینه میانرشتهایشدن را داشتید؛ اما در نیویورک این مسئله قوام و قوت بیشتری پیدا کرد.
میتوان اینطور گفت که متوجه شدم ذهنیت چطور میتواند در خلال یک فرهنگ و زبان شکل بگیرد. تجربه زندگیکردن و آموزشدیدن در آکادمیِ غربی به من یاد داد چطور نگاهم به جهان و متعاقبا جهانبینیام را تغییر دهم. به بیان دیگر هرچقدر هم که در ایران آموزش آکادمیک میدیدم، با جهانبینی کسی که در شرق زاده شده، تکنیکم را قوی میکردم؛ اما نتیجه این آموزش برایم چیزی فراتر از مهارت دستورزانه را رقم زد.
پس تجربه بیرونرفتن از سرزمین مادری به نظرم این کمک را به شما کرده که نگاه متفاوتی به جهان پیرامون خود داشته باشید.
همینطور است.
آنچه در کارهای شما تمایزبخش است و بسیاری به یاد دارند، اتفاقا همان بخش مدرن است و نه کلاسیک آن، آن بخشی که به قول خودتان از نقاشی عبور کرده است، یک چیزی فراتر از نقاشی است، در آن معماری، عرفان، نمادهای مذهبی، حال و هوای روانشناسی و چیزی که از آن یاد کردید وجود دارد. چنین حال و هوایی و مسیری که از آن سخن گفتید، شما را به چنین آثاری رسانده است؟
فکر میکنم هرچه از لحاظ اجرائی در نقاشی پیشرفت کردم، به درکی رسیدم که تکنیک اهمیتش را برایم از دست میداد. فلسفهای هم که قرار بود به دیدگاهم در هنر کمک کند، فقط در ایران جوابگوی خلق اثر بود؛ اما در جغرافیای جدید چگونه میتوانستم حرفی را که دیگر به آن تعلق خاطری ندارم، تکرار کنم. دانستههای من این بار جوابگوی خلق اثر نبود. نیاز به تجربه زندگی با بینش جدیدم داشتم؛ اما نه در زمینهای که با ابعاد جغرافیای آن آشنا نبودم. باید به ایران برمیگشتم؛ اما این بار برای زندگی.
اما ایدهای هم نداشتی که در نهایت چه چیزی را قرار است به بوم بیاوری؟
اصلا. تا جایی که مدتها نقاشی را که هنری والا تلقی میکردم، کنار گذاشتم و در عوض آنچه را که همیشه هنر زنانه و کارهایی روزمره میشمردم، شروع کردم. خیاطی و قالیبافی در کنار کلاسهای مولوی و شاهنامه و حافظخوانی و البته گذری به فرهنگ عامه زنان در ایران و جلسات وعظ و مولودی و مذهبی همه برایم مثل واحدهای جامعهشناسی شد. سراپا اشتیاق برای شناخت مردم، زبان و فرهنگ سرزمینم سفرهای داخلی را نیز به واحدهای آموزشیام اضافه کردم. مطالعات موزهایام را نیز شروع کردم تا فاصلهام را برای مشاهده و خوانش فرهنگ سرزمینم حفظ کنم. پس از مدتی مباحث سیاسی، اجتماعی، تاریخی، معماری، باستانشناسی، روانشناسی و اخلاقی و فرهنگی و... در فضای موزه در کنار تجربیاتی که در دوخت و طراحی لباس و قالیبافی پیدا کرده بودم، دیدگاهم به هنر و بهخصوص نقاشی را تغییر داد و بعد از مدتها دوباره کار را از سر گرفتم.
رنگ از کجا خود را به این شیوه بافت بوم نزدیک کرد؟ فکر میکنم رنگگذاری در این شیوه آثار شما نقش جدی در شکلدهی به آن حال نهایی و برداشت نهایی از آثار ایفا میکند.
از ابتدا رنگ هم بود. هرچند شیوه برخوردم با بوم نقاشی مسئولیت معنابخشی این فرایند را بر عهده گرفته، رنگ نیز بهعنوان نقشی ثانوی در این جریان همراهیاش کرده است. به بیان سادهتر اگر بوم نقاشی را بهعنوان واسط و سطحی که روی آن نقاشی میشود، در نظر بگیریم، اینجا خود متریال بوم، موضوع فعل نقاشی میشود که فرایند بافت و شکلگیری فرمها ارجاعات بومی را تداعی میکنند؛ اما برخوردم در شیوه رنگگذاری کمی متفاوت از آنچه با بوم شکل میگیرد، بیشتر بدون واسطهگری ابزار متعارف قلممو، با دستم گذاشته میشود. این شیوه آزادانه حتی در انتخاب رنگ نهایی اثر هم وجود داشته است؛ یعنی رنگی از پیش تعیینشده وجود ندارد؛ بلکه هر لایه رنگ الگوی انتخاب لایه بعدی میشود تا نتیجه نهایی حاصل شود. در نتیجه لایهلایگی بوم که امکان بهوجودآمدن فرمها میشود، به لایهلایگی رنگها در بهوجودآمدن پالتهای گوناگون از خاکستریهای رنگی میافزاید. تصور میکنم چنین فرایندهایی برداشت نهایی را کنار میزند و به برداشتهای گوناگون به واسطه حسآمیزیهای متفاوت مخاطبان کمک میکند.
در همه اینها یک وجه مشترک تکرار وجود دارد و کار شما پر از تکرار است. تکرار برآمده از همان ورد و ذکر در مذهب و عرفان است.
همینطور است. تکرار، فصل مشترکی بین عرفان شرق و مینیمالیسم غربی در کارهایم شده است. گرچه از لحاظ تکنیک ابزارهای نقاشی را بومی کردهام؛ اما فکر میکنم با بومیکردن مفاهیم غربی در کارهایم انگار وجوه مشترک بین افکار و عقاید و فرهنگهای مختلف نمایان میشود و در آیین بافتن به صورت استعاری در هم تنیده میشود.
تصور خودتان درحالحاضر درباره این فصل از آثارتان چیست؟ آیا برای آن آیندهای دارید یا بر مبنای همان مسیر تاکنون طیشده گذاشتهاید خود راه نشانتان دهد؟ آیا حرکت میانرشتهای کارهای شما در نهایت در خلق اثر هنری، به شیوهای تثبیتشده میانجامد؟
آنچه تا اینجا سعی بر گفتنش داشتم این است که فکر میکنم در مسیری هستم که خودم نمیتوانم درمورد آیندهاش پیشگویی کنم و ترجیح میدهم مطالعه آینده این مسیر را از تأثیری که به مرور زمان روی رشتهها و حوزههای مختلف میگذارد به متخصصان در امر پژوهش و نقد واگذار کنم. در حال حاضر هم شاید بتوانم بگویم که به دنبال کشف ابزارهای جدید در بیانم به دنبال رسانهای متفاوت برای انتقال ایدههایم بودم. هرچند این رسانه نیز به رسانههای شناختهشدهای چون نقاشی، مجسمه، معماری و... ارجاعاتی دارد اما در نهایت هیچکدام نیست.
از یک طرف من این رهاشدگی را میپذیرم و باور میکنم چون شما به یک خروجی در اثر هنری جدید رسیدهاید یعنی حاصل یک رهاشدن است، خودتان را از نقاشی و خیلی چیزها فارغ کنید. اما همانطورکه هم خودتان این را تداعی میکنید و هم اثر شما یک نظم عجیب مالیخولیایی دارد، این با حسهای شما چطور درهمآمیخته میشود؟ یعنی اگر تنفر یا دوستداشتن یا بیتفاوتی در شما باشد، روی بوم هم تأثیر دارد یا به قول خودتان مواقعی که حس خوبی ندارید چون نمیتوانید نظم را پیاده کنید به کار دست نمیزنید؟
فکر میکنم نظم موجود در بعضی کارها حاصل امکانات یک نظام هندسی است که با احساس ارتباطی ندارد. اما کادربندی و کمپوزیسیون آن امری زیباییشناسانه است که میتواند با احساس مرتبط باشد. از این بابت زمانی که دچار هیجانات احساسی مثبت یا منفی باشم، دست از کار میکشم چراکه مسئلهام نه احساسگرایی است نه واکنش به بیرون. حالتی خنثی است برای تکرار یک فرایند. پس اگر فرمی شکل بگیرد هم در امتداد آن عمل میکنم و به تکاملش کمک میکنم.
وقتی چنین احساسهایی بر شما غلبه کند، از کارتان فاصله میگیرید؟
سعیام این است که این احساسات و درگیریهای درونی را نشان ندهم اما معنایش این نیست که اصرار دارم مخاطب با دیدن کارهایم خوانشی مبنی بر احساس نداشته باشد. هرآنچه در ذهن مخاطب یا منتقد اتفاق میافتد معناسازیهایی است که برایم محترم و قابل مطالعه است.
مریم عابدی تاکنون چهار نمایشگاه انفرادی داشته و چندین نمایشگاه گروهی شرکت کرده است. در برنامهریزی نمایشگاههای خود نیز همین مسیر تجربهگرایی را دارید. یعنی هر آنچه اتفاق بیفتد براساس آن برنامهریزی میکنید؟
هر بار دغدغهای جداگانه در نمایش عمومی مجموعه داشتهام و غالبا با توجه به اینکه چه زمانی مجموعهای تمام شده نمایشگاهم رقم خورده است. فکر میکنم نمایشگاه و بهاشتراکگذاشتن نتایج کاری در حضور مخاطبان قسمتی از این مسیر و مسئولیتی مهم است. پس مادامی که ایدههای نمایشی داشته باشم فارغ از ریتم و تناوب زمانی آن، این مسیر را نیز ادامه میدهم.
شما از شرق به غرب و از غرب دوباره به شرق برگشتهاید، آیا دوباره به غرب برمیگردید؟ این برگشتن میتواند فیزیکی باشد یا در اثرتان نمود پیدا کند. اینکه میخواهید از آنجا الهام بگیرید یا نه اصلا به آنجا بروید و کار کنید؟
فکر میکنم همین رفت و برگشتها نگاهم را نسبت به تأثیرات جغرافیا در خلق اثر تغییر داده. در واقع سعی در بازنمایی یا الهامگرفتن از عناصر فیزیکی محیط ندارم، بلکه تصور میکنم نوعی روح جمعی در این جغرافیا مرا به خلق اثر فرامیخواند حتی اگر با شیوهای متفاوت کار کنم. در جواب به پرسش شما تنها میتوانم بگویم اینجا را برای کار و زندگی انتخاب کردهام در عین اینکه میدانستم انتخاب خودش نوعی محدودیت است. میدانم جغرافیای دیگر مناسباتی دارد که با آن خو ندارم و نمیدانم روح جمعیاش چگونه از من استقبال میکند؛ حتی نمیدانم اگر با همین شیوه کار به جایی دیگر نقل مکان کنم چه نتایجی در فرایند کار حاصل میشود و تا چند سال دیگر میتوانم ادامه دهم. اما به فرایند زندگی اعتماد دارم و اگر روزی این جغرافیا به هر دلیلی مرا به جایی دیگر بدرقه کند آن را به عنوان فرصتی جدید در کار فارغ از نتیجه آن میپذیرم.
از نمایشگاه آخر حرف بزنید، در عین حال که در ادامه نمایشگاه قبلی شما بود، اما همانطورکه گفتید تغییراتی هم ایجاد شده بود. وقتی میخواستید در گالری اثر نمایشگاهی بگذارید به چه چیزهایی فکر میکردید؟
مهمترین تفاوت، فضای گالری اثر بود که شبیه یک معماری اصیل ایرانی است. از این بابت میدانستم کارها خودبهخود با فضای اندرونی-بیرونی گالری در گفتوگو خواهند بودند. در آنجا میشد غلبه تأثیرات فضا را پیشبینی کرد که همه فرمها حتی موتیفهای انتزاعی هم ناخودآگاه فضاهای معماری را تداعی و یکدیگر را تکمیل کنند. در نهایت خروجی نمایشگاه هم بهگونهای شد که انگار قدم در یک فضای منسجم معماری از شیشهکاریها و مشبککاریهای رنگارنگ تا طاقها و گنبدها گذاشتهایم.
یعنی کاری اختصاصی این نمایشگاه تولید کردید؟
همانطورکه پیشتر اشاره کردم حاکمیت فضا آنقدر زیاد بود که آثاری در گفتوگو با فضا شکل گرفت. همین امر سبب شد دوران نمایشگاه و مشاهده و شنیدن نظرات مخاطبان برایم اهمیت ویژهای یابد. تا جایی که تقریبا هر روز برای شناخت بیشتر از نظام فکری بازدیدکنندگان به فضای گالری کشیده میشدم. فصل مشترک بین نظرات مخاطبان همنشینی و عجینشدن آثار در فضای معماری گالری بود. تا جایی که انگار آثاری فضامحور مختص گالری انجام دادهام. این مطالعه سبب شد به آثاری تعاملیتر در آینده فکر کنم و اهمیت معناسازیهای مخاطب را نیز در حین اجرای کار بگنجانم.
اما آنچه مجموعه اخیرم را بهطور خاص از تجارب پیشینم متفاوت میکرد توجه به فضاهای مجزای گالری اثر بود که امکانات متفاوتی از رنگ و ابعاد و فرمهای بهکاررفته را در اجرای آثار به من میداد. این فضا تا جایی به تجربهگریام افزود که از پارچه قلمکار کنار پارچه بوم استفاده کردم که خود فضای تلفیقی جدیدی در کارهایم را رقم زد و وجوه چاپ و تکستایل را نیز به آنها افزود. همچنین انگار جهانهای کوچک در فرمهای پارچه قلمکار آینهای از جهان فرمهای بهکاررفته در آثارم میشد که در مقیاس فضای گالری در هم بافته میشد.
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.